جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص176
و قال عليه السّلام لعمّار بن ياسر رحمة الله تعالى و قد سمعه يراجع المغيرة ابن شعبه كلاما: دعه يا عمّار، فانه لم يأخذ من الدين الا ما قاربه من الدنيا، و على عمد لبّس على نفسه، ليجعل الشبهات عاذرا لسقطاته. «و آن حضرت چون بگو و مگوى عمار بن ياسر رحمة الله تعالى را با مغيرة بن شعبه شنيد، فرمود: اى عمار او را واگذار، كه او چيزى از دين جز آنچه او را به دنيا نزديك مى سازد، نگرفته است و به عمد خود را به شبهه ها درافكنده است تا شبهه ها را عذرخواه و بهانه لغزشهاى خود قرار دهد.»
مغيرة بن شعبه:
ياران معتزلى ما در مورد سكوت و خاموشى از بيان احوال مغيره متفق نيستند، بلكه بيشتر معتزله بغداد او را تفسيق مى كنند و درباره او همان چيزى را مى گويند كه درباره فاسق بر زبان مى آورند. هنگامى كه به سال حديبيه عروة بن مسعود ثقفى به حضور پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيد، مغيره را در حالى كه شمشير به دوش آويخته بود كنار پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ايستاده ديد، پرسيد: اين كيست؟ گفتند: برادرزاده ات مغيره است. عروه به او نگريست و گفت: اى حيله گر تو اين جايى؟ به خدا سوگند من تاكنون نتوانسته ام بديهاى تو را بشويم. اسلام آوردن مغيرة بدون اعتقاد صحيح و بدون نيت پسنديده و بازگشت به حق بوده است. او در يكى از راهها با گروهى همسفر بود آنان را در حالى كه خواب بودند غافلگير ساخت و كشت و اموالشان را برداشت و از بيم آنكه به او نرسند و او را بكشند يا اموالى را كه از آنان به چنگ آورده بود بگيرند، گريخت و به مدينه آمد و به ظاهر مسلمان شد. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اسلام هيچ كس را بر او رد نمى فرمود، چه با اخلاص مسلمان مى شد و چه به سببى ديگر، بدين گونه مغيره خود را در پناه و حمايت اسلام قرار داد و در امان قرار گرفت.
داستان مسلمان شدن مغيره را ابو الفرج على بن حسين اصفهانى در كتاب الاغانى چنين آورده است: مغيره خود داستان اسلام خويش را چنين نقل مى كرد كه همراه گروهى از بنى مالك كه همگان بر آيين جاهلى بوديم، براى رفتن پيش مقوقس پادشاه مصر بيرون آمديم، و وارد اسكندريه شديم و هدايايى را كه همراهمان بود به پادشاه تقديم كرديم. من در نظرش از همه يارانم زبونتر آمدم، او هديه ها را پذيرفت و براى آنان جوايزى تعيين كرد و برخى را فزونتر از برخى ديگر داد و در مورد من چنان كوتاهى كرد كه فقط
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص177
چيز اندكى كه در خور گفتن نيست به من داد. چون از بارگاهش بيرون آمديم، بنى مالك در حالى كه شاد بودند به خريدن هدايايى براى زن و فرزند خود پرداختند و هيچ يك از ايشان در آن مورد با من مواسات نكرد. چون از مصر بيرون آمدند، شراب با خود برداشتند و ميگسارى مى كردند، من هم با آنان باده نوشى مى كردم ولى نفس من مرا با آنان رها نمى كرد و با خود گفتم اينان با اين همه اموال و عطايا ملك به طايف برمى گردند و كوتاهى كردن و زبون شمردن پادشاه را درباره من به قوم من خبر مى دهند و تصميم به كشتن ايشان گرفتم و گفتم سردردى را در خود احساس مى كنم. آنان بساط باده نوشى گستردند و مرا هم به شراب فرا خواندند، گفتم: درد سر دارم، بنشينيد من ساقى شما خواهم بود. آنان به چيزى از رفتار من بدگمان نشدند و نشستم و پياپى به آنان قدح مى دادم، و چون باده در آنان اثر كرد بيشتر اشتها پيدا كردند و من همچنان پياپى جام پر به آنان مى دادم و مى نوشيدند و نمى فهميدند. شراب سخت در آنان اثر گذاشت و ايشان را گيج كرد و بدون آنكه چيزى بفهمند خوابيدند، من برجستم و همگان را كشتم و همه چيزهايى كه با آنان بود برگرفتم. به مدينه آمدم و پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در مسجد يافتم، ابو بكر كه با من آشنا بود، حضور داشت، همين كه مرا ديد گفت: برادرزاده عروه اى؟ گفتم: آرى و آمده ام گواهى دهم كه خدايى جز خداوند يكتا وجود ندارد و محمد فرستاده خداوند است. رسول خدا فرمود: سپاس خدا را. ابو بكر گفت: گويا از مصر مى آيى؟ گفتم: آرى. گفت: افراد بنى مالك كه با تو بودند چه كردند؟ گفتم: ميان من و ايشان كه همگى بر آيين شرك بوديم، يكى از مسائلى كه ميان اعراب اتفاق مى افتد پيش آمد و من آنان را كشتم و جامه و سلاح و كالاهاى ايشان را گرفتم و اينك به حضور پيامبر آمده ام تا خمس آن را بگيرد و رأى خويش را در آن مورد عمل كند كه به هر حال اينها غنيمت مشركان است. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اسلامت را پذيرفتم، ولى از اموال آنان نه خمس و نه چيز ديگرى برنمى داريم، كه اين كار تو حيله گرى است و در غدر و مكر خيرى نيست. اندوه دور و نزديك بر من فرود آمد، گفتم: اى رسول خدا من آنان را در حالى كه بر آيين قوم خود بودم كشتم و اينك كه پيش تو آمده ام، مسلمان شدم. فرمود: اسلام آنچه را پيش از آن بوده است، فرو مى پوشاند.
گويد: مغيره سيزده مرد از بنى مالك را كشته و اموالشان را متصرف شده بود، چون اين خبر به طائف و قبيله ثقيف رسيد، يكديگر را به جنگ فرا خواندند و سپس بر اين صلح كردند كه عمويم عروة بن مسعود پرداخت سيزده خونبها را بر عهده بگيرد.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص178
ابو الفرج مى گويد: همين موضوع معنى سخن عروه به هنگام صلح حديبيه است كه به مغيره گفت: «اى حيله گر تا ديروز زشتى و بدى تو را مى شستم و هنوز هم نمى توانم آن را بشويم.»
ابن ابى الحديد مى گويد: به همين سبب ياران معتزلى بغدادى ما گفته اند، كسى كه اسلام او بدين گونه بوده است و سرانجام كار او همچنان است كه طبق اخبار متواتر على عليه السّلام را بر منبرها لعن مى كرده است و بر همان حال هم مرده است و عمده عمر او چيزى جز تبهكاريها و نابكاريها و برآوردن خواسته هاى شكم و زير آن و يارى دادن تبهكاران و صرف وقت در نافرمانى خدا نبوده است، چگونه دوست بداريم و چه عذرى داريم كه از بدگويى او خوددارى كنيم و براى مردم تبهكارى او را آشكار نسازيم.
سخنى از ابو المعالى جوينى درباره صحابه و پاسخ به آن:
در سال ششصد و يازده در بغداد به حضور نقيب ابو جعفر يحيى بن محمد علوى بصرى رفتم، گروهى هم پيش او بودند، يكى از ايشان اغانى ابو الفرج را مى خواند، سخن از مغيرة بن شعبه به ميان آمد و حاضران درباره او به گفتگو پرداختند. گروهى او را نكوهش و برخى او را ستايش كردند و گروهى هم از سخن گفتن درباره او خوددارى كردند. يكى از فقيهان شيعه كه به آموختن اندكى از علم كلام به عقيده اشعريها سرگرم بود، گفت: واجب آن است كه از گفتگو درباره صحابه خوددارى كرد و از بيان آنچه ميان ايشان بروز كرده است، دست نگه داشت، كه ابو المعالى جوينى گفته است: پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از اين كار نهى فرموده است: «از اختلافهايى كه ميان اصحاب من بروز مى كند بر حذر باشيد.» و نيز فرموده است: «يارانم را براى من رها كنيد كه اگر يكى از شما هم وزن كوه احد طلا انفاق كند، هرگز به يك چهارم ارزش يكى از صحابه بلكه به نيمه آن هم نمى رسد.» و فرموده است: «ياران من چون ستارگان هستند به هر يك ايشان اقتداكنيد هدايت مى شويد.»
