مقتل هانی و مسلم بن عقیل در کتاب دمع السجوم (ترجمه نفس المهموم)
۱۱ مهر ۱۳۹۴ 0پيش از اين دانستى كه چون عبيد الله زياد از بصره آهنگ كوفه كرد شريك بن اعور با او بود اكنون بدان كه اين شريك شيعى بود سخت پاى بسته به تشيّع (طبرى كامل) و در جنگ صفّين با امير المؤمنين عليه السّلام بود و كلمات او با معاويه مشهور است و چون شريك از بصره بيرون آمد از مركوب بيفتاد و گروهى گويند عمدا خود را بينداخت و جماعتى هم با او بودند به اميد آنكه عبيد الله منتظر بهبودى آنها شود و حسين عليه السّلام زودتر از عبيد الله به كوفه برسد اما عبيد الله التفاتى به آنها نمى كرد و مى راند به شتاب و چون شريك به كوفه آمد بر هانى فرود آمد و وى را بر تقويت مسلم تحريص مى كرد و شريك رنجور شد و ابن زياد وى را گرامى مى داشت و هم امراى ديگر پس عبيد الله به سوى او فرستاد كه: امشب نزد تو آيم
شريك به مسلم گفت:
اين مرد فاجر امشب به عيادت من آيد چون بنشست بيرون آى و او را بكش آنگاه در قصر امارت بنشين كه كسى تو را مانع از آن نشود و اگر من از اين بيمارى رهايى يافتم به بصره روم تا كار آنجا را براى تو يكسره كنم (ابو الفرج) و چون شام شد ابن زياد براى عيادت شريك بيامد و شريك با مسلم گفت: مبادا اين مرد از چنگ تو بدر رود و هانى برخاست و گفت: من دوست ندارم عبيد الله در خانه من كشته شود اين كار را زشت شمرد پس عبيد الله بيامد و بنشست و از شريك حال بپرسيد و گفت: بيمارى تو چيست و از كى بيمار شدى؟ چون سؤال به طول انجاميد و شريك ديد كسى بيرون نيامد و ترسيد مقصود از دست برود اين اشعار را خواندن گرفت:
ما الانتظار بسلمى ان تحيّوها
حيّوا سليمى و حيّوا من يحيّيها
كأس المنيّة بالتّعجيل اسقوها
دو بار يا سه بار اين اشعار بخواند و عبيد الله نمى دانست قضيه چيست و گفت: هذيان مى گويد؟ هانى گفت: آرى اصلحك اللّه از پيش از غروب آفتاب چنين است تاكنون و عبيد الله برخاست و برفت (طبرى).
و گويند: عبيد الله با مولاى خود مهران بيامد و شريك با مسلم گفته بود كه: چون من گفتم مرا آب دهيد بيرون آى و گردن او را بزن پس عبيد الله بر فراش شريك بنشست و مهران بر سر او بايستاد كنيزكى قدح آب بيرون آورد چشمش به مسلم افتاد از جاى بشد شريك گفت: مرا آب دهيد و بار سوم گفت: واى بر شما مرا از آب هم پرهيز مىدهيد به من آب بدهيد اگر چه جان من در سر آن برود مهران متفطّن شد و عبيد الله را بفشرد عبيد الله از جاى برجست شريك گفت: اى امير مىخواهم تو را وصىّ خويش كنم ابن زياد گفت: من نزد تو بازگردم پس مهران او را به شتاب می برد و گفت: قسم به خدا مى خواستند تو را بكشند. عبيد الله گفت:
چگونه؟ با اينكه شريك را اكرام مىكنم آن هم در خانه هانى كه پدرم انعامها بر او كرده بود (كامل) مهران گفت: همين است كه با تو گفتم (ابو الفرج).
پس عبيد الله برخاست و رفت و مسلم بيرون آمد شريك با او گفت: تو را چه مانع شد از كشتن وى؟ گفت: دو چيز يكى آنكه هانى كراهت داشت عبيد الله در خانه او كشته شود و ديگر حديثى كه مردم از پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده اند: «الإسلام قيد الفتك فلا يفتك مؤمن» يعنى اسلام از كشتن ناگهانى منع كرده است و مسلمان چنين كشته نشود. شريك با او گفت: اگر وى را كشته بودى فاسق فاجر كافر مكّارى را كشته بودى.
گويند: مهران مولاى زياد عبيد الله را بسيار دوست داشت چنانكه وقتى عبيد الله را كشتند جثه سمين داشت به پيه تن او يك شب تمام چراغ روشن كردند مهران آن بديد قسم خورد هرگز پيه نخورد.
و ابن نما گفت: چون ابن زياد بيرون رفت مسلم نزد شريك آمد شمشير به دست، شريك گفت: تو را چه مانع آمد از آن كار؟ گفت: خواستم بيرون آيم زنى به من درآويخت و گفت: تو را به خدا قسم كه ابن زياد را در خانه ما مكش و بگريست پس شمشير را بينداختم و بنشستم هانى گفت: واى بر آن زن كه هم خود را كشت و هم مرا و آنچه مىترسيد در آن واقع شد انتهى (كامل).
و سه روز ديگر شريك بزيست و در گذشت عبيد الله بروى نماز گزارد و بعد از اينكه دانست شريك مسلم را به قتل وى ترغيب كرده بود گفت: ديگر بر جنازه عراقى نماز نگزارم و اگر قبر زياد در عراق نبود قبر شريك را نبش مى كردم.
