جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص330
و قد سئل عن قريش فقال: اما بنو مخزوم فريحانة قريش، تحبّ حديث رجالهم، و النكاح فى نسائهم، و اما بنو عبد شمس فابعدها رايا، و امنعها لما وراء ظهورها، و اما نحن فابذل لما فى ايدينا، و اسمح عند الموت بنفوسنا، و هم اكثر و امكر و انكر، و نحن افصح و انصح و اصبح. «در باره قريش از او پرسيدند، فرمود: اما خاندان مخزوم گل خوشبوى قريش اند، آن چنان كه سخن گفتن مردان ايشان و به همسرى گرفتن زنان ايشان را دوست مى دارى، خاندان عبد شمس از همگان دور انديش تر و در حفظ نعمتها و پشت سر خويش كوشاترند، و ما در آنچه در دست داريم بخشنده ترين و به هنگام مرگ - جنگ- در جان فشانى جوانمردتر، آنان از لحاظ شمار بيشتر و حيله گرتر و بدكارترند و ما سخن آورتر و خير انديش تر و خوبروى تريم.»
فصلى در نسب بنى مخزوم و برخى از اخبار ايشان:
در باره مفاخره خاندان هاشم و خاندان عبد شمس در مباحث گذشته به تفصيل سخن گفته شد. پس از اين دو خاندان، خاندان مخزوم از ديگر خاندانهاى قريش شريف تر و با افتخارترند.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص331
شيخ ما ابو عثمان جاحظ مى گويد: خاندان مخزوم از طبع شعر برخوردار و در سرودن اشعار شهره بودند و در اين مورد آنچه براى ايشان بوده براى هيچ خاندانى نبوده است. و سبب آن اين است كه در باره عزت و پاسدارى و جود و شرف ايشان مثل زده مى شد و به كمال و نهايت رسيده بودند. از جمله اين مصراع سيحان الحسرى هم سوگند و هم پيمان بنى اميه است كه مى گويد: «هنگامى كه سواران آهسته در باره مرگ هشام سخن مى گفتند»، اين مصراع دليل آن است كه آنچه خاندان مخزوم در باره تاريخ مى گويند حق است و آنان مى گويند: قبايل قريش و كنانه و پيروان ايشان از ديگر مردم، سه چيز را مبدأ تاريخ مى دانستند و مى گفتند: اين كار چند سال پس از بناى كعبه يا چند سال پس از آمدن فيل يا چند سال پس از مرگ هشام بن مغيره بوده است، همان گونه كه اعراب امور ديگرى را مبدأ تاريخ مى دانستند و مى گفتند: به روزگار فطحل يا به روزگار حيان يا زمان حجاره يا سال جحاف بوده است.
مورخان ضرب المثل زدن به كار پسنديده كسى را از بزرگترين افتخارها قرار مى داده اند و سرودن شعر هم در مورد خاندانها گاه سبب رفعت منزلت، و گاه مايه نكوهش بوده است. آن چنان كه اين شعر حطيئة موجب رفعت منزلت خاندان انف الناقه «بينى ناقه» شده است كه در مدح ايشان گفته است: «گروهى كه ايشان بينى هستند و ديگران دم و چه كسى دم را با بينى ناقه برابر مى داند.» و آن چنان كه اين شعر جرير خاندان نمير را كه خاندانى شريف بوده اند سخت زيان رسانده است آنجا كه گفته است: «چشم فرو بند كه تو از خاندان نميرى و نه به خاندان كعب مى رسى و نه به خاندان كلاب.» و چه گرفتارى كه از اين شعر بر سر خاندان نمير آمده است و ضرب المثل نكوهش شده اند آن چنان كه شاعرى در نكوهش قومى از عرب چنين سروده است: «به زودى درماندگى و پستى اين نكوهش من شما را به روز نكوهش بنى نمير خواهد انداخت.»
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص332
شاعران ديگرى هم در باره هشام بن مغيره سالار خاندان مخزوم اشعارى سروده اند كه ضمن ضرب المثل قرار دادن او مايه ستايش و سرفرازى آن خاندان شده اند، چنانكه ابن غزاله كندى ضمن ستايش خاندان شيبان و مردى از قبيله بنى حزم و عبد الرحمان پسر حسان بن ثابت و مالك بن نويره و عبد الله بن ثور خفاجى در اين باره اشعارى دارند. عبد الله بن ثور مى گويد: «سرزمين مكه خشك و بى بركت شده است، گويى هشام در آن سرزمين نيست.» اين بيت نه تنها ضرب المثل بلكه فراتر از آن است.
گويند: گروهى از بازرگانان قريش كه آهنگ شام داشتند با وضعى نامرتب و ژوليده از كنار خروف كلبى گذشتند. گفت: اى گروه قريش چه بر سر شما آمده است، گرفتار خشكسالى و قحطى شده ايد يا هشام بن مغيره درگذشته است مى بينيد كه مرگ هشام را همسنگ قحطى قرار داده است. مسافر بن ابى عمرو هم در اين معنى چنين سروده است: «مسافران در هر منزل به ما مى گويند مگر هشام مرده است يا گرفتار بى بارانى شده ايد.» مسافر بن ابى عمرو در اين بيت مرگ هشام و نيامدن باران را يكسان دانسته است.