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص179
همچنين فرموده است: «بهترين شما مردم قرنى هستند كه من در آنم سپس قرن پس از آن و سپس قرن پس از آن.» وانگهى در قرآن ستايش صحابه و تابعين آمده است و پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرموده است: «چه مى دانى شايد خداوند بر اهل بدر نظر افكنده و فرموده باشد هر چه مى خواهيد بكنيد كه شما را آمرزيده ام.» از حسن بصرى روايت شده كه پيش او سخن از جنگ جمل و صفين شده است، گفته است: آنها خونهايى است كه خداوند شمشيرهاى ما را از آن پاك نگهداشته است، زبانهاى خود را با ياد آن خون آلوده نكنيم. وانگهى اين اخبار از ما پوشيده مانده است و از حقيقت آن دور شده است و سزاوار و شايسته ما نيست كه در آنها خوض كنيم و بر فرض كه يكى از صحابه به خطا كرده باشد، واجب است به جهت حرمت رسول خدا و هم به جهت مروت رعايت كرده شود. جوانمردى اقتضا مى كند كه حرمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم درباره همسرش عايشه و پسر عمه اش زبير و طلحه كه دست خود را سپر بلاى آن حضرت ساخته است، نگه داشته شود. وانگهى چه چيزى بر ما واجب و لازم كرده است كه از مسلمانى تبرى جوييم يا لعن كنيم خداوند روز رستاخيز به مكلف نمى گويد چرا لعن نكردى بلكه مى پرسد چرا لعن كردى و اگر انسانى در تمام عمر خود ابليس را لعن نكند، گنهكار و سركش نيست و اگر آدمى به جاى لعن كردن استغفر الله بگويد براى او بهتر است. از اين گذشته چگونه ممكن است براى عوام مردم دخالت در امور خواص جايز باشد و حال آنكه صحابه اميران و رهبران اين امت بوده اند و ما امروز به راستى در طبقه اى به مراتب فروتر از آنانيم و چگونه ممكن است تعرض به نام و يادشان براى ما پسنديده باشد؟ آيا ناپسند نيست كه رعيت در دقايق امور پادشاه و احوال او و كارهايى كه ميان او و اهلش و پسر عموها و همسران و كنيزانش مى گذرد، دخالت كند؟ پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شوهر خواهر معاويه است و ام حبيبه خواهر او همسر رسول خداست، لازمه ادب اين است كه حرمت ام حبيبه را در مورد برادرش نگه دارند. چگونه جايز است كسى را كه خداوند ميان او و پيامبرش مودت قرار داده است، لعن كرد. مگر همه مفسران نگفته اند كه اين آيه كه خداوند متعال فرموده است: «شايد
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص 180
خداوند ميان شما و ميان كسانى از ايشان كه با شما دشمنى كردند، مودت قرار دهد.» در مورد ابو سفيان و خاندان او نازل شده است. و ناظر به ازدواج پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با دختر ابو سفيان است، وانگهى همه امورى كه شيعه درباره بروز اختلاف و مشاجره ميان اصحاب نقل كرده اند ثابت نشده است، و آنان همچون فرزندان يك مادر بوده اند و هرگز باطن يكى از ايشان نسبت به ديگرى مكدر نشده است و ميان ايشان اختلاف و ستيزى صورت نگرفته است.
ابو جعفر كه خدايش رحمت كناد، گفت: مدتى پيش به خط خودم مطالبى را كه يكى از زيديه در اين مورد و رد و پاسخ سخنان ابو المعالى جوينى درباره اين نظر نوشته است، نوشته ام و اينك همان را براى شما بيرون مى آورم كه با تأمل در آن از گفتگو درباره آنچه اين فقيه گفت بى نياز گردم كه من احساس خستگى مى كنم كه مانع گفتگوى طولانى است به ويژه اگر جنبه جدال و پايدارى در قبال مدعى باشد. ابو جعفر از ميان كتابهاى خويش جزوه اى بيرون آورد كه در همان مجلس آن را خوانديم و حاضران آن را پسنديدند و من - ابن ابى الحديد- خلاصه آن را در اين جا مى آورم.
گويد: اگر نه اين است كه خداوند متعال دشمن داشتن دشمنان خود را همچون دوست داشتن دوستان خويش بر مسلمانان واجب فرموده است و ترك كردن آن را به دليل عقل و نقل سخت گرفته است و فرموده است: «كسانى را كه به خدا و روز رستاخيز ايمان آورده اند چنين نمى يابى كه كسانى را كه با خدا و رسولش ستيز مى كنند دوست بدارند، هر چند آنان پدران يا پسران يا برادران و خويشاوندان ايشان باشند.» و نيز فرموده است: «اگر به خدا و پيامبر و آنچه به او نازل شده است، ايمان آورده بودند آنان را دوستان نمى گرفتند.» و نيز فرموده است: «قومى را كه خداوند بر ايشان خشم گرفته است دوست مداريد.» وانگهى مسلمانان بر اين موضوع اجماع دارند كه خداوند متعال دشمنى دشمنانش و دوستى دوستانش را واجب فرموده است و حب و بغض در راه خداوند واجب است. اگر اينها كه گفتيم نمى بود، متعرض ستيز با كسى در راه دين و تبرى جستن از او نمى شديم، و شايد در آن صورت دشمنى ما با آنان غير لازم مى بود.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص181
اگر گمان كنيم كه چون به خداوند متعال عرض كنيم چگونگى كار ايشان از ما پوشيده مانده و در روزگاران گذشته بوده است و براى خوض و بررسى ما در كارى كه از ما نهان است، معنايى نيست و به اين بهانه اعتماد كنيم و آنان را دوست بداريم، بيم آن داريم كه خداوند سبحان بفرمايد اگر كار آنان از ديده شما نهان و درگذشته بوده است از دل و گوش شما كه نهان نمانده است و اخبار صحيحى به دست شما رسيده است كه شما را موظف به اقرار به پيامبرى پيامبر و دوست داشتن كسانى كه او را تصديق كرده اند و دشمنى با كسانى كه او را انكار و با او ستيز كرده اند مى سازد. وانگهى به شما فرمان داده شده است، درباره قرآن و آنچه رسول خدا آورده است، تدبر كنيد، و اى كاش بر حذر مى بوديد كه فرداى قيامت از افرادى نباشيد كه عرضه مى دارند: «پروردگارا، ما سروران و بزرگان خود را اطاعت كرديم و آنان گمراهمان ساختند.» اما لفظ لعن چنان است كه خداوند متعال به آن فرمان داده است و آن را واجب فرموده است، مگر نمى بينى كه فرموده است: «آن گروه را خداوند لعنت مى كند و لعنت كنندگان هم لعنت مى كنند.» و هر چند جمله اخبارى است ولى معنى آن امر است، نظير اين گفتار خداوند كه مى فرمايد «طلاق داده شدگان انتظار مى برند به خود سه طهر را.» يعنى بايد سه طهر را انتظار ببرند.
وانگهى خداوند متعال عاصيان را لعنت فرموده است، آن جا كه مى گويد: «كسانى از بنى اسرائيل كه كافر شدند بر زبان داود لعنت كرده شدند.» و اين گفتار خداوند كه «همانا آنان كه خدا و رسولش را آزار مى دهند، خدايشان در دنيا و آخرت لعنت مى كند و براى آنان عذابى خواركننده آماده ساخته است». و هم فرموده است: «لعنت شدگان اند هر كجا يافته شوند، گرفته شوند و كشته شوند كشته شدنى.» و هم فرموده است: «خداوند كافران را لعنت كرده و آتش براى ايشان فراهم ساخته است.» و خداوند متعال خطاب به ابليس فرموده است: «همانا تا روز دين لعنت من بر توست.» اما سخن آن كس كه مى گويد: «چه ثوابى در لعنت كردن است و خداوند به مكلف نمى گويد چرا لعن نكردى بلكه مى پرسد چرا لعن كردى و اگر به جاى لعن كردن فلان كس، بگويد خدايا
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص182
مرا بيامرز براى او بهتر است، و اگر انسانى در تمام مدت عمر خود ابليس را لعنت نكند مواخذه نمى شود.» سخن شخص نادانى است كه نمى فهمد چه مى گويد. لعنت كردن اگر چنان كه بايست صورت گيرد، اطاعت فرمان خداوند است و سزاوار پاداش، يعنى كسى كه سزاوار لعنت است، در راه خدا و براى خدا لعن شود نه به پيروى از هواى نفس و تعصب. وانگهى نمى بينى كه در شريعت در مورد انكار فرزند، لعن وارد شده است آن هم به اين صورت كه شوهر بار پنجم بگويد: «همانا لعنت خدا بر او باد اگر از دروغگويان باشد.» و اگر خداوند اراده نفرموده بود كه بندگانش اين لفظ را بر زبان آورند آنان را مجبور به آن نمى فرمود و اين كلمه را از معالم شرع قرار نمى داد، و اين همه در كتاب عزيز خود آن را تكرار نمى فرمود و درباره قاتل نمى گفت: «و خداى بر او خشم مى گيرد و او را لعنت مى كند.» و منظور از اينكه خداوند قاتل را لعنت مى كند، فرمان به ماست كه ما هم قاتل را لعنت كنيم و بر فرض كه منظور هم اين نباشد باز بر عهده ماست و حق داريم قاتل را لعنت كنيم كه خداى متعال او را لعن كرده است. آيا وقتى كه خداوند كسى را لعنت مى كند ما حق نداريم او را لعنت كنيم، اين چيزى است كه خرد آن را نمى پذيرد، همچنان كه چون خداوند كسى را ستايش و ديگرى را نكوهش كند، حق ماست كه يكى را ستايش و ديگرى را نكوهش كنيم. خداوند مى فرمايد: «آيا خبر دهم شما را به بدتر از آن از لحاظ پاداش پيش خدا، كسى كه خدايش لعنت كناد.» و هم فرموده است: «بار خدايا آنان را دو چندان از عذاب برسان و آنان را لعنت فرماى، لعنتى بزرگ.» و نيز خداى عز و جل فرموده است: «يهوديان گفتند دست خداى بسته است، دستهاى ايشان بسته شد و بدان چه گفتند لعنت شدند.» چگونه اين گوينده مى گويد خداوند متعال به مكلف نمى گويد چرا لعن نكردى؟ مگر نمى داند كه خداوند متعال به دوست داشتن دوستان خود و دشمن داشتن دشمنان خويش فرمان داده است و همان گونه كه درباره تولى مى پرسد از تبرى هم سؤال مى فرمايد. مگر نمى بينى كه چون شخص يهودى مسلمان مى شود، نخست از او خواسته مى شود شهادتين را بر زبان آورد و سپس مى گويند بگو از هر دينى كه مخالف دين اسلام باشد، تبرى مى جويم و از تبرى چاره اى نيست كه عمل با آن كامل و تمام مى شود. مگر اين گوينده اين شعر شاعر را
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص183
نشنيده است كه مى گويد: با دشمن من دوستى مى ورزى و چنين مى پندارى كه من دوست تو هستم، به راستى كه اين انديشه از تو شگفت است. دوست داشتن دشمن دوست، بيرون رفتن از دوستى دوست است و چون دوست داشتن دشمن باطل است چيزى جز تبرى باقى نمى ماند، و طبق اجماع مسلمانان جايز نيست كه آدمى با دشمنان خداوند متعال و نافرمان و گنهكار بى تفاوت باشد و بگويد نه آنان را دوست مى دارم و نه از ايشان تبرى مى جويم.