و بعد از آن مولاى ابن زياد كه با آن مال آمده بود پس از مرگ شريك با مسلم بن عوسجه رفت و آمد مىكرد تا او را نزد مسلم بن عقيل برد و مسلم از او بيعت بستاند (ارشاد). ابو ثمامه (به ثاء سه نقطه و با دو نقطه غلط است) صائدى را بفرمود تا مال از او بگرفت و او مالها را مى گرفت و هر چه يكديگر را اعانت مى كردند به دست او بود و سلاح مى خريد و مردى بصير و از فارسان عرب و روشناسان شيعه بود (كامل) و آن مرد مولاى ابن زياد نزد آنها مى آمد از رازهاى آنها آگاه مى شد و براى ابن زياد خبر می برد و هانى از ابن زياد بريده بود و به بهانه مرض در خانه نشسته پس عبيد الله محمّد اشعث و اسماء خارجه را بخواند- و گويند عمرو بن حجّاج زبيدى را هم و رويحه دختر اين عمر و زن هانى و مادر يحيى بن هانى بود- و از حال هانى بپرسيد عمرو گفت: بيمار است. عبيد الله گفت: شنيده ام بهتر شده است و بر در خانه اش مى نشيند پس او را ملاقات كنيد و بگوييد آنچه بروى لازم است ترك نكند پس نزد او آمدند و گفتند: امير از تو مىپرسيد و مىگفت: اگر دانستمى كه او بيمار است عيادتش مى كردم و چنان به وى خبر دادهاند كه بر در خانه مى نشينى و مىگفت: دير شد كه نزد ما نيامد و دورى و جفا را سلطان تحمّل نكند تو را سوگند مىدهيم كه با ما بيايى پس هانى جامه خود را بخواست و بپوشيد و استر خويش را سوار شد چون نزديك قصر رسيد در دلش افتاد كه شرّى در پيش است به حسّان بن اسماء خارجه گفت: برادرزاده! من از اين مرد ترسانم تو چه بينى؟ گفت: من بر تو هيچ ترس ندارم اينگونه انديشه ها به خود راه مده و اسماء هيچ از ما جرى آگاه نبود اما محمّد اشعث مى دانست؛ پس اين جماعت بر ابن زياد داخل شدند و هانى با ايشان، چون ابن زياد وى را بديد گفت: (ارشاد) اتتك بخائن رجلاه يعنى خيانتكار به پاى خود آمد چون نزديك ابن زياد شد شريح نزد او نشسته بود روى به جانب او كرد و گفت:
أريد حباءه و يريد قتلى
عذيرك من خليلك من مراد
اين شعر از عمرو بن معديكرب است يعنى: مى خواهم او را عطايى بخشم و او مى خواهد مرا بكشد بگو بهانه تو چيست نزد دوست مرادى تو؟ (كامل)
ابن زياد وى را گرامى مى داشت هانى گفت: مگر چه شده است؟ ابن زياد گفت: اين چه شورى است كه در خانه برپا كرده اى براى امير المؤمنين يعنى يزيد و مسلمين؟ مسلم را آورده اى و در خانه خود جاى داده اى براى او مرد و سلاح جمع مى كنى و گمان كردى كه اينها بر من پوشيده است؟ هانى گفت: چنين كارى نكردم. ابن زياد گفت: چرا؟
و نزاع ميان آنها طول كشيد پس ابن زياد آن مولاى خود را كه جاسوس بود بخواند و او بيامد و پيش روى هانى بايستاد ابن زياد پرسيد: اين را مىشناسى؟ گفت: بلى و دانست كه وى جاسوس بود بر ايشان پس ساعتى متحيّر بماند آنگاه به خود آمد و گفت: از من بشنو و باور دار به خدا سوگند كه با تو دروغ نمى گويم او را من دعوت نكردم و از كار او هيچ آگاه نبودم تا ديدم در سراى من آمده است و مى خواهد فرود آورمش و من از بازگردانيدن او شرم داشتم و تكليف بر عهده من آمد او را به سراى خود درآوردم و مهمان كردم و كار او چنان شد كه خبر آن به تو رسيد پس اگر خواهى اكنون با تو پيمانى استوار بندم و به تو گروگانى دهم كه در دست تو باشد و تعهد كنم كه بروم و او را از خانه خويش بيرون كنم و سوى تو بازآيم. گفت: نه سوگند به خداى كه از من جدا نشوى تا او را نزد من آورى. گفت: هرگز مهمان خود را نمى آورم كه تو او را بكشى. (ارشاد).
عبيد الله گفت: به خدا سوگند بياور. گفت: به خدا سوگند كه نمى آورم (ابن نما) هانى گفت:
و اللّه اگر زير پاهاى من باشد پاى بر ندارم و او را به تو تسليم نكنم (كامل) چون سخن ميان آنها دراز شد مسلم بن عمرو باهلى برخاست- و در كوفه نه شامى بود نه بصرى غير او- چون سماجت هانى بديد گفت: بگذار من با او سخن گويم و هانى را به جانبى كشيد و با او خالى كرد و گفت: اى هانى تو را به خدا كه خويش را به كشتن مده و خود را در بلا ميفكن اين مرد يعنى مسلم بن عقيل پسر عمّ اينهاست او را نمى كشند و آسيبى بدو نمىرسانند وى را به آنها سپار كه بر تو ننگى نيست اگر مهمان را به سلطان تسليم كنى.
هانى گفت: چرا و اللّه براى من ننگ و عار است ميهمان خود را نمى دهم در حالتى كه خود تندرستم و بازوى قوى و ياوران بسيار دارم و اللّه اگر يك تن بودم و ياورى نداشتم باز او را تسليم نمى كردم مگر اينكه در پيش او جان بدهم.
ابن زياد اين بشنيد گفت: او را نزديك آوريد نزديك آوردند گفت: قسم به خدا يا بايد او را بياورى يا گردنت را مى زنم. گفت: اگر چنين كنى در گرد سراى تو شمشيرهاى فراوان كشيده مى شود پنداشته بود كه عشيرت وى به حمايت برمى خيزند.
ابن زياد گفت: آيا مرا به شمشير عشيرت خود مى ترسانى؟ (ارشاد) او را نزديك آوريد نزديك آوردند با چوب بر بينى و جبين و گونه هاى او بكوفت تا بينى او بشكست و خون بر جامه هاى او روان گشت و گوشت جبين و گونه هاى او بر ريشش بپراكند و عصا بشكست.
و طبرى گفت: چون ابن زياد اسماء خارجه و محمد اشعث را به طلب هانى بفرستاد آنها گفتند: تا امان ندهى او نيايد گفت: او را با امان چهكار كار زشتى نكرده است برويد و اگر بىامان نيامد او را امان دهيد آنها آمدند و او را بخواندند هانى گفت: اگر مرا بگيرد بكشد و آنها اصرار كردند تا بياوردندش روز جمعه بود و عبيد الله در جامع خطبه مىخواند پس در مسجد بنشست و گيسوان از دو سوى تافته و آويخته داشت چون عبيد الله نماز بگزاشت هانى را بخواند و هانى در پى او برفت تا به دار الاماره در آمد و سلام كرد عبيد الله گفت: اى هانى بياد ندارى كه پدرم به اين شهر آمد و يك تن از شيعه را رها نكرد مگر همه را بكشت جز پدر تو و حجر و از حجر آن صادر شد كه ميدانى آنگاه پيوسته رفتارش با تو نيكو بود و به امير كوفه نوشت حاجت من از تو آن است كه هانى را نيكو بدارى؟
هانى گفت: آرى. عبيد الله گفت: پاداش من اين است كه در خانه خود مردى را پنهان كنى تا مرا بكشد؟ هانى گفت: چنين نكردم. عبيد الله آن تميمى را كه بر ايشان جاسوس بود گفت بيرون آوردند چون هانى او را بديد دانست او اين خبر برده است گفت: اى امير اين كه شنيدهاى واقع شد و من حقّ نعمت تو را ضايع نمىكنم تو و خانوادهات ايمن هستيد هر جا كه خواهيد برويد.
