و من خطبة له (علیه السلام) في رسول اللّه، صلى اللّه عليه و سلم، و من هو جَدير بأن يكون للخلافة و في هَوان الدنيا:رسول الله:أَمِينُ وَحْيِهِ وَ خَاتَمُ رُسُلِهِ وَ بَشِيرُ رَحْمَتِهِ وَ نَذِيرُ نِقْمَتِهِ.الجَدير بالخلافة:أَيُّهَا النَّاسُ، إِنَّ أَحَقَّ النَّاسِ بِهَذَا الْأَمْرِ، أَقْوَاهُمْ عَلَيْهِ وَ أَعْلَمُهُمْ بِأَمْرِ اللَّهِ فِيهِ، فَإِنْ شَغَبَ شَاغِبٌ اسْتُعْتِبَ، فَإِنْ أَبَى قُوتِلَ. وَ لَعَمْرِي لَئِنْ كَانَتِ الْإِمَامَةُ لَا تَنْعَقِدُ حَتَّى يَحْضُرَهَا عَامَّةُ النَّاسِ [مَا] فَمَا إِلَى ذَلِكَ سَبِيلٌ، وَ لَكِنْ أَهْلُهَا يَحْكُمُونَ عَلَى مَنْ غَابَ عَنْهَا، ثُمَّ لَيْسَ لِلشَّاهِدِ أَنْ يَرْجِعَ وَ لَا لِلْغَائِبِ أَنْ يَخْتَارَ. أَلَا وَ إِنِّي أُقَاتِلُ رَجُلَيْنِ، رَجُلًا ادَّعَى مَا لَيْسَ لَهُ، وَ آخَرَ مَنَعَ الَّذِي عَلَيْهِ.
شَغَبَ: فتنه و آشوب ايجاد كرد.اسْتُعْتِبَ: از او خواسته شد تا (بحق) راضى شود، حق را قبول كند.
شَغَب: فتنه و فساد افكنى كنداستُعتِب: درخواست رضايت مى شود
محمد (صلى الله عليه و آله) امين وحى اوست و خاتم پيامبران اوست و بشارت دهنده رحمت اوست و ترساننده از خشم و كيفر اوست.اى مردم سزاوارترين مردم به خلافت، كسى است كه بر آن تواناتر از همگان باشد و داناتر از همه به اوامر خداى تعالى. هرگاه، فتنه انگيزى فتنه اى آغازد از او خواهند كه به حق بازگردد، اگر نپذيرد و سر برتابد، كشتنش واجب آيد.به جان خودم سوگند، كه اگر امامت جز با حضور همه مردم صورت نبندد، پس هرگز تحقق نخواهد يافت. ولى كسانى كه اهل آن هستند و آن را پذيرفته اند، كسانى را كه هنگام تعيين امام حاضر نبوده اند به پذيرفتن آن وامى دارند. سپس روا نيست كسى كه حاضر بوده از بيعت خود باز گردد و آنكه غايب بوده ديگرى را اختيار كند.آگاه باشيد كه من با دو كس پيكار كنم. يكى كسى كه چيزى را ادعا كند كه حق او نباشد و ديگر كسى كه از اداى حقى كه به گردن اوست سر برتابد.
در اينكه چه كسى شايسته خلافت است، و سفارش به تقوا و گريز از دنيا:رسول خدا امين وحى، و آخرين فرستادگان، و بشارت دهنده به رحمت، و بيم دهنده از عذاب او بود.اى مردم، آن كه تواناترين مردم به حكومت، و داناترين آنان به امر خدا در كار حكومت است از همه به حكومت شايسته تر است. اگر در مسأله حكومت فتنه جويى به فتنه برخيزد بازگشت به حق از او خواسته مى شود و اگر امتناع ورزيد كشته مى شود.به جانم سوگند، اگر جز با حضور همه مردم امامت منعقد نگردد چنين كارى شدنى نيست، ولى آنان كه حضور دارند ثبوت حكومت را بر غائبان حكم مى كنند، پس فرد حاضر حق رويگردانى، و غائب حق انتخاب غير را ندارد.بدانيد كه من با دو نفر مى جنگم: مردى كه چيزى را ادعا كند كه حق او نيست، و كسى كه رويگردان شود از چيزى كه بر عهده اوست.
(با توجّه به برخى از شواهد، اين سخنرانى در شهر مدينه ايراد شده).پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امين وحى پروردگار، و خاتم پيامبران، و بشارت دهنده رحمت، و بيم دهنده كيفر الهى است.1. ويژگى هاى رهبر اسلامى:اى مردم سزاوارترين اشخاص به خلافت، آن كسى است كه در تحقّق حكومت نيرومندتر، و در آگاهى از فرمان خدا داناتر باشد، تا اگر آشوب گرى به فتنه انگيزى برخيزد، به حق باز گردانده شود، و اگر سرباز زد با او مبارزه شود.به جانم سوگند اگر شرط انتخاب رهبر، حضور تمامى مردم باشد هرگز راهى براى تحقّق آن وجود نخواهد داشت، بلكه آگاهان داراى صلاحيّت و رأى، و اهل حل و عقد (خبرگان ملّت) رهبر و خليفه را انتخاب مى كنند، كه عمل آنها نسبت به ديگر مسلمانان نافذ است، آنگاه نه حاضران بيعت كننده، حق تجديد نظر دارند و نه آنان كه در انتخابات حضور نداشتند حق انتخابى ديگر را خواهند داشت.آگاه باشيد من با دو كس پيكار مى كنم، كسى چيزى را ادّعا كند كه از آن او نباشد، و آن كس كه از اداى حق سرباز زند.
امين وحى اوست و خاتم فرستادگانش، رحمت او را مژده دهنده و از كيفر او ترساننده.مردم سزاوار به خلافت كسى است كه بدان تواناتر باشد، و در آن به فرمان خدا داناتر. اگر فتنه جويى فتنه آغازد، از او خواهيد تا با جمع مسلمانان بسازد، و اگر سرباز زند سر خويش ببازد.به جانم سوگند، اگر كار امامت راست نيايد جز بدانكه همه مردم در آن حاضر بايد، چنين كار ناشدنى نمايد. ليكن كسانى كه -حاضرند و- حكم آن دانند، بر آنان كه حاضر نباشند، حكم رانند، و آن گاه حاضر حق ندارد سرباز زند و نپذيرد، و نه غايب را كه ديگرى را امام خود گيرد.بدانيد كه من با دو كس مى ستيزم: آن كه چيزى را خواهد كه حقّ آن را ندارد، و آن كه حقّى را كه برگردن اوست نگزارد.
از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است (در مدح پيغمبر اكرم، و اشاره بوظائف امامت، و ترغيب به پرهيزكارى، و مذمّت از دنيا):قسمت أول خطبه:(1) پيغمبر اكرم امين وحى خدا و خاتم پيغمبران و مژده دهنده رحمت و بيم كننده از عذاب او بود (احكام خداوند سبحان را با درستى و بدون كم و زياد بمردم تبليغ نمود، و بعد از او پيغمبرى نخواهد آمد، و نيكوكاران را ببهشت جاويد مژده داده، بد كاران را از عذاب هميشگى مى ترسانيد).قسمت دوم خطبه:(2) اى مردم، سزاوارتر شخص بامر خلافت تواناترين مردم است بر آن (از جهت سياست مدنيّه و تدبير جنگ و زد و خورد با دشمن و نظم دادن امور رعيّت) و داناترين آنان است در آن بامر (و احكام) خداوند، پس اگر (در اين باب) فتنه انگيزى به تباهكارى پردازد (در اوّل بايد) از او بازگشت بحقّ و آنچه سزاوار است خواسته شود، و اگر امتناع نمود كشته مى گردد (بايد او را كشت، پس بهمين دليل مى گوئيم: خلفاء بنا حقّ بخلافت رسيده اند، زيرا غير شخص تواناى در سياست مدنيّه و امور رعيّت و داناى بجميع احكام دين لياقت اين مقام را ندارد، و كسى نمى گويد كه ايشان داراى اين دو صفت بوده اند)(3) و (چون معاويه دليل مخالفت خود با امير المؤمنين عليه السّلام، را باهل شام مى گفت: من در امر خلافت آن حضرت حاضر نبوده بيعت نكرده ام، و طلحه و زبير براى عذر نقض بيعت مى گفتند: ما از بيعت پشيمان گشته باشتباه خود پى برديم، امام عليه السّلام از روى مماشات به بطلان و نادرستى گفتارشان اشاره نموده مى فرمايد): بجان خودم سوگند اگر امامت تا همه مردم حاضر نباشند منعقد نگردد هرگز صورت نخواهد گرفت (زيرا هنگام تعيين امام حضور همه مردم در يك جا ممكن نيست) ولى كسانيكه اهل آن هستند (بزرگان اصحاب و آشنايان براه خير و شرّ چون با كسى بيعت نمودند) بر آنان كه هنگام تعيين امامت حاضر نيستند حكم ميكنند (آنها را وادار مى نمايند كه كار انجام شده را بپذيرند) پس در اين صورت آنكه حاضر بوده نبايد برگردد (نقض بيعت نمايد) و آنكه غائب بوده نبايد (ديگرى را) اختيار كند.(4) (و چون مخالفين از آنچه عقل بر صحّت و درستى آن حكم ميكند پيروى نمى نمايند، و رويّه اى را كه در باره خلفاء پيش از اين عملى شد نمى پذيريد و منظور از اين بهانه جوئيها آنست كه بناحقّ خلافت را بدست آرند) آگاه باشيد من با دو كس مى جنگم: يكى آنكه ادّعاء كند آنچه را كه براى او نيست (مانند معاويه كه خلافت را بدون داشتن لياقت ادّعاء مى نمود) و يكى آنكه رو گرداند از چيزيكه بعهده گرفته (چون طلحه و زبير كه بيعتى را كه وفاى بآن لازم بود شكستند).