اما اين سخن كه گفته است: «اگر آدمى به جاى لعن كردن براى خود طلب آمرزش از خداوند كند، براى او بهتر است.» اگر معتقد به وجوب لعن باشد و لعنت نكند و استغفار كند، استغفارش سودى ندارد و از او پذيرفته نمى شود زيرا كه از فرمان خداوند سركشى كرده است و از انجام دادن چيزى كه خداوند بر او واجب فرموده، خوددارى كرده است و كسى كه بر انجام دادن برخى از گناهان اصرار ورزد توبه و استغفار او از گناهان ديگرش هم پذيرفته نمى شود. اما اين سخن كه گفته است هر كس در تمام مدت عمر خويش ابليس را لعنت نكند، زيانى نكرده است، چنين نيست كه اگر اعتقاد به واجب بودن لعنت بر ابليس نداشته باشد كافر است و اگر اعتقاد دارد و لعنت نمى كند خطاكار است. وانگهى ميان لعنت نكردن ابليس و لعنت نكردن سران گمراهى چون معاويه و مغيره و امثال ايشان تفاوت است. زيرا خوددارى از لعنت كردن ابليس در نظر هيچ مسلمانى شبهه اى در كار ابليس ايجاد نمى كند و حال آنكه خوددارى از لعنت آنان و امثال ايشان موجب ايجاد شبهه در كار آنان در نظر بسيارى از مسلمانان مى شود، و اجتناب از چيزى كه در دين شبهه برانگيزد واجب است، و بدين سبب خوددارى از لعن ابليس نظير خوددارى از لعن اين گونه مردم نيست.
گويد: از اين گذشته به مخالفان گفته خواهد شد آيا درست است كسى بگويد چون حقيقت كار يزيد بن معاويه و حجاج بن يوسف از ما پوشيده مانده است، سزاوار نيست كه در داستان آن دو درافتيم و با آنان ستيز و ايشان را لعنت كنيم و از آن دو تبرى بجوييم؟ چه تفاوتى است ميان اين سخن و اينكه شما بگوييد كار معاويه و مغيرة بن شعبه و امثال آن دو از ما پوشيده مانده است و بررسى داستان آنان براى ما سزاوار نيست. وانگهى، اى اهل حديث و حشويه و عامه چگونه شما در داستان عثمان كه از شما
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص184
پوشيده مانده است - در آن حضور نداشته ايد- وارد مى شويد و از قاتلان او تبرى مى جوييد و ايشان را لعنت مى كنيد، و چگونه حرمت ابو بكر صديق را درباره پسرش محمد و حرمت عايشه ام المؤمنين را درباره برادرش رعايت نمى كنيد و محمد بن ابى بكر را لعنت و تفسيق مى كنيد، در عين حال ما را منع مى كنيد كه درباره معاويه و ظلم او نسبت به على و حسن و حسين عليهما السّلام و غصب حقوق ايشان سكوت نكنيم، چگونه است كه لعن ظالم عثمان براى شما سنت است ولى لعن ظالم على و حسن و حسين تكلف است و بايد از آن خوددارى كرد. و چگونه عامه در مسأله عايشه دخالت مى كنند و از هر كس كه به او نگريسته و بدو گفته است اى حميراء، تبرى مى جويند و از اينكه پرده حرمت عايشه دريده شده است برخى را لعنت مى كنند و در همان حال ما را از سخن گفتن در كار فاطمه و آنچه پس از رحلت پدرش بر سرش آمده است، منع مى كنيد. و اگر بگوييد، دريدن پرده حرمت فاطمه و ورود به خانه او براى حفظ نظام اسلام صورت گرفته است و اينكه مبادا آن كار منتشر شود و گروهى از مسلمانان گردن خود را از حلقه اطاعت و رعايت حمايت بيرون كشند، به شما پاسخ داده خواهد شد پرده حرمت عايشه هم به همين سبب دريده و به كجاوه او هتك حرمت شده است كه او خود ريسمان اطاعت را از گردن خود برداشته و اتحاد مسلمانان را شكسته است و پيش از رسيدن على بن ابى طالب عليه السّلام به بصره خونهاى ايشان را ريخته است و ميان او و عثمان بن حنيف و حكيم بن جبله و مسلمانان نكوكارى كه همراه آن دو بودند خونريزى و كشتارى اتفاق افتاده است كه كتابهاى تاريخ و سيره آن را نقل كرده است.
بنابراين اگر ورود به خانه فاطمه آن هم براى كارى كه هنوز صورت نگرفته است، روا باشد، دريدن پرده حرمت عايشه براى كارى كه صورت گرفته است و تحقق پيدا كرده است جايز خواهد بود و چگونه ممكن است دريدن پرده حرمت عايشه از گناهان كبيره اى باشد كه موجب جاودانگى در آتش مى گردد و تبرى جستن از انجام دهنده آن از كارهاى مهم ايمانى شمرده مى شود و حال آنكه گشودن در خانه فاطمه و وارد شدن در آن و جمع كردن هيزم بر در خانه اش و تهديد به آتش زدن از بهترين كارها باشد كه خداوند بدان وسيله اسلام را پايدار داشته و آتش فتنه را خاموش كرده است و حال آنكه حداقل اين است كه نگهداشتن حرمت فاطمه و عايشه يكى است و حرمت هر دو برابر است و ما دوست نداريم به شما بگوييم حرمت فاطمه بزرگتر و مقام او بلندتر است و حفظ حرمت او به پاس رسول خدا مهمتر است كه فاطمه پاره تن پيامبر و بخشى از
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص185
خون و گوشت رسول خداست و قابل مقايسه با همسرى نيست كه به هر حال ميان او و شوهرش چيزى جز پيوند زناشويى وجود نداشته است و همسر به هر صورت پيوندى عاريتى است و ميان زن و شوهر عقدى همچون عقد اجاره براى منفعت چيزى بسته مى شود و در واقع شبيه خريد و فروش كنيز است. به همين سبب دانشمندان احكام ميراث گفته اند اسباب ارث بردن سه چيز است سبب و نسب و ولاء، نسب همان خويشاوندى و سبب ازدواج است و ولا عبارت از ولاى عتق - آزاد كردن بردگان- است و بدين گونه نكاح و پيوند ازدواج را خارج از نسب دانسته اند و اگر زن همچون خويشاوند نسبى بود، معنى نداشت كه ميراث برندگان را به سه دسته تقسيم كنند بلكه به دو دسته تقسيم مى كردند.
از اين گذشته چگونه ممكن است كه عايشه يا كس ديگرى غير از او به منزلت فاطمه عليه السّلام باشد و حال آنكه همه مسلمانان چه آنان كه فاطمه را دوست مى دارند و چه آنان كه او را دوست نمى دارند، در اين مسأله اتفاق نظر دارند كه او سرور زنان هر دو جهان است. گويد: چگونه امروز بر ما لازم است كه حرمت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را در مورد همسرش رعايت كنيم و حرمت ام حبيبه را درباره برادرش نگه داريم و حال آنكه صحابه خود را مكلف به حفظ حرمت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در مورد اهل بيت آن حضرت ندانسته اند، همچنين حرمت رسول خدا را در مورد دامادش عثمان بن عفان كه از پسر عموهاى آن حضرت - يعنى با چند واسطه- هم بوده است رعايت نكرده اند و نه تنها عثمان و برخى از ياران او را كشته اند كه آنان را لعنت هم كرده اند. بسيارى از صحابه عثمان را در حالى كه خليفه بود، لعن مى كردند كه يكى از ايشان عايشه است كه مى گفت نعثل را بكشيد كه خداى نعثل را لعنت فرمايد. و ديگر عبد الله بن مسعود است كه عثمان را لعنت مى كرد، معاويه، على و دو پسرش حسن و حسين عليهما السّلام را در حالى كه زنده و در عراق بودند، لعنت مى كرد و بر منبرهاى شام لعن آنان را معمول داشت و در دعاى دست نماز ايشان را نفرين مى كرد. ابوبكر و عمر، سعد بن عباده را در حالى كه زنده بود لعنت كردند و از او تبرى جستند و او را از مدينه به شام بيرون كردند، عمر هم هنگامى كه خالد بن وليد، مالك بن نويره را كشت، خالد را لعن كرد و اين لعن كردن در مورد هر انسان مسلمانى كه از او گناهى سزاوار لعن سر مى زد متداول و آشكار بوده است.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص186
گويد: وانگهى اگر نگهداشتن حرمت عمرو بر زيد لازم باشد كه او را لعن نكنند، بايد حرمت صحابه در مورد فرزندان ايشان نگهداشته شود و مثلا حرمت سعد بن ابى وقاص درباره پسرش عمر بن سعد كه قاتل حسين عليه السّلام است رعايت شود و او را لعنت نكنند، يا حرمت معاويه در مورد يزيد قاتل حسين عليه السّلام و كسى كه واقعه حره را پديد آورده و مسجد الحرام را به بيم انداخته است رعايت كنند و او را لعن و نفرين نكنند. و حرمت عمر بن خطاب را در مورد عبيد الله پسرش كه قاتل هرمزان است و در جنگ صفين با على عليه السّلام جنگ كرده است، حفظ كرد.