و مسعودى گويد: هانى با عبيد الله گفت: پدر تو زياد را بر من نعمت و حقوقى است و من دوست دارم او را مكافات دهم آيا مىخواهى تو را به خيرى دلالت كنم؟ ابن زياد گفت: آن چيست؟ گفت: تو و خانوادهات اموال خود را برداشته به سلامت جانب شام رويد چون كسى كه از تو و از صاحب تو به اين امر سزاوارتر است آمد. عبيد الله سر بزير انداخت و مهران بر سر او ايستاده در دستش عصايى پيكاندار بود گفت: اين چه خوارى است كه اين بنده جولا تو را در قلمرو حكومت تو امان مىدهد. عبيد الله گفت: او را بگير. مهران عصا از دست بينداخت و دو گيسوى هانى بگرفت و روى او را بلند نگاهداشت و عبيد الله آن عصا را برگرفت و بر روى هانى زد و پيكان او از شدّت ضربت بيرون آمد به ديوار جست و فرو رفت و آن قدر بر روى هانى زد كه بينى و پيشانى او بشكست.
جزرى گويد: هانى دست به دسته شمشير شرطى برد و آن را بكشيد شرطى مانع شد عبيد الله گفت: آيا تو حرورئى يعنى از خوارجى خون خود را براى ما حلال كردى و كشتن تو براى ما جائز شد (ارشاد). عبيد الله گفت: او را بكشيد كشيدند و در خانهاى از خانههاى قصر برده در به روى او بستند. و گفت: پاسبان بروى گماريد پاسبان گماشتند (كامل). پس اسماء خارجه در روى عبيد الله بايستاد و گفت: اى بىوفاى پيمانشكن او را رها كن ما را امر كردى اين مرد را بياوريم چون آورديم روى او را بشكستى و خون روان ساختى و مىگويى تو را مىكشم. عبيد الله بفرمود (لهزوتعتع) تا مشت بر سينه او كوفتند و با لگد و طپانچه آرام از او ببريدند آنگاه رها كردند تا بنشست.
امّا محمد اشعث گفت: رأى امير را بپسنديم چه بسود ما باشد و چه به زيان ما و عمرو بن حجّاج را خبر رسيد كه هانى را كشتند پس با مذحج بيامد و گرداگرد قصر را بگرفتند و بانگ زد من عمرو بن حجّاجم و اينها سواران مذحج و بزرگان آنها از طاعت بيرون نرفته و از جماعت جدا نشده ايم شريح قاضى آنجا بود عبيد الله گفت: برو و صاحب اينها را يعنى هانى را ببين و نزد آنها رو و بگوى زنده است، شريح نزد هانى رفت هانى با او گفت: اى مسلمانان مگر عشيره من هلاك شدند دينداران كجايند يارى كنندگان چه شدند آيا دشمن و دشمن زاده ايشان مرا اينطور تخويف كند؟ آنگاه ضجه اى بشنيد و گفت: اى شريح گمان دارم اينها آواز مذحج است و مسلمانان و پيروان منند اگر ده تن از ايشان اينجا آيند مرا برهانند پس شريح بيرون آمد و با وى جاسوسى بود كه ابن زياد فرستاده بود شريح گويد اگر اين جاسوس نبود سخن هانى را به آنها تبليغ مىكردم و چون شريح بيرون آمد گفت: صاحب شما را ديدم زنده بود و كشته نشده است عمرو به ياران گفت: اكنون كه كشته نشده است الحمد للّه.
و در روايت طبرى است كه چون شريح برهانى در آمد گفت: اى شريح مى بينى با من چه مى كنند؟ شريح گفت: تو را زنده مى بينم؟ هانى گفت: آيا با اين حالت كه مىبينى من زندهام قوم مرا آگاه كن كه اگر بازگردند مرا خواهند كشت پس شريح نزد عبيد الله آمد و گفت: او را زنده ديدم اما بر او نشان ستم و شكنجه تو پديدار بود. عبيد الله گفت: آيا چيز زشت و منكرى است كه والى رعيّت خود را عقوبت كند بيرون رو نزد اين قوم و آنها را آگاه كن پس بيرون آمد و عبيد الله آن مرد يعنى مهران را فرمود تا همراه شريح بيرون رفت شريح گفت: اين بانگ و فرياد چيست آن مرد زنده است و امير وى را عتابى كرده و آزرده است چنانكه جان او در خطر نيفتاده بازگرديد و جان خويش و جان صاحب خود را در معرض هلاك نياوريد آنها بازگشتند.
شيخ مفيد و غير او گفته اند: عبد اللّه بن حازم گفت: من رسول ابن عقيل (رض) بودم در قصر تا بنگرم بر هانى چه مىگذرد چون او را زدند و حبس كردند بر اسب خويش نشستم و زودتر از همه اهل خانه خبر به مسلم بن عقيل دادم و زنانى ديدم از قبيله مراد گرد هم فرياد مىزدند يا عبرتاه يا ثكلاه! پس بر مسلم در آمدم و خبر بگفتم مرا فرمود تا بروم و در ميان ياران او بانگ بر آورم و آنها خانهها را در گرداگرد او پر كرده بودند من فرياد زدم يا منصور امّت! و اين شعار ايشان بود [1] پس اهل كوفه يكديگر را خبر كردند و نزد مسلم فراهم شدند (كامل).
پس مسلم براى عبد اللّه بن عزيز كندى رايت [2] بست و او را بر جماعت كنده امير ساخت و گفت: پيش روى من رو و براى مسلم بن عوسجه اسدى بر جماعت بنى اسد و مذحج و براى عباس بن جعده جدلى بر ربع مدينه و به جانب قصر روى آورد چون ابن زياد را اين خبر برسيد در قصر تحصّن جست و در ببست مسلم گرد قصر بگرفت و مسجد و بازار از مردم پر شد و پيوسته تا شب جمع گرديدند و كار بر عبيد الله تنگ شد كه با او بيش از سى تن شرطى و بيست تن از اشراف و خانواده و موالى او كس نبود و اشراف مردم از آن در قصر كه به طرف دار الرّوميّين بود نزد ابن زياد مىآمدند و به او مى پيوستند و مردم ابن زياد و پدرش را دشنام مى دادند پس ابن زياد كثير بن شهاب حارثى را بخواند و امر كرد با هر كس فرمانبردار اوست از قبيله مذحج بروند و مردم را از يارى مسلم بن عقيل بازدارند و آنان را تخويف كنند و هم محمد اشعث را گفت با هر كس از كنده و حضرموت كه مطيع اوست رايتى نصب كند كه هر كس زير آن رايت آمد در امان باشد.
