فناء الدنيا:أَيُّهَا النَّاسُ، إِنَّمَا أَنْتُمْ فِي هَذِهِ الدُّنْيَا غَرَضٌ تَنْتَضِلُ فِيهِ الْمَنَايَا، مَعَ كُلِّ جَرْعَةٍ شَرَقٌ وَ فِي كُلِّ أَكْلَةٍ غَصَصٌ، لَا تَنَالُونَ مِنْهَا نِعْمَةً إِلَّا بِفِرَاقِ أُخْرَى، وَ لَا يُعَمَّرُ مُعَمَّرٌ مِنْكُمْ يَوْماً مِنْ عُمُرِهِ إِلَّا بِهَدْمِ آخَرَ مِنْ أَجَلِهِ، وَ لَا تُجَدَّدُ لَهُ زِيَادَةٌ فِي أَكْلِهِ إِلَّا بِنَفَادِ مَا قَبْلَهَا مِنْ رِزْقِهِ، وَ لَا يَحْيَا لَهُ أَثَرٌ إِلَّا مَاتَ لَهُ أَثَرٌ، وَ لَا يَتَجَدَّدُ لَهُ جَدِيدٌ إِلَّا بَعْدَ أَنْ يَخْلَقَ لَهُ جَدِيدٌ، وَ لَا تَقُومُ لَهُ نَابِتَةٌ إِلَّا وَ تَسْقُطُ مِنْهُ مَحْصُودَةٌ، وَ قَدْ مَضَتْ أُصُولٌ نَحْنُ فُرُوعُهَا، فَمَا بَقَاءُ فَرْعٍ بَعْدَ ذَهَابِ أَصْلِهِ.
تَنْتَضِل: تير مى اندازد.يَخْلَق: كهنه مى شود.
تَنتَضِل: تيراندازى ميكندمَنَايا: جمع منية: مرگشَرَق: گلوگير شدن با مايعاتغَصَص: گلوگير شدن با طعام و غير آنجَديد: نو، تازهيَخلَق: كهنه و فرسوده مى شودنابِتَة: چيز رويندهمَحصودَة: چيز رسيده و درو شدنى
اى مردم، شما در اين دنيا، به مثابه آماج هستيد و مرگ ها تيرهاى خود را به سوى شما مى افكنند. هر جرعه اى كه مى نوشيد آب در گلويتان مى جهد. و هر لقمه اى، كه مى بلعيد، گلوگيرتان مى شود. از هيچ نعمتى بهره نمى يابيد، مگر آنكه، نعمتى ديگر را از دست مى دهيد. هيچيك از شما يك روز عمر نمى يابد، مگر آنكه، يك روز ديگر از عمرش كاسته مى شود و چيزى بر روزيش افزون نمى گردد، مگر هنگامى كه آنچه در روز پيش داشته، از ميان برود. براى او اثرى پديد نمى آيد مگر آنكه، اثر ديگرش نابود گردد. هر نوى را زمانى حاصل كند كه نو ديگر را كهنه كرده باشد. هيچ نهالى براى او نرويد تا نهال روييده اى از آن او بر زمين نيفتد. ريشه ها، پدران و مادران، رفتند و ما، فرزندان، شاخه ها هستيم و شاخه ها را پس از رفتن ريشه ها چه بقاست.
از خطبه هاى آن حضرت است در فناى دنيا و نكوهش بدعت:اى مردم، شما در اين دنيا نشانه تيرهاى مرگ هستيد كه بر آن مى نشيند، در گلو با هر جرعه آبى جستنى است، و با هر لقمه اى استخوانى گلوگير. به نعمتى نمى رسيد مگر اينكه نعمتى را از دست مى دهيد، و روزى از عمر به شما داده نمى شود مگر اينكه روز ديگرى از عمر نابود مى گردد، و اضافه در روزى براى او تازه نمى شود مگر به تمام شدن آنچه قبلا روزى او بود، و اثرى برايش به وجود نمى آيد مگر آنكه اثرى ديگر از او بميرد، و چيزى براى او تازه نمى گردد مگر آنكه تازه اى از او كهنه شود، و خوشه و نهالى براى او بر پا نمى گردد مگر آنكه درو شده اى از او ساقط شود. پدرانى كه ما فرزندان آنهاييم از دنيا گذشتند، براى فرع چه بقايى است بعد از رفتن ريشه اش.
1. دنيا شناسى:اى مردم شما در اين دنيا هدف تيرهاى مرگ هستيد، كه در هر جرعه اى، اندوهى گلوگير، و در هر لقمه اى استخوان شكسته اى قرار دارد، در دنيا به نعمتى نمى رسيد جز با از دست دادن نعمتى ديگر، و روزى از عمر سالخورده اى نمى گذرد مگر به ويرانى يك روز از مهلتى كه دارد، و بر خوردنى او چيزى افزوده نمى شود مگر به نابود شدن روزى تعيين شده، و اثرى از او زنده نمى شود مگر به نابودى اثر ديگر، و چيزى براى او تازه و نو نمى شود مگر به كهنه شدن چيز ديگر، و چيز جديدى از او نمى رويد مگر به درو شدن چيزى ديگر، ريشه هايى رفتند كه ما شاخه هاى آن مى باشيم، چگونه شاخه ها بدون ريشه ها برقرار مى مانند.
مردم همانا شما در اين جهان نشانه ايد كه مرگ پى در پى بدان تير مى افكند. با هر جرعه اى آب در گلو جستنى است، و با هر لقمه اى گلوگير شدنى. از دنيا به نعمتى نمى رسيد جز كه نعمتى را از دست مى دهيد. هيچ سالخورده، روزى از عمر را نمى گزارد، جز به ويرانى يك روز از مدّتى كه دارد، و برخوردنى او چيزى افزوده نشود، مگر آنچه از آن روز پيشين اوست از ميان رود، و اثرى از او زندگى نپذيرد تا اثرى از او نميرد، و چيزى از او نو نشود جز آنكه نوى از او كهنه گردد، و نوخاسته اى از او بر پا نايستد، جز آنكه درويده اى از او بر زمين افتد. ريشه هايى رفتند كه ما شاخه هاى آنهاييم. چون اصل رفت ما كه فرعيم چگونه پاييم.
