جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص116
از سخنان على عليه السلام خطاب به طلحه و زبير كه پس از بيعت با او در مورد خلافت ايراد كرده است. طلحه و زبير او را سرزنش كرده بودند كه رايزنى با آن دو و يارى گرفتن از ايشان را رها كرده است.
اين خطبه با عبارت «لقد نقمتما يسيرا و ارجأتما كثيرا» (بدرستى كه چيز اندكى را ناخوشايند داشتيد و بسيارى از حق مرا رها كرديد) شروع مى شود. على عليه السلام سوگند خورده است كه او را نياز و رغبتى به خلافت نبوده است و بدرستى كه راست گفته است و مورخان و تمام سيره نويسان همين گونه نوشته اند. طبرى در تاريخ خود و ديگران هم در آثار خويش آورده اند كه مردم اطراف او را گرفتند و با اصرار از او مى خواستند اجازه دهد بيعت كنند و او خوددارى مى كرد و مى فرمود «رهايم كنيد و در جستجوى كسى جز من باشيد، كه در آينده با كارى روياروى مى شويم كه چند رنگ و چند چهره دارد عقلها بر آن پايدار و دلها براى آن شكيبا و مقاوم نخواهد بود» گفتند: به خدايت سوگند مى- دهيم، مگر فتنه را نمى بينى مگر نمى بينى كه در اسلام چه پديد آمده است، مگر از خدا نمى ترسى فرمود «اينك به سبب آنچه از شما ديدم خواسته شما را مى پذيرم و بدانيد كه اگر خواسته شما را پذيرفتم در مورد شما آنچه را مى دانم انجام مى دهم و حال آنكه اگر رهايم كنيد من همچون يكى از شمايم بلكه از همه نسبت به كسى كه حكومت خود را به او واگذاريد سخن شنواتر و مطيع ترم»، گفتند: ما از تو جدا نمى شويم تا با تو بيعت كنيم. فرمود: «اگر از اين كار گزيرى نيست بايد در مسجد صورت گيرد كه بيعت من پوشيده نخواهد بود و نبايد جز با رضايت مسلمانان و در حضور جمع صورت گيرد». پس برخاست و در حالى كه مردم بر گرد او بودند وارد مسجد شد و مسلمانان از هر سوى پيش او دويدند و گرد آمدند و بيعت كردند و طلحه و زبير هم ميان ايشان بودند. مى گويم: اين گفتار على عليه السلام كه فرموده است «بيعت من پوشيده نخواهد بود و فقط در مسجد و حضور عموم مردم بايد صورت بگيرد» شبيه گفتار او پس از رحلت پيامبر (ص) به عباس است كه چون عباس به او گفت: دست براى بيعت فراز آر. فرمود «دوست مى دارم كه اين بيعت آشكارا صورت گيرد و خوش
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص117
نمى دارم پشت پرده و ديوار با من بيعت شود.» على عليه السلام سپس مى گويد: كه اگر با او بيعت شود به كتاب خدا و سنت رسول خدا عمل خواهد كرد و نيازمند به رايزنى با طلحه و زبير و جز ايشان نخواهد بود و حكمى اتفاق نمى افتد كه او آن را نداند و مجبور به رايزنى با آن دو باشد و اگر چنان شود با آن دو و جز آن دو مشورت و رايزنى خواهد كرد و از آن كار خوددارى نخواهد كرد.
سپس على عليه السلام در مورد چگونگى تقسيم مقررى سخن گفته است كه او در اين مورد به روش و سنت رسول خدا (ص) عمل مى كند و راست گفته است كه پيامبر (ص) عطاء و مقررى را ميان مردم به تساوى تقسيم مى فرمود و ابو بكر هم همان روش را داشت.