و همچنين قعقاع بن شور ذهلى و شبث بن ربعى تميمى و حجار بن ابجر عجلى و شمر بن ذى الجوشن ضبابى را با رايتى بفرستاد و اعيان را نزد خود نگاهداشت تا بدانها استيناس جويد كه با او اندك كس مانده بود و آن گروه رفتند و مردم را از يارى مسلم- رضى اللّه عنه- بازمى داشتند و عبيد الله اشرافى را كه با او بودند امر كرد تا از بالاى قصر بر مردم مشرف شوند و اهل طاعت را به آرزوها فريب دهند و اهل معصيت را تخويف كنند و آنها چنين كردند و مردم چون گفتار رؤسا را شنيدند بپراكندند چنانكه زن نزديك پسر و برادر خود مى آمد و مى گفت بازگرد مردم ديگر كه هستند كفايت مى كنند و مرد مى آمد. و همچنين مىكرد و مردم پراكنده شدند تا مسلم (رض) در مسجد با سى نفر بماند چون چنين ديد بيرون آمد و روى به ابواب كنده آورد (ارشاد) پس به ابواب كنده رسيد و با او ده تن بود و از آن باب بيرون آمد كس نماند و به اين سوى و آن سوى نظر انداخت كسى نديد كه وى را راهنمايى كند و خانه اش را نشان دهد و اگر به دشمنى دچار گردد وى را در دفع او اعانت نمايد پس سرگردان در كوچهه اى كوفه مى رفت (ارشاد) نمى دانست كجا مى رود تا از خانه هاى بنى جبله از كنده بيرون شد و بازرفت تا به در سراى زنى كه او را طوعه مى گفتند رسيد و اين زن امّ ولدى بود نوفل با مسلم خروج كرده بودند مختار با رايتى سبز و عبد اللّه با علم سرخ و مختار بيامد و علم خود را بر در سراى عمرو بن حريث فرو كوفت و گفت: من بيرون آمدم تا عمرو بن حريث را سنگرى باشم و ابن اشعث و قعقاع بن شور و شبث بن ربعى با مسلم كارزار كردند كارزارى سخت و شبث مى گفت: تا شب منتظر باشيد خودشان پراكنده مى شوند قعقاع با او گفت: راه گريز را بر مردم بستهاى پس كناره كن تا مردم فرار كنند و عبيد الله به طلب مختار و عبد اللّه فرستاد و براى دستگيرى آنها دستمزدى معيّن كرد پس آنان را آوردند و او به حبس آنها فرمود.
و هم طبرى گويد: مسلم را جراحتى سنگين رسيد و چند تن از ياران او كشته شدند و فرار كردند پس مسلم بيرون آمد و داخل يكى از خانه هاى كنده شد.
اشعث بن قيس را و او را آزاد كرده بود و اسيد حضرمى به نكاح خود در آورده و پسرى زاده بود نامش بلال و اين پسر از خانه بيرون رفته بود با مردم و زن ايستاده چشم به راه او داشت مسلم بر زن سلام كرد او جواب سلام داد و گفت: يا أمة اللّه مرا آب ده. زن او را آب داد مسلم آب نوشيد و بنشست زن به درون رفت و ظرف آب ببرد باز بيرون آمد و گفت: اى بنده خدا آب ننوشيدى؟ گفت: چرا. گفت: پس نزد اهل خود رو، مسلم خاموش بماند زن سخن اعاده كرد باز مسلم خاموش بود زن بار سيم گفت: سبحان اللّه اى بنده خدا برخيز خدا تو را عافيت دهد و نزد اهل خود رو كه شايسته نيست تو را بر در سراى من نشينى و اين كار را بر تو حلال كنم.
مسلم (ره) برخاست و گفت: يا امة اللّه مرا در اين شهر خانه و عشيرتى نيست آيا مىتوانى كار نيكى كنى و اجرى ببرى شايد من تو را بعد از اين پاداشى دهم. گفت: اى بنده خدا چكنم؟
گفت: من مسلم بن عقيلم اين قوم به من دروغ گفتند و مرا فريب دادند و از مأمن خود بيرون آوردند. زن گفت: تو مسلم بن عقيلى؟ گفت: آرى. گفت: درآى پس مسلم به سراى در آمد در خانه يعنى اطاقى غير اطاق آن زن و زن فرشى براى او گسترد و خوراك شام بر او عرضه كرد مسلم طعام نخواست اما پسر زن زود بيامد مادر را ديد بسيار در آن خانه رفت و آمد مى كند او را گفت: در اين اطاق چه كار دارى و هر چه پرسيد زن او را خبر نداد پسر الحاح كرد زن خبر بگفت و گفت: اين راز پوشيده دار و او را سوگندها داد پسر خاموش شد.
اما ابن زياد چون بانگ و فرياد نشنيد ياران خود را گفت: بنگريد تا كسى مانده است.
نگريستند كسى را نديدند ابن زياد به مسجد آمد پيش از نماز عشا و ياران خويش را بر گرد منبر بنشانيد و فرمود تا ندا در دادند بيزارم از آن عسس و كدخدا و رئيس و لشكرى كه نماز عشا در بيرون مسجد بگزارد پس مسجد پر شد و ابن زياد با آنها نماز عشا بگزارد آنگاه برخاست و سپاس خداى كرد و گفت: امّا بعد مسلم بن عقيل (ابن زياد بىخرد و نادان كلامى در وصف مسلم گفت كه در خور خود او بود و در ترجمه ذكر آن نكرديم رعايت ادب را) مخالفت كرد و جدايى افكند از پناه ما بيرون رفته است و بيزاريم از كسى كه مسلم را در خانه او بيابيم و هر كس او را براى ما بياورد به مقدار ديه مسلم (يعنى هزار دينار) به او جائزه دهيم.
باز مردم را امر كرد به فرمانبردارى، و حصين بن نمير را گفت سر كوچه ها را بگيرد و خانهها را جستجو كند و اين حصين رئيس عسس يعنى پليس بود و از طايفه بنى تميم. ابو الفرج گويد: بلال فرزند آن پير زال كه مسلم را منزل داده بود بامداد برخاست و نزد عبد الرّحمن بن محمّد اشعث رفت و خبر مسلم با او بگفت كه نزد مادرش پنهان شده است و عبد الرّحمن نزد پدر رفت و او با عبيد الله نشسته بود پس آهسته با پدر سخنى گفت ابن زياد پرسيد: چه مى گويد؟ محمد گفت: مرا آگاه كرد كه مسلم بن عقيل در يكى از خانه هاى ماست ابن زياد عصا بر پهلوى او بزد و گفت: هم اكنون برخيز و او را بياور.
ابو مخنف گفت: قدامة بن سعد بن زائده ثقفى براى من حكايت كرد كه ابن زياد شصت يا هفتاد مرد با پسر اشعث بفرستاد همه از قبيله قيس و رئيس آنان عبيد الله بن عباس سلمى.
و در حبيب السير گويد: با ابن اشعث سيصد مرد فرستاد و سوى آن خانه آمدند كه مسلم بن عقيل بدانجا بود.
و در كامل بهايى است كه: چون مسلم شيهه اسبان بشنيد آن دعا كه مىخواند به شتاب تمام كرد آنگاه زره پوشيد و طوعه را گفت: نيكى و احسان خود را به جاى آوردى و بهره خويش از شفاعت رسول خدا سيّد انس و جان صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دريافتى آنگاه گفت: دوش عمّ خود امير المؤمنين را در خواب ديدم گفت: تو فردا با مايى.
