برخورد با منافق جسور و بى ادب!
قبل از ورود در شرح و تفسير اين خطبه، لازم است به دو نکته اشاره شود:
1ـ همان گونه که مى دانيم مخاطب در اين کلام «اشعث بن قيس» است که نام او «معدي کرب» بود و به مناسبت موهاى ژوليده اى که داشت او را «اشعث» ناميدند تا حدى که اسم اصلى او به فراموشى سپرده شد. او در زمان پيامبر اکرم(صلى الله عليه وآله وسلم) مسلمان شد سپس بعد از رحلت پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) مرتد شد و به حمايت از طايفه «بنى وليعه» که راه ارتداد را پيش گرفته بودند برخاست. «زياد بن لبيد» از سوى «ابوبکر» مأمور جنگ با آنان شد و اشعث در اين ميان اسير گرديد (اين اسارت او در اسلام بود).
در زمان جاهليّت هنگامى که پدرش «قيس» کشته شد، براى گرفتن انتقام خون او به همراهى قبيله اش حرکت کرد و به جاى حمله به قبيله قاتل (قبيله بنى مراد) اشتباهاً به قبيله ديگرى (قبيله بنى الحارث) حمله کرد و چون در اين جنگ شکست خورد و اسير گشت براى آزادى او صدها شتر فديه دادند و اين اسارت او در حال کفر بود).
به هر حال، هنگامى که او را نزد «ابوبکر» بردند (و اظهار ندامت کرد) او اشعث را عفو نمود و خواهرش «ام فروه» را که نابينا بود به وى تزويج نمود; و از اين زن چهار پسر آورد که يکى از آنها محمّد بود که با امام حسين(عليه السلام) و يارانش در کربلا به مقابله برخاست و دخترى به نام «جعده» که امام مجتبى(عليه السلام) را مسموم ساخت.
«اشعث» از کسانى بود که با «عمروبن عاص» در مسأله ايجاد نفاق در صفوف ياران على(عليه السلام) در جنگ صفّين همکارى نمود.
«ابن ابى الحديد» و «محمّد بن عبده» در يک کلام کوتاه «اشعث» را چنين معرفى مى کنند: «او از منافقين در عصر على(عليه السلام) بود و در ميان اصحاب آن حضرت مانند «عبدالله بن ابىّ بن سلول» در ميان ياران رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) بود که هر کدام در زمان خود از رؤساى منافقين بودند و در بسيارى از توطئه ها و مفسده ها شرکت داشتند».(1)
2ـ در اين که اين کلام در کجا و به چه مناسبت على(عليه السلام) آن را خطاب به «اشعث» بيان فرمود، در ميان دانشمندان گفتگوست.
در يک روايت چنين مى خوانيم که اميرمؤمنان على(عليه السلام) در حالى که بر منبر بود، نوشته اى بيرون آورد که کلامى از رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) بر آن بود: «اَلْمُسْلِمُونَ تَتَکافَؤُ دِماءُهُمْ وَ هُمْ يَد عَلى مَنْ سِواهُمْ مَنْ اَحْدَثَ حَدثاً اَوْ آوى مُحْدِثاً فَعَلَيْهِ لَعْنَةُ اللهِ وَ النّاسِ اَجْمَعينَ; خون مسلمانان با يکديگر برابر است و همگى به منزله يک دست در مقابل دشمنان هستند; کسى که بدعتى در دين خدا بگذارد يا بدعت گذارى را پناه بدهد، لعنت خدا و همه مردم بر او باد»!(2)
«اشعث بن قيس» منافق، در اين جا صدا زد: «هذا وَاللهِ عَلَيْکَ لا لَکَ; اين به خدا سوگند به زيان توست نه به سود تو!» حضرت نگاهى به او کرد و سخنان تند بالا را در جواب او فرمود و او را به همه مردم با صراحت تمام معرفى کرد.