او (پيامبر اکرم(صلى الله عليه وآله)) امين وحى خدا بود، و خاتم پيامبران و بشارت دهنده به رحمت و بيم دهنده از کيفرش.اى مردم، سزاوارترين کس براى خلافت، تواناترين افراد بر اين امر و داناترين شان به فرمان خداست. (هنگامى که چنين فردى برگزيده شد) هر گاه آشوبگرى به آشوب و فتنه انگيزى برخيزد از او خواسته مى شود که به سوى حق بازگردد و اگر امتناع ورزد با او نبرد مى شود (تا حق را بپذيرد). به جانم سوگند! اگر قرار باشد امامت و خلافت جز با حضور همه مردم منعقد نشود، هرگز راهى به سوى آن نتوان يافت ; بلکه آن ها که صلاحيت رأى و نظر دارند در اين باره حکم مى کنند و حکم آن ها نسبت به ساير مردم نافذ است; سپس نه حاضران، حق رجوع دارند و نه غايبان حق انتخاب ديگر.آگاه باشيد! من با دو کس پيکار خواهم کرد: نخست آن کس که چيزى را ادعا کند که حق او نيست و ديگر، کسى که از دادن حقى که بر اوست، امتناع ورزد.
پيام امام اميرالمؤمنين عليه السلام، ج 6، ص: 508-501
وَ مِنْ خُطْبَةٍ لَهُ عَلَيْهِ السَّلامُ في رسول اللَّه صلى الله عليه و آله و من هو جدير بأن يكون للخلافة و في هوان الدنيا.از خطبه هاى امام عليه السلام است كه در آن درباره رسول خدا صلى الله عليه و آله و كسى كه سزاوار خلافت است و همچنين از پستى دنيا سخن مى گويد.
خطبه در يك نگاه:اين خطبه با بيان اوصاف پيامبر صلى الله عليه و آله به صورت فشرده آغاز مى شود.در بخش دوّم، امام عليه السلام به شرح ويژگى هاى كسى كه شايسته خلافت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله است، مى پردازد و در عباراتى كوتاه حق مطلب را ادا مى كند.در بخش سوّم از تقواى الهى سخن مى گويد و به ياران خود توصيه مى فرمايد كه دركارها از شتاب و عجله بى مورد بپرهيزند و بدون تحقيق اقدامى نكنند.و سرانجام در بخش چهارم در مذمت دنيا و دنياپرستى و شيفتگى در مقابل زرق و برق آن سخن مى گويد.
شايسته ترين فرد براى زعامت مردم:همان گونه که ذکر شد اميرمؤمنان، على(عليه السلام) اين خطبه را با بيان بخشى از ويژگى هاى پيامبر خداوند(صلى الله عليه وآله) شروع مى کند و روى چهار ويژگى انگشت مى گذارد; مى فرمايد: «او (پيامبر اکرم(صلى الله عليه وآله)) امين وحى خدا بود، و خاتم پيامبران و بشارت دهنده به رحمت و بيم دهنده از کيفرش» (أَمِينُ وَحْيِهِ، وَ خَاتَمُ رُسُلِهِ، وَ بَشِيرُ رَحْمَتِهِ وَ نَذِيرُ نِقْمَتِهِ).در واقع تمام برنامه هاى پيامبر اکرم(صلى الله عليه وآله) در اين چهار وصف خلاصه شده است; چراکه نخستين برنامه آن حضرت، دريافت وحى الهى و رساندن آن به بندگان خدا با نهايت امانت است و ديگر برنامه ريزى براى آيينى جاويدان و تا پايان دنيا، سپس ايجاد انگيزه براى اطاعت فرمان خدا از طريق بشارت به رحمت و بيم دادن به عذاب و کيفر او.اين صفات چهارگانه در آيات مختلف قرآن تأکيد شده و بعضى از آن ها مانند بشير و نذير بودن پيامبر اکرم(صلى الله عليه وآله) بارها اشاره شده است.* * *سپس امام(عليه السلام) در ادامه اين سخن به سراغ شرايط امام و خليفه مردم مى رود و آن را عمدتاً در دو چيز خلاصه مى فرمايد: «اى مردم، سزاوارترين کس براى خلافت، تواناترين افراد بر اين امر و داناترين شان به فرمان خداست» (أَيُّهَا النَّاسُ، إِنَّ أَحَقَّ النَّاسِ بِهذَا الاَْمْرِ أَقْوَاهُمْ عَلَيْهِ، وَ أَعْلَمُهُمْ بِاَمْرِ اللهِ فِيهِ).در حقيقت، امام(عليه السلام) به دو رکن اساسى که يکى جنبه علمى دارد و ديگر جنبه عملى اشاره کرده است ; از نظر علمى بايد از همه آگاه تر باشد و از نظر عملى در امر مديريت از همه قوى تر. بسيارند کسانى که عالمند، ولى مدير نيستند و يا مديرند و عالم نيستند و تا اين دو دست به دست هم ندهد، اداره صحيح جامعه امکان پذير نيست.قرآن مجيد نيز همين موضوع را در داستان بنى اسرائيل بيان فرموده است ; آن جا که پيامبر «طالوت» را به عنوان رهبرى و فرماندهى آن ها برگزيد، و ايشان اعتراض کردند که ما سزاوارتريم ; چرا که ثروتمندان قوى ترى داريم. او در پاسخ اعتراضشان گفت: «طالوت» از همه شايسته تر است; چرا که خدا سهم بيش ترى از علم و قدرت به او داده (إِنَّ اللهَ اصْطَفَاهُ عَلَيْکُمْ وَ زَادَهُ بَسْطَةً فِى الْعِلْمِ وَالْجِسْمِ)(1).روشن است که امام(عليه السلام) با بيان اين مطلب مى خواهد شايستگى خود را نسبت به همه براى تصدّى امر خلافت اثبات کند ; زيرا همگان مى دانستند او از همه به اصول و فروع اسلام آگاه تر و از همه در امر مديريت و مبارزه با دشمن قوى تر و پايدارتر است.سؤال: چرا امام(عليه السلام) به موضوع نص (نص پيامبر(صلى الله عليه وآله) بر خلافت او) استناد نمى جويد؟ آيا اين دليل بر آن نيست که خلافت بر اساس نص صورت نگرفته و مربوط به انتخاب شايسته ترين افراد از سوى مردم است؟پاسخ اين سؤال روشن است. اگر امام(عليه السلام) بر نص تکيه مى کرد، بسيارى از آن ها در مقام انکار بر مى آمدند; لذا بهتر اين بود که بر مسلّمات خود آن ها تکيه کند و با منطق خودشان آن ها را ملزم سازد (اين همان چيزى است که در اصطلاح منطق به آن «جدل» گفته مى شود) و قرآن نيز (وَجَادِلْهُمْ بِالَّتِى هِىَ أَحْسَنُ)(2) گفته است.جالب اين که «ابن ابى الحديد» در شرح نهج البلاغه به اين جا که مى رسد بر خلاف جمعى که وجدان را زير پا مى گذارند و برترى على(عليه السلام) را در جنبه هاى علم يا مديريت انکار مى کنند، مى گويد: «قبول داريم که او در اين دو جهت از همه تواناتر بود و براى خلافت از همه شايسته تر ; ولى اين دليل بر نفى خلافت ديگران نمى شود ; چرا که گاه مى توان تقديم مفضول بر فاضل کرد و شايسته تر را کنار گذاشت و به سراغ شايسته رفت!!».