و در بعضى كتب مقاتل است كه چون فجر طالع شد طوعه براى مسلم آب آورد تا وضو سازد و گفت: اى مولاى من ديشب نخفتى؟ گفت: بدان كه اندكى خفتم در خواب عمّ خود امير المؤمنين را ديدم مىگ فت: «الوحا الوحا العجل العجل» زود زود، بشتاب بشتاب. و گمان دارم امروز روز آخر من باشد.
و در كامل بهايى است كه: در اين وقت لشكر دشمن به در سراى طوعه رسيدند و مسلم ترسيد خانه را بسوزانند بيرون آمد و چهل و دو تن از آنها را بكشت.
سيد و شيخ ابن نما گفتهاند كه: مسلم زره بپوشيد و بر اسب سوار شد و به شمشير زد ايشان را تا از خانه بيرون كرد.
مؤلّف گويد: ظاهرا سوار شدن بر اسب را تنها سيّد و ابن نما ذكر كردهاند و سيّمى براى آنان نيافتم.
و مسعودى در مروج الذهب صريحا گفته است كه: مسلم پيش از ورود به خانه طوعه سوار بود و اسب با او بود گويد از اسب پياده شد و سرگردان در كوچه هاى كوفه راه مى رفت و نمى دانست روى به كدام جانب آورد تا به خانه زنى از موالى يعنى بستگان اشعث قيس رسيد و از او آب خواست او را آب داد و از حال او بپرسيد مسلم سر گذشت خويش بگفت پس زن رقّت كرد و او را منزل داد.
و ابو الفرج گفت: چون آو از سمّ اسبان و صداى مردان بشنيد دانست براى او آمده اند پس دست به شمشير بيرون آمد و آنها به خانه در آمدند بر آنها حمله كرد چون اينچنين ديدند بر بامها بر آمدند و سنگ باريدن گرفتند و آتش در دستههاى نى زدند و از بامها بر او انداختند.
مسلم چون چنين ديد گفت: اين همه شور براى كشتن پسر عقيل است اى نفس سوى مرگ كه چاره اى از آن نيست بيرون رو پس با شمشير آخته به كوچه آمد و با آنها كارزار كرد.
مسعودى گفت: ميان او و بكير بن حمران احمرى دو ضربت ردّ و بدل شد بكير دهان مسلم را به شمشير زد و لب بالاى او را ببريد و به لب زيرين رسيد و مسلم ضربتى منكر بر سر او بزد و ضربتى ديگر بر شانه كه آن را بشكافت و نزديك بود به اندرون شكم او رسد و اين رجز بگفت:
اقسم لا اقتل الّا حرّا
و ان رأيت الموت شيئا مرّا
كلّ امرئ يوما ملاق شرّا
اخاف ان أكذب أو اغرّا
محمد اشعث پيش آمد و گفت: با تو دروغ نگويند و فريبت ندهند و وى را امان داد مسلم تسليم آنان شد او را بر استرى نشانيدند نزد ابن زياد بردند و ابن اشعث آن هنگام كه او را امان داد تيغ و سلاح از او بستد. و شاعر در اين باره در هجو ابن اشعث گويد:
و تركت عمّك ان تقاتل دونه
و سلبت اسيافا له و دروعا
مؤلف در حاشيه گفته است: اين شاعر عبد اللّه بن زبير اسدى است و ابيات اين است:
أ تركت مسلم لا تقاتل دونه
حذر المنيّة ان تكون صريعا
و قتلت وافد اهل بيت محمّد
فشلا و لو لا أنت كان منيعا
لو كنت من اسد عرفت مكانه
و رجوت احمد في المعاد شفيعا
و تركت عمّك ... و اين بيت اشاره به واقعه حجر بن عديّ است كه ذكر آن بيايد محمد بن شهر آشوب گفت: عبيد الله عمرو بن حارث مخزومى و محمد بن اشعث را با هفتاد مرد بفرستاد تا گرد آن خانه بگرفتند و مسلم بر ايشان حمله كرد و مى گفت:
هو الموت فاصنع و يك ما انت صانع
فانت لكأس الموت لا شكّ جارع
فصبرا لامر اللّه جلّ جلاله
فحكم قضاء اللّه في الخلق واقع
پس از آنها چهل و يك نفر بكشت.
محمد بن ابى طالب گويد: چون مسلم از ايشان گروه بسيار به قتل رسانيد و خبر به عبيد الله رسيد كسى نزد محمد فرستاد پيغام داد كه ما تو را سوى يك تن فرستاديم تا او را بياورى چنين در ياران تو رخنه بزرگ پديد آورد پس اگر تو را سوى غير او فرستيم چه خواهد شد؟
ابن اشعث پاسخ داد كه: اى امير پندارى مرا سوى بقّالى از بقّالان كوفه يا يكى از جرامقه حيره فرستاده اى ندانى كه مرا سوى شيرى سهمگين و شمشيرى برنده در دست دلاورى بزرگ فرستادهاى از خاندان بهترين مردم؟! پس عبيد الله پيغام داد كه: او را امان ده كه جز بدين گونه بر وى دست نيابى.
و از بعض كتب مناقب نقل است كه: مسلم مانند شير بود و نيروى بازوى او چنانكه مرد را به دست خود مى گرفت و به بام خانه مى انداخت.
و سيد در ملهوف گفته است: مسلم صداى سمّ اسبان را شنيد زره بپوشيد و بر اسب سوار شد و با اصحاب عبيد الله جنگيدن گرفت تا گروهى بكشت پس محمد اشعث بانگ زد و گفت:
اى مسلم تو را امان است. گفت: به امان خيانتكاران فاسق چه اعتبار؟ و روى بدانها آورده كار زار مىكرد و رجز حمران بن مالك خثعمى را در روز قرن مى خواند: اقسمت لا اقتل الّا حرّا آه، پس فرياد زدند كسى با تو دروغ نگويد و تو را فريب ندهد اما التفات به آنها نكرد تا جماعت بسيار بر او حمله كردند و زخم بسيار بر پيكر او وارد آوردند و مردى از پشتش نيزهاى بر او زد كه بر زمين افتاد و او را اسير كردند.
و در مناقب ابن شهر آشوب است كه: با تير و سنگ چندان بر پيكر او زدند كه مانده و كوفته شد و بر ديوارى تكيه داد و گفت: چون است كه بر من سنگ مى افكنيد مانند كفّار با اينكه من از اهل بيت پيغمبران ابرارم چرا مراعات حقّ رسول خدا را درباره ذريّت او نمى كنيد؟
ابن اشعث گفت: خويشتن را به كشتن مده تو در زينهار منى.