شايد منظور اشعث از اين سخن اين بود که اگر خون مسلمانان با هم برابر است و بايد همه با هم متّحد باشند; چرا با گروهى از مسلمانان به جنگ برخاستى؟ (در حالى که نفاق افکنان، آتش افروزان جنگ جمل و صفّين و نهروان بودند و على(عليه السلام) به عنوان خليفه رسول الله(صلى الله عليه وآله وسلم) که علاوه بر نصّ برخلافتش، مردم با او بيعت کرده بودند شناخته مى شد).
در روايت ديگرى آمده است که آن حضرت بر منبر کوفه خطبه مى خواند و درباره «حکمين» که بعد از جنگ صفين، مصيبت بزرگى براى جهان اسلام به بار آوردند، سخن مى گفت; يکى از يارانش برخاست و عرض کرد اى اميرمؤمنان! تو ما را از قبول حکميّت نهى فرمودى سپس به آن امر کردى، ما نمى دانيم کداميک از اين دو کار بهتر است؟ حضرت دو دست خود را به يکديگر زد و فرمود: «هذا جَزاءُ مَنْ تَرَکَ الْعُقْدَةَ».
منظور امام(عليه السلام) اين بود که اين کيفر کسى است که رأى صحيح را رها کند. شما نيز، سخن مرا در کار حکمين نپذيرفتيد و اصرار کرديد که من در برابر آن تسليم شوم، ولى «اشعث» چنين پنداشت که مفهوم سخن اين است که: اين جزاى من است که راه صحيح را رها کردم و لذا اعتراض کرد و گفت: «اى اميرمؤمنان اين سخن که گفتى بر زيان توست، نه به سود تو!»(3)
* * *
اکنون به شرح و تفسير خطبه باز مى گرديم، مطابق آنچه در اين سخن آمده اميرمؤمنان على(عليه السلام) در پاسخ اعتراض اشعث نخست مى فرمايد: «تو چه مى دانى چه چيز به زيان من است يا به سود من؟!» (ما يُدْريکَ ما عَلَىَّ مِمّا لى).
اشاره به اين که تو اصلا مفهوم سخن مرا نفهميدى که چه مى گويم و اشاره به چه نکته اى مى کنم. منظور من دعوت مسلمين به اتّحاد و اشاره به اشتباهى است که در مسأله قبول «حکمين» کردند تا ديگر اين گونه کارها را تکرار نکنند. امّا تو مطلب را وارونه فهميدى!
سپس در يک سخن تند به او مى فرمايد: «لعنت خدا و لعنت همه لعنت کنندگان بر تو باد!» (عَلَيْکَ لَعْنَةُ اللهِ وَ لَعْنَةُ اللاعِنين).
تاريخ زشت و ننگين اشعث نيز به خوبى نشان مى دهد که مستحقّ چنين لعنى بوده است چرا که در بسيارى از توطئه ها و برنامه هاى مفسده انگيز اجتماعى آن زمان دست داشته و يا رهبرى اصلى آن را بر عهده گرفته است و به گفته «ابن ابى الحديد» تمام مفسده هايى که در دوران خلافت على(عليه السلام) واقع شد اصل و اساس آن «اشعث بن قيس» بود.(4)
سپس مى افزايد: «اى بافنده (دروغ) فرزند بافنده!» (حائِکُ بْنُ حائِک). «و اى منافق فرزند کافر!» (مُنافِقُ بْنُ کافِر).
در اين که منظور از «حائک» (بافنده) در اين جا چيست، شارحان نهج البلاغه سخنان بسيار گفته اند. بعضى آن را بر معناى ظاهر لغوى حمل کرده و گفته اند اشاره به شغل اشعث و پدرش بوده و اين شغل در آن زمان مخصوص قشر بسيار پايينى از اجتماع بوده که از معارف دينى و آداب اجتماعى و تمدّن، دور بوده اند، ولى اين معنا با آنچه در تاريخ زندگى اشعث و پدرش نقل شده، سازگار نيست; زيرا آنها ظاهراً داراى چنين شغلى نبودند.