از اخبار طلحه و زبير:
پيش از اين ما مواردى را كه طلحه و زبير بر على عليه السلام خرده گرفته و گفته بودند نمى بينيم در كارى با ما رايزنى كند و در انديشه اى با ما گفتگو كند و كار را بدون رايزنى با ما انجام مى دهد و نسبت به ما استبداد مى ورزد آورده ايم. و حال آنكه دگرگونه اميد داشتند: طلحه مى خواست على او را به ولايت بصره بگمارد و زبير مى خواست او را به امارت كوفه منصوب كند. همين كه صلابت او را در دين و قوت عزمش را در نپذيرفتن چرب زبانى و مراقبت او را در پرهيز از هر گونه زيركى و سياست بازى ديدند و متوجه شدند كه در همه كارهايش فقط كتاب خدا و سنت را در نظر مى گيرد رنجيده خاطر شدند و حال آنكه اين موضوع را از قديم مى دانستند كه خوى و سرشت على (ع) چگونه است كه عمر پيش از آن به طلحه و زبير گفته بود كه اگر اين مرد اصلع [على عليه السلام ] به خلافت برسد همه شما را به شاهراه درخشان و راه راست راهنمايى خواهد كرد، و پيامبر (ص) مدتها پيش از آن فرموده بود «اگر خلافت را به على واگذاريد او را هدايت شده و هدايت كننده خواهيد يافت» ولى خبر همچون معاينه و سخن چون گفتار نيست و وعده چون برآوردن آن نيست. اين بود كه آن دو از على (ع) برگشتند و دگرگون شدند و به بدگويى نسبت به او در افتادند و خرده گرفتند و نسبت به اداى حق او سستى كردند.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص118
بدين سبب درصدد پيدا كردن انگيزه هايى براى تأويل كار خود برآمدند. نخست موضوع استبداد و رها كردن رايزنى را مطرح ساختند و سپس موضوع تقسيم اموال و غنايم را به طور تساوى پيش كشيدند و عمر را ستايش كردند و روش او را پسنديده و راى او را درست دانستند و گفتند عمر پيشگامان و سابقه داران را برترى مى داد و على عليه السلام را گمراه دانستند و گفتند او خطا مى كند و با روش عمر كه روش پسنديده يى بود مخالفت مى كند و روش پيامبر (ص) باقرب روزگار ما به آن با روش عمر منافاتى نداشته است، و با اين بهانه از سران مسلمانان كه عمر آنان را برترى مى داد و غنيمت را بر آنان بيشتر از ديگران مى بخشيد بر ضد على (ع) يارى خواستند و مردم دنيا شيفتگانى هستند كه مال را سخت دوست مى دارند، بدين گونه با دگرگون شدن آن دو دل بسيارى از مردم نسبت به على دگرگون شد و نيت آنان كه پيش از آن درست بود تباه گشت. عمر نخست در كار خويش بسيار موفق بود كه قريش و مهاجران و افراد سابقه دار را از خروج از مدينه منع كرد و آنانرا از آمد و شد و آميزش با مردم و مردم را از آمد و شد و آميزش با آنان بازداشت و معتقد بود كه معاشرت آنان با يكديگر سرچشمه اصلى تباهى در زمين است. توجه داشت كه پيروزيها و غنيمتها مسلمانان را سر مست كرده است و هرگاه سران و بزرگان از مركز هجرت دور و تنها شوند و مردم در سرزمينهاى دور با آنان معاشرت كنند اطمينانى نيست كه قيام كردن و طلب حكومت و تفرقه انداختن در نظرشان آراسته گردد و نظام دوستى و الفت گسسته شود.
ولى عمر- كه به هر حال خدايش از او خشنود باد- اين راى استوار را پس از اينكه ابو لولوه او را كارد زد نقض كرد و شكست و موضوع شورى را پيش آورد كه سبب اصلى هر فتنه اى شد كه پس از آن پديد آمد و تا پايان دنيا ادامه خواهد داشت. ما اين موضوع را قبلا گفتيم و شرح داديم كه موضوع شورى و اينكه هر يك از آن شش تن خود را براى خلافت شايسته مى دانست چه تباهيها ببار آورد.