شاعران ديگر هم افراد خاندان مخزوم را ستوده اند، هنگامى كه معاويه از صعصعة بن صوحان عبدى در باره قبايل قريش پرسيد، گفت: چه كنيم، اگر بگوييم و اگر نگوييم خشمگين مى شويد، معاويه گفت: سوگندت مى دهم كه بگويى، و او گفت: شاعر شما در باره چه خاندانى چنين سروده است: «و آن ده تن كه همگى سرور بودند، پشت درپشت سرورى داشتند...» كه در ستايش بنى مخزوم است، تا آنجا كه ابو طالب بن عبد المطلب هم در مورد دو دايى خود هشام و وليد مخزومى بر ابو سفيان بن حرب افتخار ورزيده و گفته است: «دايى هشام من چنان تابنده است كه اگر روزى آهنگ كارى كند چون شمشير برنده است، دايى ديگرم، وليد دادگر بلند منزلت است، و حال آنكه دايى ابو سفيان، عمرو بن مرثد است.» ابن زبعرى هم در باره آنان سروده است: «آنان را به هنگامى كه در خشكسالى توانگران از كار باز مى مانند روشى است كه سزاوار و شايسته هيچ كس جز خودشان نيست.»
گويند: وليد بن مغيره در بازار ذو المجاز مى نشست و در روزهايى كه بازار عكاظ بر پا مى شد ميان اعراب حكم مى كرد. قضا را مردى از خاندان عامر بن لوى با مردى از خاندان عبد مناف بن قصى همراه و رفيق بود و بر سر ريسمانى ميان ايشان بگو و مگو درگرفت. مرد عامرى چندان با چوب دستى خود ديگرى را زد كه او را كشت و چون نزديك بود خون او باطل شود، ابو طالب در آن باره قيام كرد و آن مرد را پيش وليد برد.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص333
وليد او را پنجاه بار سوگند داد و او گفت: آن مرد را نكشته است و ابو طالب در اين مورد چنين سروده است: «آيا براى ريسمان پوسيده اى، چوبدستى خود را روى او بلند كردى كه ريسمانهايى از پى آن آمد، اينك تسليم فرمان ابن صخره شو كه به زودى ميان ما حكم مى كند و عدالت مى ورزد.» ابو طالب در مرگ ابو اميه زاد الركب كه از بزرگان بنى مخزوم و دايى اوست و هم در مرگ دايى ديگرش، هشام بن مغيره مرثيه سروده است، او در مرثيه هشام مى گويد: «هر گاه معركه فقر و بيم مردم را فرو مى گرفت، هشام بن مغيره پناهگاه مردم بود، بيوه زنان قوم او و يتيمان قبيله و مسافران به خانه هاى او پناه مى بردند...» وضع خاندان مخزوم چنان بوده كه در هجوى كه حسان بن ثابت از ابو جهل كرده است براى او اقرار به رياست و پيشگامى كرده است.
ابو عبيد معمر بن مثنى مى گويد: هنگامى كه عامر بن طفيل و علقمه بن علاثه در مسأله اى پيش هرم بن قطبه داورى بردند و هرم از آن دو روى پنهان كرد به آن دو پيام فرستاد كه بر شما باد كه براى داورى پيش آن جوانمرد كم سن و سال و تيز ذهن برويد، و آن دو پيش ابو جهل رفتند ولى ابن زبعرى او را سوگند داد كه ميان آن دو حكم نكند. ابو جهل هم خود دارى كرد و آن دو ناچار پيش هرم برگشتند. عمارة بن ابى طرفة هذلى مى گويد: ضمن سخنان ابن جريح از او شنيدم كه مى گفت: سالار بطحاء با خونريزى بينى هلاك شد، پرسيدم، سالار بطحاء كيست گفت: هشام بن مغيره.
و پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرموده است: «اگر كسى از مشركان قريش بتواند به بهشت در آيد، هشام بن مغيره وارد بهشت خواهد شد كه از همگان بخشنده تر بود و گرفتارى و سنگينى ديگران را بيشتر تحمل مى كرد.»