گويد: اگر خوددارى از ستيز و دشمنى با اصحاب پيامبر كه با خدا دشمنى كرده اند مايه حفظ حرمت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى بود، گردن ما را هم مى زدند با آنان ستيز نمى كرديم ولى محبت رسول خدا نسبت به يارانش چون محبت جاهلان به يكديگر نيست كه بر پايه تعصب باشد و رسول خدا محبت اصحاب را بر مبناى اطاعت ايشان از فرمان خداوند قرار داده است و هرگاه آنان نسبت به خدا نافرمانى كنند و آنچه را لازمه محبت به ايشان است از دست بدهند ديگر رسول خدا از بى محبتى نسبت به ايشان پروا ندارد و از رها كردن محبت به ايشان خشمگين نمى شود. رسول خدا دوست داشته است با دشمنان خدا هر چند از افراد خاندانش باشند ستيز شود، همان گونه كه دوست داشته است با دوستان خدا دوستى شود هر چند از لحاظ نسبت دورترين افراد نسبت به او باشند، و گواه اين موضوع اجماع امت است بر اينكه خداوند دشمنى كردن با از دين برگشتگان و منافقان را هر چند از اصحاب پيامبر باشند، واجب فرموده است و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خود را به اين كار فرمان داده و دعوت كرده است. چنان كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بريدن دست دزدان و تازيانه زدن به تهمت زنندگان و زناكاران را واجب فرموده است هر چند از اصحاب باشد چه از مهاجران و چه از انصار. مگر نمى بينى كه پيامبر فرموده است: اگر فاطمه هم دزدى كند، دستش را مى برم و اين در مورد دخترى است كه چون جان اوست. در عين حال در دين خدا هيچ گونه پروايى از او ندارد و در مورد اجراى حدود خداوند هيچ گونه مراقبتى نسبت به او نمى فرمايد، همان گونه كه اصحاب افك را تازيانه زد كه مسطح بن اثاثه هم در زمره ايشان است و او از شركت كنندگان در جنگ بدر بوده است.
گويد: وانگهى اگر مقام و محل اصحاب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به اين درجه بود كه اگر كسى از فرمان خداوند سرپيچى كند نه تنها با او ستيز و دشمنى نشود و درباره اش
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص187
سخن زشتى گفته نشود بلكه واجب باشد كه فقط به اسم اينكه از صحابه است، مراقبت و از گناهان و معايب او چشم پوشى شود مى بايست آن صحابى موسى عليه السّلام كه ستايش از او در قرآن آمده است، پس از اينكه دگرگون شد و از هواى نفس خويش پيروى كرد و از آياتى كه بر او رسيده بود جدا و گمراه گرديد، نكوهش نشود و حال آنكه خداوند متعال مى فرمايد: «و بخوان بر ايشان داستان آن كسى را كه آيتهاى خود را به او ارزانى داشتيم، پس بيرون آمد از آنها و شيطان او را پيرو خود قرار داد و از گمراهان شد.» همچنين لازم بود منزلت آن گروه از اصحاب موسى عليه السّلام كه گوساله پرست شدند، محفوظ بماند كه همه آنان با يكى از پيامبران گرانقدر خداوند سبحان مصاحبت داشته اند.
گويد: وانگهى اگر اصحاب پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خودشان براى خويش چنين منزلتى را قائل بودند، اين موضوع را از خود ايشان استنباط مى كردى و مى دانستى كه خود آنان به محل و منزلت خويش از عوام مردم روزگار ما داناتر بوده اند و هرگاه چگونگى رفتار برخى از ايشان را نسبت به برخى ديگر بررسى كنى تو را راهنمايى مى كند كه موضوع كاملا بر خلاف چيزى است كه امروز در دل مردم است.
اين على عليه السّلام و عمار بن ياسر و ابولهيثم بن التيهان و خزيمه بن ثابت و همه مهاجران و انصار همراه على عليه السّلام هستند كه به هيچ وجه از طلحه و زبير تغافل نكرده اند بلكه نسبت به آن دو و همراهان ايشان همان گونه رفتار كرده اند كه به روزگار ما نسبت به خوارج رفتار مى شود، و اين طلحه و زبير و عايشه و همراهان ايشان هستند كه از سوى ديگر به هيچ وجه دست از على برنداشته اند و با او چنان رفتار كرده اند كه به روزگار ما نسبت به كسى رفتار مى شود كه به زور حكومت را تصرف كرده باشد، و اين معاويه و عمرو عاص هستند كه نسبت به على عليه السّلام هرگز به چشم دوستى و همسايگى نگاه نكرده اند بلكه از شمشير كشيدن بر او خوددارى نكردند و او و فرزندانش و هر كس از خويشاوندانش را كه زنده بود، لعن مى كردند و يارانش را كشتند، على عليه السّلام هم در نمازهاى واجب آن دو و ابو الاعور سلمى و ابو موسى اشعرى را لعن مى كرد كه سلمى و اشعرى هم از صحابه هستند، و اين سعد بن ابى وقاص و محمد بن مسلمه و اسامة بن زيد و سعيد بن زيد بن عمرو بن نفيل عبد الله بن عمر و حسان بن ثابت و انس بن مالك هستند
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص188
كه مصلحت نديدند در جنگ جمل از على يا طلحه و زبير پيروى كنند و طلحه و زبير به اجماع مسلمانان افضل از اين افراد بودند، جز آنكه سعد و محمد بن مسلمه و ديگران چنين مى پنداشتند كه ممكن است على در جنگ با آن دو و آن دو در جنگ با على گرفتار اشتباه و لغزش شده باشند، و اين عثمان بن عفان است كه ابوذر را همچون اشخاص خيانت پيشه و فتنه انگيز به ربذه تبعيد كرد، و اين عمار و عبد الله بن مسعود هستند كه چون اعمال عثمان براى ايشان آشكار شد، نخست او را پند و اندرز دادند و سپس بدان گونه برخورد كردند كه مى دانيد و عثمان هم با آن دو چنان رفتار كرد كه خبرش به شما رسيده است و سرانجام آن قوم با عثمان چنان رفتار كردند كه نه تنها شما بلكه همه مردم مى دانند، و اين عمر است كه چون زبير بن عوام از او براى رفتن به جهاد اجازه خواست، گفت: من دروازه را گرفته ام و اجازه نمى دهم كه اصحاب محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ميان مردم پراكنده شوند و ايشان را گمراه سازند، و ابوبكر و عمر مى گفته اند كه على و عباس هم در موضوع ميراث پيامبر آن دو را دروغگو و ستمگر و تبهكار مى پندارند، على و عباس هم در اين مورد عذرخواهى نكردند و از سخن خود دست برنداشتند و هيچ يك از اصحاب حديث مدعى نشده است كه آن دو عذر خواهى كرده باشند، ياران رسول خدا هم آنچه را كه عمر نقل كرد و به آن دو نسبت داد بر آن دو انكار نكردند.
همچنين اين سخن عمر را كه به ياران پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نسبت گمراه ساختن مردم را داده بود، منكر نشدند و زشت نشمردند. به علاوه لگدكوب كردن عثمان شكم عمار ياسر را و شكستن دنده عبد الله بن مسعود را زشت نشمردند، همچنين رفتار عمار و ابن مسعود را نسبت به عثمان زشت نشمردند، نه آن چنان كه به روزگار ما عامه مردم سخن گفتن درباره صحابه را زشت مى شمرند مگر اينكه عوام مردم چنين گمان برند كه ايشان به صحابه از خودشان آشناترند.
و اين على و فاطمه و عباس هستند كه همواره و يك صدا اين روايت را كه از قول پيامبر نقل مى كردند كه «از ما گروه پيامبران ارث برده نمى شود»، تكذيب مى كردند و آن را جعلى مى شمردند و مى گفتند: چگونه ممكن است پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اين حكم را براى كس ديگرى غير از ما بيان فرموده باشد و حال آنكه وارثان او ما هستيم و سزاوارترين افراد هستيم كه بايد اين حكم را به او ابلاغ مى فرمود.
اين عمر بن خطاب است كه نخست درباره اعضاى شورى گواهى مى دهد كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رحلت فرموده و از ايشان خشنود بوده است و سپس فرمان مى دهد كه اگر
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص189
گزينش خليفه را به تأخير انداختند، گردن ايشان را بزنند. وانگهى براى هر يك از اعضاى شورى عيبى را برشمرده است كه اگر امروز عوام مردم آن را از كسى نسبت به صحابه بشنوند جامه اش را برگردنش مى پيچد و او را به حضور حاكم مى كشاند و گواهى به رافضى و حلال بودن خونش داده مى شود، در صورتى كه اگر طعنه زدن بر يكى از صحابه رفض باشد، عمر بن خطاب از همگان رافضى تر و پيشواى رافضيان خواهد بود، از اين گذشته اين سخن عمر كه مشهور و شايع است كه گفته است بيعت ابو بكر گرفتارى ناگهانى بود كه خداوند شر آن را كفايت فرمود و هر كس خواست آن را تكرار كند بكشيدش، علاوه بر آنكه طعنه زدن در عقد بيعت است، خود بيعت را هم مخدوش مى سازد. علاوه بر اين سخنى كه درباره ابوبكر در نمازش گفته است و اين سخن عمر درباره عبد الرحمان پسر ابوبكر كه گفته است جنبنده كوچك بدى است و در عين حال از پدرش بهتر است.