از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است (در مذمّت و بي وفائى دنيا):قسمت أول خطبه:(1) اى مردم شما در اين دنيا نشانه و هدفيد كه مرگها در آن تير مى اندازند (اقسام مردن: بيماريها، كشته شدن، سوختن، غرق گشتن، در چاه افتادن، زير هوار رفتن، و مانند اينها براى نابود كردنتان آماده هستند) با هر آشاميدنى آب جستنى در گلو هست، و در هر لقمه اى استخوانى گلو گير مى باشد،(2) هيچ نعمت و خوشى از آن در نمى يابيد مگر آنكه نعمت ديگرى را از دست مى دهيد (اگر سير در شهرها را آرزو كنيد و بآن نائل گرديد اندوه دورى از وطن و اهل بشما خواهد رسيد، و اگر مال و فرزند يابيد از نعمت آسودگى جدا خواهيد ماند و همچنين) و معمّرى از شما (كسيكه عمرش باقى است جوان يا پير، نه بس بزرگ سال) روزى از عمرش باو داده نمى شود مگر آنكه روز ديگرى از مدّت عمر و زندگانيش نابود مى گردد (رسيدن او به فردا ممكن نيست مگر به گذشتن امروز كه در آن باقى است و به گذشتن امروز يك روز به مرگ نزديك ميشود، پس لذّت و خوشى با نزديك شدن به مرگ در حقيقت لذّت و خوشى نيست) و افزونى در خوردن براى او لذّت نو و تازه نمى آورد مگر به از بين رفتن آنچه از روزى پيش از آن خورده (از غذاى لذيذى نمى تواند بهره مند شد مگر آنكه از غذاهاى لذيذ ديگر چشم بپوشد، و جامه اى نمى پوشد مگر اينكه جامه ديگرى از تن بكند، و در خانه اى ساكن نمى گردد مگر آنكه از خانه ديگرى بيرون رود)(3) و براى او اثر و نشانه اى بوجود نمى آيد مگر آنكه اثر و نشانه ديگرش از بين مى رود، و براى او چيزى تازه نمى گردد مگر بعد از آنكه تازه او كهنه شود (مثلًا با بدست آوردن وقار و حلم و بردبارى نشاط جوانى از دست مى رود) و براى او خوشه اى نمى رويد مگر آنكه درو شده اى ساقط و از بين برود (تا كشتى درو نگردد، كشت ديگرى عمل نمى آيد، و فرزندان جاى پدران و مادران ننشينند مگر آنكه آنها از دنيا بروند)(4) و اصلها گذشتند (پدران و مادران مردند) و ما فرعها هستيم (فرزندان آنها مى باشيم) پس چگونه فرع بعد از رفتن اصلش باقى مى ماند (خلاصه لذّتهاى دنيا كه هر يك آميخته به چندين بلاء و درد و اندوه هستند براى كسى جمع نمى گردد، پس نادان و زيانكار كسيكه بآنها دل بسته و از لذّات جاودانى آن جهان چشم مى پوشد).
اى مردم! شما در اين جهان هدفى هستيد در برابر تيرهاى مرگ که يکى پس از ديگرى به سوى شما پرتاب مى شود، همراه هر جرعه اى بيم گلوگير شدن است. و با هر لقمه اى بيم گرفتن راه نفس، به هيچ نعمتى از دنيا نمى رسيد، جز اين که نعمت ديگرى را از دست مى دهيد. و هيچ کس از شما يک روز عمر نمى کند، مگر اين که از جمع زندگى وى يک روز کاسته مى شود. غذايى بر او افزوده نمى گردد، مگر اين که از آن روزيى که برايش تعيين شده بهمان اندازه کم مى شود، هيچ اثرى از او زنده نمى شود، جز اين که اثر ديگرى از او مى ميرد، چيزى براى او تازه نمى شود، مگر اين که تازه اى از او کهنه مى گردد و هيچ چيز براى او نمى رويد، جز اين که چيزى از او درو مى شود، (از همه مهمتر اين که) اصول و ريشه هاى ما، در گذشتند، و ما فروع و شاخه هاى آنها هستيم، آيا شاخه بعد از رفتن ريشه بقايى دارد؟!
پيام امام اميرالمؤمنين عليه السلام، ج 5، ص: 636-627
از خطبه هاى امام عليه السلام كه درباره ناپايدارى دنيا ايراد فرموده است.
خطبه در يك نگاه:مجموع اين خطبه ناظر به دو مطلب است، بخش اوّل اشاره به ناپايدارى دنيا و ناپايدارى نعمت هاى آن است، و دقت در جمله هاى اين خطبه انسان را به واقعيت اين جهان ناپايدار بيش از پيش آشنا مى سازد و نكته هايى در آن است كه هر شنونده اى را از خواب غفلت بيدار مى كند. و بخش دوّم پيرامون نكوهش از بدعت ها سخن مى گويد، كه هر گاه بدعتى در ميان مردم رايج شود، سنّتى به فراموشى سپرده خواهد شد.