خداش بن زهير در مورد جنگ شمطه كه يكى از جنگهاى فجار است و در شمطه كه جايى نزديك عكاظ بوده اتفاق افتاده است با آنكه خود از دشمنان قريش است، وليد و هشام را كه سران خاندان مخزوم بوده اند ستوده است و ضمن اشعار خود گفته است: «اگر ميان مردم جود و بخشش وجود دارد، ولى بنى مخزوم چنان هستند كه هم جود دارند و هم والا تبارند...» ابن زبعرى هم اهميت خاندان مخزوم را در آن جنگها ستوده و ضمن آن گفته است: «اگر به خانه خدا سوگند بخورم، سوگند دروغ نخورده ام كه ميان دروازه هاى شام
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص334
تا محله ردم مكه هيچ برادرانى پاكيزه تر و گران سنگ تر در عقل و بردبارى چون پسران ريطه نيستند.» ريطه كه دختر سعيد بن سهم بن عمرو بن هصيص بن كعب است، مادر پسران مغيره است. و مقصود از ابو عبد مناف كه در اشعار ابن زبعرى آمده است ابو امية بن مغيره است كه معروف به زاد الركب بوده و نام اصلى او حذيفة است. از اين جهت به او زاد الركب «توشه مسافر» مى گفته اند كه هر گاه او با كاروانى سفر مى كرد هيچ كس ديگر زاد و خوراكى بر نمى داشت، همسرش هم عاتكه دختر عبد المطلب بن هشام بود. مقصود از ذو الرمحين «صاحب دو نيزه» كه در شعر ابن زبعرى آمده است، ابو ربيعة بن مغيرة است كه نام اصلى او عمرو و كنيه اش به نام پسر بزرگش بوده است كه همان هاشم است و اعقاب او فقط از نسل دخترش ختمه باقى مانده اند و ختمه مادر عمر بن خطاب است. ابن زبعرى و ورد بن خلاس سهمى هم در مدح خاندان مخزوم اشعار ديگرى هم سروده بودند.
نسب شناسان مى گويند: از جمله امورى كه نشانه بزرگى بنى مخزوم است، بزرگداشتى است كه قرآن در مورد آن خانواده نقل كرده است، آن چنان كه خداوند متعال از قول اعراب بيان مى كند كه ايشان مى گفته اند: «چرا قرآن بر مردى از دو قريه بزرگ فرستاده نشد.» و بدون ترديد مقصود از يكى از آن دو مرد وليد بن مغيره مخزومى است و در مورد ديگرى اختلاف است كه آيا عروة بن مسعود است يا جد مختار بن ابى عبيد. و نيز خداوند متعال در مورد وليد فرموده است: «بگذار مرا و هر كه را آفريدم تنها و براى او مالى فراوان قرار دادم.» گويند: و هم در مورد وليد اين آيه نازل شده است: «اما آن كس كه بى نيازى جست، تو او را يار و ياورى.»
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص335
و در باره ابو جهل دو آيه نازل شده است يكى «بچش كه به تحقيق تو همان عزيز گرامى هستى.»، و ديگرى «پس بايد كه بخواند اهل مجلس خود را.» در باره خاندان مخزوم اين آيه: «واگذار مرا و تكذيب كنندگانى را كه صاحب نعمتها هستند و ايشان را اندكى مهلت ده»، و هم در باره ايشان نازل شده است «و آنچه را به شما داديم پشت سر خود رها كرديد.»
ابو اليقظان يقطرى و ابو الحسن نقل مى كنند كه حجاج از اعشى همدان در باره خاندانهاى قريش در دوره جاهلى پرسيد، اعشى گفت: من تصميم گرفته ام هيچ كس را از لحاظ نسب بر ديگرى ترجيح ندهم ولى اينك سخنانى مى گويم و گوش دهيد. گفتند: بگو گفت: كدام يك از ايشان ميان قوم خود دوست داشتنى تر و ياد و نام او مبدأ تاريخ و زيور كننده كعبه و بر پا دارنده خيمه و ملقب به خير و صاحب مال و خواربار بوده اند؟ گفتند: چنان شخصى از خاندان مخزوم بوده است، گفت: چه كسى همخواب بسباسة بوده است و هزار ناقه از سوى او كشته شده است و زاد الركب و رو سپيد كننده بطحاء از كدام خاندان بوده اند؟ گفتند: همگان از بنى مخزوم بوده اند، گفت: چه كسى بوده است كه به حكم او قناعت شود و سفارش او با آنكه همراه ريشخند بوده باشد اجراء گردد و در هزينه پذيرايى از حاجيان برابر همگان باشد و نخستين كس كه اساس كعبه را نهاده باشد بوده است؟ گفتند: از بنى مخزوم بوده اند. گفت: چه كسى صاحب تخت و سرير و اطعام كننده با شتران پروارى و برگزيده بوده است؟ گفتند: از بنى مخزوم بوده است. گفت: آن ده برادرى كه همگى گرامى و نيكوكار بوده اند از كدام خاندان هستند؟ گفتند: از بنى مخزوم. اعشى گفت: بنابر اين همان خاندان از همه برتر بوده اند. در اين هنگام مردى از بنى اميه به حجاج گفت: اى امير كاش براى آنان با اين همه گذشته روشن در اسلام هم اثرى مى بود، حجاج گفت: مگر نمى دانى كه از افراد
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص336
خاندان مخزوم كسانى بودند كه با مرتدان جنگ كردند و كشنده مسيلمه و اسير كننده طليحه هم از ايشان است، وانگهى ايشان كينه ها و انتقامها را جبران كردند و فتوح بزرگ و نعمت فراوان بر دست ايشان صورت گرفت، سخنان ابو عثمان جاحظ همين جا پايان مى پذيرد.
