و من كتاب له (علیه السلام) إلى عبد الله بن العباس بعد مقتل محمد بن أبي بكر:أَمَّا بَعْدُ، فَإِنَّ مِصْرَ قَدِ افْتُتِحَتْ، وَ مُحَمَّدُ بْنُ أَبِي بَكْرٍ رَحِمَهُ اللَّهُ قَدِ اسْتُشْهِدَ، فَعِنْدَ اللَّهِ نَحْتَسِبُهُ وَلَداً نَاصِحاً وَ عَامِلًا كَادِحاً وَ سَيْفاً قَاطِعاً وَ رُكْناً دَافِعاً. وَ قَدْ كُنْتُ حَثَثْتُ النَّاسَ عَلَى لَحَاقِهِ وَ أَمَرْتُهُمْ بِغِيَاثِهِ قَبْلَ الْوَقْعَةِ، وَ دَعَوْتُهُمْ سِرّاً وَ جَهْراً وَ عَوْداً وَ بَدْءاً؛ فَمِنْهُمُ الْآتِي كَارِهاً وَ مِنْهُمُ الْمُعْتَلُّ كَاذِباً وَ مِنْهُمُ الْقَاعِدُ خَاذِلًا. أَسْأَلُ اللَّهَ تَعَالَى أَنْ يَجْعَلَ لِي مِنْهُمْ فَرَجاً عَاجِلًا؛ فَوَاللَّهِ لَوْ لَا طَمَعِي عِنْدَ لِقَائِي عَدُوِّي فِي الشَّهَادَةِ وَ تَوْطِينِي نَفْسِي عَلَى الْمَنِيَّةِ، لَأَحْبَبْتُ أَلَّا [أَبْقَى] أَلْقَى مَعَ هَؤُلَاءِ يَوْماً وَاحِداً وَ لَا أَلْتَقِيَ بِهِمْ أَبَداً.
عِنْدَ اللَّهِ نَحْتَسِبُهُ: اجر و پاداش آن را از خداوند مسئلت داريم.الْكادِح: بسيار تلاش كننده.
نَحتَسِبُ: اجر و پاداش مى خواهيمحَثَثتُ: تشويق و تحريك كردمغِياث: فرياد رسىخاذِل: يارى نكنندهتَوطِين نَفس: آماده نمودن نفس
نامه اى از آن حضرت (ع) به عبد الله بن عباس، پس از كشته شدن محمد بن ابى بكر:اما بعد. مصر گشوده شد و محمد بن ابى بكر (رحمه الله) به شهادت رسيد. پاداش او را از خداى مى طلبم. محمد، فرزندى بود نيكخواه و كارگزارى بود كوشنده و شمشيرى بود برنده و ركنى استوار بود در برابر دشمن. مردم را تحريض كردم كه بدو پيوندند و، بيش از آنكه حادثه در رسد، ياريش كنند. آنان را پنهان و آشكارا فراخواندم و باز فراخواندم، بعضى به اكراه آمدند و برخى بهانه هاى دروغ آوردند و شمارى در خانه هاى خود نشستند و ما را فرو گذاشتند.از خدا مى خواهم كه بزودى از ايشان رهاييم دهد. به خدا سوگند، اگر نه اين بود كه همه آرزويم به شهادت رسيدن است، به هنگام رويارويى با دشمن و اگر نه دل بر مرگ نهاده بودم، خوش نداشتم كه حتى يك روز هم در ميان اينان بمانم يا در روى ايشان بنگرم.
از نامه هاى آن حضرت است به عبد اللّه بن عباس پس از شهادت محمّد بن ابو بكر در مصر:اما بعد، مصر به دست دشمن افتاد، محمّد بن ابو بكر كه خدايش رحمت كند شهيد شد، اجر اين مصيبت را از خدا مى خواهم كه او برايم فرزندى خيرخواه، كار گزارى سختكوش، شمشيرى برنده، و ركنى مدافع بود. من مردم را به پيوستن به او بر انگيختم، و آنان را قبل از وقوع حادثه به ياريش دستور دادم، و از آنان در آشكار و نهان و به طور مكرّر براى حركت به جانب او دعوت نمودم، گروهى با بى ميلى آمدند، و برخى بهانه دروغ تراشيدند، و عدّه اى دست از ياريش برداشته اعتنايى نكردند.از خدا مى خواهم به زودى مرا از اين مردم برهاند. به خدا قسم اگر به وقت جنگ با دشمن علاقه ام به شهادت نبود، و خود را براى مرگ آماده نكرده بودم، دوست داشتم كه حتى يك روز هم با اين مردم نباشم، و با آنان روبرو نگردم.
(نامه به عبد الله بن عباس پس از شهادت محمد بن ابى بكر در مصر كه در سال 38 هجرى نوشته شد).(1)علل سقوط مصر:پس از ياد خدا و درود همانا مصر سقوط كرد، و فرماندارش محمد بن ابى بكر «كه خدا او را رحمت كند» شهيد گرديد، در پيشگاه خداوند، او را فرزندى خير خواه، و كار گزارى كوشا، و شمشيرى برنده، و ستونى باز دارنده مى شماريم، همواره مردم را براى پيوستن به او بر انگيختم، و فرمان دادم تا قبل از اين حوادث ناگوار به ياريش بشتابند. مردم را نهان و آشكار، از آغاز تا انجام فرا خواندم، عدّه اى با ناخوشايندى آمدند، و برخى به دروغ بهانه آوردند، و بعضى خوار و ذليل بر جاى ماندند.(2)از خدا مى خواهم به زودى مرا از اين مردم نجات دهد، به خدا سوگند اگر در پيكار با دشمن، آرزوى من شهادت نبود، و خود را براى مرگ آماده نكرده بودم، دوست مى داشتم حتّى يكى روز با اين مردم نباشم، و هرگز آنان را ديدار نكنم._______________________________(1). محمّد مادرش اسماء بنت عميس بود، كه حضرت امير المؤمنين عليه السلام پس از وفات حضرت زهرا عليها السلام با او ازدواج كرد، محمد را در يك جنگ نابرابر، معاويه بن خديج از فرماندهان شام به وضع فجيعى به شهادت رساند. (2). ابن ابى الحديد پس از نقل اين نامه با شگفتى مى گويد، فصاحت را ببين كه چگونه عنان خود را به دست امام على عليه السلام داده و مهار خود را به او سپرده است؟ نظم عجيب الفاظ را تماشا كن كه يكى پس از ديگرى با زيبايى خاصّى مى آيند و مى روند مانند چشمه اى كه خود به خود از زمين بجوشد، سبحان اللّه!.