تضادّ نعمتهاى دنيا:در اين بخش از خطبه امام (عليه السلام) به ناپايدارى دنيا و آفاتى که از هر سو انسان را تهديد مى کند اشاره مى فرمايد; و در سه جمله کوتاه و پر معنا، بخش عمده اين آفات منعکس شده، مى فرمايد : «اى مردم ! شما در اين جهان هدفى هستيد که تيرهاى مرگ يکى بعد از ديگرى به سوى شما پرتاب مى شود، همراه هر جرعه اى، بيم گلوگير شدن است، و با هر لقمه اى امکان گرفتن راه نفس، به هيچ نعمتى از دنيا نمى رسيد جز اين که نعمت ديگرى را از دست مى دهيد !» (أَيُّهَا النَّاسُ، إنَّمَا أَنْتُمْ فِي هذِهِ الدُّنْيَا غَرَضٌ(1) تَنْتَضِلُ فِيهِ الْمَنَايَا، مَعَ کُلِّ جَرْعَة شَرَقٌ(2)، وَفي کُلِّ أَکْلَة غَصَصٌ(3) ! لاَ تَنَالُونَ مِنْهَا نِعْمَةً إلاَّ بِفِرَاقِ أُخْرَى).از يکسو اشاره به آفات مرگزا، اعم از فردى مانند انواع بيماريها، حمله حيوانات، درگير شدن با افراد شرور، سقوط از بلندى و مانند آن و آفات جمعى مانند زلزله ها، سيلها، قحطيها و جنگها مى کند.و از سوى ديگر همراه بودن هر نعمتى با نقمت، و هر پيروزى با مشکلات را ياد آور مى شود، که ساده ترين آن همان است که امام (عليه السلام) در عبارت خود بيان فرموده و آن اين که : همان زمان که انسان آب گوارايى را مى نوشد، ممکن است در مجراى تنفس او وارد شود، و او را خفه کند، و در همان هنگام که غذاى لذيذى را مى خورد، ممکن است گلوگير او گردد، و به مرگش بينجامد.واز سوى سوّم به تضادّ مواهب مادى دنيا اشاره کرده، مى فرمايد : آنها قابل جمع نيستند، انسان به يکى مى رسد، از ديگرى جدا مى شود، مثلاً از نعمت فرزند محروم است، خدا فرزندانى به او مى دهد ولى فرزندان آسايش او را سلب مى کنند. و يا اين که فقير است و مالى ندارد، و سخت در زحمت است، خداوند اموالى به او مى بخشد امّا حفظ و مديريت اموال، مجالى براى استراحت او نمى دهد. مرکب ندارد، گرفتار مشکلات است، ولى با پيدا کردن مرکب، انواع هزينه ها و مشکلات نگهدارى و امثال آن دامان او را مى گيرد، و به همين ترتيب هر نعمتى را به چنگ مى آورد، نعمتى را از دست مى دهد.و به گفته «حافظ» :شکوه تاج سلطانى که بيم جان درآن درج استکلاهى دلکش است اما به دردسر نمى ارزديا به گفته «شهريار» :دل خوش داشتم و ديگر هيچ نه متاع خوش و نه منزل خوشحاليا مَرْدَم و دارم همه چيز ليک آنچه که ندارم دل خوشتعبير به «تَنْتَضِلُ» با توجه به اين که، اين واژه در مورد کسانى به کار مى رود که در مسابقه تيراندازى شرکت دارند، نشان مى دهد که گويى آفات دنيا براى هدف گرفتن حيات انسان با هم مسابقه مى دهند.و تعبير «مَنَايَا» که جمع «مَنِيَّة» به معنى مرگ است اشاره به اشکال مختلف مرگ و ميرهاست، خواه فردى باشد، يا جمعى، که در بالا به آن اشاره شد.گاه تصور مى شود که جمله «لاَ تَنَالُونَ مِنْهَا...» تعبير ديگرى از جمله «مَعَ کُلِّ جَرْعَة شَرَقٌ...» مى باشد، در حالى که اين دو جمله دو معنى متفاوت دارد. جمله «مَعَ کُلِّ جَرْعَة شَرَقٌ...»، اشاره به اين است که در کمين هر نعمتى آفتى نشسته است، اما جمله «لاَ تَنَالُونَ مِنْهَا...» اشاره به اين است که اگر آفتى هم در بين نباشد، نعمت هاى جهان با هم جمع نمى شوند، به يکى مى رسى از ديگرى جدا مى شوى.در ادامه اين سخن امام (عليه السلام) به شرح زيبايى از جمله قبل که فرمود : به هر نعمتى برسى نعمت ديگرى را از دست مى دهى، پنج نمونه روشن را در پنج جمله بيان مى فرمايد. مى گويد : «هيچ کس از شما يک روز عمر نمى کند، مگر اين که از مجموعه حيات وى روزى کاسته مى شود، و غذايى بر او افزوده نمى گردد، مگر اين که از آن مقدار روزيى که برايش تعيين شده به همان اندازه کم مى شود، هيچ اثرى از او زنده نمى شود، جز اين که اثر ديگرى از او مى ميرد، و چيزى براى او تازه نمى شود، مگر اين که تازه اى از او کهنه مى گردد، و هيچ چيز براى او نمى رويد، جز اين که چيزى از او درو مى شود» (وَلاَ يُعَمَّرُ مُعَمَّرٌ مِنْکُمْ يَوْماً مِنْ عُمُرِهِ إلاَّ بِهَدْمِ آخَرَ مِنْ أَجَلِهِ، وَلاَ تُجَدَّدُ لَهُ زِيَادَةٌ فِي أَکْلِهِ إلاَّ بِنَفَادِ مَا قَبْلَهَا مِنْ رِزْقِهِ; وَلاَ يَحْيَا لَهُ أَثَرٌ، إلاَّ مَاتَ لَهُ أَثَرٌ; وَلاَ يَتَجَدَّدُ لَهُ جَدِيدٌ إلاَّ بَعْدَ أَنْ يَخْلَقَ(4) لَهُ جَدِيدٌ; وَلاَ تَقُومُ لَهُ نَابِتَةٌ إلاَّ وَتَسْقُطُ مِنْهُ مَحْصُودَةٌ(5)).