و ممكن است بر سخنان او افزوده و گفته شود كه بنى مخزوم مى گويند كسى كه در باره ما فقط به همين اندازه بسنده كرده كه گفته است: «خاندان مخزوم گل خوشبوى قريش اند آن چنان كه گفتگوى مردان ايشان و ازدواج با زنان آنان را دوست مى دارى.» نسبت به ما انصاف نداده است و حال آنكه ما را در جاهليت و اسلام آثار بزرگ و مردان بسيار و افراد نام آور فراوان بوده است. مغيرة بن عبد الله بن عمرو بن مخزوم از خاندان ماست كه در دوره جاهلى سرور قريش بوده است، او كسى است كه چون خشين بن لاى فزارى شمخى گروهى از قريش را سرزنش كرد كه گوشت شترانى را كه اعراب در مراسم حج مى كشند براى خود بر مى دارند، از حج گزاردن قبيله فزاره جلوگيرى كرد و خشين در اين مورد شعرى سروده است. و خواهند گفت ده پسر مغيره كه مادر همگى ريطه است و نسب ريطه را قبلا بيان كرديم از ما هستند. مادر ريطه عاتكه دختر عبد العزى بن قصى است و مادر عاتكه خطيا دختر كعب بن سعد بن تيم بن مره است و او نخستين بانوى قريش است كه در بازار ذو المجاز خيمه هاى چرمى بر افراشت و شاعر در باره او مى گويد: «پسران خطيا كارهاى پسنديده را براى خود بردند و با ريزش و بخشش ايشان درويش توانگر مى شد.» و از جمله اعقاب خطيا، وليد بن مغيره است كه مادرش صخرة دختر حارث بن عبد الله بن عبد شمس قشيرى است. وليد دايى ابو طالب است و ابو طالب افتخار مى كند كه او دايى اوست، و همين افتخار براى او بسنده است كه ابو طالب به داشتن چنان دايى بر خود مى بالد، مگر نمى بينى كه ابو طالب مى گويد: «دايى وليدم را خودتان منزلتش را مى شناسيد، همچنين دايى ديگرم ابو العاص اياس بن معبد را.» حفص بن مغيره كه مردى شريف بود و عثمان بن مغيره كه همانند او بود و
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص337
هشام بن مغيره كه سرور و فرمانرواى قريش بود و هيچ كس در آن مورد ستيزى نداشت نيز از خاندان مخزوم بوده اند. ابو بكر بن اسود بن شعوب در مرثيه هشام ابياتى سروده كه ضمن آن گفته است: «... و هر گاه او را ملاقات مى كردم گويى در حرم و در ماه حرام هستم، اى ضباع- نام همسر هشام است- بر او گريه كن و خسته مشو كه او باران همگان بود.» حارث بن امية ضمرى هم او را چند مرثيه سروده و ضمن آن گفته است: «سرزمين مكه با نبودن هشام در آن، تيره و مضطرب و سخت قحطى زده شد...» عبد الله بن ثور بكائى هم هشام را با ابيات زير مرثيه سروده است: «سرزمين مكه پس از مجد و آرامشى كه هشام در آن پديد آورد با مرگ او وحشت زا شد، من نظير او نه در مردم نجد و نه در تمام سرزمين تهامه ديده ام.»
زبير- يعنى زبير بن بكار مى گويد: سوار كار دلير قريش به روزگار جاهلى هشام بن مغيره ابو لبيد بن عبدة بن حجرة بن عبد بن معيض بن عامر بن لوى بوده اند و به هشام سوار كار بطحاء مى گفته اند و چون آن دو مردند، عمرو بن عبد عامرى كه در جنگ خندق كشته شد و ضرار بن خطاب محاربى فهرى و هبيرة بن ابى وهب و عكرمة بن ابى جهل از دليران قريش بوده اند كه اين دو تن اخير از خاندان مخزوم اند. گويند: سال مرگ هشام مبدأ تاريخ شد و چون عام الفيل و سال جنگ فجار و سال تجديد بناى كعبه بود، و هشام به روز جنگ فجار سالار خاندان مخزوم بود.
مخزوميان مى گويند: ابو جهل بن هشام هم از ماست كه نام اصلى او عمرو و كنيه اش ابو الحكم است، ولى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به او كنيه «ابو جهل» داد. ابو جهل در حالى كه هنوز نوجوانى بود كه بر پشت لبش موى نرسته بود، قريش او را به دار الندوه برد و رياست داد و در جايى فراتر از جايگاه پير مردان قريش نشاند. ابو جهل از كسانى است كه در نوجوانى به سالارى و سرورى رسيد، حارث بن هشام برادر ابو جهل هم مردى شريف و نامور بود و او همان كسى است كه كعب بن اشرف يهودى طايى - پس از جنگ بدر- خطاب به او چنين سروده است: «به من خبر رسيده است كه حارث بن هشام ايشان ميان مردم كارهاى پسنديده انجام مى دهد و لشكر جمع مى كند تا همراه لشكرها به مدينه آيد، آرى او بر روش
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص 338
نسب و تبار كهن و رخشان كار مى كند.» اين حارث بن هشام همان كسى است كه به روزگار حكومت عمر بن خطاب با همه اهل و اموال خود به شام هجرت كرد. مردم مكه به بدرقه اش رفتند و مى گريستند، او هم به رقت آمد و گريست و گفت: اگر به طريق عادى خانه و ديار و همسايگان خويش را عوض مى كرديم، هيچ كس را با شما عوض نمى كرديم ولى چه كنيم كه اين هجرت به سوى خداى عز و جل است. حارث بن هشام خود و همراهانش همچنان در شام به حال جهاد و شركت در جنگها باقى ماندند تا حارث درگذشت.