ابو جعفر طبرى در تاريخ خود آورده است كه عمر براى سرشناسان مهاجران قريش بيرون رفتن از مدينه و سفر به شهرها را بدون اجازه و مدتى معلوم ممنوع كرده بود. آنان از او زبان به شكايت گشودند چون خبر به او رسيد برخاست و خطبه خواند و گفت همانا من اينك براى اسلام سن و سالى چون سن و سال شتر را مثل مى زنم و همان گونه دندانهاى آنرا بر مى شمرم: نخست دندانهايش نورسته و كامل است، آن گاه ثناياى او فرو مى افتد و سپس دندانى كه ميان دندانهاى
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص119
ثنايا و نيش است فرو مى افتد، سپس دندان هشت سالگى و آن گاه دندان نه سالگى او. آيا براى چنين شترى چيزى جز كاستى و ناتوانى مى توان انتظار داشت؟ همانا كه اسلام اينك چنان شده است و قريش مى خواهند اموال خدا را بگيرند و آنرا در آنچه در دل دارند هزينه سازند. همانا ميان قريش كسانى هستند كه انديشه تفرقه در ضمير مى پرورند و در صدد آن اند تا ريسمان طاعت را از گردن بيرون آورند، ولى تا پسر خطاب زنده باشد اين كار صورت نخواهد گرفت من كنار دره آتش ايستاده ام حلقوم و گريبان قريش را استوار گرفته ام كه در آتش فرو نيفتند.
همچنين ابو جعفر طبرى در تاريخ خود مى گويد: چون عثمان به ولايت رسيد، قريش و مهاجران را بر آنچه عمر فرو گرفته بود فرو نگرفت و آنان به ديگر شهرها و كشورها رفتند و همين كه به آنجا رسيدند و دنيا را ديدند و مردم ايشان را شناختند و ديدند كسانى كه داراى سابقه و پيشگامى در اسلام نبودند كنار زده و به فراموشى سپرده شدند و كسانى كه داراى فضل و سابقه بودند مشهور شدند و مردم به آنان گرايش پيدا كردند در نتيجه به صورت گروهها و دسته ها در آمدند، و خود را به آنان نزديكتر ساختند و ايشان را طمع انداختند، و گفتند چه خوب است اينان به پادشاهى رسند كه در آن براى ما هم بهره يى باشد. اين نخستين سستى بود كه بر اسلام رسيد و نخستين فتنه يى كه براى عوام پيش آمد.
همچنين ابو جعفر طبرى، از شعبى نقل مى كند كه مى گفته است: عمر نمرد تا آنكه قريش از او سخت ملول شدند كه ايشان را در مدينه محصور كرده بود آنان از او خواستند اجازه دهد به شهرهاى ديگر بروند و او خوددارى مى كرد و مى گفت: همانا بيمناك ترين چيزى كه از آن بر اين امت بيمناكم پراكنده شدن شما در سرزمينهاست. كار به آنجا كشيد كه كسى از او درباره شركت در جنگ و جهاد با ايرانيان و روميان اجازه مى خواست و آنها مهاجران قرشى بودند كه او ايشان را در مدينه باز داشته بود، در پاسخ مى گفت: در همان جهادها كه همراه پيامبر (ص) شركت كرده اى آن قدر ثواب نهفته است كه تو را بسنده باشد و به مقام پسنديده و مورد رضايت حق برساند و همان براى تو از شركت در جهاد امروز بهتر است، براى تو سودبخش تر از همه اين است كه نه تو دنيا را ببينى و نه دنيا تو را. چون عمر مرد و عثمان به حكومت رسيد آنان را آزاد گذاشت و در سرزمينها پراكنده شدند مردم به آنان گرايش يافتند و آنان با مردم معاشرت كردند و به همين سبب بود كه عثمان در نظر قريش محبوبتر از عمر بود.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص120
اينك حسن انديشه عمر در باز داشتن مهاجران و افراد با سابقه قريش از معاشرت و آمد و شد با مردم و خروج ايشان از مدينه براى تو روشن شد و اين هم براى تو روشن شد كه عثمان اين محدوديت را شكست و در نتيجه مردم با آنان معاشرت كردند و ايشان را به تباهى كشاندند و پادشاهى و فرماندهى و سالارى را در نظر آنان آراستند به ويژه با ثروت گرانى كه براى آنان فراهم شده بود. و ثروت ابزار تباهى است و چه ابزارى و براى طلحه و زبير از آن ميان چنان ثروتى فراهم شد كه چنان توانگرى و آسايشى براى كس ديگرى غير از آن دو تن فراهم نشد. با توجه به سابقه آن دو در اسلام گروهى بزرگ از مسلمانان آرزوى خلافت را در وجود آن دو بر مى انگيختند و رياست طلبى را در نظرشان مى آراستند، به ويژه كه عمر هم آن دو را لايق و همچون خودش آن را سزاوار مقام خلافت دانسته و به عضويت شورى در آورده بود، و هر كس كه به خويشتن اميدى دهد و بر آن آرزومند شود تا هنگامى كه در گور پنهان شود از اين اميد دست بر نمى دارد. از آن ميان طلحه چنان بود كه هنگام زنده بودن ابو بكر آرزوى خليفه شدن پس از او را داشت و براى خود اين شبهه را ايجاد كرده بود كه چون از عموزادگان ابو بكر است، ابو بكر او را به جانشينى خود خواهد گماشت و بدين سبب خلافت عمر را خوش نداشت و به ابو بكر گفت: به خداى خودت چه پاسخى مى دهى و حال آنكه درشتخوى خشنى را بر ما والى كردى؟ به روزگار خلافت عمر هم گروهى با طلحه بودند كه پيش او مى نشستند و پوشيده با او درباره خلافت سخن مى گفتند و به او اظهار مى داشتند اگر عمر بميرد ناگهان با تو بيعت خواهيم كرد روزگار هر چه مى- خواهد بر ضد ما انجام دهد.