و از نامه آن حضرت است به عبد اللّه پسر عباس پس از كشته شدن محمد پسر ابو بكر:اما بعد، مصر را گشودند و محمد پسر ابو بكر، كه خدايش بيامرزاد، شهيد گرديد پاداش مصيبت او را از خدا مى خواهم. فرزندى خيرخواه و كارگذارى كوشا و تيغى برنده و ركنى بازدارنده بود. من مردم را بر انگيختم تا در پى او روند، و آنان را فرمودم تا به فرياد وى رسند پيش از آنكه -شاميان- كار او را پايان دهند و آنان را نهان و آشكار، فراوان نه يك بار، خواندم. بعضى با ناخوشايندى آمدند، و بعضى به دروغ بهانه آوردند، و بعضى خوار بر جاى نشستند.از خدا مى خواهم به زودى مرا از دستشان برهاند. به خدا اگر آرزوى شهادتم به هنگام رويارويى با دشمن نبود، و دل نهادنم بر مرگ خويش نمى بود، دوست داشتم يك روز با اينان به سر نبرم و هرگز ديدارشان نكنم.
از نامه هاى آن حضرت عليه السّلام است بعبد اللّه ابن عبّاس (كه از جانب آن بزرگوار حكمفرماى بصره بود) بعد از كشته شدن محمّد ابن ابى بكر در مصر (نوشته و او را از شهادت محمّد و تسلّط عمرو ابن عاص و لشگر معاويه بر مصر آگاه مى سازد):(1) پس از ستايش خدا و درود بر حضرت مصطفى، مصر را فتح كردند (لشگر معاويه آنرا گرفتند) و محمّد ابن ابى بكر كه خدايش بيامرزد شهيد شد، از خدا مزد و پاداش او را مى خواهيم كه براى ما فرزندى خير انديش و مهربان، و كار گردانى رنج كشيده، و شمشيرى برنده، و ستونى جلوگيرنده بود (محمّد ربيب يعنى پسر زن امام عليه السّلام بود، چون مادرش اسماء دختر عميس خثعميّه است، و او خواهر ميمونه زوجه پيغمبر و خواهر لبابه مادر فضل و عبد اللّه زوجه عبّاس ابن عبد المطّلب مى باشد، و از زنان هجرت كننده به حبشه بود، در آن هنگام زوجه جعفر ابن ابى طالب بود كه در حبشه محمّد و عبد اللّه و عون پسران جعفر را زائيد، و به همراهى جعفر به مدينه بازگشت، و پس از شهادت جعفر در جنگ مؤته ابو بكر اسماء را به همسرى خويش برگزيد و محمّد از او پيدا شد، پس از وفات ابو بكر امير المؤمنين عليه السّلام او را گرفت و يحيى ابن علىّ از او است، خلاصه چون محمّد را امام عليه السّلام تربيت نموده بود او را فرزند مى خواند، چنانكه در شرح سخن شصت و هفتم گذشت).(2) و من مردم را به رفتن سوى او ترغيب نموده بر مى انگيختم، و بيارى او پيش از كشته شدنش امر مى نمودم، و ايشان را پنهان و آشكار (براى كمك باو) مى خواندم، و نه يك بار بلكه دوباره دعوت خود را از سر گرفته باز آنرا آغاز مى كردم، پس بعضى از آنان با نگرانى و بى ميلى مى آمدند، و برخى به دروغ بهانه مى آوردند، و گروهى نشسته بى اعتنا بودند.(3) از خدا مى خواهم كه مرا از ايشان بزودى نجات داده رها سازد كه بخدا سوگند اگر نمى بود آرزوى من به شهادت (كشته شدن در راه خدا) هنگام ملاقات با دشمنم، و دل به مرگ نمى نهادم هر آينه نمى خواستم يك روز با اينان بمانم، و نه هرگز با آنها روبرو شوم (زيرا با چنين مردمى فيروزى بر دشمن ممكن نيست، پس ناچار با آنها زندگانى ميكنم تا اگر فيروزى نيافته شهادت و كشته شدن در راه خدا را دريابم).
اما بعد (از ثناى و حمد الهى) مصر (با نهايت تأسف به دست دشمن) افتاد و محمد بن ابى بکر که رحمت خدا بر او باد به شهادت رسيد ما اين مصيبت را به حساب خداوند مى گذاريم و اجر آن را از او مسئلت داريم. او فرزندى خيرخواه و کارگزارى تلاش گر و کوشا و شمشيرى برنده و قاطع و ستونى حافظ و مدافع بود. من مردم را به ملحق شدن به او و کمک کردنش قبل از اين حادثه (بارها) امر کردم و تشويق و تحريص نمودم و در آشکار و پنهان و از آغاز تا پايان آنها را براى حرکت به سوى او (به سوى سرزمين مصر) فرا خواندم ولى (با نهايت تأسف) گروهى با کراهت آمدند و گروه ديگرى به دروغ به بيمارى و بهانه هاى ديگر متوسل شدند و جمع ديگرى آشکارا از قيام براى جهاد سر باز زدند و دست از ياريش کشيدند.از خدا تقاضا مى کنم که براى نجات من از ميان اين گونه افراد به زودى گشايشى قرار دهد (و مرا از آنها برهاند.) به خدا سوگند اگر علاقه من به هنگام پيکار با دشمن به شهادت نبود و خود را براى مرگ در راه خدا آماده نساخته بودم، دوست داشتم حتى يک روز با اين مردم روبه رو نشوم و هرگز آنها را ملاقات نکنم.