و عمر درباره سعد بن عباده كه سرور و سالار انصار بوده است، گفته است: سعد را بكشيد كه خدايش بكشد، او را بكشيد كه منافق است. وانگهى عمر به ابو هريره دشنام داده است و روايات او را نادرست دانسته است و خالد بن وليد را هم دشنام داده است و در دين او طعنه زده است و حكم به تبهكار بودن و وجوب كشتن او داده است، عمرو عاص و معاويه را خيانتكار دانسته و به آن دو نسبت دزدى داده است كه اموال عمومى را دزديده و به تصرف خود درآورده اند. عمر در بدى كردن و روى ترش كردن و دشنام دادن و ناسزا گفتن نسبت به همگان شتاب زده بود و كمتر كسى از صحابه است كه از زخم زبان يا تازيانه او در امان بوده باشد، به همين سبب است او را دشمن مى داشتند و از روزگارش با همه فتوحات كه در آن بود ملول شدند. اى كاش عمر هم صحابه را همان گونه كه عامه احترام مى گذارند، احترام مى گذاشت، بنابراين يا عمر خطاكار بوده است يا عامه مردم بر خطايند. و اگر بگويند عمر جز به كسى كه سزاوار بوده است و گنهكار، دشنام نداده و بدى نكرده و او را نزده است، به آنها مى گوييم گويا تصور كرده ايد ما مى خواهيم از كسى كه سزاوار تبرى نيست، تبرى جوييم يا با او دشمنى ورزيم، هرگز ما چنين نگفته ايم و هيچ مسلمان و عاقلى اين سخن را نمى گويد.
به هر حال غرض ما از گفتن اين سخنان اين است كه توضيح دهيم صحابه هم مردمى همچون ديگران هستند، آنچه براى مردم هست براى ايشان هم هست و آنچه بر مردم است بر ايشان هم هست هر كس از ايشان بدى كرده باشد، نكوهشش مى كنيم و هر كس نيكى
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص190
كرده باشد، ستايشش مى كنيم و آنان را بر ديگر مسلمانان فضيلتى جز ديدار پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و هم روزگارى با آن حضرت نيست، و چه بسا كه گناهان ايشان از گناهان ديگران بزرگتر هم باشد كه آنان نشانه هاى نبوت و معجزات را ديده اند و اعتقادات ايشان به ضرورت نزديكتر بوده است و حال آنكه عقايد ما نتيجه فكر و انديشه است و در معرض شبهه و شك است و بدين گونه گناهان ما سبكتر و عذر ما پذيرفته تر است.
اينك به بحث خود برمى گرديم و مى گوييم: اين ام المؤمنين عايشه است كه پيراهن رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را بيرون آورد و به مردم گفت اين پيراهن رسول خداست كه هنوز كهنه نشده است و حال آنكه عثمان سنت پيامبر را كهنه كرد، و مى گفت: نعثل را بكشيد كه خدايش بكشد و به اين هم راضى نشد تا آنجا كه گفت: گواهى مى دهم كه فردا عثمان لاشه گنديده اى افتاده در راه خواهد بود. برخى از مردم مى گويند عايشه در اين باره خبرى نقل مى كرده است و برخى از مردم مى گويند اين خبر موقوف بر خود عايشه است، گذشته از اين موضوع اگر امروز كسى همين سخن عايشه را بر زبان آورد، در نظر عامه زنديق است. وانگهى عثمان محاصره شد، يعنى اعيان صحابه او را محاصره كردند و هيچ كس آن را كارى منكر نشمرد و آن را مهم ندانست و در از ميان بردن محاصره كوششى نكرد بلكه كار كسانى را كه آن محاصره را زشت مى شمردند، زشت دانستند. همان گونه كه مى دانيد عثمان نه تنها از روى شناسان اصحاب پيامبر كه از اشراف ايشان شمرده مى شد و به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نزديكتر از عمر و ابو بكر بود و در آن هنگام امام مسلمانان و برگزيده از ميان ايشان براى خلافت بود و امام را حقى بزرگ بر رعيت است. اگر آن قوم درست رفتار كرده اند كه در اين صورت صحابه در موقعيتى كه اينك عامه مردم ايشان را قرار مى دهند نيستند و اگر درست رفتار نكرده اند، اين همان چيزى است كه ما مى گوييم كه ارتكاب خطا بر هر يك از صحابه جايز است همان گونه كه امروز بر هر يك از ما جايز است البته ما در اجماع اشكالى نمى كنيم. در عين حال مدعى اجماع حقيقى هم بر قتل عثمان نيستيم بلكه مى گوييم بسيارى از مسلمانان اين كار را انجام داده اند و طرف مقابل ما مسلم مى داند كه اين كار خطا و معصيت بوده است و در اين صورت تسليم اين نظريه شده است كه جايز است صحابى خطا و معصيت كند و همين خواسته و مطلوب ماست.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص191
و اين مغيرة بن شعبه كه از صحابه است، بر او ادعاى زنا شد و گروهى هم عليه او گواهى دادند. عمر اين ادعا و گواهى دادن را زشت نشمرد و نگفت كه چون مغيره صحابى است، اين كار ناممكن و ادعاى باطلى است و امكان ندارد كه صحابى زنا كند و چرا عمر كار گواهان را زشت نشمرد و به آنان نگفت اى واى بر شما، كاش بر فرض كه ديديد او چنين كارى را كرد از او تغافل مى كرديد كه خداوند واجب فرموده است از بيان بديهاى اصحاب پيامبر خوددارى شود و پرده پوشى در مورد ايشان را واجب قرار داده است و اى كاش او را به حرمت اين سخن رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه فرموده است ياران مرا براى خودم واگذاريد رها مى كرديد، بلكه مى بينيم كه عمر آماده براى شنيدن گواهى گواهان و چگونگى ادعا مى شود و روى به مغيره مى كند و پس از گواهى سه تن از گواه چهارم در گواهى خود گرفتار اضطراب شد و در نتيجه سه گواه ديگر تازيانه خوردند. چگونه مغيره به عمر نگفت چرا سخن ايشان را كه از صحابه نيستند درباره من مى پذيرى و حال آن كه من از صحابه ام و پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرموده است: «اصحاب من چون ستارگان اند كه به هر يك اقتدا كنيد هدايت مى شويد» نه تنها مغيره چنين نگفت بلكه تسليم فرمان خدا شد، و كسى كه به مراتب گرانقدرتر و برتر از مغيرة بن شعبه است، قدامة بن مظعون است كه از اصحاب بلند مرتبه پيامبر و شركت كنندگان در جنگ بدر است و براى بدريها گواهى به بهشت داده شده است، همين شخص به روزگار حكومت عمر باده نوشى كرد و بر او حد زده شد و عمر گواهى اشخاص را رد نكرد و به اين سبب كه از شركت كنندگان در جنگ بدر است از اجراى حد بر او جلوگيرى نكرد و نگفت كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از بيان بديها و نكوهيده هاى صحابه نهى فرموده است. همچنين عمر پسر خود را حد زد كه از آن مرد و آن پسر از معاصران رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود و معاصر بودن با پيامبر مانع از اجراى حد بر او نشد.
و اين على عليه السّلام است كه مى گويد هيچ كس براى من حديثى از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نقل نمى كند مگر اينكه او را بر آن سوگند مى دهم كه شنيده باشد، آيا اين اتهام بر آنان نيست كه ممكن است دروغ بگويند و على عليه السّلام چنان كه در متن اين خبر آمده است هيچ يك از مسلمانان غير از ابوبكر را استثنا نفرموده است. وانگهى على عليه السّلام مكرر تصريح به دروغ گفتن ابو هريره كرده و فرموده است: هيچ كس از اين مرد دوسى به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيشتر دروغ نبسته است. ابوبكر هم در بيمارى مرگ خويش گفته است: بسيار دوست مى داشتم كه در خانه فاطمه را به زور نمى گشودم هر چند كه براى جنگ بسته شده بود و از آن كار خود پشيمان شد و پشيمانى جز از خطا و گناه معنى ندارد.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص192
وانگهى براى عاقل شايسته و سزاوار است كه در اين معنى بينديشد كه على عليه السّلام شش ماه يعنى تا هنگامى كه فاطمه عليها السّلام رحلت كرده از بيعت با ابو بكر درنگ كرده است، اگر على بر حق بوده است، ابوبكر در به خلافت نشاندن خود خطاكار بوده است و اگر ابو بكر بر حق بوده است، على در درنگ كردن از بيعت خطاكار بوده است، همچنين از حاضر نشدن در مسجد. از اين گذشته ابوبكر در بيمارى مرگ خود خطاب به صحابه گفت: همين كه آن كسى را كه در نظر من از همه شما بهتر بود - يعنى عمر را- بر شما خليفه ساختم، همه تان در بينى خود باد انداختيد و هر كس مى خواست فرمانروايى از او باشد و اين بدان سبب بود كه ديديد دنيا روى آورده است و به خدا سوگند پرده ها و جامه هاى ديبا و ابريشمى خواهيد گرفت. آيا اين سخن ابوبكر طعنه زدن به صحابه نيست و تصريح به اين مسأله نيست كه آنان به عمر رشك مى برد كه چرا ابو بكر او را خليفه ساخته است و همين كه ابو بكر نام عمر را براى فرمانروايى گفت، طلحه به ابو بكر گفت: پاسخ خداى خودت را چه خواهى داد هنگامى كه درباره بندگانش از تو بپرسد و حال آنكه شخص درشتخوى و خشنى را بر آنان ولايت دادى. ابو بكر گفت: مرا بنشانيد بنشانيد و به طلحه گفت: مرا از خدا مى ترسانى، چون خداوند از من بپرسد خواهم گفت: بهترين اهل تو را بر ايشان ولايت دادم. سپس دشنام بسيارى به طلحه داد كه نقل شده است، آيا اين سخن طلحه طعنه به عمر و اين سخن ابو بكر طعنه به طلحه نيست؟ از اين گذشته موضوعى است كه ميان ابىّ بن كعب و عبد الله بن مسعود صورت گرفت و چندان به يكديگر ناسزا گفتند و دشنام دادند كه هر يك ديگرى را فرزند پدر خود ندانست.