(3)آرى، اين منطق کسانى است که قوانين مسلّم عقلى را به رسميت نشناسند و ترجيح مرجوح را بر راجح قبيح نشمرند ; حال آن که قبح و زشتى آن بر همه روشن است ; ولى تعصب هاى کور و کر، گاه مانع از پذيرش واقعيت هاى مسلّم مى شود.و در ادامه اين سخن مى افزايد: «(هنگامى که چنين فردى برگزيده شد) هر گاه آشوبگرى به آشوب و فتنه انگيزى برخيزد از او خواسته مى شود که به سوى حق بازگردد و اگر امتناع ورزد با او نبرد مى شود (تا حق را بپذيرد)» (فِإِنْ شَغَبَ(4) شَاغِبٌ اسْتُعْتِبَ(5)، فَإِنْ أَبَى قُوتِلَ).قرآن مجيد نيز مى فرمايد: «(وَإِنْ طَائِفَتَانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُمَا فَإِنْ بَغَتْ إِحْدَاهُمَا عَلَى الاُْخْرَى فَقَاتِلُوا الَّتِى تَبْغِى حَتَّى تَفِىءَ إِلَى أَمْرِ اللهِ) ; هرگاه دو گروه از مؤمنان با هم به نزاع و جنگ پردازند آن ها را آشتى دهيد و اگر يکى از آن دو بر ديگرى تجاوز کند با گروه متجاوز پيکار کنيد تا به فرمان خدا بازگردد».(6)آن گاه امام(عليه السلام) به پاسخ بهانه ديگرى از بهانه جويان مى پردازد و آن اين که: گروهى از مخالفان، مانند معاويه و عمروبن عاص و طلحه و زبير يا مانند آن ها که گفتند: امامت و خلافت در صورتى براى کسى مسلّم مى شود که عموم مردم آن را بپذيرند. بنابراين بيعت اهل مدينه و اطراف آن با على(عليه السلام) به تنهايى کافى نيست.امام(عليه السلام) در پاسخ مى فرمايد: «به جانم سوگند! اگر قرار باشد امامت و خلافت جز با حضور همه مردم منعقد نشود، هرگز راهى به سوى آن نتوان يافت ; (چرا که حضور عموم مسلمين بر تمام بلاد غير ممکن است) بلکه آن ها که صلاحيت رأى و نظر دارند در اين باره حکم مى کنند و حکم آن ها نسبت به ساير مردم نافذ است» (وَ لَعَمْرِي، لَئِنْ کَانَتِ الاِْمَامَةُ لاَ تَنْعَقِدُ حَتَّى يَحْضُرَهَا عَامَّةُ النَّاسِ، فَمَا إِلَى ذلِکَ سَبِيلٌ، وَ لکِنْ أَهْلُهَا يَحْکُمُونَ عَلَى مَنْ غَابَ عَنْهَا).و در ادامه مى افزايد: «بعد از آن نه حاضران، حق رجوع دارند و نه غايبان حق انتخاب ديگر» (ثُمَّ لَيْسَ لِلشَّاهِدِ أَنْ يَرْجِعَ، وَ لاَ لِلْغَائِبِ أَنْ يَخْتَارَ).و در پايان اين قطعه از خطبه به همه مخالفان هشدار مى دهد و مى فرمايد: «بدانيد من با دو کس پيکار خواهم کرد: نخست آن کس که چيزى را ادعا کند که حق او نيست و ديگر، کسى که از دادن حقى که بر اوست، امتناع ورزد» (أَلاَ وَ إِنِّي أُقَاتِلُ رَجُلَيْنِ: رَجُلا ادَّعَى مَا لَيْسَ لَهُ، وَ آخَرَ مَنَعَ الَّذِي عَلَيْهِ).به نظر مى رسد که اوّلى اشاره به معاويه است که به بهانه مطالبه خون عثمان از بيعت سرپيچى نمود ; در حالى که خون خواهى عثمان يا به وسيله فرزندان ارباب دم بايد صورت گيرد و يا به وسيله امام المسلمين و کسى که مردم با او بيعت کرده بودند، يعنى على بن ابى طالب(عليه السلام) .و دوّمى اشاره به طلحه و زبير و مانند آن هاست که با امام(عليه السلام) بيعت کردند و بعد از آن هم خودشان از آن سر باز زدند و هم معاويه و ديگران.و اين که بعضى گفته اند: منظور، ادعاى خلافت از سوى معاويه است که به هيچ وجه، حق او نبود، با تواريخ سازگار نيست; چرا که معاويه در زمان حيات اميرمؤمنان، على(عليه السلام) معمولا ادعاى خلافت نمى کرد، بلکه برخونخواهى عثمان تأکيد داشت.* * *پرسش:امام در سخنان بالا براى اثبات امامت و خلافت تکيه بر نص پيامبر اکرم(صلى الله عليه وآله) در اين مسأله نکرده است و حديث غدير و مانند آن را ذکر نفرمود ; بلکه تکيه او بر پذيرش مردم است و اين در واقع، امضاى خلافت خلفاى پيشين است ; لذا ابن ابى الحديد در اين جا با صراحت مى گويد: اين بخش از کلام امام(عليه السلام) دليل بر صحت مذهب ماست و با مذهب اماميه موافقت ندارد، راه حل اين شبهه چيست؟پاسخ:در پاسخ اين سؤال، چند نکته قابل توجّه است: نخست اين که امام(عليه السلام) براى اثبات حقانيت خود تکيه بر مسلّمات مخالفان کرده; چرا که آن ها قبول اهل حلّ و عقد (پذيرش از سوى علماى امّت) را براى ثبوت امامت و خلافت کافى مى دانستند; بنابراين با منطق خودشان (منطق جدال احسن) به آن ها پاسخ مى گويد ; چون اگر تکيه بر نص مى کرد، زبان آن ها به انکار گشوده مى شد.ديگر اين که خلافت خلفاى پيشين از طريق پذيرش مردم نبود ; اهل سقيفه که ابوبکر را به خلافت برگزيدند افراد معدود و محدودى بودند و خلافت عمر، تنها با نصّ ابوبکر بود و خلافت عثمان، تنها به وسيله سه يا چهار رأى از شوراى شش نفرى عمر صورت پذيرفت.اضافه بر همه اين ها براى به دست آوردن نظر امام(عليه السلام) در مسأله خلافت، نبايد تنها بر يک يا دو خطبه تکيه کرد ; بلکه بايد همه کلمات آن حضرت را در اين موضوع در کنار هم بچينيم و تصميم گيرى کنيم و مى دانيم امام(عليه السلام) بارها در نهج البلاغه در موارد متعددى در مسأله خلافت تکيه بر نص فرموده است.(7)* * *پی نوشت:1. بقره، آيه 247.2. نحل، آيه 125.3. جلد 9، صفحه 328.4. «شغب» از ماده «شغب» (بر وزن شرق) به معناى فتنه انگيزى و ايجاد شرّ و فساد گرفته شده است.5. «استعتب» از ماده «عتب» و «عتاب» به معناى ملامت و سرزنش کردن به قصد بازگشت به سوى حق گرفته شده است و هنگامى که اين واژه در باب استفعال به کار رود، به معناى «استرضاء» و طلب پذيرش حق مى آيد.6. حجرات، آيه 9.7. سند خطبه: فصل پايانى اين خطبه را(الا و انّ هذه الدنيا ...) پيش از سيّد رضى(ره)، نويسنده كتاب تحف العقول در آن كتاب با تفاوت هايى آورده است و نيز ابوجعفر اسكافى(متوفى 240 قمرى) بخشى از اين خطبه را در رساله خود به نام نقض العثمانية ذكر كرده است.(مصادر نهج البلاغه، جلد 2، صفحه 417).