آرى ! هنگامى که انسان طفل است، شادابى مخصوصى دارد، بعد که به جوانى مى رسد، و نشاط جوانى در او زنده مى شود، شادابى طفوليّت از بين رفته است، و هنگامى که در مرحله پيرى گام مى نهد، و وجود او مجموعه اى از تجارب و آگاهيها مى شود، نشاط جوانى را از دست داده است، همچنين خداوند نعمت فرزند به انسان مى دهد، اما چيزى نمى گذرد که پدر را از دست مى دهد، دوستان جديدى پيدا مى کند، در حالى که دوستان قديم از او گرفته مى شوند، و به همين ترتيب به هرنعمتى مى رسد، نعمت ديگرى را از دست مى دهد، و اين طبيعت زندگى دنيا و مواهب مادى است، که براى هيچ کس در هيچ زمان و مکان، همه آنها يکجا جمع نمى شود، به هر کدام برسى، ديگرى را از دست خواهى داد، و اين هشدارى است به همه انسانها، که به نعمتهاى دنيا دل نبندند، و دل در گرو آنها ننهند، تعبير به «وَلاَ يَحْيَا لَهُ أَثَرٌ ...» اشاره به اين است که اگر انسان آثارى از خود به يادگار مى گذارد ـ خواه آثار علمى باشد يا بناهاى خير و عام المنفعه ـ حتماً به خاطر آن نيروهايى از فکر و جسم خودرا از دست مى دهد.و تعبير «لاَ تَقُومُ لَهُ نَابِتَةٌ ...» مى تواند اشاره به موهبت فرزندان و نوه ها باشد، که هر زمان آنها رشد و نمو مى کنند خويشاوندان بزرگتر او تدريجاً از دست مى روند، و ممکن است اشاره به هرگونه نمو و رويشى باشد، مثلاً انسان در گوشه اى از باغ خود نهالهاى تازه اى پرورش مى دهد، در حالى که در گوشه ديگر درختان کهن يکى پس از ديگرى پژمرده يا خشک مى شود.و در پايان اين بخش مى فرمايد : «(و از همه مهمتر اين که) اصول و ريشه هاى ما، درگذشتند، و ما فروع و شاخه هاى آنها هستيم، آيا شاخه بعد از رفتن ريشه، بقايى دارد» (وَقَدْ مَضَتْ أُصُولٌ نَحْنُ فُرُوعُهَا، فَمَا بَقَاءُ فَرْع بَعْدَ ذَهَابِ أَصْلِهِ !).اشاره به اين که با توجه به اين که پدران و نياکان ما همگى رفتند و در طريق فنا گام نهادند، ما نبايد انتظار بقا داشته باشيم; زيرا فرع زائد بر اصل غير ممکن است. بنابراين دير يا زود بايد جاى خودرا به آيندگان بسپاريم.* * *نکته:امام (عليه السلام) ترسيم بسيار دقيق و ظريفى در اين بخش از دنيا فرموده است.آرى ! دنيايى که در آن زندگى مى کنيم دورنمايى دارد که با منظره آن بسيار متفاوت است، دورنمايى از کاخها، ثروتها، نعمتها، زيباييها و شاديها، اما هنگامى که به آن نزديک مى شويم، چهره زشت خودرا به ما نشان مى دهد. از يکسو ـ همان طور که امام (عليه السلام) اشاره فرمود ـ انسان دائماً در دنيا هدف تيرهاى آفات و بلاهاست، به گونه اى که يک ساعت آينده خودرا نمى تواند پيش بينى کند، از سوى ديگر در کنار هر موهبتى، مصيبتى است، و در کنار هر گلى خارى و از سوى سوّم به هر نعمتى مى رسيم از ديگرى باز مى مانيم.زندگى محقّرى داريم ولى توأم با آرامش، آرزو مى کنيم کاش اين زندگى گسترده مى شد، اما اگر به آرزوى خود برسيم، چهره خشن مشکلات نمايان مى شود، نگهدارى اموال و ثروت، خود مشکل بزرگى است، چشم حسودان به آن دوخته شده، بدخواهان آرزوى زوال آن را دارند، دزدان در کمينند، تنگ نظران مرتباً ايراد مى کنند و گاه خيانت همکاران و معاونان بر آنها نيز افزوده مى شود، و انبوهى از مشکلاتى را همچون آوار يک زلزله بر سر انسان فرود مى آورد، و آرامش انسان را به کلى از بين مى برد، و بيماريهاى گوناگونى که از استرسها عارض انسان مى شود از در وارد مى گردد.تا جوان هستيم خام هستيم، هنگامى که پخته مى شويم ناتوان مى گرديم، آن گاه که توان بهره گيرى از مال داريم، دستمان خالى است، و آن گاه که صاحب چيزى مى شويم، توان بهره گيرى از آن را نداريم. آيا به دنيايى با اين صفات مى توان دل بست، و براى آن سينه چاک کرد.مى گويند : يکى از نزديکان پادشاهى از پادشاهان پيشين، از او تقاضا کرد که ساعتى او را بر تخت بنشاند، و زمام مملکت را به او بسپارد، و همه درباريان را به اطاعت او فراخواند، تا لذت سلطنت کردن را بچشد، پادشاه خواسته او را پذيرفت ولى دستور داد خنجر آبدارى را بر يک مو ببندند، و درست بالاى تخت سلطنت آن جايى که او مى نشيند آويزان کنند، آن شخص هنگامى که روى تخت نشست از خوشحالى در پوست نمى گنجيد، ناگهان چشمش به خنجرى افتاد که تنها به يک مو آويزان بود، بدنش لرزيد، چون احتمال مى داد هر لحظه بر سر او فرود آيد، مى خواست فرار کند گفتند ساعتى بنشين تا زمان تو پايان يابد، او با ترس و وحشت نشسته بود و پيوسته دعا مى کرد کى مى شود که زمان او پايان گيرد، و از اين منطقه خطرناک بگذرد. او فهميد که اگر سلطنت دورنماى زيبايى دارد، هزاران خطر اطراف آن را گرفته است، حتى ممکن است نزديکترين نزديکان انسان ـ همان طور که تاريخ به ياد دارد ـ قصد جان انسان کند، و با اين همه مشکلات که در زندگى مادى دنياست، بقا و دوامى ندارد، تا انسان تلاش مى کند و با هزاران خون جگر وسايل رفاهى فراهم مى سازد، بايد برچيند و راهى ديار آخرت شود، و به گفته يکى از آخرين خلفاى جبّار اموى : «لَمّا حَلاَلَنا الدَّهْرُ خَلاَ مِنّا; آن زمان که زندگى براى ما شيرين شد از ما جدا گشت»(6).