زبير مى گويد: حارث بن هشام و سهيل بن عمرو پيش عمر بن خطاب آمدند و نشستند و عمر ميان آن دو نشسته بود. در اين هنگام مهاجران نخست و انصار شروع به آمدن پيش عمر كردند و عمر آن دو را از خود دورتر مى كرد و آنان را كه مى آمدند، كنار خود مى نشاند و همواره به حارث و سهيل مى گفت: آن جا بنشينيد آن جا، و چنان شد كه آن دو در آخر مجلس قرار گرفتند. حارث به سهيل بن عمرو گفت: ديدى امروز عمر نسبت به ما چه كرد سهيل گفت: اى مرد او را در اين باره سرزنشى نيست و ما بايد خويشتن را سرزنش كنيم، هم اين قوم و هم ما به اسلام فرا خوانده شديم، آنان به پذيرفتن دعوت شتاب كردند، و ما تأخير كرديم. چون از پيش عمر برخاستند و رفتند فرداى آن روز پيش او برگشتند و گفتند: ما ديديم و متوجه شديم كه ديروز با ما چگونه رفتار كردى و دانستيم كه از خويشتن مى كشيم، آيا اينك كارى هست كه آن را جبران كنيم گفت: چيزى جز اين راه نمى دانم و با دست خود اشاره به مرز شام كرد. آن دو به شام رفتند و در جنگها و جهاد شركت كردند تا در گذشتند.
خاندان مخزوم مى گويند: عبد الرحمان بن حارث بن هشام كه مادرش فاطمه دختر وليد بن مغيره است از ماست و او سرورى شريف بود و هموست كه چون معاويه، حجر بن عدى و يارانش را كشت، به معاويه گفت: بردبارى ابو سفيان از تو كناره گرفته
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص339
بود اى كاش ايشان را زندانى مى كردى و عرضه طاعون مى داشتى گفت: آرى، نتيجه آن است كه كسى چون تو ميان خويشاوندان من نيست. اين عبد الرحمان كسى است كه عثمان در حالى كه خليفه بود به او رغبت كرد و دخترش را به همسرى او داد. و مى گويند: ابو بكر بن عبد الرحمان بن حارث بن هشام از ماست كه سرورى بخشنده و عالمى فقيه بوده است. اين ابو بكر همان كسى است كه بنى اسد بن خزيمه براى كمك خواستن در پرداختن خونبهاى چند كشته كه ميان آنان صورت گرفته بود، پيش او آمدند و او پرداخت چهار صد شتر را كه خونبهاى چهار كشته است بر عهده گرفت، و چون در آن هنگام مالى در دست نداشت به پسرش عبد الله گفت: پيش عمويت مغيرة بن عبد الرحمان برو و از او كمك بخواه. عبد الله پيش عموى خود رفت و موضوع را به او تذكر داد، عمويش گفت: پدرت ما را بزرگ پنداشته است. عبد الله برگشت و چند روزى درنگ كرد و به پدر خود چيزى نگفت. يك روز در حالى كه دست پدرش را كه كور هم شده بود گرفته بود و به مسجد مى برد، پدر از او پرسيد: آيا پيش عمويت رفتى گفت: آرى و سكوت كرد. از سكوت او فهميد كه پيش عمويش چيزى را كه دوست مى داشته، پيدا نكرده است. به پسر گفت: پسر جان، آيا به من نمى گويى كه عمويت به تو چه گفت گفت: فكر مى كنى ابو هاشم- كنيه مغيره است- چنين مى كند، شايد هم انجام دهد، ابو بكر به پسرش عبد الله گفت: فردا صبح زود به بازار برو براى من قرض الحسنه بگير. عبد الله چنان كرد و جايى را در بازار فرآهم آورد و چنان شد كه چند روز در بازار هيچ كس جز عبد الله گندم و روغن و خواربار نمى فروخت و چون اموالى جمع شد، پدرش دستور داد آنها را به اسديها بپردازد و او چنان كرد.
ابو بكر از دوستان و نزديكان عبد الملك بن مروان بود، عبد الملك به پسر خود وليد به هنگام مرگ خويش گفت: مرا در مدينه دو دوست است، حرمت مرا در مورد ايشان پاس دار. يكى عبد الله بن جعفر بن ابى طالب است و ديگرى ابو بكر بن عبد الرحمان بن حارث بن هشام. و مى گفته اند: سه خانواده از قريش هستند كه از ايشان پنج پشت با شرف و بزرگى زيسته اند و ابو بكر بن عبد الرحمان بن حارث بن هشام بن مغيره را از آن گروه مى شمرده اند.