مسلم گفت: آيا با اينكه توانايى دارم اسير گردم لا و اللّه چنين نخواهد شد و بر ابن اشعث حمله كرد او بگريخت مسلم گفت: بار خدايا تشنگى مرا مىكشد پس از هر سوى بروى حمله كردند و بكير بن حمران احمرى لب بالاى او را با شمشير بخست و مسلم بر وى شمشيرى بزد كه در اندرون او رفت و او را بكشت و كسى از پشت، نيزهاى بر مسلم فرو برد كه از اسب بيفتاد و دستگير شد.
شيخ مفيد و جزرى و ابو الفرج گفتند: مسلم خسته زخمها شد و از قتال فرو ماند پس به كنارى جست و پشت به خانه همسايه داد محمد اشعث نزديك او شد و گفت: تو را امان است.
مسلم گفت: آيا من ايمنم؟ همه آن مردم گفتند: آرى مگر عبيد الله بن عباس سلمى كه گفت:
لا ناقة لى فيها و لا جملى (اين عبارت مثل است و در فارسى گويند: در اين كار خرم به كل نخوابيده يعنى دخلى در اين كار ندارم) و به كنارى رفت.
ابن عقيل گفت: سوگند به خدا كه اگر امان شما نبود دست در دست شما نمى نهادم و استرى آوردند او را بر آن نشانيدند و مردم اطراف او را گرفته شمشير از گردنش برداشتند گويا آن هنگام از زندگانى خود نوميد شد و اشك از چشم او روان گشت و دانست آن مردم وى را مى كشند گفت: اين آغاز خيانت و پيمان شكنى است.
ابن اشعث گفت: اميدوارم بر تو باكى نباشد.
مسلم گفت: همان اميد است و بس، امان شما چه شد إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ و بگريست عبيد الله بن عباس سلمى گفت: هر كس خواهان آن چيزى باشد كه تو بودى وقتى بدو آن رسد كه به تو رسيد نبايد گريه كند.
مسلم گفت: به خدا سوگند كه من براى خود گريه نمى كنم و از كشتن خود جزع ندارم اگر چه هرگز مرگ خود را هم دوست نداشتهام و ليكن براى خويشان و خاندان خود كه روى به اين جانب دارند و براى حسين عليه السّلام و آل او گريه مى كنم آنگاه مسلم روى به محمد اشعث آورد و گفت: من گمان ندارم كه بتوانى از عهده امانى كه به من داده اى بيرون آيى و از او درخواست كرد رسولى سوى حسين بن على عليه السّلام بفرستد و او را از واقعه بياگاهاند تا آن حضرت از راه بازگردد.
و در روايت شيخ مفيد است كه: مسلم با محمد اشعث گفت: اى بنده خدا من چنان بينم كه تو از انجام آن وعده امان كه به من داده اى فرومانى آيا م ىتوانى كار نيكى انجام دهى و از نزد خود مردى را بفرستى تا از زبان من به حسين عليه السّلام پيغام برد چون گمان دارم امروز و فردا خارج مى شود و با اهل بيت بدين سوى آيد به او بگويد كه ابن عقيل مرا فرستاده است و او در دست اين مردم اسير شده است و گمان دارد كه تا شام امروز كشته مىشود مىگويد با اهل بيت خود بازگرد پدر و مادرم فداى تو اهل كوفه تو را نفريبند اينها اصحاب پدر تو هستند كه آرزو داشت از آنها جدا شود به مردن يا كشته شدن و اهل كوفه با تو دروغ گفتند و ليس لمكذوب رأى.
ابن اشعث گفت: سوگند به خداى كه اين كار انجام دهم.
ابو مخنف روايت كرده است از جعفر بن حذيفه كه محمد اشعث، اياس بن عثل طائى را از بنى مالك بن عمرو بن ثمامه بخواند و او مردى شاعر بود و بسيار به زيارت محمد اشعث مىآمد و او را گفت: به ملاقات حسين عليه السّلام بيرون رو و اين نامه به او برسان. و آنچه مسلم بن عقيل گفته بود در آن نامه بنوشت و مالى به او داد و گفت: اين توشه راه و اين چيزى كه عيال خود را دهى.
اياس گفت: مركوبى خواهم كه شتر من لاغر شده است. گفت: اين هم راحله با پالان سوار شو و برو. آن مرد سوار شد و به استقبال آن حضرت رفت پس از چهار شب در منزل زباله به او رسيد و خبر بگفت و رسالت برسانيد.
حسين عليه السّلام فرمود: آنچه مقدّر است مىرسد از خداى تعالى چشم داريم اجر مصيبت خويش را در فساد امت.
و مسلم وقتى به خانه هانى بن عروه رفته بود و هيجده هزار كس با او بيعت كرده بودند نامه سوى حسين عليه السّلام فرستاده بود با عابس بن ابى شبيب شاكرى و نوشته بود:
امّا بعد، آن كس كه به طلب آب مىرود با اهل خود دروغ نمىگويد از اهل كوفه هيجده هزار كس با من بيعت كردند پس در آمدن شتاب فرماى همان وقت كه نامه مرا مىخوانى كه همه مردم را دل با تو است و دل به جانب آل معاويه ندارند و السّلام.
و در مثير الاحزان هم به همين مضمون نامه نقل كرده است و گويد آن را با عابس بن ابى شبيب شاكرى و قيس بن مسهّر صيداوى بفرستاد (كامل) اما مسلم محمد اشعث او را به قصر عبيد الله برد و محمد تنها نزد عبيد الله رفت و خبر بگفت و اينكه او را امان داده است عبيد الله گفت: تو را با امان چه كار تو را نفرستاديم او را امان دهى بلكه فرستاديم او را بياورى و محمد خاموش شد و چون مسلم بر در قصر بنشست كوزهاى ديد از آب سرد گفت: از اين آب به من دهيد. مسلم بن عمرو باهلى گفت: اين آب را به اين سردى مىبينى و اللّه از آن يك قطره نچشى تا در دوزخ از حميم بنوشى. ابن عقيل فرمود: تو كيستى؟ مسلم باهلى گفت: من آن كس هستم كه حق را شناختم و تو آن را بگذاشتى و خير خواه امام خود بودم و تو بدخواهى نمودى و فرمانبردار بودم و تو عصيان كردى من مسلم بن عمرو باهليم.
ابن عقيل فرمود: مادرت به سوگ تو نشيند چه درشت و بدخوى و سنگيندلى اى پسر [3] باهله تو به حميم و خلود در دوزخ سزاوارترى از من پس عمارة بن عقبه آب سرد خواست.
و در ارشاد گويد: عمرو بن حريث [4] غلام خود را فرستاد تا كوزه آب آورد بر آن دستمالى بود و قدحى و آب در قدح ريخت و گفت: بنوش. مسلم قدح بگرفت تا آب بنوشد قدح از
خون پر شد و نتوانست بنوشد و سه بار همچنين قدح را پرآب كردند بار سوم دندان ثناياى او در قدح افتاد و گفت: اگر اين از روزى مقسوم بود نوشيده بودم پس او را نزد عبيد الله بردند بر او به امارت سلام نكرد پاسبان گفت: به امير سلام نمى كنى؟ گفت: اگر مرا خواهد كشت چرا سلام كنم و اگر نخواهد كشت فراوان سلام بر او خواهم كرد.