از نامه هاى امام(عليه السلام) است که بعد از شهادت محمد بن ابى بکر به عبدالله بن عباس نگاشت.(1)
نامه در یک نگاه:امام(علیه السلام) در این نامه کوتاه به سه نکته اشاره مى کند: اوّل آنکه شهادت محمد بن ابى بکر را در مصر به دست عمال معاویه به اطلاع ابن عباس مى رساند و از محمد به عنوان فرزندى خیرخواه و شجاع و مدافع حق یاد مى کند.در بخش دوم به این نکته اشاره مى کند که امام(علیه السلام) پیش بینى چنین مطلبى را مى کرد و لذا مردم کوفه و عراق را به یارى محمد فرا خواند و آشکار و نهان به آنها دستور داد که هرچه زودتر به یاریش بشتابند; ولى متأسفانه افراد سست عنصر و مدعیان دروغین گوش ندادند و این مصیبت بزرگ واقع شد که سرزمین مصر از دست رفت و محمد شهید شد.در بخش سوم امام(علیه السلام) دعا مى کند دعایى سوزناک که حاکى از اندوه شدید و قلب مجروح آن حضرت است. دعا مى کند که خدا او را از دست این مردم سست عنصر و ضعیف الایمان و وظیفه نشناس رهایى بخشد و قسم یاد مى کند که اگر براى عشق به شهادت نبود من دوست نداشتم حتى یک روز با این مردم باشم.
گله شديد از مردم سست عنصر:همان گونه که در عنوان نامه آمد، مخاطب امام(عليه السلام) در اين نامه عبدالله بن عباس است که در آن زمان والى امام(عليه السلام) بر بصره بود. امام(عليه السلام) در آغاز اين نامه خبر اشغال مصر به وسيله لشکر معاويه و شهادت محمد بن ابى بکر را به او مى دهد و مى فرمايد: «اما بعد (از ثنا و حمد الهى) مصر (با نهايت تأسف به دست دشمن) افتاد و محمد بن ابى بکر که رحمت خدا بر او باد به شهادت رسيد! ما اين مصيبت را به حساب خداوند مى گذاريم و اجر آن را از او مسئلت داريم»; (أَمَّا بَعْدُ، فَإِنَّ مِصْرَ قَدِ افْتُتِحَتْ، وَمُحَمَّدُ بْنُ أَبِي بَکْر ـ رَحِمَهُ اللهُ ـ قَدِ اسْتُشْهِدَ، فَعِنْدَاللهِ نَحْتَسِبُهُ(2)).آن گاه مى افزايد: «او فرزندى خيرخواه و کارگزارى تلاش گر و کوشا و شمشيرى برنده و قاطع و ستونى حافظ و مدافع بود»; (وَلَداً(3) نَاصِحاً وَعَامِلاً کَادِحاً(4)، وَسَيْفاً قَاطِعاً، وَرُکْناً دَافِع).اين اوصاف چهارگانه شخصيت محمد بن ابى بکر را کاملاً روشن مى سازد و ابعاد مختلف فضايل او را تشريح مى کند. نخست اشاره به خيرخواهى و به منزله فرزند بودن او مى کند. محمد نه تنها فرزند روحانى امام(عليه السلام) بود بلکه با توجّه به اينکه مادرش اسما بعد از فوت ابو بکر با على(عليه السلام) ازدواج کرد و محمد در دامان آن حضرت پرورش يافت به منزله فرزند آن حضرت محسوب مى شد.(5)آن گاه به عامل کادح بودن او اشاره مى کند که در منصب فرماندارى سخت کوش و پرتدبير و آگاه بود. سپس به موقعيت او در برابر دشمنان مى پردازد و از او به عنوان سيف قاطع و شمشير برنده ياد مى کند، پس از آن به حالت دفاعى و بازدارندگى او در برابر هجمات دشمن يا حوادث ناراحت کننده اشاره و او را به ستون نيرومندى تشبيه مى کند که بنا را از فرو ريختن نگه مى دارد و آفات را از آن دور مى سازد.آن گاه براى اينکه هيچ کس توهم نکند امام(عليه السلام) در حفظ محمد کوتاهى کرده مى فرمايد: «من مردم را به ملحق شدن به او و کمک کردنش قبل از اين حادثه (بارها) امر کردم و تشويق و تحريص نمودم و در آشکار و پنهان و از آغاز تا پايان آنها را براى حرکت به سوى او (به سوى سرزمين مصر) فرا خواندم; ولى (با نهايت تأسف) گروهى با کراهت آمدند و گروه ديگرى به دروغ به بيمارى و بهانه هاى ديگر متوسل شدند و جمعى ديگرى آشکارا از قيام براى جهاد سر باز زدند و دست از ياريش کشيدند»; (وَقَدْ کُنْتُ حَثَثْتُ(6) النَّاسَ عَلَى لَحَاقِهِ، وَأَمَرْتُهُمْ بِغِيَاثِهِ قَبْلَ الْوَقْعَةِ(7)، وَدَعَوْتُهُمْ سِرّاً وَ جَهْراً، وَ عَوْداً وَ بَدْءاً(8)، فَمِنْهُمُ الاْتِي کَارِهاً، وَمِنْهُمُ الْمُعْتَلُّ(9) کَاذِباً، وَمِنْهُمُ الْقَاعِدُ خَاذِل(10)).طبرى در تاريخ خود در حوادث سنه 38 نقل مى کند که امام(عليه السلام) در اين هنگام مردم کوفه را دعوت به اجتماع کرد فرمود: فرياد محمد بن ابى بکر و برادرانتان در مصر را مى شنويد؟ ابن النابغة (عمرو عاص) دشمن خدا و دوست دشمن خدا با لشکرى به سوى آنها حرکت کرده است. نکند گمراهان در خواست هاى باطل خود و مسير طاغوت از شما در برابر حق خود راسخ تر و اتحادشان محکم تر باشد. عجله کنيد و با دوستان خود مواسات نماييد و آنها را يارى کنيد اى بندگان خدا مصر از شام بزرگ تر و خير و برکتش بيشتر است نکند آنها بر مصر غلبه کنند. بودن مصر در دست شما عزت و آبروى شماست و سبب خوارى دشمنتان. همگى فردا به منطقه جرعه ـ قريه اى ميان حيره و کوفه ـ حرکت کنيد و در آنجا اجتماع نماييد و من در آنجا به شما ملحق مى شوم.