بعضى آن را به معناى انسان متکبّر و خودخواه دانسته اند، چرا که يکى از معانى «حائک» در لغت کسى است که با تکبّر راه مى رود.(5)
بعضى ديگر آن را اشاره به معناى کنايى آن مى دانند و مى گويند منظور از «حائک» (بافنده) کسى است که سخنان باطلى را به هم مى بافد و بافنده دروغ و کذب است و اين در واقع کار اشعث و پدرش بود; و چنين کنايه اى نه تنها در لغت عرب که در لغات ديگر نيز وجود دارد. و قابل توجّه اين که در روايتى به روشنى به اين معنا اشاره شده است و آن روايت اين است که نزد امام صادق(عليه السلام) سخن از «حائک» به ميان آمد. امام(عليه السلام) فرمود: «اِنَّهُ مَلْعُون; حائک ملعون است» سپس در تفسير آن چنين فرمود: «اِنَّما ذلِکَ الَّذى يَحُوکُ الْکِذْبَ عَلَى اللهِ وَ عَلى رَسُولِهِ; حائک کسى است که دروغ بر خدا و پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) مى بافد».(6)
امّا اين که امام او را منافق شمرده، از واضحات تاريخ است، چرا که اعمالى در درون حکومت على(عليه السلام) از او سر زد که نشان مى دهد او از سران نفاق بود، او يکى از عوامل شهادت اميرمؤمنان على(عليه السلام) و ناکامى مسلمين در جنگ صفّين و بروز جنگ نهروان و به وجود آمدن داستان حکمين و توطئه هاى زياد ديگرى بود و همان گونه که در بالا گفتيم بعضى از آگاهان، او را در عصر على(عليه السلام) به «عبدالله بن ابىّ» در عصر پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) که از سران منافقان آن زمان بوده، مقايسه کرده اند.(7)
کوتاه سخن اين که وضع حال او در پيمودن راه نفاق و تقويت منافقين آشکارتر از آن است که نياز به توضيح بيشتر داشته باشد.
امّا تعبير به کافر در مورد پدر او، آن هم از مسلّمات تاريخ است، چرا که او از مشرکان بود که در عصر جاهليّت در اختلافات قبيله اى کشته شد.
سپس در ادامه اين سخن مى فرمايد: «به خدا سوگند يک بار کفر، تو را اسير کرد و بار ديگر اسلام; و مال و حسب تو نتوانست تو را از هيچ يک از اين دو اسارت آزاد سازد!» (وَاللهِ لَقَدْ اَسَرَکَ الْکُفْرُ مَرَّةً وَ الاِسْلامُ اُخْرى! فَما فَداکَ مِنْ واحِدَة مِنْهُما مالُکَ وَ لا حَسَبُکَ!).
امّا داستان اسارت او در جاهليت بنا به گفته «ابن ابى الحديد» چنين است که پدر اشعث به نام قيس به وسيله قبيله بنى مراد کشته شد، فرزندش اشعث به خونخواهى او برخاست و به اتفاق طايفه کنده، حمله را آغاز کردند ولى به جاى قبيله بنى مراد اشتباهاً به قبيله بنى حارث حمله نمودند. طايفه بنى کنده شکست سختى خوردند و اشعث اسير شد و همان گونه که قبلا گفته شد در برابر دادن صدها شتر آزاد گرديد (از بعضى از نقل ها استفاده مى شود که شتران فداء را از ميان قبيله اشعث جمع آورى کردند، بنابراين اين که مى فرمايد: «فداء تو موجب آزادى تو نشد» اشاره به اين دريوزگى است که براى آزادى اشعث انجام شد. اين احتمال نيز داده شده است که منظور از اين سخن آن است که قدرت و قوّت و شخصيت تو مانع اسارتت نگشت; بلکه ذليلانه در چنگال دشمن اسير شدى در حالى که فرماندهان ديگر از بنى کنده مقاومت کردند و کشته شدند ولى تو ذليلانه تسليم شدى).