اين سخن ابى بن كعب مشهور و نقل شده كه گفته است اين امت از آن گاه كه پيامبر خود را از دست دادند همواره به روى در افتاده اند، آيا اهل عقيده همگى نابود شده اند، و به خدا سوگند من بر آنان اندوهگين نيستم، اندوه من براى مردمى است كه آنان را گمراه مى سازند. و اين سخن عبد الرحمان بن عوف كه مى گفته است تصور نمى كردم چندان زندگى كنم كه عثمان به من منافق بگويد و اگر درست انديشيده و آينده نگر بودم عثمان را بر بند كفش خويش ولايت نمى دادم، و نيز اين سخن او كه خدايا عثمان از اقامه احكام كتاب تو خوددارى كرد، او را چنين و چنان كن.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص193
عثمان در گفتگويى به على عليه السّلام گفت: ابوبكر و عمر از تو بهتر بودند. على فرمود: دروغ مى گويى كه من از تو و از آن دو بهترم، خدا را پيش از آن دو و پس از ايشان پرستش كردم.
سفيان بن عيينه از عمرو بن دينار روايت مى كند كه مى گفته است: پيش عروة بن زبير بودم و در اين باره گفتگو مى كرديم كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پس از بعثت چند سال مقيم مكّه بوده است؟ عروه گفت: ده سال اقامت فرموده است. من گفتم: ابن عباس مى گفته است سيزده سال، گفت: ابن عباس دروغ مى گفته است. ابن عباس مى گفته است: متعه حلال است. جبير بن مطعم به او گفته است: عمر از آن نهى مى كرد. ابن عباس به او گفته است: اى ستمگر بر خويشتن، از همين جا شما گمراه شديد كه من از قول رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى شما سخن مى گويم و تو از قول عمر براى من سخن مى گويى. در خبرى از قول على عليه السّلام آمده است كه اگر عمر درباره متعه آن چنان نمى كرد هيچ كس جز شخص بدبخت زنا نمى كرد و هم به اين صورت نقل شده است كه زنا جز اندكى صورت نمى گرفت.
اما اين موضوع كه صحابه در مسائل و اختلاف نظر فقهى يكديگر را دشنام دهند و عقيده ديگرى را باطل بدانند، فزون از شمار است - در اين جا نمونه هايى از اختلاف نظرهاى فقهى را نقل كرده است كه براى نمونه به ترجمه يكى دو مورد بسنده مى شود. ابوبكر معتقد بود كه بايد غنايم به صورت مساوى تقسيم شود و حال آنكه عمر كار او را ناپسند شمرد و خلاف آن عمل كرد. عايشه هم مخالفت ابو سلمة بن عبد الرحمان با ابن عباس را در مورد عده زنى كه باردار باشد و همسرش بميرد، ناپسند شمرد و گفت: ابو سلمه جوجه خروسى است كه مى خواهد همراه خروسها آواز بخواند.
اين متكلّم زيدى سخن خود را چنين ادامه داده و گفته است: چگونه ممكن است پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرموده باشد: «اصحاب من چون ستارگان اند كه به هر يك اقتدا كنيد هدايت مى شويد.» كه در اين صورت بدون شبهه بايد مردم شام در جنگ صفين بر هدايت باشند و مردم عراق هم بر هدايت باشند و بايد قاتل عمار ياسر هم بر هدايت باشد و حال آنكه طبق خبر صحيح پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرموده اند: «تو را گروه ستمگر مى كشند.» و خداوند در قرآن فرموده است: «با آن گروه كه ستم مى كند چندان جنگ كنيد كه تسليم فرمان خدا گردد.»
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص194
و اين آيه دلالت بر آن دارد كه تا آن گروه بر ستم خود پايدارى كند از فرمان خدا دورى گزيده است و آن كس كه از فرمان خدا دورى گزيند، نمى تواند بر هدايت باشد. در اين صورت لازم مى آيد بسر بن ابى ارطاة كه از صحابه بوده است و دو پسر صغير عبيد الله بن عباس را كشته است بر هدايت باشد، همچنين معاويه و عمرو عاص كه هر دو پس از نماز على و دو پسرش را لعن مى كردند بر هدايت و هدايت كننده باشند. وانگهى ميان اصحاب افرادى بوده اند كه زنا مى كرده و باده مى آشاميده اند، نظير ابو محجن ثقفى و برخى از ايشان مرتد شده و از دين بازگشته اند چون طليحة بن خويلد، باز هم در اين صورت هر كس به ايشان اقتدا كند و از كارهاى آنان پيروى كند مهتدى است.
مى گويد: بدون ترديد اين حديث ساخته و پرداخته طرفداران متعصب امويان است و برخى از هواداران امويان كه از يارى دادن ايشان با شمشير ناتوان بوده اند آنان را با زبان خود يارى داده و به سود ايشان احاديثى را جعل كرده اند.
همچنين حديث ديگرى كه به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نسبت داده اند كه فرموده است: «قرنى كه من در آن هستم بهترين است.» نمى تواند صحيح باشد و از جمله چيزهايى كه بر بطلان آن دلالت دارد اين است كه پنجاه سال پس از رحلت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بدترين قرنهاى جهان است و از قرنهايى است كه در همين خبر از آن ياد كرده است، و اين روزگار همان روزگارى است كه حسين عليه السّلام در آن كشته شده است، و با مدينه درافتاده اند و مكه محاصره شده است و كعبه ويران گرديده است و خليفگان و قائم مقامان مقام نبوت باده گسارى و تبهكاريها مى كرده اند، همچون يزيد بن معاويه و يزيد بن عاتكه و وليد بن يزيد، و خونهاى حرام ريخته شده و مسلمانان بى گناه كشته شده اند و زنان آزاده به اسيرى گرفته شده اند، فرزندان مهاجران و انصار را به بردگى گرفته اند و بر دستهاى آنان مهر بندگى زده اند همچنان كه بر دست اسيران رومى مهر مى زده اند و اين به روزگار خلافت عبد الملك و امارت حجاج بن يوسف بوده است. هرگاه در كتابهاى تاريخ تأمل كنى، پنجاه ساله دوّم را از هر جهت بد مى يابى كه نه خيرى در آن و نه در سالارها و اميران آن وجود داشته است و خوبى مردم بستگى به خوبى سالارها و اميران دارد و با توجه به آنكه قرن پنجاه سال باشد، باز هم چگونه ممكن است اين خبر صحيح باشد.
گويد: اما آنچه كه از گفتار خداوند متعال كه در قرآن آمده است، نظير اين آيه:
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص195
«همانا كه خداوند خشنود شد از مؤمنان.» و اين آيه: «محمد رسول خداوند است و كسانى كه با اويند.»، و اين حديث نقل شده از قول پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر فرض صحت كه فرموده باشد خداوند به شركت كنندگان در جنگ بدر سركشيده و به ديده رحمت نگريسته است، همگى مشروط به سلامت عاقبت و فرجام كار است و جايز نيست كه خداوند حكيم به مكلف غير معصومى خبر داده باشد كه او را عقابى نخواهد بود هر چه مى خواهد انجام دهد.
اين متكلم مى گويد: هر كس انصاف دهد و در احوال صحابه تأمل كند، ايشان را هم چون خود ما خواهد يافت و آنچه براى ما جايز است كه اتفاق افتد براى آنان هم جايز است و ميان ما و ايشان فرقى جز افتخار مصاحبت نيست و البته كه اين شرف و منزلتى بزرگ است ولى نه آن چنان كه هر كس يك روز و يك ماه و بيشتر مصاحب پيامبر بوده باشد جايز نباشد كه گناه كند و به لغزش افتد، و اگر چنين مى بود عايشه نيازمند آن نمى شد كه حكم برائت او از آسمان نازل شود بلكه مى بايد پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از روز نخست به دروغ اهل افك دانا مى بود كه عايشه همسر رسول خدا و مصاحبت او با آن حضرت بيشتر و مؤكدتر بوده است. همچنين صفوان بن معطل هم از صحابه بوده است و سزاوار است كه - در صورت صحت ادعاى شما- در آن مورد غم و اندوهى بر پيامبر نباشد و از روز نخست بگويد صفوان و عايشه هر دو از صحابه اند و معصيت براى آن دو غير ممكن است. و نظاير اين امور بسيار و فزون از بسيار است براى هر كس كه بخواهد احوال صحابه را كاملا بررسى كند. تابعان هم در مورد صحابه همين راه ما را مى پيموده اند و درباره گنهكاران ايشان همين سخن را مى گويند و حال آنكه عامه مردم پس از آن ايشان را خدايان خود گرفته اند.
گويد: وانگهى چه كسى گستاخى آن را دارد كه بگويد بر فرض كه اصحاب محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بد و گناه كنند، جايز نيست از كسى از ايشان تبرى بجوييم و حال آنكه خداوند خطاب به همان پيامبر بزرگوارى كه شرف همه صحابه به ديدار اوست چنين فرموده است: «اگر شرك بورزى بدون ترديد عمل تو نابود خواهد شد و از زيان كاران خواهى بود.» و نيز اين چنين فرموده است: «بگو به درستى كه من اگر نافرمانى كنم
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص196
خداى خود را از عذاب روز بزرگ مى ترسم.» و پس از اينكه فرموده است: «ميان مردم به حق حكم كن و از خواسته نفس پيروى مكن كه تو را از راه خدا گمراه سازد، كسانى را كه از راه خدا گمراه مى شوند عذابى سخت است.»، مگر كسى كه فهم و انديشه و تميز نداشته باشد.