خاندان مخزوم مى گويند: مغيرة بن عبد الرحمان بن حارث بن هشام هم از ماست كه بخشنده تر مردم و خوراك دهنده تر ايشان بوده است. يك چشم او در جنگ با روميان كه همراه مسلمة بن عبد الملك بود كور شد، مغيره معمولا هر جا كه فرود
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص340
مى آمد شتران پروار مى كشت و خوراك مى داد و هيچ كس را از سفره خود برنمى گرداند. گروهى از اعراب باديه نشين آمدند و بر سر سفره اش نشستند، يكى از ايشان به مغيره تيز مى نگريست، مغيره به او گفت: تو را چه مى شود كه چنين بر من مى نگرى گفت: اين چشم كور تو و اين بخشندگى تو در اطعام مرا به شك انداخته است. مغيره گفت: از چه چيزى ترديد مى كنى؟ گفت: تو را دجال مى پندارم، زيرا براى ما روايت شده است كه دجال يك چشم است و از همگان به مردم بيشتر خوراك مى دهد. مغيره گفت: اى واى بر تو چشم دجال در راه خدا كور نشده است. مغيره همين كه به كوفه آمد و شتران پروار كشت و سفره ها گسترد و به مردم خوراك داد و شهرت او ميان اعراب فراگير شد، اقيشر اسدى اشعارى سروده و ضمن آن گفته است: آمدن مغيره به كوفه موجب گمنام شدن نام آورانى چون عبد الله بن بشر بن مروان بن حكم و حماد بن عمران بن موسى بن طلحة بن عبيد الله و فرزندان عقبة بن ابى معيط و لقمان بن محمد بن حاطب جمحى و خاندان ابو سفيان بن حرب بن اميه شده است. چون به مغيرة بن عبد الرحمان بن حارث خبر رسيد كه سليم بن افلح وابسته ابو ايوب انصارى مى خواهد خانه ابو ايوب را كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هنگام ورود به مدينه در آن منزل فرموده بود، به پانصد دينار بفروشد، براى سليم هزار دينار فرستاد و تقاضا كرد آن خانه را به او بفروشد، سليم خانه را به مغيره فروخت و او همين كه مالك آن خانه شد همان روز آن را وقف كرد.
همين مغيره روزى از كنار يكى از باديه هاى اطراف كوفه مى گذشت اعراب آن جا پيش او آمدند و گفتند: اى ابو هاشم بذل و بخشش تو بر همه مردم فرو مى ريزد چرا ما بايد از آن محروم باشيم. گفت: اينك مالى همراه ندارم، ولى همين غلامى را كه همراه من است براى خودتان بگيريد، آنان غلام را گرفتند و او شروع به گريستن كرد و به مغيره گفت: حق خدمت و حرمت مرا رعايت كن. مغيره به آنان گفت: آيا اين غلام را به خود من مى فروشيد؟ گفتند: آرى. غلام را از ايشان به مبلغى خريد و او را آزاد كرد و گفت: به خدا قسم ديگر هرگز تو را به معرض فروش نمى گذارم، برو كه تو آزادى. مغيره هنگامى كه به كوفه برگشت آن مبلغ را براى ايشان فرستاد. مغيره دستور مى داد گردو را با شكر بكوبند و به درويشانى كه اصحاب صفه بودند بخورانند و مى گفت: آنان هم همانند ديگران به آن اشتها دارند، ولى تهيه آن براى ايشان ممكن نيست. مغيره با گروهى همسفر بود، به آبگيرى رسيدند كه آبش شور بود، آب ديگرى هم نداشتند. مغيره دستور داد مشكهاى آكنده از عسل را در قسمتى از آن آبگير بريزند و همگان از آن آشاميدند و رفتند.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص341
زبير بن بكار همچنين گفته است كه يكى از پسران هشام بن عبد الملك خواهان خريدن مزرعه مغيره بود كه در منطقه بديع قرار داشت. مغيره آن را به او نفروخت، قضا را همان پسر هشام به جنگ روميان رفت و مغيره هم همراه لشكر بود. در راه گرفتار گرسنگى و نرسيدن خواربار شدند. مغيره به پسر هشام گفت: تو خواهان خريد مزرعه من در بديع بودى و من به تو نفروختم، اينك نيمى از آن را از من به بيست هزار دينار بخر و او آن را خريد و مغيره با آن پول براى مردم خوراك فراهم ساخت، چون از آن جنگ برگشتند و اين خبر به هشام رسيد به پسرش گفت: خداوند انديشه ات را زشت دارد كه تو فرزند امير المؤمنين و فرمانده سپاهى و مردم گرسنه مى مانند و به آنان خوراك نمى دهى، تا اين مرد رعيت مزرعه اش را به تو بفروشد و با پول آن به مردم خوراك دهد اى واى بر تو ترسيدى اگر به مردم خوراك دهى درويش و تنگدست گردى خاندان مخزوم مى گويند: عكرمة بن ابى جهل از ماست و او كسى است كه با آنكه هنوز مشرك بود، چون به حضور پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد آن حضرت براى او بر پا خاستند و پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى هيچ كس چه شريف و چه وضيع بر پا نخاسته است. عكرمه كسى است كه پس از آن همه دشمنى با اسلام در نصرت اسلام بسيار كوشش كرد، و با آنكه ابو بكر از او خواست كه در باره هزينه جهاد چيزى بپذيرد، نپذيرفت و گفت: من براى جهاد مزد و كمك هزينه نمى گيرم و در جنگ اجنادين شهيد شد. و عكرمه كسى است كه چون پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به او فرمود: «امروز هر چه از من بخواهى، به تو مى دهم.» گفت: فقط خواهش مى كنم براى من استغفار فرماى و چيز ديگرى نخواست، و حال آنكه ديگر بزرگان قريش چون سهيل بن عمرو و صفوان بن اميه و ديگران از آن حضرت مال خواستند.
