جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص139
و از سخنان آن حضرت عليه السلام در پاسخ كسى كه از او درباره احاديث نو آورده و از اختلاف اخبارى كه ميان مردم است پرسيده بود. اين خطبه چنين آغاز مى شود: «ان فى ايدى الناس حقا و باطلا و صدقا و كذبا» (همانا كه در دست مردم حق و باطل و راست و دروغ موجود است).
خبر پاره يى از احوال منافقان پس از رحلت پيامبر (ص):
بدان كه اين موضوع و اين تقسيم صحيح است. به روزگار پيامبر (ص) منافقانى بودند كه پس از او زنده ماندند و ممكن نيست گفته شود كه نفاق با مرگ پيامبر (ص) مرده است و علت اصلى پوشيده ماندن حال و نام منافقان پس از رحلت رسول خدا اين است كه آن حضرت همواره آياتى را كه در قرآن مشحون از نام و ياد ايشان است و نازل مى شد تلاوت مى فرمود و متذكر مى شد. مگر نمى بينى بسيارى از آيات قرآنى كه در مدينه نازل شده است آكنده از نام و ياد منافقان است و سبب اصلى در انتشار نام و پراكنده شدن احوال و حركات ايشان قرآن است.
چون با رحلت رسول خدا (ص) وحى قطع شد ديگر كسى باقى نماند كه خطاهاى آنان را بازگو و آنان را در قبال كارهاى زشت شان سرزنش كند و ديگران را فرمان دهد تا از آنان پرهيز كنند و گاهى آشكارا و گاهى به صورت مجامله و مدارا با آنان رفتار كند. كسانى هم كه پس از پيامبر (ص) عهده دار حكومت شدند نسبت به همه مردم با مدارا و بر حسب ظاهر رفتار مى كردند و در حكم شرع و از لحاظ سياست دنيوى هم مى بايست همين گونه رفتار مى شد، بر خلاف پيامبر (ص) كه تكليف آن حضرت با ايشان غير از اين بود. مگر نمى بينى كه خطاب به پيامبر (ص) گفته شده است «ديگر هرگز بر هيچ يك از آنان كه مى ميرد نماز مگزار و كنار گورش براى دعا كردن نايست» اين آيه دلالت بر آن دارد كه پيامبر (ص) آنان را مى شناخته و بر ايشان آگاه بوده است و گرنه نهى كردن آن حضرت از نمازگزاران بر آنان تكليف ما- لا يطاق بوده است، در حالى كه حاكمان پس از آن حضرت آنان را بدانگونه كه پيامبر ميشناخته است نمى شناخته اند، وانگهى به خلفا چنان خطابى كه به پيامبر شده است نشده است و به مناسبت سكوت آنان پس از پيامبر منافقان گمنام ماندند و حد اكثر كار ايشان اين بود كه آنچه در دل داشتند نهان مى داشتند و به ظاهر با مسلمانان بودند و مسلمانان هم بر طبق ظاهر با آنان معاشرت داشتند و رفتار مى كردند، سپس براى مسلمانان شهرها و سرزمينها گشوده شد و غنايم چندان فراوان شد كه به آن سرگرم شدند و به كارهايى كه به روزگار رسول خدا مى پرداختند نپرداختند. خلفا همان منافقان را هم همراه اميران به سرزمينهاى ايران و روم گسيل داشتند و دنيا آنان را از انجام كارهايى كه
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص 140
به روزگار پيامبر انجام ميدادند و بر آنان اعتراض ميشد بازداشت. برخى از منافقان هم درست اعتقاد و پاك نيت شدند و اين به سبب آن بود كه فتوحات را ديدند و دنيا، نعمتها و اموال گران و گنجينه هاى گرانقيمت بر ايشان ارزانى داشت و گفتند اگر اين دين حق نمى بود ما به آنچه كه رسيديم نمى رسيديم و خلاصه آنكه چون آنان كارهاى خود را رها كردند مردم هم آنان را به حال خويش گذاردند و چون در مورد آنان سكوت شد ايشان هم سكوت كردند و ديگر درباره مسلمانان و اسلام سخنى نگفتند مگر در مورد دسيسه هاى پوشيده مانند جعل حديث و دروغ بستن كه امير المومنين عليه السلام در اين خطبه به آن اشاره فرموده است و از سوى مردمى كه داراى عقيده صحيح نبودند و ميخواستند گمراهى پديد آورند و عقايد و دلها را بر هم بريزند دروغهاى بسيارى با احاديث آميخته شد. پاره يى از ايشان قصدشان از جعل و ساختن احاديث دروغ بلند آوازه كردن افرادى بود كه براى ايشان غرض و سود دنيايى داشت. گفته شده است كه بويژه در روزگار معاويه احاديث بسيارى از اين دست جعل شده است.