اين سخن به اطلاع عمر رسيد و آن خطبه و سخن مشهور خود را ايراد كرد كه «گروهى مى گويند بيعت ابو بكر ناگهانى و حساب نشده بود و اگر عمر بميرد چنين و چنان خواهيم كرد، راست است كه بيعت ابو بكر چنان بود ولى خداوند شر آن را برطرف فرمود و از آن محفوظ داشت، وانگهى
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص 121
ميان شما كسى همچون ابو بكر نيست كه همه گردنها به سوى او كشيده شود و هر كس بدون رايزنى با مسلمانان با كسى ديگر بيعت كند هر دو شايسته آن اند كه كشته شوند.» چون خلافت به عثمان رسيد با آن كه نخست به آن راضى شده بود آن را ناخوش داشت و آنچه را در دل داشت ظاهر ساخت و مردم را چندان بر او شوراند تا كشته شد و چون عثمان كشته شد طلحه هيچ شك و ترديد نداشت كه حكومت از آن او خواهد بود و چون حكومت به على عليه السلام رسيد از آن مرد سر زد آنچه سر زد و آخرين دوا داغ كردن است.
اما زبير فقط علوى انديشه بود و بس و على را به شدت دوست مى داشت چندان كه همچون روان او شمرده مى شد و گفته مى شود كه چون على عليه السلام پس از روز سقيفه و آنچه در آن گذشت از مسلمانان يارى خواست و شبها همسرش فاطمه (ع) را بر خرى سوار مى كرد و خود لگام آن را مى كشيد و دو پسرشان حسن و حسين هم پيشاپيش حركت مى كردند آن گاه بر در خانه هاى انصار و ديگران مى- آمد و از ايشان يارى و كمك مى خواست. چهل مرد به على (ع) پاسخ مثبت دادند و على با آنان به شرط ايستادگى تا پاى جان بيعت كرد و به آنان فرمان داد تا سحرگاه در حالى كه سرهاى خود را تراشيده و سلاح همراه داشته باشند به حضورش آيند و چون سپيده دميد از آن گروه جز چهار تن كسى به حضورش نيامد و آن چهار تن زبير و مقداد و ابو ذر و سلمان بودند. على (ع) بار ديگر شبانه بر در خانه آنان رفت و سوگندشان داد گفتند: فردا صبح زود حضورت خواهيم بود. باز هم از ايشان جز چهار تن كسى نيامد كه همان چهار تن بودند. شب سوم نيز على (ع) با آنان ديدار كرد كه نتيجه همان بود، از ميان آن چهار تن زبير از همگان در نصرت على پايدارتر و در اطاعت از او روشن بين تر بود. بارها سرش را تراشيد و در حالى كه شمشيرش را بر دوش داشت به حضور على آمد البته كه آن سه تن هم همين گونه رفتار مى كردند ولى بايد در نظر داشت كه زبير سالارشان بود.