خاندان مخزوم مى گويند: حارث بن خالد بن عاص بن هشام بن مغيره كه شاعرى شيرين سخن و داراى اشعار بسيارى است از ماست، حارث بن خالد از سوى يزيد بن
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص342
معاويه به حكومت مكه گماشته شد و از جمله اشعار اوست: «هر كس در باره منزل و جايگاه ما از ما بپرسد، اقحوانه- نام جايى در اردن بر كرانه درياچه طبريه- جايگاه شايسته ماست...» برادرش عكرمة بن خالد هم از روى شناسان قريش است كه هم حديث نقل كرده است و هم ديگران از او حديث نقل كرده اند.
از فرزند زادگان خالد بن عاص، خالد بن اسماعيل بن عبد الرحمان مردى بيش از اندازه بخشنده بوده است و شاعرى در باره او چنين سروده است: «به جان خودت سوگند تا هنگامى كه از ميان جگر آوران خالد زنده و بر جاى باشد، مجد و بزرگى پايدار خواهد بود، شوره زارهاى سپيد رنگ از بخشش خالد چنان سر سبز و خرم مى شود كه خرمى آن فراگير مى گردد.» بنى مخزوم مى گويند: محمد بن عبد الرحمان بن هشام بن مغيره كه ملقب به اوقص و قاضى مكه و فقيه بوده است هم از ماست.
گويند: از مسلمانان قديمى عبد الله بن امية بن مغيره، برادر ام سلمه همسر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از ماست، او با آنكه نسبت به مسلمانان در آغاز بسيار سخت گير و مخالف بود به مدينه هجرت و در فتح مكه و جنگ حنين شركت كرد و در جنگ طائف به شهادت رسيد. وليد بن امية بن مغيره هم كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نام او را به مهاجر تغيير داد و از افراد صالح مسلمانان بود. و زهير بن ابى امية بن مغيره و بجير بن ابى ربيعة بن مغيره كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نام او را به عبد الله تغيير داد و عباس بن ابى ربيعه كه هر سه از اشراف قريش بوده اند از مايند.
گويند: حارث قباع كه همان حارث بن عبد الله بن ابى ربيعه است و امير بصره بوده است و عمر بن عبد الله بن ابى ربيعه شاعر كه غزلسراى مشهورى است هم از ما هستند. گويند: از فرزند زادگان حارث بن عبد الله بن ابى ربيعه، فقيه مشهور مغيرة بن عبد الرحمان بن حارث است كه پس از مالك بن انس، فقيه زمامدار مدينه بوده است. هارون جايزه اى كه چهار هزار دينار بود بر او عرضه داشت، نپذيرفت و عهده دار قضاوت براى او نشد.
گويند: چه كسى مى تواند چيزهايى را كه بنى مخزوم براى خود مى شمارند، بشمارد و حال آنكه خالد بن وليد بن مغيره سيف الله از ايشان است او مردى فرخنده و
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص343
دلير و در عهد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمانده سواران بود. او در فتح مكه همراه رسول خدا بود و در جنگ حنين زخمى شد و پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر زخم او دميد و بهبود يافت و همو كسى است كه مسيلمه را كشت و طليحه را به اسيرى گرفت و خلافت ابو بكر را استوار كرد. او در روز مرگ خود گفت من در آن همه جنگها شركت كردم و هيچ جاى بدنم به اندازه انگشتى نيست مگر اينكه در آن نشانه نيزه و شمشير است و اينك در بستر مى ميريم، همان گونه كه گورخر مى ميرد، چشم افراد ترسو هرگز آسوده نخوابد.