يا به گفته آن شاعر با ذوق :اهل دنيا چون مسافر، خفت و خوابى ديد و رفت در مسافرخانه دنيا، شبى خوابيد ورفتخفته شب خواب هايى نغز و شيرين ديده بود بامدادان تا به هوش آمد همه پاچيد و رفتصيحه اش ناگه بگوش آمد که دکان تخته کن ور بساطى چيده بود از هول جان برچيد و رفتگو بر آر اى پير غافل سر به غوغاى رحيل همرهان بستند بار و کاروان کوچيد و رفتخار زاراست اين جهان ليکن به سود آخرت مى توان از وى گل مقصود خود را چيد و رفت!(7)****پی نوشت:1. «غرض» به معنى چيزى است که به سوى آن تيراندازى مى کنند و به فارسى به آن «هدف» مى گويند.2. «شَرَق» معنى مصدرى دارد به معنى گلوگير شدن با آب است.3. «غصص» آن نيز معنى مصدرى دارد و به معنى گلوگير شدن با غذاست.4. «يخلق» از مادّه «خلوق» به معنى کهنه شدن است و «يَخْلُقُ» از مادّه «خلق» به معنى آفريدن است و در جمله بالا معنى اوّل ارائه شده است.5. «محصودة» از مادّه «حصد» و «حصاد» (بر وزن غصب) به معنى درو کردن گرفته شده و لذا «محصود» چيزى است که درو شده است.6. في ظلال نهج البلاغه، جلد 4 صفحه 389.7. سند خطبه: بخشى از اين خطبه را ابن شعبه حرّانى در كتاب تحف العقول در ضمن خطبه اى كه به عنوان خطبه وسيله معروف شده، آورده است و مرحوم شيخ مفيد نيز در كتاب ارشاد با تفاوت مختصرى ذكر كرده است. مرحوم شيخ طوسى نيز در كتاب امالى آن را ذكر كرده است. در اشعار ابو العتاهيه نيز به مضمون بعضى از جمله هاى اين خطبه اشاره شده است كه احتمالًا از كلام مولا على عليه السلام گرفته است. در كلمات قصار، در حكمت 191 نيز بخش هايى از اين خطبه آمده است.(مصادر نهج البلاغه، جلد 2 صفحه 323).
رگبار تيرهاي مرگ، زندگي آدميان را هدف قرار داده است و بالاخره آنان را از پاي در خواهد آورد:«ايها الناس، انما انتم في هذه الدنيا غرض تنتضل فيه المنايا …» (اي مردم جز اين نيست كه شما در اين دنيا هدف تيرهاي مرگيد … ).تبصره- بدانجهت كه قسمت اول اين خطبه يك مضمون داراي ابعاد را دربر دارد لذا همه اين قسمت و ترجمه آن را دوباره نياورديم. ميتوان گفت: هر ورقي كه از ايام عمر آدمي برگردانده ميشود، تيري از مرگ است كه بسوي آدمي رها شده است، هر اندهي كه درون انسان را اشغال ميكند. هر لقمه ناگواري كه فرو ميرود. هر ورقي كه از ايام عمر آدمي برگردانده ميشود، تيري از مرگ است كه بسوي آدمي رها شده است. هر اندوهي كه درون انسان را اشغال ميكند. هر لقمه ناگواري كه فرو ميرود. هر نعمتي كه از دست ميرود. هر اثر تازهاي كه بروز ميكند. اثر ديگر رهسپار فنا ميسازد. و بطور كلي:چون به هر ميلي كه دل خواهي سپرد از تو چيزي در نهان خواهند بردميدهند افيون به مرد زخم شد تا كه پيكان از تنش بيرون كنندو ميتوان گفت: اين زندگي طبيعي دنيا، همان بازار سوداگرن است كه تا نقدي از انسان نگيرند كالايي به او ندهند، و تا كالايي از وي نگيرند نقدي به او نرسانند، و اگر انسان در اين زندگاني هشياري خود را از دست نداده و سراسر وجود او تخدير نشده باشند، از وي بپرسند در اين زندگاني طبيعي مردم چه ميكنند؟ اين پاسخ را بايد بدهد كه: بگفت انده خرند و جان فرشند براي تصور لازم در رگبار تيرهاي مرگ، ملاحظه ابيات زير از مولوي بسيار مناسب است. مولوي در دفتر دوم در نتيجهگيري از ابيات مربوط به كلوخ انداختن تشنه از سر ديوار در جوي آب چنين ميگويد:هين غنيمت دان جواني اي پسر سر فرود آور بكن خشت و مدرپيش از آن كايام پيري در رسد گردنت بندد به حبل من مسدخاك شوره گردد و ريزان و سست هرگز از شوره نبات خوش نرستآب زور و آب شهوت منقطع او ز خويش و ديگران نامنتفعابروان چون پاردم زير آمده چشم را نم آمده تاري شدهاز تشنج رو چو پشت سوسمار رفته نطق و طعم و دندانها ز كارپشت دو تا گشته دل سست و طپان تن ضعيف و دست و پا چون ريسمانبر سر ره زاد كم مركوب سست غم قوي و دل تنك تن نادرستخانه ويران كار بيسامان شده دل ز افغان همچو ناي انبان شدهعمر ضايع سعي باطل راه دور نفس كاهل دل سيه جان ناصبورموي بر سر همچو برف از بيم مرگ جمله اعضاء لرز لرزان همچو برگروز بيگه لاشه لنگ وره دراز كارگر ويران عمل رفته ز سازو در انتقاد از سخني كه درباره عشق بهمين زندگي طبيعي نسبت داده شده است، ميگويد:مرغ جانش موش شد سوراخ جو چون شنيد از گربكان او عرجوازان سبب جانش وطن ديد