امّا داستان اسارت او در اسلام نيز به گفته «ابن ابى الحديد» چنين بود که: بعد از نفوذ قدرت اسلام و آمدن هيئت هاى نمايندگى قبايل عرب نزد پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) براى قبول اسلام، هيئتى از قبيله بنى کنده که اشعث نيز جزء آنها بود به محضر پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) آمدند و ظاهراً اسلام را پذيرفتند; و پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله وسلم) نيز هدايايى به آنها داد، ولى بعد از رحلت پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) اشعث در صفوف مرتديّن قرار گرفت و بر ضدّ اسلام و مسلمين قيام کرد، گروهى از لشکريان اسلام آنها را محاصره کردند، او شبانه نزد فرمانده لشکر اسلام آمده، تقاضاى امان کرد و تسليم شد و بعضى گفته اند تقاضاى امان براى ده نفر از خانواده خود کرد و بقيّه را که هشتصد نفر بودند تسليم سپاه اسلام نمود و آنها انتقام سختى از آنان گرفتند. سپس اشعث را دست بسته با آن ده نفر نزد «ابوبکر» آوردند، «ابوبکر» آنها را عفو کرد و خواهرش «ام فروه» را که نابينا بود به ازدواج او درآورد (همان گونه که قبلا گفته شد).(8)
«طبرى» در تاريخ خود مى نويسد: روى همين جهت هم مسلمانان او را لعن مى کردند و هم اسيران طايفه خودش، تا آن جا که زنان طايفه اش او را «عُرْفُ النّارِ» ناميدند (عرف النّار به معنى يال هاى آتش است) و اين سخن را به کسانى مى گفتند که مرتکب خيانت شوند (چرا که اشعث بزرگترين خيانت را درباره قبيله خود انجام داد).(9)
روى همين جهت امام(عليه السلام) در ادامه سخن مى فرمايد:
«آن کس که شمشيرها را به سوى قبيله اش هدايت کند و مرگ را به جانب آنان سوق دهد، سزاوار است که نزديکانش به او خشم ورزند و بيگانگان به او اعتماد نکنند!» (وَ اِنَّ امْرَءاً دَلَّ عَلى قَوْمِهِ السَّيْفَ، وَ ساقَ اِلَيْهِمُ الْحَتْفَ! لَحَرِىّ اَنْ يَمْقُتَهُ الاَقْرَبُ، وَ لا يَأمَنُهُ الاَبْعَدُ).
اشاره به اين که تو همان کسى هستى که در داستان مرتد شدن بعد از اسلام و مخالفت با پرداخت زکات به حکومت اسلامى در زمان ابوبکر، هنگامى که زياد بن لبيد، امير حضرموت با لشکر عظيمى به سوى تو آمد و جنگ شديدى در ميان قوم تو و آنها واقع شد، قوم تو پناه به قلعه محکم خود بردند، هنگامى که وضع مشکل شد تو به سراغ زياد آمدى و امان خواستى (به روايتى تنها براى خودش امان خواست و به روايتى براى ده نفر از نزديکانش) و بقيه را به دم شمشير مسلمين سپردى! (اين در حالى بود که بقيّه قومش گمان مى کردند براى آنها هم امان گرفته، در حالى که چنين نبود; و همين کار سبب شد که در ميان مردم به عنوان خيانتکار مشهور گردد).
جالب اين که بعضى از مورّخان نوشته اند: هنگامى که او امان از لشکر اسلام خواست، اسم ده نفر را نوشت و به آنها داد و فراموش کرد نام خود را بنويسد; به همين دليل هنگامى که آن ده نفر از جمعيّت پناه برندگان به قلعه جدا شدند و نام خود اشعث را در آن نامه نديدند، يکى از مسلمانان خوشحال شد و خطاب به او کرد و گفت: اى دشمن خدا خوشبختانه اشتباه کردى (و الآن مرگ در انتظار توست) ولى پيشنهاد شد که او را نکشند و نزد ابوبکر ببرند. هنگامى که او را با گروهى از اسيران نزد ابوبکر آوردند، اظهار ندامت و پشيمانى و توبه کرد و بخشوده شد.(10)
مرحوم سيّدرضى در اين جا روايت ديگرى نقل کرده است، او مى گويد: «مقصود امام(عليه السلام) اين است که اشعث يک بار در دوران کفرش اسير شد و بار ديگر پس از اسلام آوردن; و جمله «دَلَّ عَلى قَوْمِهِ السَّيْفَ» اشاره به سخنى است که اشعث با خالد بن وليد در يمامه داشت; اشعث قبيله خويش را فريب داد و به آنان خيانت کرد و خالد آنها را به قتل رساند، به همين دليل قبيله اش او را «عُرْفُ النّارِ» ناميدند. اين لقب را به افراد خائن و پيمان شکن مى گفتند».