سپس طبرى اضافه مى کند: فردا صبحگاهان امام(عليه السلام) به آن منطقه رفت و تا ظهر توقف نمود حتى يک نفر دعوت امام(عليه السلام) را اجابت نکرد. هنگام غروب به سراغ سران قبايل و اشراف مردم فرستاد. آنها به قصد فرماندارى آمدند در حالى که امام(عليه السلام) بسيار اندوهگين بود. سپس امام(عليه السلام) آنها را مخاطب ساخته و خطبه اى بسيار داغ و سوزان و کوبنده و بيدارگر براى آنها خواند (که بخش مهمى از اين خطبه در خطبه 180 در جلد ششم با همين شأن ورود، گذشت).طبرى در بخش ديگرى از کلام خود اين سخن را از امير مؤمنان على(عليه السلام) نقل مى کند که بعد از شهادت محمد بن ابى بکر آنها را شديدا سرزنش کرد و فرمود: من شما را به يارى برادرانتان در مصر از پنجاه و چند شب قبل از اين فراخواندم; ولى شما همگى کوتاهى کرديد و هيچ تصميمى براى جهاد با دشمن و به دست آوردن پاداش الهى نگرفتيد.(11)اين گروه هاى سه گانه اى را که امام(عليه السلام) از آنها نام مى برد منحصر به عصر آن حضرت نبود، بلکه افراد سست و بى اراده در هر عصر و زمان در يکى از اين گروه هاى سه گانه جاى مى گيرند. آنهايى که خود را در فشار مى بينند در صحنه حاضر مى شوند در حالى که خوشايندشان نيست و به همين دليل کارى از دستشان ساخته نخواهد بود. گروه ديگرى به بهانه ها و عذرهاى مختلف چنگ مى زنند تا خود را از حضور در صحنه مبارزه دور دارند. گروه ديگرى که اين ملاحظات را کنار مى گذارند با صراحت مخالفت مى کنند. واى به حال جامعه اى که اکثريت آنها از اين سه گروه باشند که رهبران و پيشوايان هر قدر مديريت و کارآيى و قدرت داشته باشند با نداشتن اعوان و انصار شجاع و مخلص، از کار باز مى مانند.دقت در آيات قرآن نشان مى دهد که در عصر پيغمبر اکرم(صلى الله عليه وآله) نيز اين سه گروه بودند; هرچند گروه مخلص بر آنها فزونى داشتند. قرآن مجيد درباره گروه اوّل در آن عصر و زمان مى گويد: «(يُجادِلُونَکَ فِي الْحَقِّ بَعْدَ ما تَبَيَّنَ کَأَنَّما يُساقُونَ إِلَى الْمَوْتِ وَهُمْ يَنْظُرُونَ); آنها پس از روشن شدن حق باز با تو مجادله مى کردند (و چنان ترس و وحشت آنها را فرا گرفته بود، که) گويى به سوى مرگ رانده مى شوند و آن را با چشم خود مى نگرند».(12)درباره گروه دوم در داستان جنگ احزاب مى فرمايد: «(وَيَسْتَأْذِنُ فَريقٌ مِّنْهُمُ النَّبِيَّ يَقُولُونَ إِنَّ بُيُوتَنا عَوْرَةٌ وَما هِىَ بِعَوْرَة إِنْ يُريدُونَ إِلاّ فِرارا); و گروهى از آنها از پيامبر اجازه (بازگشت) مى خواستند و مى گفتند: خانه هاى ما بى حفاظ است در حالى که بى حفاظ نبود آنها فقط مى خواستند (از جنگ) فرار کنند».(13)درباره گروه سوم مى فرمايد: «(فَرِحَ الْمُخَلَّفُونَ بِمَقْعَدِهِمْ خِلافَ رَسُولِ اللهِ وَکَرِهُوا أَنْ يُجاهِدُوا بِأَمْوالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ فِى سَبيلِ الله); تخلف کنندگان (از جنگ تبوک) از مخالفت با پيامبر خدا و کناره گيرى از جهاد خوشحال شدند; و خوش نداشتند که با مال و جان خود در راه خدا جهاد کنند».(14)آن گاه امام(عليه السلام) براى خود دعايى از سوز دل مى کند و عرضه مى دارد: «از خدا تقاضا مى کنم که براى نجات من از ميان اين گونه افراد به زودى گشايشى قرار دهد (و مرا از آنها برهاند)»; (أَسْأَلُ اللهَ تَعَالَى أَنْ يَجْعَلَ لِي مِنْهُمْ فَرَجاً عَاجِل).در تأکيد اين خواسته خود مى فرمايد: «به خدا سوگند اگر علاقه من به هنگام پيکار با دشمن به شهادت نبود و خود را براى مرگ در راه خدا آماده نساخته بودم، دوست داشتم حتى يک روز با اين مردم روبه رو نشوم و هرگز آنها را ملاقات نکنم»; (فَوَ اللهِ لَوْ لاَ طَمَعِي عِنْدَ لِقَائِي عَدُوِّي فِي الشَّهَادَةِ، وَ تَوْطِينِي(15) نَفْسِي عَلَى الْمَنِيَّةِ، لاََحْبَبْتُ أَلاَّ أَلْقَى مَعَ هَؤُلاءِ يَوْماً وَاحِداً وَلاَ أَلْتَقِيَ بِهِمْ أَبَدا).نامردمى آن مردمان به جايى رسيده بود که امام(عليه السلام) با آن صبر و حوصله اى که بيست و پنج سال در گوشه خانه ماند همچون کسى که استخوان در گلويش باشد و خاشاک در چشمش و همه را تحمل کرد; ولى طىّ اين مدت به قدرى در فشار قرار گرفت که آرزو داشت حتى يک روز با چنان مردمى روبه رو نشود و آنچه او را بر ماندن در ميان آنها تشويق مى کرد عشق به شهادت در راه خدا بود.