و قرار اندرين سوراخ دنيا موشوارهم در اين سوراخ بنائي گرفت در خور سوراخ دانايي گرفتپيشههاييي كه مر او را در مزيد اندرين سوارخ كار آيد گزيدزانكه دل بركند از بيرون شدن بسته شد راه رهيدن از بدنعنكبوت از طبع عنقا داشتي از لعابي خيمه كي افراشتيگربه كرده چنگ خود اندر قفس نام چنگش در دو سر سام و مغصحصبه و فولنج و ماليخوليا سكته و سل و جذام و ماشراگر به مرگ است و مرض چنگال او ميزند بر مرغ و پر و بال اوگوشه گوشه ميدود سوي دوا مرگ چون قاضي و رنجوري گواچون پياده قاضي آمد اين گواه كه هميخواند ترا تا حكمگاهمهلتي خواهي تو از وي درگريز گر پذيرد شد وگرنه گفت خيزجستن مهلت دوا و چارهها كه زني بر خرقه تن پارههاعاقبت آيد صباحي خصموار چند باشد مهلت آخر شرمدارالبته بديهي است كه هدف رگبار تيرهاي مرگ، حيات طبيعي ما است، نه شخصيت، يا جان و روان و نفس ما كه از تيررس رگبار فنا به دور است، زيرا «خلقتم للبقاء لا للفناء» (شما براي ماندن آفريده شدهايد نه براي فنا و نابودي) نفس شما مخاطب به خطاب «يا ايتها النفس المطمئنه ارجعي الي ربك راضيه مرضيه »(اي نفس واصل به مقام اطمينان، بسوي پروردگارت برگردد- تو از خشنود و او از تو راضي) «كل نفس ذائقه الموت ثم الينا ترجعون» (هر نفسي مرگ را خواهد چشيد و سپس بسوي ما برميگرديد.) بنابراين، در عين تحول و دگرگونيهايي كه از يك جهت رگبار تيرهاي مرگ را نشان ميدهد:پس ترا هر لحظه مرگ و رجعتيست مصطفي فرمود دنيا ساعتيستجان (يا روان، شخصيت، نفس، من) ما در همين جريان رو به انقراض كه موجوديت طبيعي ما پيش گرفته است، ميتواند مسير رشد و كمال را پيش بگيرد و در ميدان مسابقه در خيرات به تكاپو بپردازد و شايسته درود خداوندي و بقاء به بقاءالله باشد.
اين خطبه مشتمل بر نكوهش دنياست، و ضمن ذكر معايبش، آن را تقبيح مى كند، تا دلبستگى و شيفتگى به آن كاهش يابد و ميل و رغبت مردم به امور باقى و پايدار و آنچه پس از اين دنياست منصرف و متوجّه گردد، واژه غرض را براى مردم استعاره آورده است، زيرا آنها هدف تيرهاى مرگ به وسيله امراض و عوارض هستند، همچنان كه نشانه، هدف تيرهايى است كه به سوى آن رها مى شود، نسبت تيراندازى به مرگ بر سبيل مجاز است، زيرا آن كه انسان را هدف تير بيمارى قرار مى دهد كسى است كه بيمارى را در او به وجود آورده است، بنا بر اين مجازى كه در اين جا به كار رفته هم در مفرد واژه «منايا» و هم در جمله «تنتضل فيه المنايا» مى باشد، سپس با ذكر «جرعه و أكله» اشاره به لذائذ دنيا مى كند و واژه هاى شرق و غصص كنايه از اين است كه در همه چيز دنيا، شايبه كدورتهايى متناسب با آن بطور طبيعى وجود دارد، مانند بيماريها و ديگر چيزهايى كه مايه تيرگى صفاى زندگى آدمى و ترس و بيم اوست.فرموده است: «لا تنالون نعمة إلّا بفراق اخرى»:در اين عبارت نكته لطيفى است و آن اين كه هر كدام از نعمتهاى گوناگون دنيا زمانى رو مى آورد و انسان مى تواند از آن بهره مند و كامياب گردد كه نعمتى همانند آن را از دست داده باشد، و مثل لقمه را دارد كه احساس لذّت لقمه تازه منوط به از ميان رفتن لذّت حاصل از لقمه سابق است، همچنين است لذّت حاصل از ملبوس و مركوب شخصى و ديگر چيزهايى كه در دنيا نعمت به شمار مى آيد و انسان از آن احساس لذّت مى كند كه هر يك از آنها هنگامى حاصل مى شود كه انسان همانند آن را پيش از اين از كف داده باشد، علاوه بر اين انسان نمى تواند در يك زمان از لذّتهاى متعدّد بهره مند باشد، بلكه اجتماع و احساس دو لذّت در يك زمان هم براى او ممتنع است. مثلا در يك وقت نمى تواند هم غذا بخورد و هم با زن مباشرت كند، يا در آن وقت كه از لذّت خوراك برخوردار است از لذّت آشاميدن نيز بهره مند شود، و يا در همان هنگام كه بر بستر نرم خود آرميده است سواره عازم تفرّج و گردش باشد، و خلاصه اين كه استفاده از هر يك از لذّتهاى جسمانى مستلزم رها كردن لذّتهاى ديگر است، اكنون بايد گفت نعمتى كه مايه از دست دادن نعمت ديگر است در حقيقت نعمتى لذّت بخش نيست.عبارت «و لا يعمّر معمّر منكم...» تا أجله نيز به همين معناست، زيرا انسان زمانى از ادامه زندگى و باقى بودن عمر در يك روز معيّن شاد مى شود كه يك روز از ايّام عمرش سپرى شده باشد، و با تباه گشتن يك روز از ايّام زندگى شادى بر بقاى وجودش، در واقع شادمانى بر نزديكى او به آستانه مرگ مى باشد، و آنچه مستلزم نزديك شدن به مرگ و پايان زندگى است در دل عبرت بين لذتى ندارد.