بعضى از مورّخان و شارحان نهج البلاغه گفته اند اشعث داستانى با خالدبن وليد نداشته، بلکه ماجراى او با زيادبن لبيد بوده که در بسيارى از تواريخ اسلامى به آن تصريح شده است; ولى به گفته ابن ميثم در شرح نهج البلاغه خود، از آن جا که شريف رضى مرد دانشمند و آگاهى بوده، ممکن است او به تاريخى در اين زمينه دست يافته باشد که به ما نرسيده است.(11)
همان گونه که در سابق نيز اجمالا اشاره شد «عرف» در اصل به معناى برآمدگى است، به همين دليل محلّ روييدن يالهاى اسب و خروس را عرف مى گويند (و گاه به خود يال نيز عرف گفته مى شود) و عرفات را از اين نظر عرفات مى نامند که سرزمين بلندى است که اطراف آن را کوه هايى گرفته است و اعراف، ديوارى است که در ميان بهشت و دوزخ کشيده شده است.(12)
اگر افراد خائن و پيمان شکن را «عرف النّار» مى ناميدند به خاطر اين بوده است که آنها براى قوم خود آتش مى افروختند و گويى به منزله زبانه ها و يالهاى اين آتش بودند.
***
نکته ها:
1ـ اين برخورد شديد براى چه بود؟
ممکن است کسانى که به تاريخ اشعث بن قيس، اين منافق کوردل آشنا نباشند، از برخورد شديدى که امام(عليه السلام) نسبت به او کرده تعجّب کنند که چگونه او را لعن و نفرين مى کند و لعن خدا و همه لعن کنندگان را نثار او مى کند! سپس او را به اوصافى مانند بافنده (دروغ و باطل) و منافق و فرزند کافر، کسى که نه در اسلام ارزش و منزلتى داشته و نه در کفر; کسى که حتّى نسبت به اقوام و نزديکانش مرتکب خيانت شده، توصيف مى کند.
ولى هنگامى که تاريخچه سياه و زشت و شوم زندگى اين مرد را که در غالب تواريخ اسلامى آمده است بررسى کنيم و ببينيم تا چه حد مايه فساد در ميان مسلمين و حتّى در دوران جاهليّت بود; و چگونه آتش بيار معرکه هاى مختلف مى شد تا آن جا که او را «عرف النّار» ناميدند، آن گاه تعجّب ما زايل مى شود و قبول مى کنيم که «اشعث بن قيس» استحقاق بيش از اين مقدار را داشت و آنچه امام(عليه السلام) بيان فرموده، تنها مقدارى از اعمال و صفات زشت اوست; هر چند اين چند جمله کوتاه، گويا و رساست که مى تواند چهره واقعى او را در افکار منعکس کند.
در واقع آنچه در اين کلام آمده، بيان بخشى از اوصاف اشعث بن قيس است و يک رهبر آگاه بايد در موقع لزوم، افراد منافق، و توطئه گر را به جامعه معرفى کند تا در دام او گرفتار نشوند، مخصوصاً گروهى از مردم، به ويژه نسل جوان که از سابقه زندگى او خبر ندارند، گرد او جمع نشوند; و اين همان افشاگرى بحق است، نه دشنام گويى و ناسزا.