مردم اين خبر را هم در مورد زبير نوشته اند كه چون به خانه فاطمه (ع) هجوم بردند نخست به زبير حمله شد و شمشيرش را گرفتند و چندان به سنگ زدند كه شكسته شد. همچنين ويژه بودن زبير به على (ع) و خلوتهايى را كه با هم داشته اند نوشته اند و زبير همواره دوستدار على (ع) و متمسك به محبت و مودت با او بود تا هنگامى كه پسرش عبد الله بزرگ شد و به جوانى رسيد و به مادر گرايش يافت و بدان سوى شتافت
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص122
و از محبت و دوستى نسبت به اين سو منحرف شد و محبت پدر به پسر معلوم است و بدين گونه زبير هم از محبت به على (ع) منحرف شد و به روزگار عمر هم ميان زبير و على عليه السلام امورى پيش آمد كه تا اندازه يى سبب كدورت و تيرگى گرديد. از جمله داستان بردگان آزاد كرده و وابستگان صفيه است و منازعه على و زبير در مورد ميراثى كه عمر به نفع زبير راى داد و على عليه السلام آن حكم را فقط به سبب قدرت و حكومت عمر به ظاهر پذيرفت بدون اينكه از لحاظ شرعى به آن موضوع اعتراف داشته باشد و از اين بابت تكدرى در دل زبير باقى ماند.
شيخ ما ابو جعفر اسكافى، كه خدايش رحمت كناد در كتاب نقض العثمانيه سخنى از زبير نقل مى كند كه اگر درست باشد دليل بر انحراف شديد زبير از دوستى با امير المومنين عليه السلام است. او مى گويد: گويند على عليه السلام و زبير مفاخره كردند زبير گفت: من در حال بلوغ مسلمان شدم و تو در حال كودكى مسلمان شدى من نخستين كسى بودم كه در مكه شمشير كشيد و حال آنكه تو در آن هنگام پوشيده در شعب ابى طالب زندگى مى كردى و مردان تو را در پناه گرفته بودند و خويشاوندان نزديك از خاندان بنى هاشم هزينه زندگى تو را پرداخت مى كردند و من سوار كار بودم و تو پياده و فرشتگان به شكل و سيماى من فرود آمدند، وانگهى من حوارى رسول خدايم.
شيخ ما ابو جعفر اسكافى مى گويد: اين خبر ساخته و پرداخته است و ميان على (ع) و زبير چيزى از اين گفتگو صورت نگرفته است و اين خبر از مجعولات عثمانيان است و چنين سخنى ميان احاديث شنيده نشده و در كتابهاى تاريخ ديده نشده است. على عليه السلام مى توانست در پاسخ او بگويد، كودك مسلمان برتر از شخص بالغ است. اما شمشير كشيدن تو در مكه به هنگام و در جاى خود نبوده است و خداوند در اين مورد چنين فرموده است «آيا نمى بينى آنانى را كه به ايشان گفته شد دست بداريد...» تا آخر آيه و من در خوددارى از جنگ و اقدام بر آن طبق سنت رسول خدا عمل مى كنم. وانگهى كفالت مردان و خويشاوندان نزديك از على عليه السلام در آن دره براى على (ع) ننگى نيست كه پيامبر (ص) خود همچنان
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص123
در آن دره بود و مردان و خويشاوندان عهده دار كفالت آن حضرت بودند. اما اينكه تو سواره جنگى كنى و من پياده اى كاش آن سوار كارى تو در جنگ با عمرو بن عبدود يا در جنگ احد هنگام جنگ با طلحة بن ابى طلحه يا در جنگ خيبر با رويارويى با مرحب سود بخش مى بود. اسبى كه در آن روزگاران بر آن سوار مى- شدى و جنگ مى كردى درمانده و زبون تر از بزگرفتار به گرى بود، و آن كس كه فرشتگان بر او سلام دهند برتر از كسى است كه فرشتگان به صورت او فرود آيند چرا كه فرشتگان به صورت دحيه كلبى هم فرود آمده اند، آيا اين موجب مى شود كه دحيه از من برتر باشد؟ اما اينكه تو حوارى رسول خدا باشى اگر خصائص مرا در قبال اين خصيصه بر شمرى وقت و زمان را فرا خواهى گرفت و چه بسا سكوت كه از سخن گفتن رساتر است.
اينك به بحث نخست بر مى گرديم و مى گوييم همين كه طلحه و زبير از سوى على (ع) و رسيدن به امور دنيوى از جانب او نوميد شدند آنچه در دل نهان داشتند بيرون ريختند و پيش از آنكه از او جدا شوند با او بگو و مگو و ستيزى ناپسنديده كردند.