گويد: و هر كس دوست دارد كه به اختلاف صحابه با يكديگر بنگرد و ببيند كه چگونه به يكديگر طعنه زده و اقوال يكديگر را رد كرده اند و آنچه را تابعان بر آنان رد كرده اند و به گفته هاى آنان اعتراض كرده اند و هم از اختلاف تابعان با يكديگر و طعن برخى از ايشان به برخى ديگر آگاه شود به كتاب نظّام مراجعه كند. جاحظ مى گويد: نظام در آغاز كار به مناسبت اينكه رافضيان بر صحابه طعنه مى زدند از همه نسبت به ايشان سخت گيرتر بود، تا آنكه مسائل فتوى و اختلاف صحابه در آن و احكام ايشان و گفتار اشخاصى كه رأى و انديشه خود را در دين خدا به كار برده بودند به ميان آمد، در اين هنگام مطاعن رافضيان و ديگران را با هم مرتب ساخت و درباره صحابه فراوان و چند برابر آنچه در مورد رافضيان گفته، مطلب آورده است.
گويد: يكى از بزرگان معتزله گفته است: غلط ابو حنيفه درباره احكام بزرگ است كه خلقى را گمراه ساخته است ولى غلط حماد از غلط ابو حنيفه بزرگتر است كه حماد كسى است كه اصل و ريشه ابو حنيفه است و ابو حنيفه شاخه اى از آن است و غلط ابراهيم سخت تر و بزرگتر از غلط حماد است كه او استاد حماد بوده است و غلط علقمه و اسود كه ريشه اعتقادات حماد بوده اند و بر آن دو اعتماد كرده است از غلط حماد بيشتر و بزرگتر است و غلط ابن مسعود از غلط همه اينها بزرگتر است كه او نخستين كسى است كه به رأى توسل جسته و گفته است در اين مسأله به رأى خويش فتوى مى دهم، اگر درست بود عنايت خداوند است، و اگر خطا بود از من است.
گويد: اصحاب حديث در خراسان از ثمامة ابن اشرس كه در آن هنگام همراه هارون الرشيد به خراسان آمده بود بار خواستند و از او درباره كتابى كه در رد ابو حنيفه در مورد اجتهاد به رأى نوشته بود پرسيدند، گفت: من اين كتاب را براى رد عقايد ابو حنيفه ننوشته ام بلكه آن را براى رد عقايد علقمه و اسود و عبد الله بن مسعود نوشته ام كه ايشان پيش از ابو حنيفه قائل به رأى بوده اند.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص197
گويد: يكى از معتزله هرگاه نام ابن عباس هم به ميان مى آمد او را كوچك مى شمرد و مى گفت: آن صاحب زلف كه در دين خدا به رأى خويش حكم مى داد.
جاحظ هم در كتاب معروف به كتاب التوحيد خود گفته است: ابو هريره در رواياتى كه از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نقل كرده است ثقه و مورد اعتماد نيست و گفته است على عليه السّلام نه تنها او را مورد وثوق نمى دانست كه او را متهم مى كرد و بر او طعنه مى زد و عمر و عايشه هم در مورد ابو هريره همين گونه بودند. جاحظ خود، عمر بن عبد العزيز را مسخره و تفسيق و تكفير مى كرده است و درست است كه عمر بن عبد العزيز از صحابه نيست ولى بيشتر عامه مردم براى او همان فضيلت را قائل اند كه براى يكى از صحابه.
وانگهى چگونه ممكن است حكم قطعى كنيم كه هر يك از صحابه عادل اند و حال آنكه حكم بن ابى العاص هم از صحابه است كه هيچ دشمن و كينه توزى چون او براى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نبوده است و همين موضوع تو را بسنده است. وليد بن عقبه هم كه به نص قرآن فاسق است، از صحابه است، حبيب بن مسلمه هم كه در حكومت معاويه با مسلمانان آن كارها را كرد و بسر بن ابى ارطاة دشمن خدا و دشمن رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هم از صحابه اند. ميان صحابه گروه بسيارى منافق بوده اند كه مردم ايشان را نمى شناخته اند، بسيارى از مسلمانان بر اين عقيده اند كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رحلت فرمود در حالى كه خداوند همه منافقان را به او معرفى نفرمود و آن حضرت گروهى از ايشان را مى شناخت و نام آنان را به هيچ كس جز ابو حذيفه آن چنان كه پنداشته اند نفرموده است، بنابراين چگونه ممكن است به طور قطع حكم كنيم كه هر كس مصاحب پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بوده يا هم عصر با ايشان بوده است يا چون آن حضرت را ديده است شخص عادل و مأمون از شرى است و از او گناه و معصيتى سر نمى زند و چه كسى مى تواند اين گونه متبحر باشد كه چنين حكم كند.
گويد: شگفت تر اينكه اصحاب حديث و حشويه درباره گناهان پيامبران گفتگو مى كنند و ثابت مى كنند كه آنان از فرمان خدا سرپيچى كرده اند و بر كسى كه منكر اين موضوع باشد خرده مى گيرند و طعنه مى زنند و مى گويند: قدرى و معتزلى است و گاهى هم مى گويند: ملحد و مخالف نص كتاب خداست و از اصحاب حديث نه يك نه صد بلكه هزارها ديده ايم كه در اين مورد جدل و ستيز مى كنند. گاه مى گويند: يوسف براى زنا كردن با زن عزيز چون ديگر مردان عمل كرد و گاه مى گويند: داود اوريا را كشت تا با
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص 198
همسر او همبستر شود، گاه مى گويند: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيش از پيامبرى خود كافر و گمراه بوده است و گاه داستان زينب دختر جحش و فديه گرفتن از اسيران بدر را مطرح مى كنند. اما طعنه زدن آنان به آدم عليه السّلام و ثابت كردن نافرمانى او و مناظره ايشان با هر كس كه منكر آن باشد خوى و عادت ايشان است، و حال آنكه اگر كسى درباره عمرو عاص و معاويه و امثال آنان سخن بگويد و به آنان كار زشت و گناه نسبت دهد چهره شان سرخ و گردنهايشان كشيده و چشمهايشان تنگ و تيز مى شود و مى گويند: اين شخص رافضى و بدعت گزار است كه صحابه را دشنام مى دهد و به گذشتگان ناسزا مى گويد.
اگر در پاسخ ما بگويند: در بيان گناهان و خطاهاى پيامبران از نصوص قرآنى پيروى مى كنيم به آنان گفته خواهد شد در تبرى جستن از همه گنهكاران نصوص قرآنى را پيروى كنيد كه خداوند متعال فرموده است: «گروهى را كه به خدا و روز قيامت ايمان آورده اند چنان نمى يابى كه كسانى را كه با خدا و رسولش ستيز مى كنند دوست بدارند.» و فرموده است: «اگر يكى از آن دو گروه بر ديگرى ستم كرد با آنكه ستم مى كند چندان جنگ كنيد كه به فرمان خدا باز گردد.» و فرموده است: «خدا را فرمان بريد و رسول و اولى الامر را فرمان بريد.» و سپس از ايشان در مورد بيعت على عليه السّلام سؤال مى شود كه آيا بيعت درستى بوده است و اطاعت از او بر همه مردم لازم بوده است ناچار از آرى گفتن هستند، به آنان گفته خواهد شد در اين صورت اگر كسى بر امام حق خروج كند، آيا بر مسلمانان جنگ كردن با او تا هنگامى كه به فرمانبردارى برگردد، واجب نيست و مگر اين جنگ كردن غير از همان تبرى جستن است كه ما مى گوييم و فرقى ميان اين دو نيست و ما بدين سبب كه در روزگار ايشان نيستيم و امكان جنگ با آنان را نداريم از آنان تبرى مى جوييم و آنان را لعنت مى كنيم تا اين كار عوض جنگى باشد كه ما را بر آن راهى نيست.
اين متكلم زيدى مى گويد: وانگهى نظام و ياران او بر اين عقيده اند كه در اجماع حجت نيست و ممكن است امت بر خطا و معصيت اجماع كنند و بر تباهى حتى بر ارتداد هماهنگ شوند و اجماع كنند. نظام را كتابى در موضوع اجماع است كه در آن كتاب
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص199
دلايل فقيهان را در مورد اجماع مورد طعن قرار داده و گفته است: الفاظى كه مورد استناد ايشان قرار گرفته است صراحتى بر حجت بودن اجماع ندارد، نظير اين گفتار خداوند كه فرموده است: «شما را امت ميانه قرار داديم.» و اين گفتار الهى كه «شما بهترين امتى هستيد.» و اين گفتار خداوند: «و پيروى كند غير راه گروندگان را.» او مى گويد: خبرى هم كه به اين صورت نقل شده است كه «امت من بر خطا اجتماع نمى كند.» خبر واحد است، و مهمترين دليلى كه فقيهان مى گويند: اين است كه نظريه هاى مختلف و انديشه هاى متفاوت و دگرگون هنگامى كه شمار افرادش بسيار فراوان باشد محال است كه بر خطا اجماع كنند، و حال آنكه بطلان اين موضوع در يهود و مسيحيان و ديگر فرقه هاى گمراه آشكار است.
ابن ابى الحديد مى گويد: اين خلاصه چيزى است كه نقيب ابو جعفر به خط خود نوشته است و ما آن را خوانديم. ابن ابى الحديد مى گويد: ما مى گوييم، اجماع مسلمانان حجت است و آنچه را كه اين متكلّم از قول ما نقل كرده است كه ارزنده ترين دليل ما اين است كه نظريه هاى مختلف و انديشه هاى متفاوت محال است بر نادرست اتفاق كنند، كافى نمى دانيم و به آن خشنود نيستيم و هر كس به كتابهاى اصول ما بنگرد استوارى دلايل ما را بر صحت اجماع و درستى آن خواهد ديد و من در اين مورد در بررسى كتاب الذريعه سيد مرتضى و طعنه هايى كه او در مورد دلايل اجماع زده است به اندازه كافى سخن گفته ام.