«رسولالله امين وحيه و خاتم رسله و بشير رحمته و نذير نقمته» (رسول خدا امين وحي او بود و خاتم رسولان او و بشارتدهنده رحمت و تهديدكننده از عذاب او).رسول الله (ص) امين وحي او بود:اين نكته بسيار بااهميت براي اكثر مردم مخفي است كه براي شايستگي يك انسان به اين كه وحي بر او نازل شود، چه زمينهاي لازم است؟ نمونهاي از شرايط به وجود آمدن چنين زمينهاي را ميتوان چنين بيان كرد:شرط يكم- طهارت نسل كه مجراي قانوني به وجودآمدن يك شخصيت الهي است. در تاثير طهارت نسل از ديدگاه اركان تشكيل دهنده وجود آدمي جاي انكار و ترديد نيست. مهمترين دليلي كه بر مبناي علم براي اين شرط در نظر گرفته شده است، پديده تاثير عواملي ارثي است كه مقتضيات صفات ارزشي و ضد ارزشي را به نسلهاي بعدي منتقل ميسازد (نه علل نامه آنهارا).شرط دوم- كمال فهم و عقل و ذكاوت و درايت است كه موجب آشنايي پيامبر به مبادي كلي عالم هستي آن چنان كه هست و معرفت كامل او به انسان در هر دو قلمرو (آن چنان كه هست) و (آن چنان كه بايد) ميباشد.شرط سوم- صفاي كامل دروني و شرح صدر در عاليترين حد كه قدرت فراگيري واقعيات و حقايقي را به پيامبر عنايت كند كه مربوط به موضوعات و مسائل رسالت او باشد.شرط چهارم- امانتداري كامل درباره وحيي كه به او ميشود. اين شرط بااهميت فوقالعادهاي كه براي گرفتن وحي و ابلاغ آن به مردم دارد، علت اساسي اطمينان مردم به پيامبر است كه ترديدي درباره از جانب خدا بودن وحي به خود راه ندهند. اين استعداد امانت است كه از اختلاط وحي به تخيلات و توهمات و تجسيمات بياساس و پيروي از اصول پيش ساخته و ساير بازيگريهاي مغزي جلوگيري ميكند. در آياتي از قرآن مجيد اشارهاي كاملا روشن به اين شرط شده است. از آن جمله:1- انه لقول رسول كريم و ما هو بقول شاعر قليلا ما تومنون، و لا بقول كاهن قليلا ما تذكرون، تنزيل من رب العالمين. و لو تقول علينا بعض الاقاويل لاخذنا منه باليمين. ثم لقطعنا منه الوتين (قطعا اين قرآن سخن پيامبر اكرم (يا جبرئيل) است (كه از خدا حكايت ميكند) و آن سخن شاعر نيست، اندكي از شما هستند كه ايمان ميآورند و آن سخن جادوگر نيست. اندك است از شما كساني كه متذكر ميشوند. فرستاده شدهايست از طرف پروردگار عالميان. و اگر بعضي از سخنان را (كه از ما نيست) به ما نسبت بدهد، دستش را ميگيريم، سپس شاهرگش را ميزنيم.)2- و ان كادوا ليفتنونك عن الذي اوحينا اليك لتفتري علينا غيره و اذا لاتخذوك خليلا. و لولا ان ثبتناك لقد كدت تركن اليهم شيئا قليلا. اذا لاذقناك ضعف الحياه و ضعف الممات ثم لا نجد لك علينا نصيرا (نزديك بود آن چشمگيران عرب تو را در آنچه كه به تو وحي كردهايم به اضطراب و آشوب بيندازند، در نتيجه غير از آنچه را كه به تو وحي كردهايم، به ما نسبت بدهي. و اگر اين نابكاري را ولو براي هدف عالي از آنها ميپذيرفتي، تو را براي خود دوست اتخاذ ميكردند. و اگر ما قلب تو را تثبيت نميكرديم، نزديك بود اندكي به آنان اعتماد كني. در اين صورت دو برابر عذاب زندگي و دو برابر عذاب مرگ خطاكاران را به تو ميچشانديم، سپس از ما براي خود ياري نمييافتي) با اين كه پيامبراكرم (ص) شعر خوب و مطابق واقع را دوست ميداشت و گاهي گوش به آن فرا ميداد مانند اشعار حسان بن ثابت، همچنين با اين كه تعليم مطابق بعضي از منقولات قصيده لاميه العرب لبيد بن ربيعه عامري را توصيه نموده فرموده بود: علموا اولادكم لاميه العرب (تعليم كنيد به فرزندانتان قصيده لاميه العرب) را هرگز شعر نفرمود و ميگويند: آن حضرت يك بار شعر معروف منسوب به نابغه ذبياني: ستبدي لك الايام ما كنت جاهلا و ياتيك بالاخبار ما لم تزود را چنين خوانده بود: ستبدي لك الايام ما كنت جاهلا و ياتيك ما لم تزود بالاخبار! يا (ما لم تزود من الاخبار!) معناي شعر چنين است: (روزگار آنچه را تو به آن جاهل هستي آشكار خواهد ساخت و براي تو اخباري را خواهد آورد كه آماده آنها نبودي).3- يا ايها المزمل. قم الليل الا قليلا. نصفه او انقص منه قليلا. او زد عليه و رتل القرآن ترتيلا. انا سنلقی عليك قولا ثقيلا. ان ناشئه الليل هي اشد وطا و اقوم قيلا (اي پيچيده بر لباسش (يا عبايش) براي عبادت شبانگاهي برخيز مگر كمي. (تو مخيري) براي عبادت نصفي از شب يا به استثناي اندكي از آن را. و يا قدري به آن بيفزا و قرآن را با نظم خاص خود بخوان. ما بر تو سخني سنگين القاء خواهيم كرد. (باشد كه زمينه براي تحمل و ابلاغ آن در تو به وجود بيايد) توجه و نيايشها و گرايشهاي شبانگاهي محكمتر و موثرتر براي صفاي قلب و براي دريافت حقايق وحيي عاليتر و مستحكمتر است.)****«و بشير رحمته، و نذير نقمته» (اوست بشارتدهنده به رحمت خداوندي و تهديدكننده به عذاب الهي).تفاوت رحمت خداوندي و عذاب آن مقام ربوبي در موارد هر يك از آن دو:رحمت خداوندي بر سه قسم است: قسم يكم- مربوط به ذات رحمانيت و رحيميت او است كه به عنوان پاداش نيكوكاري براي بندگان مقرر نميگردد، زيرا رحمانيت و فيض و لطف او نخستين ارتباط او با بندگانش در عالم وجود است، زيرا همين صفت ربوبي است كه باعث روشن نمودن نور وجود در جهان گشته است. قسم دوم- رحمت و فيض و لطف او است كه مطابق وعدهاي كه داده است به عنوان پاداش نيكوكاري بندگان او ميباشد. قسم سوم- رحمت و كرامتي است نه به عنوان پاداش در موقع نيكوكاري (زيرا بنا به يك نظريه الطاف و عنايات خداوندي براي بندگان مطيع مربوط به فضل و احسان او است نه استحقاق ضروري بندگان (بلكه همانطور كه گفتيم به عنوان فضل و احسان در هنگام عمل صالح. ولي نقمت و عذاب خداوندي تنها يك قسم است، يعني بيش از يك مورد ندارد و آن هم موقعي است كه خطايي از بندهاش صادر شود و توبه نكند. در اين مورد هم چنان نيست كه عذاب و نقمت يك امر ضروري باشد. زيرا بر مبناي يك اصل كلامي (خداوند بر مبناي حكمت و مشيت بالغه خود، پاداش نيكوكاريها را بر خود مقرر فرموده است، و لذا از پاداش تخلف نميفرمايد، در صورتي كه در تعذيب و انتقام چنين قراري وجود ندارد.) و اين اصل در مباحث گذشته مورد تحقيق مشروح قرار گرفته است كه تعذيب و انتقام معلول انحراف و انحطاط خود شخص و در برخي موارد براي تطهير انسان از آثار خطاها است نه اين كه گناهان بندگان به خدا ضرري برساند و او به اين جهت در صدد تعذيب بندگان و انتقام از آنان برآيد.****«ايها الناس، ان احق الناس بهذا الامر اقواهم عليه و اعلمهم بامر الله فيه ...» (اي مردم شايستهترين انسانها به خلافت نيرومندترين مردم بر اين امر و داناترين آنان است...).خلافت برازنده نيرومندترين انسانها و داناترين آنان ميباشد:دو عامل اساسي، پيشبرد (حيات معقول) انسانها را به طور حتم تضمين ميكند:عامل يكم- علم و معرفت به ارتباطات چهارگانه انسان در دو قلمرو (آن چنان كه هستند) و (آن چنان كه بايد باشند).عامل دوم- حكام برازنده و جامع نيروي مديريت انسانها و علم و معرفت.