شيخ ما ابو عثمان جاحظ در اين باره چنين روايت مى كند: طلحه و زبير پيش از آنكه آهنگ مكه كنند همراه محمد بن طلحه پيامى براى على (ع) فرستادند. آن دو به محمد گفتند: به على عنوان «امير المومنين» مده فقط به او «ابو الحسن» بگو و سپس پيام ما را بدين گونه به او برسان كه انديشه و گمان ما در مورد تو به سستى و نوميدى مبدل شد، ما كار را براى تو رو به راه و حكومت را استوار ساختيم و مردم را از هر سو بر عثمان شورانديم تا كشته شد و چون مردم براى حكومت به جستجوى تو در آمدند ما شتابان پيش تو آمديم و با تو بيعت كرديم و گردن همه اعراب را به سوى تو كشانديم و مهاجران و انصار در بيعت تو از ما پيروى كردند ولى همين كه زمام كار را بدست گرفتى با انديشه خود مستبد شدى و به ما اعتنايى نكردى و همچون زن سالخورده يى كه كسى رغبت ازدواج با او نمى كند ما را به حال خود رها كردى و خوارى و زبونى كه با كنيزان مى شود نسبت به ما روا داشتى و كار خود را به اشتر و حكيم بن جبله و ديگر اعراب و زورمندان شهرستانها واگذار كردى، داستان ما و آرزوهاى ما از تو و اميدهاى ما از
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص124
ناحيه تو چنان شده است كه آن شاعر پيشين سروده است: «تو چنان آبشخورى شدى كه آب دادنش همچون سراب فريبنده در فلات سخت و استوار است».
چون محمد بن طلحه به حضور على آمد و اين پيام را گزارد فرمود پيش آن دو برگرد و بگو چه چيزى شما را خشنود مى كند؟ او رفت و سپس بازگشت و گفت: ميگويند يكى از ما را والى بصره و ديگرى را والى كوفه كن. على فرمود: هرگز چنين مباد كه در آن صورت همه رويه زمين خواب خوش مى بيند و تباهى برانگيخته و همه شهرها از هر سو براى من برهم مى ريزد. به خدا سوگند، اينك كه آن دو در مدينه و پيش من هستند از ايشان در امان نيستم چگونه در حالى كه آن دو را بر دو عراق [كوفه و بصره ] والى گردانم در امان باشم؟ پيش آن دو برو و بگو اى دو پيرمرد از خشم و سطوت خداوند بترسيد و براى مسلمانان فريب و مكر برپا مكنيد كه شما اين سخن خداوند متعال را شنيده ايد كه فرموده است «اين سراى ديگر را براى كسانى قرار داده ايم كه در زمين اراده بزرگ منشى و تباهى نكنند و فرجام پسنديده از پرهيزگاران است» محمد بن طلحه برخاست و پيش آن دو برگشت و ديگر به حضور على باز نيامد. آن دو نيز چند روزى به حضور على نيامدند سپس پيش او آمدند و از او اجازه خواستند كه براى گزاردن عمره به مكه بروند. على (ع) پس از اينكه آن دو را سوگند داد كه بيعت او را نشكنند و نسبت به او فريب نسازند و اتحاد مسلمانان را دچار تفرقه نكنند و پس از انجام عمره به خانه هاى خود در مدينه برگردند به آنان اجازه داد، آن دو براى همه اين موارد سوگند خوردند و بيرون رفتند و كردند آنچه كردند.
شيخ ما ابو عثمان جاحظ همچنين روايت مى كند كه چون طلحه و زبير به مكه رفتند و مردم را به اين گمان انداختند كه براى عمره مى روند. على عليه السلام به ياران خود فرمود «به خدا سوگند، آهنگ عمره گزاردن ندارند كه آهنگ فريبكارى دارند» و اين آيه را تلاوت فرمود كه «هر كس پيمان بگسلد جز اين نيست كه نسبت به خويش پيمان گسلى [ستم ] كرده است و آن كس كه به آنچه با خداوند بر آن پيمان بسته است وفا كند خداوند بزودى پاداشى بزرگ به او ارزانى مى دارد».