همچنين است گفتار آن حضرت كه: «و لا تجدّد له زيادة في أكله إلّا بنفاد ما قبلها من رزقه» مراد از رزق، روزى معلوم و معيّن اوست، و اين همان است كه مثلا خورده يا پوشيده است، زيرا آنچه را نخورده است ممكن است روزى و بهره ديگرى باشد، و مى دانيم كه انسان لقمه اى از طعام برنمى دارد مگر اين كه لقمه پيش فانى و از ميان رفته باشد، پس در اين صورت از خورد و خوراك تازه اى بهره مند نمى گردد مگر اين كه روزى سابق او به پايان رسيده باشد، و آنچه مستلزم پايان يافتن روزى است، در حقيقت لذّت بخش و گوارا نمى باشد، واژه «أكله» با ضمّ اوّل نيز روايت شده است، و محتمل است مراد اين باشد كه اگر از سويى روزى تازه اى متوجّه خود بيند و براى به دست آوردن آن رو آورد، اين توجّه او مستلزم انصراف از عوايدى است كه از جهات ديگر نصيب او بوده و موجب انقطاع روزى او از سوى ديگر است، بايد دانست كه الفاظ مذكور دلالت بر تعميم و كليّت ندارد، و صدق آن هر چند بر برخى از مردم ثابت است.و گفتار آن حضرت كه: «و لا يحيى له أثر إلّا مات له أثر» نيز همين معنا را دارد، منظور از اثر ممكن است ذكر خير و يا كارنيك شخص باشد، زيرا آنچه انسان در هر موقع بدان شناخته مى شود كارهاى نيك و بد و يا شهرت و آوازه زشت و زيباى اوست كه در ميان مردم باقى مانده است، و اگر اثرى از او زنده و بر جاى بماند، اثر ديگر او كه پيش از اين بدان مشهور بوده از ميان مى رود، و به دست فراموشى سپرده مى شود، همچنين در صحّت و بيمارى بدن و فزونى و كاستى عمر و ايّام آن، امر جديدى برايش پيش نمى آيد مگر اين كه هر تازه اى را كه به دست آورده، نوى او كهنه گشته، و اگر عمر فزونى يافته، بدن كاستى گرفته، و در پى جوانى پيرى فرا رسيده، و آينده به گذشته تبديل شده است، همچنين چيزى براى او نمى رويد مگر اين كه آنچه را درو كرده از كف بدهد، واژه «نابتة» (روينده) براى فرزندان و خويشاوندان كه زاده مى شوند، و واژه محصوده (درو شده) را براى پدران و افراد خاندان كه مى ميرند استعاره آورده و از اين رو فرموده است: «و قد مضت أصول» يعنى: پدران كه ريشه وجود ما هستند در گذشته اند و ما شاخه هاى آنهاييم و در پى آن با شگفتى مى پرسد آيا شاخه را پس از نابودى ريشه دوامى هست ابو العتاهيّه در اين باره گفته است: هر زندگى به مرگ مى انجامد- و هر نوى دگرگون و كهنه مى شود- چگونه شاخه ها روزى باقى بماند و حال آن كه ريشه هاى آن پيش از اين گداخته و از ميان رفته است.
منهاج البراعة في شرح نهج البلاغة (خوئى)، ج 9، ص: 44
و من خطبة له عليه السّلام و هى المأة و الخامسة و الأربعون من المختار فى باب الخطب:أيّها النّاس، إنّما أنتم في هذه الدّنيا غرض تنتضل فيه المنايا، مع كلّ جرعة شرق، و في كلّ أكلة غصص، لا تنالون منها نعمة إلّا بفراق أخرى، و لا يعمر معمّر منكم يوما من عمره إلّا بهدم آخر من أجله، و لا تجدّد له زيادة في أكله إلّا بنفاد ما قبلها من رزقه، و لا يحيى له أثر إلّا مات له أثر، و لا يتجدّد له جديد إلّا بعد أن يخلق جديد، و لا تقوم له نابتة إلّا و تسقط منه محصودة، و قد مضت أصول نحن فروعها، فما بقاء فرع بعد ذهاب أصله.اللغة:(الغرض) ما ينصب للرّمى و هو الهدف و (ناضلته) مناضلة و نضالا راميته فنضلته نضلا من باب قتل غلبته في الرمى، و تناضل القوم و انتضلوا تراموا للسّبق و (الشّرق) محرّكة مصدر من شرق فلان بريقه من باب تعب غصّ و (الغصص) محرّكة أيضا مصدر من غصصت بالطّعام كتعب أيضا، قال الشارح المعتزلي:و روى غصص جمع غصّة و هى الشجى.الاعراب:قوله: فما بقاء فرع، الفاء فصيحة و الاستفهام إمّا للتّعجب كما في قوله تعالى: «وَ تَفَقَّدَ الطَّيْرَ فَقالَ ما» أو للتحقير.المعنى:اعلم أنّ مقصوده بهذه الخطبة التنفير عن الدّنيا و الترغيب عنها بالتنبيه على معايبها و مثالبها المنفرة منها فقوله تشبيه بليغ- استعاره بالكنايه- استعاره تخييلية (أيّها النّاس انما أنتم في هذه الدّنيا غرض) من باب التشبيه البليغ و رشّح التشبيه بقوله (تنتضل فيه المنايا) و هي استعارة بالكناية حيث شبّه المنايا بالمتناضلين بالسّهام باعتبار قصدها للانسان كقصد المتناضلين للهدف، و ذكر الانتضال تخييل، و المعنى أنكم في هذه الدّنيا بمنزلة هدف تترامى فيه المنايا بسهامها، و سهامها هي الأعراض و الأمراض، و جمع المنايا إما باعتبار تعدّد الأسباب من الغرق و الحرق و التردّى في بئر و السّقوط من حائط و نحوها، و إمّا باعتبار تعدّد من تعرض عليه و كثرة أفراد الأموات، و لكلّ نفس موت مخصّص بها.كنايه (مع كلّ جرعة شرق و في كلّ اكلة غصص) قال الشّارح البحراني: كنّى بالجرعة و الاكلة عن لذّات الدّنيا، و بالشرق و الغصص عما فى كلّ منها في ثبوت الكدورات اللّازمة لها طبعا من الأمراض و المخاوف و ساير المنقصات لها.أقول: و محصّل مراده عليه السّلام أنّ صحتها مقرونة بالمحنة، و نعمتها مشفوعة بالنقمة و احسانها معقبة بالاسائة، و لذّتها مشوبة بالكدورة.و لكمال الاتصال بين هذه الجملة و بين الجملة التالية لها أعني قوله (لا تنالون منها نعمة إلّا بفراق اخرى) وصل بينهما و لم يفصل بالعاطف، فانه لما أشار إلى أنّ الدّنيا رنق المشرب ردغ المشرع لذّاتها مشوبة بالكدورات عقّبه بهذه الجملة،