ابن زياد گفت: به جان خودم تو كشته شوى. مسلم فرمود: چنين است؟ گفت: آرى گفت بگذار تا وصيّت كنم به يكى از خويشان خود. گفت: وصيّت كن. پس مسلم روى به عمر سعد آورده گفت: ميان من و تو خويشى است و حاجتى به تو دارم كه در پنهانى بگويم عمر سعد نپذيرفت ابن زياد گفت: از حاجت پسر عمّت امتناع مكن پس ابن سعد برخاست (ارشاد) و با مسلم به جائى نشست كه عبيد الله آنها را مىديد (كامل) پس مسلم گفت: در كوفه قرضى دارم هفتصد درهم كه آن را در نفقه خود صرف كردم آن دين را ادا كن (ارشاد) از آن مالى كه در مدينه دارم (كامل) و جثّه مرا از ابن زياد بخواه تا به تو بخشد و آن را به خاك سپارى و كسى سوى حسين عليه السّلام فرست كه او را بازگرداند.
عمر به ابن زياد گفت: [5] مسلم چنين و چنان وصيت كرد. ابن زياد گفت: لا يخون الأمين و قد يؤتمن الخائن امين هرگز خيانت نمىكند و ليكن گاه باشد دغلى را امين پندارند. (طعن بر عمر سعد زد كه مسلم او را امين پنداشت و او خيانتكار بود) مال تو از آن تو است هر چه خواهى كن و امّا حسين عليه السّلام اگر آهنگ ما نكند قصد او نكنيم و اگر آهنگ ما كند دست از او بر نداريم و اما جثّه او شفاعت تو را درباره او هرگز نمى پذيريم.
و بعضى گويند: گفت: جثه او را چون كشتيم باك نداريم با آن هر چه كنند.
آنگاه با مسلم گفت: اى پسر عقيل مردم بر يك كلمه اجتماع داشتند تو آمدى و جدايى افكندى و خلاف انداختى. مسلم فرمود: نه چنين است، اهل اين شهر گويند پدر تو نيكان آنها را بكشت و خون آنها بريخت و ميان آنها كار كسرى و قيصر كرد ما آمديم تا آنها را به عدل فرماييم و به حكم كتاب و سنت دعوت كنيم. گفت: اى فاسق تو را به اين كارها چه؟ مگر ميان اين مردم به كتاب و سنت عمل نمىشد وقتى تو در مدينه خمر مى خوردى؟
مسلم فرمود: آيا من خمر مى خوردم سوگند به خداى كه او خود داند تو دروغ مى گويى و من چنان كه تو گويى نيستم آن كس را خمر خوردن برازنده است كه خون مسلمانان مى خورد
و مردمى را كه كشتنشان را خداى عزّ و جلّ حرام كرده است مىكشد به كينه و دشمنى و از آن كار زشت خرّم و شادان است گويا هيچكار زشت نكرده است؟!!! ابن زياد گفت: خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم چنان كشتنى كه در اسلام كسى را آنچنان نكشته باشند.
مسلم فرمود: مناسب با تو همين است كه در اسلام بدعتىگذارى كه پيش از اين در آن نبوده است و كشتن به طرز زشت و مثله كردن و ناپاكى و پست فطرتى را به خود اختصاص دهى چنانكه هيچيك از مردم را اين صفات سزاوار نباشد مانند تو. پس ابن زياد او را دشنام داد و هم حسين و على عليهما السّلام و عقيل را و مسلم ديگر سخن نگفت.
مسعودى گفت: چون كلام ابن زياد به انجام رسيد و مسلم با او در جواب درشتى مىكرد او را گفت بالاى قصر بردند و احمرى را كه مسلم بر وى ضربت زده بود گفت: تو بايد مسلم را بكشى تا قصاص آن ضربت كرده باشى.
و جزرى گويد: مسلم با پسر اشعث گفت: و اللّه اگر زينهار تو نبود من تسليم نمى شدم به شمشير به يارى من برخيز تو كه امانت شكسته نشود. پس مسلم را بالاى قصر بردند و او استغفار مى كرد و تسبيح مى گفت پس وى را بر آن موضع كه مشرف بر بازار كفشگران است گردن زدند و سرش بيفتاد قاتل وى بكير بن حمران است كه مسلم وى را ضربت زده بود آنگاه پيكر او را هم به زير انداختند و چون بكير فرود آمد ابن زياد پرسيد: مسلم را چون بالا مى بردند چه مى گفت؟ جواب داد: تسبيح مى گفت و استغفار مى كرد و چون خواستم او را بكشم گفتم: نزديك شو سپاس خدا را كه تو را زير دست من ذليل كرد تا قصاص كنم پس ضربتى فرود آوردم كارگر نشد گفت: اى بنده اين خراشى كه كردى قصاص آن ضربت من نشد. ابن زياد گفت: هنگام مرگ هم تفاخر. بكير گفت: ضربت دوّم زدم و او را كشتم. و طبرى گويد: او را بالاى قصر بردند و گردن زدند و پيكر او را به زير افكندند كه مردم بينند و هانى را فرمود به كناسه بردند يعنى جايى كه خاكروبه شهر را در آنجا ريزند و به دار آويختند.
و مسعودى گفت: بكير احمرى گردن مسلم بزد چنانكه سرش به زمين فرو افتاد و پيكرش را دنبال سرش بيفكندند آنگاه فرمود تا هانى را به بازار بردند و به زارى بكشتند فرياد مى زد:
اى آل مراد او شيخ و سرور آن قبيله بود چون سوار مىشد با او چهار هزار سوار زره پوشيده و هشت هزار پياده بود و اگر هم سوگندان وى از كنده و غير آن به آنها مى پيوستند سى هزار سوار زره پوش بودند با اين همه يكتن از آنها را نيافت همه سستى نمودند و به يارى او نيامدند.
و شيخ مفيد فرموده است كه: محمد بن اشعث برخاست و با عبيد الله درباره هانى سخن گفت كه تو منزلت وى را در اين شهر مىشناسى و به خاندان و قبيله او معرفت دارى و قوم او دانند كه من و دو تن از يارانم او را نزد تو آورديم پس تو را به خدا سوگند مىدهم او را به من بخشى كه من دشمنى اهل اين شهر را ناخوش دارم.