بررسي و تحقيق درباره علم و معرفت در مباحث مختلف اين مجلدات تا حدودي انجام گرفته است. مطالعهكنندگان ارجمند ميتوانند با مراجعه به فهرست مجلدات، آنها را مورد بررسي قرار دهند. در اين مبحث چند مسئله مهم را پيرامون حكام و زمامداران برازنده ارائه مينماييم:مسئله يكم- معناي اين كه اميرالمومنين (ع) ميفرمايد (نيرومندترين مردم، بدون كشف معناي حقيقي قدرت، قابل فهم نيست. براي فهم معناي حقيقي قدرت، نخست يك اعتراف صريح به شرمندگي بشر آگاه در طول تاريخ به جهت جهل او درباره معناي قدرت، ضروري است، زيرا اگر ما قدرت را به همان مفهوم عامل دگرگونيهاي طبيعي و قراردادي به وسيله نيروهاي طبيعي يا مردم قدرتمند بگيريم (چنانكه اكثريت قريب به اتفاق مردم جوامع در همه دورانها چنين تصور ميكنند) نه تنها ما به مفهوم قدرت حقيقي پشت پا زده و به بشريت خيانت كردهايم، بلكه يكي از اساسيترين عوامل به وجود آمدن قدرتهاي طبيعي و قراردادي را كه تقيد به ارزشها و تعديل خودخواهيها است، نابود ميسازيم. اين يك فكر نابخردانه است كه با حذف مفهوم نيرومندي از كساني كه توانايي مالكيت بر خود را داشته و فداكاريها كرده و از اين راه خدمات شاياني به نوع بشريت نمودهاند چنين انسانهاي بزرگ و سازنده را نه تنها نيرومند ندانيم، بلكه بدانجهت كه از لذايذ و كاميابيهاي خودخواهانه براي خدمت به مردم و سازندگي خويشتن چشم پوشيدهاند، عاجز و زبون و بدبخت هم تلقي كنيم. چه خيانتي براي بشريت تباهكنندهتر از اين كه نيروي اميد انسانها را به زندگي كه آنان را از خودكشي باز ميدارد، و عظمت حيات را به جهت وابستگي به خداوند بزرگ براي آنان قابل درك ميسازد، ناديده بگيرد و مردم در پوچي غوطهور بسازد. شگفتتر از اين نابخرديها اين كه هنوز كتابهايي در تفسير نيرو، از ديدگاههاي نويسندگاني از انسان بيخبر، مانند نيچه و ماكياولي و امثال اينان (نه به عنوان يك عده نظريات كهنه درباره انسان مانند بطلميوس صاحب نظريات كهنه و پوسيده درباره كيهانشناسي) مورد بحث فلسفي قرار ميگيرند! و نميدانند كه با ترويج و داغ نگاه داشتن اين گونه تخيلات بياساس، قدرت اصلي را از مردم كه حيات و آزاذي و عدالت را براي همه انسانها به رسميت ميشناسد، ميگيرند و آنان را به زنجير گرانبار خودخواهي ميكشند!مسئله دوم- مقدار اختيار مردم در انتخاب حاكم اصلح كه بتواند استعدادهاي متنوع افراد جامعه را در حدود امكان به فعليت برساند، به طوري كه در موقع توجه به زندگي سپري شده خود در اين دنيا نگويد: من كيستم؟ تبه شده ساماني افسانهاي رسيده به پاياني بلكه بگويد: (آري، اي خداي من، آري اي كيهان بزرگ، آري اي تاريخ، زندگي با سرمايهاي كه من داشتم، چنين ميبايست و چنين ميشايست. كه من كردم و من به دست آوردم) بديهي است كه اكثريت مردم آن نيروي اصلي را كه يك زمامدار واقعي بايد دارا باشد، چون يك حقيقت فوق طبيعي است و جنبه الهي دارد، درك نميكنند و نميفهمند كه يك حاكم نيرومند واقعي، با داشتن آن حقيقت فوق طبيعي، احتياجي به تصديق و تكذيب مردم ندارد. سعادت او نيازمند مردم نيست، بلكه سعادت مردم نيازمند او است. او طبيعت و شهوات و لذايذ و قدرت بسيار با مقاومت خودخواهي را ميشناسد، ولي خود به هيچ وجه آلوده به آنها نيست. بنابراين وقتي كه ميگوييم حاكم برازنده براي اداره انسانها بايد نيرومندترين انسانها باشد، يعني بايد توانايي مديريت جنبههاي مادي و معنوي و روحي انسانها را در عاليترين حد ممكن دارا باشد. در اين مورد اين توهم پيش نيايد كه مگر اين مردم بر مبناي دموكراسي (هر چه كه ما مردم ميخواهيم، همان حق است) زندگي نميكنيد؟! مگر نام اين گونه زندگي را تمدن نناميدهاند؟ زيرا كسي كه چنين توهم ميكند حتما زندگي زنبوران عسل و موريانهها را هم ميبيند و اطلاع از دوران بردگي كه بر نياكان اين مردم گذشته و آن را بهترين زندگي ميناميدند، نيز دارد و همين شخص حتما ورشكست شدن مردم را در دريافت زيباييهاي محسوس و معقول دنياي امروزي هم مشاهده ميفرمايد!مسئله سوم- قاطعيت در حكم و ژرفنگري در قضاياي سرگذشت بشري، بدون قاطعيت در حكم، تردد و تزلزل در تصميمگيريها و مديريتها يك پديده حتمي است كه با نظم حيات بشري ناسازگار است. اطلاع عميق از سرگذشت بشري در حالات گوناگوني كه تاكنون پشت سر گذاشته است، يكي از بهترين عوامل شناخت اصول و قواعد زندگي فردي و اجتماعي انسانها است. متاسفانه اختيارات و سلطههايي كه در جوامع انساني به حكام و كارگزاران آنان داده ميشود، غالبا خيلي بيش از حدود اطلاعات و تجارب آنان درباره انسان در دو قلمرو (آن چنان كه هست) و (آن چنان كه بايد و شايد) و آن گونه كه هويت و استعدادهاي خود را در گذرگاه تاريخ نشان داده است، ميباشد. آيا ميگوييد: احساس نياز به دروغ و دغل و حيلهگريها و نقشهكشيهاي مزورانه، معلول اين نادانيها نيست؟!****«فان شغب شاغب استعتب فان ابي قوتل و لعمري لئن كانت الامامه لا تنعقد حتي يحضرها عامه الناس. فما الي ذلك سبيل. ولكن اهلها يحكمون علي من غاب عنها. ثم ليس للشاهد ان يرجع و لا للغائب ان يختاره» (اگر كسي در موضوع خلافت پس از ثبوت آن، شر و فساد برانگيزد بايد او را وادار به توبه و بازگشت نمود و اگر امتناع بورزد بايد با او به پيكار برخاست، سوگند به جانم، اگر بنا شود كه زمامداري بدون حضور و اجتماع همه مردم تحقق نيابد، هرگز راهي بر چنين اجتماع و حضور همگاني بدون استثناء وجود ندارد. آنچه كه امكانپذير است اينست كه انسانهاي شايسته از عموم مردم كه توانايي حضور در انتخاب زمامدار را دارند و صاحبنظر درباره آن ميباشند، اجتماع كنند و امر انتخاب را انجام بدهند. حجيت راي اين صاحبنظران پس از انتخاب زمامدار براي مردمي كه از صحنه غاييند همان مقدار لازمالاتباع است كه براي مردمي كه در انتخاب حضور عيني داشتهاند … ).زماني طولانيست كه پديده اكثريت، چه ناآگاهانه و مستند به شعور عام و چه به طور قانون قراردادي در تعيين سرنوشت بشريت نقشي اساسي دارد:از ديدگاه اسلام، حجيت اين پديده به هيچ وجه مطلق نيست، بلكه مبتني بر ارائه واقعيت است كه نزديكي هر چه بيشتر به آن، مطلوب همه انسانهاي عاقل است. در مباني اسلامي درباره زمامدار، اگر معصوم حاضر نباشد، آنچه كه به عنوان شرط اخذ شده است. اين شرايط و نظاير آنها يك عده صفات لازم و آرمان اعلي براي رهبري و مديريت جامعه است اگر چه مسلمان نباشد و جامعه غير جامعه اسلامي باشد، زيرا اينها همان صفات لازم است كه همه آرزوكنندگان مدينه فاضله از افلاطون گرفته تا فارابي و ابنسينا و ديگر صاحبنظران مسلمان و غير مسلمان تا امروز براي سعادت زندگي اجتماعي مردم آرمان اعلي تلقي كردهاند. آيا حجيت (لزوم پيروي) از اكثريت مستند به احراز و درك حقايق است؟ بديهي است آنچه كه مبناي مصالح و مفاسد حيات فردي و اجتماعي انسانهااست، خود واقعيات مادي و معنوي است نه آراء و نظريات آنان درباره آن واقعيات. لذا:1- اگر بر فرض، يك نفر با واقعيت مطلوب حيات جامعه يا با يك واقعيت عالم هستي ارتباط صحيح برقرار كند و در برابر او، اتفاق آراء ميليونها نفر بر خلاف او باشد، از ديدگاه منطق حيات و عقل و علم و فرهنگهاي پيشرو، نظريه آن يك نفر بر همه آراء آن ميليونها نفر مقدم است. همه ما ميدانيم كه هر پيشرفت جديد و تحول بيسابقه كه به نفع مردم يا دفع ضرر از آنان باشد، از يك شخص نابغه و يا چند انسان معدود ابتكار و شروع ميگردد، نه از افراد زياد، چه رسد به اكثريت.2- اين كه اكثريتها گاهي تحت تاثير تلقينها و جاذبه شخصيتها بدون توجه به واقعيات به وجود ميآيد، يك پديده فراوان است، نه اندك.3- هيچ ضرورتي وجود ندارد كه اثبات كند اقليتها مخصوصا در مقابل آن اكثريتها كه به وسيله يك يا دو يا سه راي (ناچيز) مثلا به وجود آمدهاند، برخلاف واقعيت مطلوب و منظور (از رايگيري) بوده و واقعيت. مطابق آن اكثريت ضعيف ميباشد.4- حجيت راي اكثريت در دورانهاي اخير حتي شامل آن موارد ميشود كه اقليت از نظر كيفيت افراد خود از ديدگاه علم و معرفت و تجارب و تقوي بسيار بالاتر از افرادي باشد كه اكثريت را تشكيل ميدهند.