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص125
طبرى در تاريخ خود روايت مى كند كه چون طلحه و زبير با على عليه السلام بيعت كردند از او خواستند كه آنان را بر كوفه و بصره اميرى دهد. فرمود: شما پيش من باشيد كه حضور شما بر زيور من بيفزايد كه من از دورى شما دلتنگ مى- شوم. طبرى مى گويد. على عليه السلام پيش از بيعت كردن آن دو به ايشان فرمود «اگر دوست مى داريد شما با من بيعت كنيد و اگر دوست مى داريد من با شما بيعت كنم» گفتند: نه، ما با تو بيعت مى كنيم. آن گاه پس از آن گفتند كه ما از ترس جان با او بيعت كرديم و مى دانستيم كه او با ما بيعت نخواهد كرد. سپس چهار ماه پس از كشته شدن عثمان به مكه رفتند و خروج كردند.
طبرى همچنين در تاريخ خود نقل مى كند كه چون مردم با على عليه السلام بيعت كردند و حكومت براى او استوار شد طلحه به زبير گفت: چنين مى بينم كه براى ما از اين حكومت چيزى بيشتر از سياهى پوزه سگ نباشد. طبرى همچنين در تاريخ خود نقل مى كند كه چون مردم پس از كشته شدن عثمان با على عليه السلام بيعت كردند، على بر در خانه زبير آمد و اجازه خواست. ابو حبيبة برده زبير مى گويد: چون به زبير خبر دادم شمشيرش را از نيام بيرون كشيد و آن را برهنه زير تشك خود نهاد و گفت به على اجازه ورود بده و من اجازه دادم. على آمد و سلام داد و همان گونه كه ايستاده بود بدون آنكه سخنى بگويد بازگشت. زبير به من گفت: بدون ترديد براى كارى آمد كه انجام نداد و نگفت. برخيز و همانجا كه على ايستاده بود بايست و ببين آيا از شمشير چيزى مى بينى. من برخاستم و همانجا ايستادم و زبانه شمشير را ديدم و به زبير گفتم: هر كس كه اينجا بايستد زبانه شمشير را مى بيند. زبير گفت: آرى همين مسأله آن مرد را به شتاب واداشت.
شيخ ما ابو عثمان جاحظ نقل مى كند كه مصعب بن زبير براى عبد الملك چنين نوشت:
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص126
از مصعب بن زبير به عبد الملك بن مروان. سلام بر تو، من همراه تو خداوندى را كه خدايى جز او نيست مى ستايم. اما بعد، «اى جوانمرد كبود چشم بزودى خواهى دانست كه من پرده و حجاب همسرانت را خواهم دريد، و شهرى را كه تو در آن ساكنى چنان خواهم كرد كه خرابى و ويرانى از هر گوشه آن آشكار گردد». همانا در قبال خداوند بر عهده من است كه به اين كار وفا كنم مگر آنكه توبه كنى و باز گردى و به جان خودم سوگند كه تو همسنگ عبد الله بن زبير نيستى و مروان همسنگ زبير بن عوام كه حوارى و پسر عمه پيامبر است نيست. كار را به اهل آن بسپار كه اگر بتوانى خويشتن را نجات دهى بزرگترين غنيمتها است. و السلام.