شبيه همين سخن را امام(عليه السلام) در خطبه 119 بيان کرده آنجا که مى فرمايد: «وَاللهِ لَوْ لاَ رَجَائِي الشَّهَادَةَ عِنْدَ لِقَائِي الْعَدُوَّ وَلَوْ قَدْ حُمَّ لِي لِقَاؤُهُ لَقَرَّبْتُ رِکَابِي ثُمَّ شَخَصْتُ عَنْکُمْ فَلاَ أَطْلُبُکُمْ مَا اخْتَلَفَ جَنُوبٌ وَشَمَالٌ; به خدا سوگند اگر اميدم به شهادت هنگام برخورد با دشمن نبود ـ اگر چنين توفيقى نصيبم شود ـ مرکب خويش را آماده مى کردم و از شما دور مى شدم و تا نسيم از شمال و جنوب مى وزد هرگز به سراغ شما نمى آمدم».******نکته:فصاحت فوق العاده اين نامه:اين نامه يکى از فصيح ترين و بليغ ترين نامه هاى امير مؤمنان على(عليه السلام) است که در عباراتى کوتاه و بسيار زيبا حق مطلب را به طور کامل ادا کرده است.ابن ابى الحديد در شرح اين نامه، تحت تأثير فوق العاده فصاحت و بلاغت آن واقع شده و چنين مى گويد: «نگاه کن ببين اين مرد بزرگوار چگونه فصاحت را در اين نامه رهبرى مى کند، زمام آن را در اختيار گرفته و به هر سو مى برد. اين الفاظى که همه به صورت حالت نصب پشت سر يکديگر در مى آيد بسيار لطيف و روان و خالى از هر گونه تکلف تا آخر نامه ادامه پيدا مى کند. در حالى که فصيحان هنگامى که شروع به نوشتن نامه يا خطبه اى مى کنند، جمله ها و کلمات قرينه يکديگر را گاه به صورت مرفوع و گاه مجرور و گاه منصوب مى آوردند و اگر بخواهند همه را با يک اعراب (منصوب يا مرفوع يا مجرور) بياورند گرفتار انواع تکلفات مى شوند و همين امر يکى از چهره هاى اعجاز در قرآن مجيد است که عبدالقاهر جرجانى به آن اشاره کرده آنجا که مى گويد: «به سوره نساء و بعد از آن به سوره مائده نگاه کن. فواصل غالب آيات در اوّلى همه جا منصوب است و در دومى اصلاً منصوبى وجود ندارد و به گونه اى است که اگر اين دو سوره را به هم بياميزند هرگز آميخته نمى شوند و آثار ترکيب ناموزون در آن نمايان است...». سبحان الله چه کسى به اين بزرگوار اين همه امتيازات روحى و صفات شريفه بخشيده است؟ او در ابتدا نوجوانى بود از اهل مکّه که هرگز با حکما و دانشمندان معاشرت نداشت. در عين حال در اسرار حکمت و دقايق حِکَم الهيه از افلاطون و ارسطو پيشى گرفت. با دانشمندان و علماى اخلاق و آداب هرگز معاشر نبود با اين حال بر سقراط هم در اين امر مقدم شد. او هرگز در ميان شجاعان پرورش نيافته بود، زيرا اهل مکّه اهل تجارت بودند نه اهل پيکار و جنگ; ولى از هر انسانى در روى زمين شجاع تر بود. کسى به «خَلَف الاحمر»(16) گفت: آيا عنبسه و بسطام (از دليران معروف عرب) شجاع ترند يا على بن ابى طالب؟ در پاسخ گفت: عنبسه و بسطام را با افراد بشر مقايسه مى کنند نه با کسى که برتر و بالاتر از آن است. بار ديگر سؤال کردند: به هر حال نتيجه را بگو. گفت: به خدا سوگند اگر على در صورت اين دو فرياد مى کشيد آنها قالب تهى مى کردند پيش از آنکه به آنها حمله کند.از نظر فصاحت هم که بنگريم على(عليه السلام) فصيح تر از سحبان و قُسّ (فصحاى معروف عرب) بود در حالى که قريش فصيح ترين قبايل عرب نبود، بلکه گفته اند قبيله جُرهم فصيح ترين قبيله عرب بوده است. از نظر زهد، على(عليه السلام) زاهدترين و عفيف ترين مردم دنيا بود. با اينکه قريش مردمى حريص و دوست دار دنيا بوده اند و اينها تعجب نيست در مورد کسى که محمد(صلى الله عليه وآله) مربى و پرورش دهنده او بوده و عنايت الهيه شامل حال او بود.(17)******پی نوشت:1 . سند نامه: از جمله کسانى که قبل از مرحوم سيّد رضى مى زيسته اند و متن اين نامه را با تفاوت مختصرى در کتابشان ذکر کرده اند طبرى است که اين نامه را در حوادث سال 38 آورده و همچنين ابراهيم بن هلال ثقفى در کتاب الغارات نقل کرده است (به نقل از مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 326).2 . «نحتسب» از ريشه «احتساب» و «حسبة» به معناى اجر گرفته شده است، بنابراين «احتساب» به معناى طلب اجر است، هرچند احتساب در اصل به معناى اين است که کارى را به حساب خدا بگذارند و معناى التزامى آن، از خدا پاداش طلبيدن است (براى آگاهى بيشتر به کتاب مقاييس اللغة و لسان العرب مراجعه کنيد).3 . بعضى منصوب بودن «ولداً» را به عنوان عطف بيان و بعضى به عنوان بدل از ضمير مفعولى «نحتسبه» گرفته اند ولى مفعول دوم نحتسب نمى تواند باشد، زيرا معناى جمله عوض مى شود.4 . «کادح» به معناى تلاش گر و سخت کوش است از ريشه «کدْح» بر وزن «مدح» به معناى سخت کوشيدن گرفته شده.5 . مادرش اسما بنت عميس خواهر ميمونه همسر پيغمبر(صلى الله عليه وآله)، از زنانى بود که همراه شوهرش جعفر بن ابى طالب به حبشه مهاجرت کرد و در آنجا خداوند سه فرزند به او داد: محمد، عبدالله و عون. آن گاه به اتفاق همسر و فرزندانش به هنگام فتح خيبر