منهاج البراعة في شرح نهج البلاغة (خوئى)، ج 9، ص: 46
لأنها توكيد و تحقيق و بيان لما سبق، و فيه زيادة تثبيت له.و المراد بها أنّ الانسان لا يكون مشغولا بنوع من اللّذات الجسمانية إلّا و هو تارك لغيره، و ما استلزم مفارقة نعمة اخرى لا يعدّ في الحقيقة نعمة ملتذا بها.توضيح ذلك ما أشار إليه الشّارح البحراني: من أنّ كلّ نوع من نعمة فانما يتجدّد شخص منها و يلتذّبه بعد مفارقة مثله، كلذّة اللّقمة مثلا، فانّها تستدعى فوت اللّذة باختها السّابقة، و كذلك لذّة ملبوس شخصى أو مركوب شخصى و سائر ما يعدّ نعما دنيويّة ملتذّا بها، فانّها إنّما تحصل بعد مفارقة ما سبق من أمثالها، بل و أعمّ من ذلك فانّ الانسان لا يتهيّأ له الجمع بين الملاذّ الجسمانيّة في وقت واحد، بل و لا اثنين منها، فانه حال ما يكون آكلا لا يكون مجامعا و حال ما هو في لذّة الأكل لا يكون يلتذّ بمشروب، و لا حال ما يكون خاليا على فراشه الوثير يكون راكبا للنزهة و نحو ذلك. (و لا يعمّر معمّر منكم يوما من عمره إلّا بهدم آخر من أجله) لظهور أنّ بقائك إلى الغد مثلا لا يحصل إلّا بانقضاء اليوم الذي أنت فيه و هو من جملة أيّام عمرك و بانقضائه ينقص يوم من عمرك، و تقرب إلى الموت بمقدار يوم، و اللّذة بالبقاء المستلزم للقرب من الموت ليست لذّة في الحقيقة (و لا تجدّد له زيادة في أكله إلّا بنفاد ما قبلها من رزقه) أي من رزقه المعلوم أنّه رزقه و هو ما وصل إلى جوفه مثلا، فانّ ما لم يصل جاز أن يكون رزقا لغيره، و من المعلوم أنّ الانسان لا يأكل لقمة إلّا بعد الفراغ من أكل اللّقمة الّتي قبلها فهو اذا لا يتجدّد له زيادة في أكله إلّا بنفاد رزقه السّابق و ما استلزم نفاد الرّزق لا يكون لذيذا في الحقيقة. (و لا يحيى له أثر الّا مات له أثر) قال الشّارح البحراني: أراد بالأثر الذكر أو الفعل، فانّ ما كان يعرف به الانسان في وقت ما من فعل محمود أو مذموم أو ذكر حسن أو قبيح و يحيى له بين النّاس يموت منه ما كان معروفا به قبله من الآثار و ينسى.
منهاج البراعة في شرح نهج البلاغة (خوئى)، ج 9، ص: 47
(و) كذلك (لا يتجدّد له جديد) من زيادات بدنه و نقصانه و أوقاته (الّا بعد أن يخلق له جديد) إلّا بتحلّل بدنه و معاقبة شيخوخته بشبابه و مستقبل أوقاته لسالفها.(و) كذلك (لا تقوم له نابتة إلّا و تسقط منه محصودة) أراد بالنابتة ما ينشأ من الأولاد و الأحفاد، و بالمحصودة من يموت من الآباء و الأجداد، و لذلك قال استعاره (و قد مضت اصول) يعنى الآباء (نحن فروعها).و لما استعار الاصول و الفروع اللّذين هما من وصف الأشجار و نحوها للسّلف و الخلف و كان بناء الاستعارة على تناسى التشبيه حسن التّعجب بقوله (فما بقاء فرع بعد ذهاب أصله) لأنّ الشجر إذا انقطع أصله أو انقلع لا يبقى لفرعه قوام، و لا يكون له ثبات و مثل هذا التّعجب له المبنى على تناسي التشبيه قول الشّاعر:فبتّ ألثم عينها و من عجب إنّي اقبّل أسيافا سفكن دمى و قد مرّ مثال آخر في التّقسيم السّادس من تقسيمات الاستعارة في أوائل هذا الشّرح.الترجمة:از جمله خطب شريفه آن امام مبين و وصيّ رسول ربّ العالمين است در مذمّت دنيا و تنبيه بر معايب آن غدّار بى وفا مى فرمايد:أي گروه مردمان جز اين نيست كه شما در اين دنيا بمنزله هدف و نشانگاهيد كه تير اندازند در او مرگ ها، با هر آشاميدنى از شراب دنيا اندوهى است گلو گير، و در هر خوردني محنتها است گلو گرفته، نمى رسيد از دنيا بنعمتي مگر بجدا شدن از نعمت ديگر، و معمّر نمى شود هيچ طويل العمري از شما يك روزي از عمر خود مگر بويرانى يك روز ديگر از عمر او، و تجديد كرده نمى شود از براى او زيادتي در خوردن او مگر به نابود شدن آنچه پيش از اين زيادتي است از روزى او، و زنده نمى شود از براى او اثرى مگر آنكه مى ميرد از براى او اثر ديگر، و تازه نمى شود از براى او هيچ تازه مگر بعد از آنكه كهنه شود از براى او تازه ديگر، و قائم نمى شود از براى او روينده مگر آنكه مى افتد از او روينده خشك شده، و بتحقيق كه گذشت اصلهائى كه ما فرعهاى ايشانيم يعنى پدرانى كه ما فرزندان ايشانيم، پس چه عجب است باقى ماندن فرع بعد از رفتن اصل او.