عمر بن خطاب از كنار خانه هاى بنى مخزوم گذشت. زنان ايشان بر خالد كه در حمص درگذشته بود و خبر مرگش رسيده بود، مويه مى كردند. عمر ايستاد و گفت: بر زنان چيزى نيست كه بر ابو سليمان- خالد- مويه گرى كنند، و آيا هيچ زن آزاده اى مى تواند چنان فرزندى پرورش دهد و سپس اين ابيات را خواند: «... گروهى پس از ايشان آرزو كردند كه به مقام ايشان برسند ولى از بس كه در حد كمال بودند كسى به پايه ايشان نرسيد.» با اينكه عمر از خالد منحرف و نسبت به او كينه توز بود ولى اين مانع آن نشد كه مقام او را تصديق كند. گويند: وليد بن وليد بن مغيره كه از مردان به راستى صالح مسلمانان است از ماست، و عبد الرحمان بن خالد بن وليد هم از ماست كه ميان مردم شام داراى منزلتى بزرگ بود و چون معاويه ترسيد كه پس از وى او خلافت را متصرف شود، به پزشك خود كه نامش ابن اثال بود دستور داد او را مسموم كند و آن پزشك شربتى به او نوشاند و او را كشت. خالد بن مهاجر بن خالد بن وليد او را به قصاص عموى خود كشت و او از بنى اميه بريده و به بنى هاشم پيوسته بود. اسماعيل بن هشام بن وليد هم امير مدينه شد و ابراهيم و محمد پسران هشام بن عبد الملك و ايوب بن سلمة بن عبد الله بن وليد بن وليد از مردان نام آور قريش بودند و هشام بن اسماعيل بن ايوب و سلمة بن عبد الله بن وليد بن وليد سرپرست شرطه مدينه شدند.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص344
گويند: از فرزندان حفص بن مغيره، عبد الله بن ابى عمرو بن حفص بن مغيره نخستين كسى است كه با يزيد بن معاويه احتجاج كرده است. گويند: ازرق هم از ماست و او همان عبد الله بن عبد الرحمان بن وليد بن عبد شمس بن مغيره است كه والى يمن شد و ابن زبير او را به ولايت يمن گماشت و او از بخشنده ترين اعراب بود و ابو دهبل جمحى او را ستوده است.
گويند: عبد الله بن سائب بن ابى السائب كه نام اصلى ابو السائب صيفى بن عائذ بن عبد الله بن عمر بن مخزوم است، از ماست و او در دوره جاهلى شريك بازرگانى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بوده است. روز فتح مكه به حضور پيامبر آمد و گفت: آيا مرا مى شناسى فرمود: آرى، مگر تو شريك من نيستى گفت: آرى. فرمود: نيكو شريكى بودى كه هيچ دشمنى و ستيز نمى كردى.
گويند: ارقم بن ابى ارقم كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در آغاز دعوت اسلام مدتى در خانه او خود را مخفى فرموده بود، نام و نسب او، عبد مناف بن اسد بن عبد الله بن عمر بن مخزوم است. گويند: ابو سلمة بن عبد الاسد هم كه نام اصلى او عبد الله است و پيش از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم همسر ام سلمه دختر ابى اميه بن مغيره بوده است هم از ماست، ابو سلمه از صلحاى مسلمانان بوده كه در جنگ بدر شركت كرده است.
گويند: هبيرة بن ابى وهب كه از دليران نامور است و پسرش جعدة بن هبيره كه خواهر زاده امير المؤمنين على عليه السّلام است و مادرش ام هانى دختر ابو طالب است و پسرش عبد الله بن جعدة بن هبيره كه بسيارى از نقاط خراسان و قهندز را گشوده است از ما هستند. در مورد عبد الله بن جعدة شاعر چنين سروده است: «اگر پسر جعده نمى بود نه قهندز- كهن دژ- شما و نه خراسان تا رستاخيز فتح نمى شد.» گويند: سعيد بن مسيب فقيه مشهور و حكم بن مطلب بن حنظب بن حارث بن عبيد بن عمر بن مخزوم هم از ماست.
ما موضوع را مختصر كرديم و از بيم به درازا كشيدن سخن نام بردن گروه بسيارى از مردان مخزومى را حذف كرديم. و شايسته است در پاسخ ايشان گفته شود، امير المؤمنين عليه السّلام اين سخن را براى
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص345
تحقير كردن ايشان و كوچك ساختن شأن آنان نفرموده است و همت عمده امير المؤمنين مفاخره نسبت به بنى عبد شمس بوده است و چون ضمن سخن در باره بنى مخزوم سخن گفته است اين چنين بيان فرموده است و اگر مى خواست با ايشان مفاخره فرمايد به اين سخن قناعت نمى كرد. وانگهى اين مردان كه مخزوميان از ايشان نام برده اند، بيشترشان پس از روزگار على عليه السّلام بوده اند و آن حضرت كسانى را كه پيش از او بوده اند ياد مى كند نه كسانى را كه پس از او آمده اند. و اگر بگويى اينكه على عليه السّلام در باره بنى عبد شمس فرموده است پشت سر خود را بيشتر پاسدارى مى دارند و سپس در باره بنى هشام گفته است كه به هنگام مرگ جان بازتر هستند، اين دو توصيف متناقض است. مى گويم تناقضى ميان آن دو نيست، زيرا على عليه السّلام بسيارى افراد بنى عبد شمس را در نظر داشته است و آنان با همين بسيارى شمار پشت سر خود اموال خويش را بيشتر پاسدارى مى داده اند و شمار بنى هاشم از شمار ايشان كمتر بوده است ولى هر يك از بنى هاشم به تنهايى از هر يك از بنى عبد شمس به تنهايى شجاع تر و به هنگام نبرد و مرگ جان بازتر است و بدين گونه معلوم مى شود كه ميان اين دو گفتار تناقضى نيست.