به مدينه مهاجرت کرد. هنگامى که جعفر در روز جنگ موته شربت شهادت نوشيد ابو بکر او را به همسرى خود در آورد و محمد بن ابى بکر نتيجه آن ازدواج بود و هنگامى که ابوبکر از دنيا رفت چون اسما زنى صالح و دوست دار اهل بيت بود على(عليه السلام) با او ازدواج کرد و فرزندى به نام يحيى از وى متولد شد (شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 142).6 . «حثثت» از ريشه «حثّ» به معناى برانگيختن است.7 . «الوقعة» به معناى حادثه و گاه به معناى وقوع جنگ و نبرد مى آيد و در اينجا به معناى دوم است.8 . «عوْداً» و «بَدَءاً» در بعضى از کتب لغت به معناى اولا و آخرا آمده و در بعضى به معناى تکرار کردن چيزى است و هر دو معنا در اينجا محتمل است.9 . «المعتلّ» به معناى بيمار و گاه به معناى کسى است که عذر و بهانه مى آورد و خود را معذور مى شمرد.10 . «خاذل» به معناى کسى است که دست از کمک و يارى بر مى دارد و نتيجه اش خوار شدن طرف مقابل است.11 . تاريخ طبرى، ج 4، ص 81 و 83.12 . انفال، آيه 6.13 . احزاب، آيه 13.14 . توبه، آيه 81 .15 . «توطين» به معناى آماده ساختن، از ريشه «وطن» بر وزن «بطن» به معناى وطن گزيدن گرفته شده و از آنجا که هر کس که در محلى سکنا مى گزيند خود را آماده براى زيستن در آنجا مى کند، توطين به معناى آماده سازى آمده است.16 . خلف الاحمر از دانشمندان قرن دوم هجرى بود که در شعر و ادب و تاريخ يد طولايى داشت.17 . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 145 و 146 (با تلخيص).
از نامه هاى امام (ع) به عبد الله بن عباس پس از كشته شدن محمد بن ابى بكر.مى گويم (ابن ميثم): «احتسبت كذا عند اللّه»، يعنى از او درخواست اجر و مزد مى كنم. «الحسبة»، به كسر حاء يعنى اجر و مزد. «الشّهادة»: كشته شدن در راه خدا. «استشهد»: گويا او نزد خدا حضور يافته است.محور و هدف اين نامه چند مطلب است:اوّل: اطلاع دادن به ابن عباس، از تصرّف مصر به وسيله سپاه معاويه.دوم: خبر دادن به ابن عباس از كشته شدن محمد بن ابى بكر، تا او نيز در اندوه اين سوگ با امام شريك باشد، و ابراز ستايش در ضمن اظهار غم و اندوه نسبت به او. واژه هاى ولدا، عاملا، سيفا و ركنا همگى نقش حال را دارند، و ناميدن او [محمد] به عنوان فرزند به اعتبار تربيت وى در دامن خود -همچون فرزند خود- از باب مجاز است، توضيح آن كه وى ربيب امام (پسر همسرش) بود، مادرش اسماء دختر عميس خثعمىّ بود، كه قبلا همسر جعفر بن ابى طالب بود، و با او به حبشه مهاجرت كرد، و در حبشه، محمّد، عون و عبد اللّه از او به دنيا آمدند، و پس از اين كه جعفر به شهادت رسيد، ابو بكر با وى ازدواج كرد، و اين محمد از او به دنيا آمد. هنگامى كه همسرش ابو بكر از دنيا رفت، على (ع) او را به همسرى گرفت و از او يحيى بن على به دنيا آمد.كلمه: سيف (شمشير) را به اعتبار نابود ساختن و حمله كردن او بر دشمن استعاره از وى آورده است. و با استعمال لفظ قاطع (برّان)، و همچنين كلمه: ركن (ستون)، صنعت ترشيح به كار برده است، از آن رو كه در پيشامدها به او مراجعه مى كرد و بدان وسيله گرفتارى را برطرف مى ساخت. و كلمه: دافعا (برطرف كننده)، نيز از باب ترشيح است.سوم: اطّلاع دادن به ابن عبّاس از وضع خود با مردم به عنوان شكوه و گله از ايشان، زيرا آن بزرگوار، آنان را به پيوستن بر محمد بن ابى بكر و يارى او ترغيب كرد ولى آنها گوش ندادند، و نيز به دليل و سبب كوتاهى كردن هر كدام از آنها اشاره فرموده است.براستى، وضع امام (ع) با مردم همانند پيامبر خدا (ص) با قوم خود بود، كه بعضى با بى ميلى [به يارى پيامبر] مى آمدند به طورى كه گويى به چشم خود مى بينند كه به طرف مرگ برده مى شوند و بعضى بهانه هاى دروغين مى آوردند همچون كسانى كه مى گفتند: اگر قدرت بر كارزار داشتيم به همراه شما بيرون مى آمديم، آنان خود را به هلاكت مى اندازند، در صورتى كه خداوند آگاه است كه آنها دروغ مى گويند. هر كس حالات و تاريخ زندگانى اين دو بزرگوار را تا وقتى كه از دنيا رفتند مورد بررسى قرار دهد، جهت همگونى بين آن دو تن در بيشتر حالات برايش ثابت مى گردد، اين بخش از سخن امام (ع) مطابق دريافت وى از آن مردم مربوط به آنهاست.چهارم: درخواست نجات هر چه زودتر از دست آنها از پيشگاه خداوند متعال، در اين جا نيز، اين درخواست به عنوان گله و شكوه است، و همچنين امام به انگيزه توقّف خود با اين حالت در بين آن مردم اشاره دارد، يعنى آرزوى شهادت و آماده بودن براى مرگ به هنگام روبرو شدن با دشمن، كه اگر چنين نبود از ايشان فاصله مى گرفت. توفيق از جانب خداست.