عبيد الله وعده داد كه انجام دهد اما پشيمان شد و فورا فرمود: هانى را به بازار بريد و گردنش بزنيد پس او را بازو بسته به بازار گوسفندفروشان بردند و او مىگفت: «وا مذحجاه و لا مذحج لى اليوم يا مذحجاه و اين مذحج» چون ديد هيچكس به يارى برنخاست دست خويش بكشيد و از ريسمان خلاص كرد و گفت: عصا يا كارد يا سنگ يا استخوانى نيست كه مردى از خود دفاع كند پاسبانان برجستند و بازوهاى او را محكم بستند و گفتند: گردن بكش گفت: در اين باره سخى نيستم و شما را در قتل خويش اعانت نمىكنم پس يكى از بستگان عبيد الله تركى رشيد نام با شمشير بزد و كارى نساخت هانى گفت: الى اللّه المعاد اللّهم الى رحمتك و رضوانك؛ يعنى: بازگشت سوى خداست بار خدايا به سوى بخشايش و خوشنودى تو! آنگاه ضربتى ديگر زد و هانى را بكشت.
و در كامل ابن اثير است كه: عبد الرّحمن بن حصين مرادى اين مرد ترك را در خازر با ابن زياد بديد و او را بكشت و خازر نهرى است ميان اربل و موصل و بدان جاى جنگى بود ميان ابن زياد و ابراهيم بن مالك اشتر و ابن زياد بدانجا كشته شد لعنه اللّه، و عبد اللّه بن زبير (بر وزن شريف) اسدى در مرگ هانى و مسلم ابياتى گفت و بعضى آن را به فرزدق نسبت دهند:
فان كنت لا تدرين ما الموت فانظرى الى هانئ فى السّوق و ابن عقيل الى بطل قد هشّم السّيف وجهه و آخر يهوى من طمار قتيل
و سر اين دو شهيد را سوى يزيد فرستاد يزيد نامهاى به سپاسگزارى او فرستاد و نوشت مرا خبر رسيده است كه حسين عليه السّلام آهنگ عراق دارد پس پاسگاهها مرتّب كن و نگهبانان بگمار و بپاى و پاسدار و به تهمت مردم را در بند كن و به گمان بگير اما تا كسى با تو ستيز نكند وى را مكش.
و در ارشاد است كه: به گمان مردم را در زندان كن و به تهمت بكش و هر خبر تازه را سوى من بنويس ان شاء اللّه.
مسعودى گفت: خروج مسلم در كوفه روز سه شنبه هشت روز گذشته از ذى الحجّه سال شصتم است و همان روزى است كه حسين عليه السّلام از مكه سوى كوفه روانه شد.
و بعضى گويند: روز چهارشنبه عرفه بوده است. آنگاه ابن زياد امر كرد بدن مسلم را بياويختند و سر او را به دمشق فرستاد و اين اوّل بدنى بود از بنى هاشم كه آويخته گشت و اولين سر از ايشان كه به دمشق فرستاده شد.
و در مناقب است كه: سر آن دو را به همراهى هانى بن حيوه وادعى به دمشق فرستاد و آنها را از دروازه دمشق بياويختند.
و در مقتل شيخ فخر الدّين است كه: مسلم و هانى را گرفتند و در بازارها مى كشيدند خبر آنها به بنى مذحج رسيد بر اسبان خويش نشستند و با آن قوم كارزار كردند و مسلم و هانى را از آنها گرفتند. غسل دادند و به خاك سپردند رحمة اللّه عليهما و عذّب قاتلهما بالعذاب الشّديد.
هنگامی که خبر کشته شدن مسلم و هانی به حضرت ابی عبدالله الحسین علیه السلام رسید «انا لله و انا الیه راجعون» گفت و چند بار فرمود: «رحمه الله علیهما» و ایضا نامه بیرون آورد و برای مردم خواند:«بسم الله الرحمن الرحیم؛ اما بعد؛ خبری دلخراش به ما رسید، مسلم و هانی بن عروه و عبدالله بن یقطر کشته شدند.
کتاب صوتی: مقتل خوانی کتاب نفس المهموم - شیخ عباس قمی
پی نوشت ها:
[1] شعار كلمه اى است كه افراد لشكر ميان خود قرار دهند كه بگويند و شناخته شوند كه گوينده از سپاه ايشان است يا سپاه دشمن.
[2] در تاريخ طبرى است كه هارون بن مسلم از على بن صالح از عيسى بن يزيد روايت كرد كه: مختار بن ابى عبيده و عبد اللّه بن حارث بن نوفل با مسلم خروج کرده بودند مختار با رایتی سبز و علم سرخ و مختار بیامد و علم خود را بر در سرای عمرو بن حریث فرو کوفت و گفت: من بیرون آمدم تا عمروبن حریت را سنگری باشم و این اشعث وقعقاع بن شور و شبث بن ربعی با مسلم کارزار کردند کارزاری سخت و شبث می گفت: تا شب منتشر باشید خودشان پراکنده می شوند قعقاع با او گفت: راه گریز را بر مردم بسته ای پس کنار کن تا مردم فرار کنند و عبید الله به طلب مختار و عبدالله فرستاد و برای دستگیری آنها دستمزدی معین کرد پس آنان را آوردند و او به حبس آنها فرمود. و هم طبری می گوید : مسلم را جراحتی سنگین رسید و چند تن از یاران او کشته شدند و فرار کردند پس مسلم بیرون آمد و داخل یکی از خانه های کِنده شد.
[3] مؤلف در حاشيه گويد: مسلم به اين تعبير تعيير او خواست چون طائفه باهله فرومايهترين و لئيمترين قبائل عرب بودند.
و از امير المؤمنين عليه السّلام روايت شده است كه روزى فرمود: «طايفه غنى و باهله و طائفه ديگرى را نام برد نزد من بخوانيد تا عطاى خود بستانند سوگند به آن كسى كه دانه را بشكافت و جنين را بيافريد كه آنها را در اسلام نصيبى نيست و در نزديك حوض و مقام محمود گواه باشم كه دشمنان من بودند در دنيا و آخرت».
[4] عمرو بن حريث مخزومى قرشى و حريث- بحاء مضمومه و راء مفتوحه- كنيه ابو سعيد است هنگامى كه پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رحلت فرمود دوازدهساله بود از دست بنى اميه ولايت كوفه داشت و بنى اميه را بدو اعتماد بود و او نيز هوادار آنان و دشمن امير المؤمنين عليه السّلام بود در سال 85 از دنيا رفت؛ مؤلف.
[5] در عقد الفريد گويد: عمر با ابن زياد گفت؟ مىدانى با من چه گفت: عبيد الله گفت: سرّ ابن عم خويش را مستور دار. عمر گفت: كار بزرگتر از اين است گفت: چيست؟ گفت: با من گفت حسين عليه السّلام مى آيد با نود تن زن و مرد تو او را بازگردان و براى او بنويس و خبر ده مرا چه مصيبتى رسيد ابن زياد گفت: اكنون كه تو دليل او شدى كسى با وى مقاتلت نكند غير تو.
منبع: دمع السجوم ترجمه کتاب نفس المهوم، شیخ عباس قمی، ترجمه ابوالحسن شعرانی، صص84-100.