آنچه هم كه اين متكلم زيدى در مورد هجوم به خانه فاطمه و جمع كردن هيزم براى آتش زدن آن نقل كرده است خبر واحدى است كه نمى توان به آن اعتماد كرد و نه تنها نمى توان چنين كارى را به صحابه نسبت داد بلكه نسبت آن در حق هر مسلمانى كه ظاهرا عادل باشد نيز دشوار است. اما در مورد عايشه و طلحه و زبير عقيده ما اين است كه آنان نخست خطا كردند ولى پس از آن توبه كردند و آنان از اهل بهشت اند و على عليه السّلام هم پس از جنگ جمل درباره ايشان گواهى به بهشتى بودن داده است.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص200
اما طعنه زدن صحابه به يكديگر، مخالفتى كه ميان ايشان بوده است مربوط به كيفيت اجتهاد ايشان است و موجب گناه نيست كه هر مجتهدى در كار خود به صواب است و اين موضوع در كتابهاى اصول فقه آمده است. مخالفتها در موارد ديگر هم چنان است كه بيشتر اخبار رسيده در اين گونه موارد غير قابل اعتماد است و آنچه هم كه صحيح باشد در آن نگريسته مى شود و طرف يكى از صحابه به ميزان منزلت او در اسلام ترجيح داده مى شود همچنان كه از عمر و ابو هريره روايت مى شود.
اما على عليه السّلام در نظر و عقيده ما و صحيح شمردن سخن او و احتجاج به كار او همچون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است و اطاعت از او را واجب مى شمريم و هرگاه با روايت صحيحى ثابت شود كه آن حضرت از كسى تبرى جسته است، ما هم از آن شخص هر كه مى خواهد باشد تبرى مى جوييم، ولى در آنچه از او نقل شده است بايد دقت كرد كه روايات دروغ بر آن حضرت بسيار بسته اند و تعصب، احاديث بى پايه اى را فراهم آورده است.
اما تبرى جستن على عليه السّلام از مغيره و عمرو عاص و معاويه در نظر ما معلوم و همچون اخبار متواتر است و به همين سبب ياران معتزلى ما نه تنها آنان را ستايش نمى كنند كه آنان را دوست نمى دارند و در نظر معتزله نكوهيده اند، ولى آن حضرت هرگز از پيشينيان و شيوخ مهاجران جز به نيكى و نام پسنديده ياد نكرده است و اين مقتضى رياست آن حضرت در دين و اخلاص او در اطاعت از خداى جهانيان است و هر كس دوست دارد از رواياتى كه از آن حضرت بر خلاف اين موضوع نقل شده و به ظاهر طعنه زدن او را بر مشايخ مى رساند به همين كتاب شرح نهج البلاغه ما مراجعه كند كه ما هيچ موردى را كه از آن بر خلاف آنچه مى گوييم فهميده مى شود رها نكرده ايم و آن را به طريقى كه موافق حق است توضيح و شرح داده ايم، و توفيق از خداوند است.
عمار بن ياسر و پاره اى از اخبار او:
اما عمار بن ياسر كه خدايش رحمت كناد ما اينك نسب و پاره اى از اخبار او را از آنچه كه ابن عبد البر در كتاب الاستيعاب آورده است مى آوريم، ابو عمر بن عبد البر كه خدايش رحمت كناد چنين گفته است: او عمار بن ياسر بن عامر بن مالك بن كنانة بن قيس بن حصين بن لوذ بن ثعلبة بن عوف بن حارثه بن عامر بن نام بن عنس - بانون- بن مالك بن ادد عنسى مذحجى
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص201
است. كنيه اش ابو اليقظان و هم سوگند بنى مخزوم است، اين موضوع را ابن شهاب و ديگران گفته اند. موسى بن عقبه هم گفته است: از جمله حاضران در جنگ بدر عمار بن ياسر هم سوگند بنى مخزوم بنى يقظه است.
واقدى و گروهى از اهل علم گفته اند كه ياسر پدر عمار عربى قحطانى از قبيله عنس از شاخه مذحج بوده است، ولى پسرش عمار وابسته به بنى مخزوم است زيرا پدرش ياسر با يكى از كنيزان يكى از افراد بنى مخزوم ازدواج كرد و او عمار را زاييد، و چنين بود كه ياسر همراه دو برادرش به نامهاى حارث و مالك در جستجوى برادر چهارم خود به مكه آمدند. حارث و مالك به يمن برگشتند و ياسر در مكه ماند و با ابو حذيفة بن مغيرة بن عبد الله بن عمر بن مخزوم هم سوگند و همپيمان شد. ابو حذيفه يكى از كنيزان خود به نام سميه دختر خياط را به ازدواج او درآورد كه عمار را براى او زاييد، ابو حذيفه عمار را آزاد كرد و عمار وابسته و همپيمان ايشان بود، و به مناسبت همين پيمان و وابستگى بود كه چون غلامان عثمان عمار را چنان زدند كه گرفتار فتق شكم شد و يكى از دنده هايش را شكستند، بنى مخزوم به طرفدارى از او جمع شدند و گفتند به خدا سوگند اگر عمار بميرد، كسى جز عثمان را به جاى او نخواهيم كشت.
ابن عبد البر مى گويد: عمار و برادرش عبد الله و پدر و مادرشان ياسر و سميه مسلمان شدند و از نخستين مسلمانان اند و در راه خدا سخت شكنجه شدند. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در همان حال كه آنان شكنجه مى شدند از كنارشان عبور مى فرمود و مى گفت: «اى خاندان ياسر شكيبايى كنيد كه شكيبايى، كه وعده گاه شما بهشت است.» همچنين به آنان مى فرمود: «اى خاندان ياسر شكيبايى، بار خدايا خاندان ياسر را بيامرز هر چند كه چنين كرده اى.»
ابن عبد البر مى گويد: عمار همچنان با ابو حذيفة بن مغيره بود تا آنكه ابو حذيفه درگذشت و خداوند اسلام را آورد. سميه را ابو جهل كشت، زوبينى به زير شكمش زد و كشته شد. سميه از زنان فاضل و نيكوكار بود و نخستين زنى است كه در اسلام شهيد شده است. قريش ياسر و سميه و دو پسر ايشان و بلال و خباب و صهيب را مى گرفتند و زره آهنى بر آنان مى پوشاندند و
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 8، ص202
ميان آفتاب نگه مى داشتند آن چنان كه تاب و توان ايشان تمام مى شد و آنان با كراهت و اجبار هر چه از كفر و دشنام به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه كافران مى خواستند بر زبان مى آوردند، آن گاه خويشاوندان ايشان ظرفهاى بزرگ چرمى كه پر آب بود مى آوردند و آنها را در آن مى نهادند و اطرافش را مى گرفتند و مى بردند. چون شامگاه فرا رسيد ابو جهل آمد و شروع به فحش و دشنام دادن به سميه كرد و زوبينى به زير شكمش زد و او را كشت و سميه نخستين كسى است كه در اسلام شهيد شده است. عمار به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفت: اى رسول خدا شكنجه مادر من به حد نهايت رسيده است، فرمود: «اى ابا اليقظان شكيبايى، پروردگارا هيچ يك از خاندان ياسر را با آتش عذاب مفرماى.»
ابن عبد البر مى گويد: اين آيه كه مى فرمايد: «جز آن كس كه مجبور شود و دلش مطمئن به ايمان باشد.» درباره ايشان نازل شده است.
گويد: عمار به حبشه هجرت كرده و بر هر دو قبله نماز گزارده و در جنگ بدر و تمام جنگهاى ديگر شركت كرده و متحمل رنج گران و پسنديده گرديده است و سپس در جنگ يمامه شركت كرده است و در آن هم بسيار پسنديده زحمت كشيده است و در همان جنگ گوش او جدا شده است.
گويد: واقدى از قول عبد الله بن نافع از پدرش از عبد الله بن عمر نقل مى كند كه مى گفته است: روز جنگ يمامه، عمار بن ياسر را ديدم كه بر سنگى مشرف بر لشكر ايستاده است و فرياد مى كشد كه اى گروه مسلمانان آيا از بهشت مى گريزيد؟ من عمار بن ياسرم پيش من آييد، و من در همان حال كه او سخت جنگ مى كرد ديدم كه گوشش قطع شده و در حال پرش بود.
ابن عبد البر مى گويد: عمار مردى بلند قامت و چهارشانه و داراى چشمانى زيبا و درشت بوده است، و هم درباره او گفته شده است در عين چهارشانگى بلند قامت و سيه چرده و پر جنب و جوش و داراى چشمان زيبا و درشت و موهاى صاف بود و خضاب نمى بست و رنگ سپيد موهايش را تغيير نمى داد.
گويد: عمار مى گفته است كه من هم سن پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هستم و هيچ كس از لحاظ سنى نزديكتر به آن حضرت از من نيست. گويد: عمار در نود و سه سالگى شهيد شد و اين خبر مرفوع كه درباره او آمده است كه تو را گروه سركش ستمگر مى كشد، از دلايل نبوت حضرت ختمى مرتبت است كه خبر دادن از غيب است. و پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرموده اند: «عمار سراپا آكنده از ايمان است.» و هم به صورت: «عمار از سر تا گودى كف پايش آكنده از ايمان است.» نقل شده است. فضايل عمار بسيار است و پيش از اين درباره او و اخبارش و آنچه در حق او نقل شده است سخن گفته شد.