منهاج البراعة في شرح نهج البلاغة (خوئى)، ج 20، ص: 55
المختار الخامس و الثلاثون و من كتاب له عليه السلام الى عبد اللّه بن العباس، بعد مقتل محمد بن أبى بكر:أمّا بعد، فإنّ مصر قد افتتحت، و محمّد ابن أبي بكر «رحمه اللّه» قد استشهد، فعند اللّه نحتسبه ولدا ناصحا، و عاملا كادحا، و سيفا قاطعا، و ركنا دافعا، و قد كنت حثثت النّاس على لحاقه، و أمرتهم بغياثه قبل الوقعة، و دعوتهم سرّا و جهرا، و عودا و بدءا، فمنهم الاتي كارها، و منهم المعتلّ كاذبا، و منهم القاعد خاذلا. أسأل اللّه أن يجعل لي منهم فرجا عاجلا، فواللّه لو لا طمعي عند لقائي عدويّ في الشّهادة، و توطيني نفسي على المنيّة، لأحببت أن لا أبقى مع هؤلاء يوما واحدا، و لا التقى بهم أبدا. (63344- 63249)اللغة:(نحتسبه): يقال: احتسب ولده إذا مات كبيرا، و افترط ولده إذا مات صغيرا، و يقال: احتسبت كذا عند اللّه أى طلبت به الحسبة بكسر الحاء و هي الأجر (الشهادة): القتل في سبيل اللّه، و استشهد كأنه استحضر إلى اللّه (كادحا): مجدّا في الأمر، (حنثت): أمرتهم أكيدا.الاعراب:فعند اللّه: ظرف متعلّق بقوله «نحتسبه»، ولدا: بدل من ضمير نحتسبه قال ابن ميثم: و ولدا و عاملا و سيفا و ركنا أحوال، و فيه غموض و الأظهر أنّ عاملا و ما بعده نعوت لقوله ولدا، الوقعة: اللّام فيه للعهد: أي وقعة قتل محمّد بن أبي بكر سرا: بدل من المفعول المطلق و هو دعاء و قد حذف.المعنى:بعث عليه السّلام بهذا المكتوب إلى عبد اللّه بن العبّاس و هو يومئذ عامله على البصرة و هي أيضا ثغر من الثغور الهامة و متاخم للشام من وجه يطمع معاوية في التسلّط عليها لكونها ثالث ثلاثة من المعسكرات الإسلاميّة العظمى، و هى: مصر، و الكوفة، و البصرة.و يعلم معاوية أنّ في البصرة اناس يكرهون عليّا عليه السّلام بعد وقعة الجمل لقتل كثير منهم في هذه الوقعة فلا يخلو صدورهم من حبّ الانتقام عن عليّ عليه السّلام و قد ولى عليها ابن عبّاس لشرفه و علمه و اعتماده عليه و كان أحد أركان حكومته و ينبغي إعلامه بما وقع في الحكومة من الامور الهامّة و فتح مصر.و قتل محمّد بن أبي بكر من أهمّ ما وقع في حكومته عليه السّلام لأنّ مصر أحد الأركان الثلاثة في البلاد الإسلاميّة، و محمّد بن أبي بكر من الرجال الأفذاذ و ابن أوّل الخلفاء في الحكومة الإسلامية، فكان قتله و هتك حرمته من أنكى الرّزايا في المجتمع الإسلامي، هذا.