با توجه به اين مطالب است كه اكثريت در دين اسلام حجيت ذاتي ندارد، بلكه لزوم پيروي از آن، معلول ارائه واقعيت است كه مورد جستجو است. به همين جهت است كه انتخاب زمامدار مانند ديگر موارد ضرورتهاي اجتماعي بايد به وسيله افراد داراي عقل و تجارب و معارف و تقوي و دانشهاي تخصصي مربوط به واقعيتي باشد كه جامعه در صدد احراز و به دست آوردن آن است. البته از آن جهت كه مطلوب اصلي تنظيم حيات انسانهاي جامعه در ارتباطات چهارگانه (ارتباط انسان با خويشتن، با خدا، با جهان هستي و با همنوع خويشتن) با در نظر گرفتن مصالح و مفاسد واقعي حيات است، لذا هر انساني كه بتواند شرايط فوق را در شخصيتهاي شايسته جامعه تشخيص بدهد، در هر نقطه از قلمرو جامعه اسلام هم كه باشد بايستي در انتخاب شخصيت شايسته براي مقام مديريت جامعه شركت و اظهار نظر نمايد. بديهي است كه در چنين مجمعي نيز كه از صاحبنظران كاملا آگاه و با تقوي براي اظهار نظر تشكيل شده است، تبعيت از اكثريت در صورت اختلاف و انقسام به اقليت و اكثريت، ممكن است كه ارائهكننده صد در صد واقعيت نباشد، ولي به جهت دارا بودن افراد هر دو طرف از بهترين شرايط انتخاب كردن، اطمينان به وصول اكثريت به واقعيت، در اين گونه اكثريت، قطعا بيش از تبعيت از اتفاق آراء مردم عوام ناآگاه ميباشد.سپس اميرالمومنين عليهالسلام امكان اجتماع همه مردم را در انتخاب زمامدار نفي ميفرمايد. هر اندازه كه گسترش جامعه از نظر جغرافيايي و مساحت بالنسبه به جايگاه انتخاب و مردمي كه حق راي دارند بيشتر باشد، بديهي است كه تحصيل اتفاق آراء يا اكثريت آنها، يا بسيار دشوار يا عملا امكانناپذير خواهد بود. حال اگر فرض كنيم وسايل و ابزار اطلاعرساني به قدري پيشرفت كرد كه در اندك زماني، فهميدن آراء همه يا اكثريت مردم جامعه امكانپذير شد، باز مشكل در عدم امكان تحصيل همه يا اكثريت قانوني آراء حل نميگردد، زيرا اگر اجباري در كار نباشد، شماره افرادي كه از دادن راي امتناع ميورزند در هر جامعه فراوانتر از آنست كه اهميتي نداشته باشد. به علاوه اين كه بياطلاعي و ناآگاهي اكثريت مردم از شرايط شايستگي انتخاب شدن يك شخصيت، همواره مانع به وجود آمدن آراء اكثريت آگاه و مطلع و عاقل خواهد بود. هر كسي تاثير تبليغات و تلقينات غير قابل اثبات حقيقت را در جوامع امروزي انكار كند، صحبت با او، بيهوده تلف كردن وقت و انرژي مغزي است. بنابر مجموع اين مطالب كه مطرح شد، راي اكثريت صاحبنظران عاقل و باتجربه و باتقوي در يك جامعه، براي همه افراد آن جامعه حجت ميباشد.
آغاز اين خطبه در ستايش پيامبر اكرم (ص) است، گواه اين كه آن حضرت امين وحى و تنزيل است و آن را از تحريف و تبديل حفظ مى كند عصمت اوست، و گواه اين كه خاتم پيامبران است قول خداوند متعال است كه فرموده است «وَ خاتَمَ النَّبِيِّينَ» و دليل اين كه مژده دهنده رحمت الهى به دادن ثوابهاى فراوان و بيم دهنده كيفر او به وسيله عذابهاى سخت و دردناك است آيه شريفه «إِنَّا أَرْسَلْناكَ بِالْحَقِّ بَشِيراً وَ نَذِيراً» مى باشد. سپس امام (ع) نكاتى را به شرح زير بيان كرده است:1- احكامى كه بر طبق آنها آن حضرت از همگان براى خلافت سزاوار و شايسته تر است، حصر حقانيّت و شايستگى به آن بزرگوار از دو نظر است: اوّل اين كه بايد نيرومندترين مردم، عهده دار امر خلافت شود، و آن حضرت در سياست و اداره امور مملكت از همگان نيرومندتر، و در شناخت شرايط و موقعيّتها و چگونگى تدبير امور شهرها و اداره جنگها از همه كس داناتر، و به سبب داشتن اين صفات شجاعترين و دليرترين مردم بوده است. دوم اين كه زمامدار بايد بيش از ديگران دستورهاى خداوند را در امور خلافت به كار بندد.و اين كار مستلزم آن است كه امام در اصول و فروع دين داناتر از ديگران باشد تا هر كارى را در جاى خود انجام دهد، همچنين لازمه اين امر، حفظ و مراعات شديد حدود الهى و عمل به آنهاست و اين خود مستلزم آن است كه از همه افراد مردم زاهدتر و پارساتر و عادلتر باشد، و چون همه اين فضيلتها در وجود آن حضرت مجتمع بود، با اين سخن اشاره به نفس نفيس خويش فرموده است.2- احكامى است در باره كسى كه پس از انعقاد بيعت با امام فتنه انگيزى و آشوبگرى كند كه بايد در آغاز به نرمى او را راضى كنند و بخواهند كه به راه حقّ باز گردد، پس از اين اگر امتناع ورزد بايد با او پيكار شود، و اين حكم به مقتضاى گفتار خداوند متعال است كه فرموده است: «وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُما».3- در چگونگى برگزيدن امام از طريق اجماع است كه آن را طىّ عبارت: «و لعمري تا ما إلى ذلك» سبيل بيان فرموده است، و مفهوم آن اين است كه در اجماع شرط نيست همه مردم حتّى مردم عامى در آن شركت داشته باشند، زيرا اگر مشروط به اين شرط باشد هرگز اجماع متحقّق و منعقد نخواهد شد، و لازم مى آيد امامت هيچكس به صحّت صورت نگيرد، براى اين كه اجتماع همگى مسلمانان از اطراف و اكناف روى زمين امرى متعذّر و غير ممكن است، بلكه آنچه در اجماع شرط و معتبر است اين است كه اهل حلّ و عقد از امّت محمّد (ص) در يكى از امور اتّفاق كنند، و اهل حلّ و عقد همان علما و دانشمندان امّتند، و اينها همگى در هنگام بيعت با آن حضرت اجتماع و اتّفاق داشته اند و هيچ كس از آنها و غير آنها از عوام مردم نمى تواند پس از انعقاد امامت از اطاعت سر باز زند، همچنين كسى كه غايب بوده و در اجماع حضور نداشته نمى تواند راهى غير از آنچه اهل حلّ و عقد بر آن اتّفاق كرده اند، برگزيند.اگر گفته شود امير مؤمنان (ع) تنها به اجماع مردم بر بيعت خود استدلال كرده است و اگر نص يا دليل ديگرى بر صحّت امامت او وجود داشت استدلال به نصّ سزاوارتر بود و از اجماع سخن نمى فرمود.پاسخ اين است كه استدلال آن حضرت به اجماع، افاده نفى نصّ و يا اثبات آن را نمى كند، بلكه جايز است ضمن احتجاج به اجماع، نصّ هم موجود باشد، و به مناسبت سابقه عمل نسبت به خلفاى پيشين تنها به اجماع استدلال فرموده باشد، و هم محتمل است كه خوددارى آن حضرت از استدلال به نصّ براى اين بوده كه مى دانسته است با وجود آن، به ذكر و يادآورى نصّ التفات و توجّهى نمى شود زيرا وقتى كه در ابتداى كار و هنگام رحلت رسول خدا (ص) به آن اعتنا نشده است پس از گذشت مدّتى طولانى از صدور آن، و دگرگونى اوضاع، در ذكر آن سودى متصوّر نيست.4- بيان اين است كه جنگ با دو كس واجب است، اوّل آن كسى كه پس از انجام يافتن بيعت با امام عادل، بر او خروج كرده سر به نافرمانى بردارد و ادّعا كند كه پيشوايى حقّ اوست در حالى كه براى ديگران به اجماع ثابت است كه حقّ او نيست، دوّم مردى كه در برابر امام سركشى و طغيان كند و هيچ يك از احكام و فرمانهاى او را نپذيرد، روشن است كه مراد از دسته اوّل اصحاب جمل است و دوّمين اشاره به معاويه و ياران اوست.