2ـ چگونه امام(عليه السلام) چنين مرد منافقى را تحمّل مى کرد؟
از آنچه در نکته بالا و در شرح خطبه آمد ممکن است اين سؤال به وجود آيد که اگر اشعث بن قيس چنين سابقه ننگين و رسوايى داشته، و منشأ آن همه مفاسد بوده است، چرا امام(عليه السلام) وجود او را تحمّل مى کرد و دستور اعدامش را نمى داد؟!
پاسخ اين است که: برخورد پيشوايان اسلام با منافقين پيچيده بوده است; چرا که آنها چهره دوگانه اى داشته اند; در باطن، کفر و توطئه و فساد و در ظاهر، اسلام و نماز و قرآن; به همين دليل حذف کردن آنها از صحنه اجتماع منشأ تنشهايى مى شده و دستاويز به دست منافقان ديگر مى داده که چرا مسلمان و نماز خوان به سوى قبله را مى کشند، بخصوص اگر مانند اشعث، قوم و قبيله نيرومندى داشت تنشها بيشتر مى شد.
اين مشکل در عصر رسول الله(صلى الله عليه وآله وسلم) نيز دقيقاً وجود داشت; و رفتار پيامبر را با منافقان کوردل که در چهره اسلام ظاهر مى شدند پيچيده و مشکل مى ساخت; تا آن جا که در حديث معروفى از پيغمبر اکرم(صلى الله عليه وآله وسلم) مى خوانيم که فرمود: «لَوْلا اَنّى اَکْرَهُ اَنْ يُقالَ اِنَّ مَحَمَّداً(صلى الله عليه وآله وسلم) اِسْتَعانَ بِقَوْم حَتّى اِذا ظَفَرَ بِعَدُوِّهِ قَتَلَهُمْ لَضَرَبْتُ اَعْناقَ قَوْم کَثير; اگر نه به خاطر اين بود که من ناخوش دارم افرادى بگويند: محمد(صلى الله عليه وآله وسلم) از گروهى کمک گرفت و پس از پيروزى بر دشمنان، ياران خود را کشت (اگر چنين نبود) من گردن هاى گروه زيادى را مى زدم».(13)
آرى! گروهى از منافقين بودند که در صفوف مسلمين خود را پنهان مى کردند و حتّى در ميدانهاى جنگ همگام با مسلمانان شرکت مى کردند، و برخورد شديد با آنها، اين توهّم را براى بعضى از ناآگاهان ايجاد مى کرد که اسلام حافظ خون مسلمين نيست! و به همين دليل به خاطر نداريم که پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) دستور قتل منافقى را در تمام دوران زندگيش داده باشد.
ولى اين امر مانع از آن نبود که پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) و از آن بالاتر قرآن مجيد در مورد آنها به طور عام و احياناً به طور خاص افشاگرى کند تا مردم مراقب آنها باشند.
* * *
پی نوشت:
1. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 292 به بعد و شرح نهج البلاغه عبده، ص 56.
2. در روايات متعدّدى وارد شده که منظور از جمله «مَنْ اَحْدَثَ حَدَثاً» خونريزى و قتل است (به وسائل الشيعة، ج 19، ص 11 تا 19 ابواب القصاص)، باب 4 و 8 مراجعه کنيد) اين معنا مناسب با عبارت بالا نيز مى باشد.
3. مصادر نهج البلاغه، ج 1، ص 368 و 369.
4. شرح ابن ابى الحديد، ج 2، ص 279.
5. «حاِک» گاه از ماده «حَوَکَ» آمده که به معناى بافندگى است و گاه از «حَيَکَ» که به معناى راه رفتن متکبّرانه است.
6. وسائل الشيعة، ج 12، ص 101، باب 23 از ابواب مايکتسب به، ح 2.
7. به شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد و همچنين شرح عبده مراجعه شود.
8. شرح ابن ابى الحديد، ج 1، ص 293 ـ 296.
9. تاريخ طبرى، ج 2، ص 548.
10. کامل ابن اثير، ج 2، ص 381.
11. شرح ابن ميثم، ج 1، ص 325.
12. لسان العرب، مقاييس اللغة و مجمع البحرين.
13. وسائل الشيعه، ابواب حدّ المرتد، باب 5، ح 3.