منهاج البراعة في شرح نهج البلاغة (خوئى)، ج 20، ص: 56
مع الايماء إلى ابن عبّاس بشدّة صولة الأعداء و عدم رعايتهم أى حرمة و أيّ شخصيّة ليكون يقظا في حوزة حكومته مدبّرا في ردّ كيد الأعداء، فإنّ حوزة حكومته و هي البصرة مطمح نظر معاوية و أعوانه الطّغاة.و يتلظّى لهبات قلبه الكئيب من خلال سطور هذا الكتاب، فقد أصابه جراحات عميقة لا تندمل من موت الأشتر الّذي كان يمينه القاطعة في دفع أعدائه و لم يتسلّى عنه حتّى ورد عليه خبر فتح مصر و قتل محمّد بن أبى بكر الّذى يكون قرّة عينه في العالم الإسلامي و ناصره المخلص الوحيد من أبناء الخلفاء الماضين فكان إطاعته له عليه السّلام حجّة قاطعة له تجاه مخالفيه و لعلّه وصفه في كلامه بالسيّف القاطع بهذا الاعتبار و من الوجهة السّياسيّة كتوصيفه بأنّه كان ركنا دافعا.و كان فوت الأشتر و محمّد بن أبي بكر نكاية من جهتين:1- أنّ الأشتر اغتيل و مات بالسّمّ المدسوس من قبل جواسيس معاوية فعظم فوته عليه حيث إنّه لو كان قتل في الحرب كان مصيبته أخفّ.2- حيث إنّ محمّدا اخذ و قتل صبرا و احرق جثمانه بأشدّ الإحراق و أفظعه و لو كان قتل في الحرب و الضّرب كان مصابه أخفّ.و انضمّ إلى هذين المصيبتين الكبريين عصيان أصحابه، فصار عليه السّلام آيسا من الحكومة على المسلمين و كارها من الحياة حتّى يسأل اللّه الفرج و الخلاص من هذا الأناس، و هل أراد عليه السّلام بالفرج العاجل إلّا الموت؟ فيا للّه من مصيبة ما أعظمها و أفجعها.الترجمة:نامه اى كه پس از كشته سدن محمّد بن أبي بكر به عبداللّه بن عباس نگاشته:أمّا بعد، براستى كه مصر بدست دشمنان گشوده و تصرف شد و محمّد بن أبي بكر -كه خدايش رحمت كناد- بدرجه شهادت رسيد، من او را بحساب خدا مى گذارم بحساب فرزندى خير خواه و كارگزارى كوشا و رنج كش، و شمشيرى برنده و گذرا و پشتيبانى در دفع أعداء، من محقّقا مردم را ترغيب و وادار نمودم كه وى را دريابند و به آنها فرمان دادم تا حادثه واقع نشده بفرياد او برسند، آشكارا و نهان و از آغاز تا انجام از آنها دعوت كردم. يك دسته بنا خواه حاضر شدند و يك دسته آنها عذرهاى دروغين آوردند و يك دسته شان تقاعد كردند و ترك يارى نمودند. من از خدا خواهانم كه راه خلاص نزديكى از دست اين مردم برايم مقرّر سازد، بخدا سوگند اگر اين آرزو نبودم كه در برخورد با دشمن سعادت شهادت يابم و عزم بر مرگ نداشتم دوست داشتم يك روز هم با اين مردم بسر نبرم و هرگز با آنها روى در رو نشوم.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص57
[از نامه آن حضرت به عبد الله بن عباس پس از كشته شدن محمد بن ابى بكر. در اين نامه كه با عبارت «اما بعد فان مصر قد افتتحت و محمد بن ابى بكر رحمه الله قد استشهد»، «اما بعد، همانا كه مصر گشوده شد- و آن را گرفتند- و محمد بن ابى بكر كه خدايش رحمت كناد شهيد شد.» شروع مى شود، ابن ابى الحديد پيش از شروع به شرح الفاظ اين نامه مسأله اى را در مورد فصاحت امير المؤمنين طرح كرده است كه هر چند جنبه ادبى دارد ولى اطلاع از آن براى خوانندگان گرامى سودمند خواهد بود.] مى گويد: به فصاحت بنگر كه چگونه زمام و گردن خود را در اختيار اين بزرگ مرد نهاده است، وآنگهى به اين كلماتى كه همگى به صورت منصوب و پياپى در كمال سلامت و آسانى و بدون هيچ گونه تعقيد و تكليف به كار رفته است، دقت كن كه چگونه تا آخر نامه همه فواصل به صورت منصوب آمده است و حال آنكه تو و هر شخص فصيحى چون شروع به ايراد خطبه و نگارش نامه كنيد، كلمات و فواصل گاه مرفوع و گاه منصوب و گاه مجرور خواهد بود و اگر بخواهند همه فواصل را فقط با يك اعراب آورند آثار تكليف در نامه ظاهر مى شود و نشان تعقيد آشكار مى گردد. اين نوع از اعراب و بيان، خود يكى از انواع اعجاز قرآن است كه عبد القاهر آن را بيان داشته و گفته است به عنوان مثال در سوره نساء و سوره مائده كه يكى پس از ديگرى است اگر بنگرى در نخستين همه فواصل منصوب است و حال آنكه در دومى اصلا فاصله منصوب نيست و اگر آن دو سوره را با يكديگر بياميزند، نشان تركيب در آن دو آشكار مى شود و گويى هيچ يك به ديگرى نمى آميزد... سبحان الله از اين همه مزاياى گرانبها و خصايص شريف كه به اين مرد ارزانى شده
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص58
است، چگونه ممكن است پسرى از اهالى مكه كه فقط ميان افراد خانواده خود پرورش يافته و با حكيمان هيچ آميزشى نداشته است، در حكمت و دقايق علوم الهى از افلاطون و ارسطو جلوتر باشد و با دانشمندان اخلاق و آداب نفسانى هيچ معاشرتى نداشته است كه هيچ يك از قريش به چنين علومى شهره نبوده اند و او در اين مورد از سقراط هم شهره تر است. او ميان شجاعان تربيت نشده است زيرا مردم مكه بازرگان بودند و اهل جنگ نبودند امّا از هر كس كه روى زمين گام برداشته، شجاع تر بوده است. به خلف احمر گفته شد: آيا عنبسه و بسطام دليرتر بوده اند يا على بن ابى طالب گفت: عنبسه و بسطام را بايد با مردم مقايسه كرد، نه با كسى كه از مردم فراتر است. گفتند: به هر حال بگو، گفت: به خدا سوگند كه اگر على بر سر آنان فرياد مى كشيد، پيش از آنكه به آنان حمله كند، مى مردند. على عليه السّلام فصيح تر از سحبان و قسّ بود و حال آنكه قريش سخن آورترين قبيله عرب نيست و قبايل ديگر از ايشان سخن آورتر بوده اند، گفته اند سخن آورترين قبايل عرب جرهم بوده است، هر چند خردمندى نداشته اند. و على عليه السّلام پارساتر و پاك دامن ترين مردم است و حال آنكه قريشيان مردمى آزمند و دنيا دوست بودند. آرى جاى شگفتى نيست آن هم در مورد كسى كه محمد صلوات اللّه عليه و آله مربى و پرورش دهنده او بوده است، وانگهى عنايت خداوندى هم او را يار و ياور بوده است، بايد از او چنين حالاتى ظاهر شود. سپس پاره اى از جملات و تأثير آيات قرآنى را در آن بيان كرده است.