منهاج البراعة في شرح نهج البلاغة (خوئى)، ج 10، ص: 156
و من خطبة له عليه السّلام و هى المأة و الثانية و السبعون من المختار في باب الخطب:أمين وحيه، و خاتم رسله، و بشير رحمته، و نذير نقمته، أيّها النّاس إنّ أحقّ النّاس بهذا الأمر أقوايهم عليه و أعلمهم بأمر اللّه فيه فإن شغب شاغب أستعتب و إن أبى قوتل و لعمري لئن كانت الإمامة لا تنعقد حتّى تحضرها عامّة النّاس ما إلى ذلك سبيل و لكن أهلها يحكمون على من غاب عنها ثمّ ليس للشاهد أن يرجع و لا للغائب أن يختار. ألا و إنّي أقاتل رجلين: رجلا ادّعى ما ليس له و آخر منع الّذي عليه.اللغة (خاتم رسله) بفتح التاء و كسرهاالمعنىاعلم أنّ مدار هذه الخطبة الشريفة على فصول:الفصل الاول في نبذ من ممادح الرّسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّمو هو (أمين وحيه) أى مأمون على ما اوحى إليه من الكتاب الكريم و شرايع الدّين القويم من التحريف و التبديل فيما امر بتبليغه لمكان العصمة الموجودة فيه صلوات اللّه و سلامه عليه و آله (و خاتم رسله) أى آخرهم ليس بعده رسول كما قال سبحانه: ما كانَ مُحَمَّدٌ أَبا أَحَدٍ مِنْ رِجالِكُمْ وَ لكِنْ رَسُولَ اللَّهِ وَ خاتَمَ النَّبِيِّينَ قال في الصّافي: آخرهم الذي ختمهم أو ختموا به على اختلاف القرائتين.و في مجمع البحرين: و محمّد خاتم النّبيّين يجوز فيه فتح التاء و كسرها فالفتح بمعنى الزينة مأخوذ من الخاتم الذي هو زينة للابسه و بالكسر اسم فاعل بمعنى الاخر (و بشير رحمته و نذير نقمته) أى مبشّر برحمته الواسعة، و الثواب الجزيل و مخوّف من عقوبته الدّائمة و العذاب الوبيل كما قال عزّ من قائل:إِنَّا أَرْسَلْناكَ بِالْحَقِّ بَشِيراً وَ نَذِيراً*.الفصل الثاني في الاشارة إلى بعض وظايف الخلافةو هو قوله عليه السّلام (أيّهامنهاج البراعة في شرح نهج البلاغة (خوئى)، ج 10، ص: 159النّاس إنّ أحقّ النّاس بهذا الأمر) أى أمر الخلافة و الامامة (أقواهم عليه) أى أكملهم قدرة و قوّة على السياسة المدنيّة و على كيفيّة تدبير الحرب (و أعلمهم بأمر اللّه فيه) أى أكثرهم علما بأحكامه سبحانه في هذا الأمر و في بعض النّسخ «و أعملهم بأمر اللّه» بدله هذا و يدلّ على ذلك أعني كون الأقوى و الأعلم أحقّ بالرياسة من غيره صريحا قوله سبحانه أَ لَمْ تَرَ إِلَى الْمَلَإِ مِنْ بَنِي إِسْرائِيلَ مِنْ بَعْدِ مُوسى إِذْ قالُوا لِنَبِيٍّ لَهُمُ ابْعَثْ لَنا مَلِكاً نُقاتِلْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ و قالَ لَهُمْ نَبِيُّهُمْ إِنَّ اللَّهَ قَدْ بَعَثَ لَكُمْ طالُوتَ مَلِكاً قالُوا أَنَّى يَكُونُ لَهُ الْمُلْكُ عَلَيْنا وَ نَحْنُ أَحَقُّ بِالْمُلْكِ مِنْهُ وَ لَمْ يُؤْتَ سَعَةً مِنَ الْمالِ قالَ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفاهُ عَلَيْكُمْ وَ زادَهُ بَسْطَةً فِي الْعِلْمِ وَ الْجِسْمِ وَ اللَّهُ يُؤْتِي مُلْكَهُ مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ واسِعٌ عَلِيمٌ فقد ردّ استبعادهم لتملّكه بفقره بأنّ العمدة في ذلك اصطفاء اللّه و قد اختاره عليكم و هو أعلم بالمصالح و بأنّ الشرط فيه وفور العلم ليتمكّن به من معرفة الامور السياسية، و جسامة البدن، ليكون أعظم وقعا في القلوب و أقوى على مقاومة العدوّ و مكايدة الحروب، لا ما ذكرتم.و كيف كان فقد دلّت هذه الاية الشريفة كقول الامام عليه السّلام على بطلان ملك المفضول و خلافته مضافين إلى قوله تعالى: قُلْ هَلْ مِنْ شُرَكائِكُمْ مَنْ يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ قُلِ اللَّهُ يَهْدِي لِلْحَقِّ أَ فَمَنْ و قوله: أَمَّنْ هُوَ قانِتٌ آناءَ اللَّيْلِ ساجِداً وَ قائِماً يَحْذَرُ.فانقدح من ذلك فساد ما توهّمه الشارح المعتزلي من أنّ قوله عليه السّلام لا يدلّ على بطلان امامة المفضول لأنّه عليه السّلام ما قال إنّ امامة غير الأقوى فاسدة و لكنه قال إنّ الأقوى أحقّ و أصحابنا لا ينكرون أنه عليه السّلام أحقّ ممن تقدّمه بالامامة مع قولهم بصحّة امامة المتقدّمين لأنه لا منافاة بين كونه أحقّ و بين صحّة إمامة غيره.وجه انقداح الفساد أنّ أحقّيته و إن كانت لا تنافي بحسب الوضع اللّغوي حقيقيّة غيره كما هو مقتضى وضع أفعل التفضيل إلّا أنّ الظاهر عدم إرادة الأفضليّة هنا بل نفس الفضل كما في قوله: وَ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْ بَعْدُ وَ* حيث يستدلّون بهمنهاج البراعة في شرح نهج البلاغة (خوئى)، ج 10، ص: 160على حجب الأقرب للأبعد و كذلك في قوله أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ و إلّا لما استحقّ متبعو غير الأحقّ بالتوبيخ و الملام المستفاد من ظاهر الاستفهام، مضافا إلى تشديد التقريع بقوله عقيب الاية فَما لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ .فان قلت: حمل أفعل على غير معناه اللّغوي مجاز لا يصار إليه إلّا بقرينة تدلّ عليه فما القرينة عليه؟قلت: القراين المنفصلة من العقل و النقل فوق حدّ الاحصاء و أمّا القرينة المتّصلة فهي قوله: (فان شغب شاغب) أي أثار الشرّ و الفساد (استعتب) و طلب عتباه و رجوعه إلى الحقّ (فان أبى قوتل) فانّ جواز قتال الابي و قتله ليس إلّا لعدم جواز عدوله عن الأحقّ إلى غيره فيعلم منه أنّ غيره غير حقيق للقيام بالأمر كما لا يخفى، فافهم و تدبّر هذا.