عبد الملك مروان در پاسخ او چنين نوشت: «از بنده خدا عبد الملك امير المومنين به شخص زبونى كه هر كس او را مصعب [سركش] ناميده بر خطا رفته است. سلام بر تو، همراه تو خداوندى را كه خدايى جز او نيست ستايش مى كنم. اما بعد، آيا مرا بيم مى دهى و تا امروز نديده ام كه گنجشك عقاب را بيم دهد آخر عقاب چه هنگامى با گنجشك روياروى مى شود كه از جنگجويان او پرده بر درد آيا شيران بيشه را به گرگان بيم مى دهى و حال آنكه شيران پيشه گرگان را يك باره فرو ميبلعند. اما آنچه در مورد وفاى خود ذكر كردى، به جان خودم سوگند كه پدرت هم مى خواست با افراد گمنام قريش براى تيم و عدى وفا كند و چون كارها بدست صاحب آن يعنى عثمان كه داراى نسب شريف و تبار گرامى بود افتاد براى او غائله ها برانگيخت و دام ها بگسترد تا به خواسته خود در آن مورد رسيد سپس مردم را به بيعت با على فرا خواند و خودش هم با او بيعت كرد و چون كارها براى على (ع) رو به راه شد و همگى در مورد او هماهنگ شدند، همان حسد قديمى كه نسبت به خاندان عبد مناف داشت او را فرا گرفت و عهد على را شكست و بيعت او را آن هم پس از آنكه استوار كرده بود، گسست و فكر و انديشه بدى كرد و خدايش بكشد چه
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص127
انديشه نادرستى كرد، سرانجام گوشتهايش را كفتارها و درندگان در وادى السباع دريدند. به جان خودم سوگند، اى كسى كه از خاندان عبد العزى بن قصى هستى، نيك مى دانى كه ما افراد خاندان عبد مناف همواره سروران و رهبران شما بوده ايم چه در دوره جاهلى و چه در اسلام، ولى حسد و رشك تو را بر آنچه گفتى واداشته است و اين را از خويشاوندان دور به ارث نبرده اى بلكه از پدرت ميراث برده اى، و گمان نمى كنم حسد تو و برادرت به چيز ديگرى جز همان نتيجه حسد پدرتان برسد «كه فريب زشت جز صاحبش كس ديگرى را نابود نميكند» «و آنان كه ستم ميكنند بزودى خواهند دانست كه به چه كيفر گاهى بازگشت مى كنند»
همچنين ابو عثمان مى گويد: حسن بن على عليهما السلام پيش معاويه آمد و عبد الله بن زبير هم آنجا بود. معاويه دوست مى داشت ميان قريش فتنه انگيزى كند بدين سبب به امام حسن گفت: اى ابو محمد آيا على از لحاظ سنى بزرگتر بود يا زبير؟ حسن فرمود سن آن دو نزديك يكديگر ولى على از زبير مسن تر بود: خداوند على را رحمت فرمايد عبد الله بن زبير بلافاصله گفت: و خداوند زبير را رحمت فرمايد. ابو سعيد پسر عقيل بن ابى طالب كه آنجا حضور داشت گفت: اى عبد الله چه معنى داشت كه ترحم اين مرد بر پدرش تو را اين چنين برانگيخت گفت: من هم براى پدرم طلب رحمت كردم. ابو سعيد گفت: گويا زبير را نظير و مانند على مى- دانى گفت: چه چيزى مانع از اين است، كه هر دو از قريش هستند و هر دو مردم را براى حكومت خود فرا خواندند و كار براى ايشان انجام نيافت. ابو سعيد گفت: اى عبد الله، اين سخن را رها كن كه مقام و منزلت على در قريش و نسبت به رسول (ص) چنان است كه مى دانى و چون على مردم را به پيروى از خويش فرا خواند از او پيروى شد و خود سالار بود، حال آنكه زبير به كارى فرا خواند كه سالارش زنى [عايشه ] بود و چون دو گروه روياروى شدند پيش از آنكه حق آشكار و پيروز شود و او را فرو گيرد يا باطل از ميان رود و رهايش كند بر پاشنه هاى خود برگشت
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص128
و گريزان پشت به جنگ كرد و مردى كه اگر او را با يكى از اندامهاى زبير مقايسه ميكردند كوچكتر بود به او رسيد و گردنش را زد و جامه و سلاحش را برگرفت و سرش را با خود آورد. در حالى كه على همچنان بر عادتى كه در التزام پسر عمويش [محمد (ص)] داشت به پيشروى خويش ادامه داد. بنابراين، خداوند على را قرين رحمت بداراد ابن زبير گفت: اى ابو سعيد، اگر كسى ديگرى جز تو اين سخنان را مى گفت مى دانست ابو سعيد گفت: آن كس كه معترض آن شود از تو رويگردان است. معاويه ابو سعيد را از سخن گفتن بازداشت و همگان سكوت كردند. عايشه از گفتگوى ايشان آگاه شد. قضا را ابو سعيد از كنار خانه او گذاشت و عايشه او را ندا داد كه اى ابو سعيد، تو آن سخنان را به خواهرزاده من گفته اى. ابو سعيد برگشت و نگريست و چيزى نديد. گفت: شيطان تو را مى بيند و تو او را نمى بينى. عايشه خنديد و گفت: خدا پدرت را بيامرزد چه اندازه زبانت تيز است.