و لما كان معاوية و أهل الشّام و أكثر من عدل عنه عليه السّلام و نكث عن بيعته قادحين في خلافته طاعنين في امامته بأنّه لم يكن عقد بيعته برضا العامّة و حضورها أشار إلى بطلان زعمهم و فساده بقوله: (و لعمري لئن كانت الامامة لا تنعقد حتّى تحضرها عامّة النّاس) كما يزعمه هؤلاء و يحتجّون به علىّ (ما) كان (إلى ذلك سبيل) لتعذّر اجتماع المسلمين على كثرتهم و انتشارهم في مشارق الأرض و مغاربها (و لكن أهلها) أى أهل الامامة أو البيعة الحاضرون من أهل الحلّ و العقد يعقدون البيعة و (يحكمون على من غاب عنها ثمّ ليس للشاهد أن يرجع) عن بيعته كما رجع زبير و طلحة (و لا للغائب) كمعاوية و أتباعه (أن يختار) أى يكون لهم اختيار بين التسليم و الامتناع.قال الشّارح المعتزلي و هذا الكلام أعنى قوله عليه السّلام و لعمرى إلى آخره تصريح بمذهب أصحابنا من أنّ الاختيار طريق إلى الامامة و مبطل لما يقوله الامامية من دعوى النّص عليه و من قولهم لا طريق الى الامامة سوي النصّ أو المعجز انتهى.و فيه نظر أمّا أوّلا فلأنّه عليه السّلام إنّما احتجّ عليهم بالاجماع إلزاما لهم لاتّفاقهم على العمل به في خلافة أبي بكر و أخويه و عدم تمسّكه عليه السّلام بالنصّ لعلمه بعدم «ج 10»منهاج البراعة في شرح نهج البلاغة (خوئى)، ج 10، ص: 161التفاتهم إليه كيف و قد أعرضوا عنه في أوّل الأمر مع قرب العهد بالرسول صلّى اللّه عليه و آله و سماعهم منه عليه السّلام و أمّا ثانيا فلأنّه عليه السّلام لم يتعرّض للنصّ نفيا و لا إثباتا فكيف يكون مبطلا لما ادّعاه الاماميّة من النصّ.و العجب أنّه جعل هذا تصريحا بكون الاختيار طريقا إلى الامامة و نفى الدلالة في قوله عليه السّلام: إنّ أحقّ النّاس بهذا الأمر اه، على نفى إمامة المفضول مع أنّه لم يصرّح بأنّ الامامة تنعقد بالاختيار بل قال لا يشترط في انعقاد الامامة حضور العامة و لا ريب في ذلك نعم يدلّ بمفهومه على ذلك و هذا تقيّة منه عليه السّلام.و لا يخفى على من تتبّع سيره أنّه لم يكن يمكنه إنكار خلافتهم و القدح فيها صريحا في المحافل فلذا عبّر بكلام موهم لذلك و قوله عليه السّلام: و أهلها يحكمون و إن كان موهما له أيضا لكن يمكن أن يكون المراد بالأهل الأحقّاء بالامامة و يكون الضمير فيه راجعا إليهم.و لا يخفى أنّ ما مهدّه عليه السّلام أولا بقوله: إنّ أحقّ النّاس أقواهم يشعر بأنّ عدم صحّة رجوع الشاهد و اختيار الغايب إنّما هو في صورة الاتفاق على الأحقّ دون غيره فتأمل.ثمّ ذكر من يسوغ له عليه السّلام قتاله فقال: (ألا و إنّي اقاتل رجلين رجلا ادّعى ما ليس له و آخر منع الّذي عليه) يحتمل أن يكون الأوّل إشارة إلى أصحاب الجمل و الثاني إلى معاوية و أتباعه و يحتمل العكس.فعلى الأوّل فالمراد من ادّعائهم ما ليس لهم الخلافة أو المطالبة بدم عثمان فانه لم يكن لهم ذلك و إنما كان ذلك حقّا لوارثه و من منعهم بما وجب عليهم هو البيعة و بذل الطاعة.و على الثاني فالمراد من ما ليس له أيضا الخلافة أو دعوى الولاية لدم عثمان و المطالبة به و من منع ما وجب عليه هو المضيّ على البيعة و الاستمرار عليه أو ساير الحقوق الواجبة عليهم.الترجمة:از جمله خطب شريفه آن ولي ربّ العالمين و وصيّ خاتم النبيّين است متضمّن مدايح حضرت رسالت صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و مبيّن بعض وظايف امامت و مشتمل بر فضيلت تقوى و پرهيزكارى و مذمّت بيوفائى دنياى فاني مى فرمايد:پيغمبر خدا صلّى اللّه عليه و آله امين وحى پروردگار است، و ختم كننده پيغمبران حضرت آفريدگار، و مژده دهنده است برحمت او، و ترساننده است از عقوبت آن، اى مردمان بدرستى قابل و لايق مردمان باين أمر خلافت قوى ترين ايشان است بر او و داناترين ايشان است بأوامر خدا در آن، پس اگر كسى مهيّج شرّ و فساد بشود طلب مى شود رجوع او بسوى حق، و اگر امتناع نمايد بايد مقاتله بشود.قسم بزندگاني خودم اگر باشد امامت اين كه منعقد نباشد تا اين كه حاضر بشود عموم خلايق نيست بسوى او هيچ طريق، و ليكن أهل امامت حكم ميكنند بهر كس كه غايب بشود در مجلس بيعت پس از آن نيست حاضر را اين كه رجوع نمايد از بيعتي كه نموده و نه غايب را اين كه صاحب اختيار باشد.آگاه باشيد كه بدرستى كه من مقاتله ميكنم با دو كس يكى آنكه ادّعا نمايد چيزى را كه حقّ او نيست و ديگرى آنكه منع نمايد حقّي را كه بر ذمه او است.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 366
از سخنان آن حضرت (ع) [در اين خطبه كه آغاز آن در وصف رسول خدا (ص) است و با عبارت «امين وحيه و خاتم رسله و بشير رحمته و نذير نقمته» (امين وحى خداوند و خاتم پيامبران او مژده دهنده رحمت و بيم دهنده عقوبت اوست) شروع مى شود، ابن ابى الحديد پس از طرح مسائلى كلامى در مورد امامت و مسائلى فقهى در مورد كسى كه بر امام خروج مى كند يكى دو نكته آورده كه بيرون از بحث تاريخى نيست و چنين است.]
مى گويم: مسلمانان پيش از جنگ جمل احكام و چگونگى جنگ با اهل قبله و مسلمانان را نمى دانستند و فقه و احكام آن را از امير المومنين عليه السلام آموختند. شافعى مى گويد: اگر على (ع) نبود احكام اهل بغى شناخته و دانسته نمى شد، و اينكه ضمن خطبه مى گويد «اين علم را جز مردمى كه اهل بصيرت و شكيبايى باشند نمى دانند» به اين سبب است كه در نظر مسلمانان جنگ با اهل قبله كارى بس بزرگ بود و هر كس به آن كار اقدام مى كرد با بيم و پرهيز به آن دست مى يازيد و على (ع) مى گويد، اين علم را همه كس نمى داند و قومى مخصوص بر آن هستند. سپس به آنان مى فرمايد كه به هر چه فرمان مى دهد عمل كنند و از هر كار كه آنان را باز مى دارد باز ايستند و آنان را از صدور حكم و شتاب در آن باره در امورى كه مشتبه است باز مى دارد تا آنكه خود توضيح دهد و روشن سازد. سپس در مورد دنيا و اينكه سراى جاودانه نيست و طريق وصول به سراى آخرت است و مدت توقف در آن بسيار اندك است توضيح داده است.