البته كه محدثان بزرگ و كسانى كه در علم حديث راسخ بودند در اين مورد سكوت نكرده اند بلكه بسيارى از اين احاديث جعلى را روشن كرده اند و مشخص ساخته اند كه مجعول است و راويان آنها مورد اعتماد نيستند. اما محدثان فقط در مورد راويانى كه از اصحاب نبوده اند گفته اند و اين گستاخى را نداشته اند كه بر هيچيك از صحابه خرده بگيرند زيرا در پناه نام «صحابى» قرار داشته اند هر چند گاهى بر كسانى هم كه اندكى افتخار مصاحبت پيامبر را داشته اند خرده گرفته اند نظير بسر بن ارطاة و نظاير او.
اگر بگويى: منظور از پيشوايان گمراه كه منافقان خود را به آنان نزديك مى- ساختند و منافقانى كه پيامبر (ص) را ديده اند و با زور و بهتان در خدمت پيامبر روزگار گذراندند كيستند آيا اين موضوع تصريح به آنچه اماميه معتقدند و ميگويند نيست؟ ميگويم: اين مسئله آن چنان كه تو گمان كرده اى و ايشان پنداشته اند نيست، بلكه منظور معاويه و عمرو بن العاص هستند و كسانى كه در گمراهى از آن دو پيروى كردند. همچون خبرى كه گروهى در مورد معاويه روايت كرده اند كه پيامبر (ص) درباره او فرموده است «بار خدايا، او را از عذاب و حساب مصون دار و كتاب [قرآن ] را به او بياموز» يا رواياتى كه عمرو بن عاص براى جا دادن خود در دل معاويه
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص141
نقل كرده است كه «خاندان ابو طالب اولياى من نيستند دوست و ولى من خداوند و مومنان صالح هستند». همچون اخبار فراوانى كه به روزگار معاويه به قصد تقرب به او در فضائل عثمان جعل كردند. ما منكر فضل و سابقه عثمان نيستيم ولى ميدانيم پاره يى از اخبار كه درباره او نقل شد جعلى و دروغ است مثل خبر عمرو بن مره درباره او كه خبرى مجعول و مشهور است. عمرو بن مره از كسانى است كه اندكى افتخار مصاحبت داشته و اهل شام بوده است.
ذكر برخى از آزار و شكنجه كه بر اهل بيت رسيده است:
اينكه ما گفتيم، پاره يى از اخبارى كه در مورد شخص فاضلى نقل شده ممكن است جعلى و ساخته و پرداخته باشد، هيچ گونه صدمه اى به فضيلت آن شخص نمى زند زيرا ما با آنكه معتقديم على افضل مردمان است معتقديم برخى از اخبارى كه در فضائل او وارد شده ساخته و پرداخته شده است.
روايت شده است كه ابو جعفر محمد بن على باقر عليه السلام به يكى از ياران خود فرموده است: اى فلان، چه ستمى از قريش و اتحاد ايشان بر ضد ما، بر ما رفته است و شيعيان و دوستداران ما از مردم چه كشيده اند همانا رسول خدا (ص) رحلت فرمود در حالى كه خبر داده بود كه ما سزاوارترين مردم براى حكومت بر آنان هستيم، ولى قريش چنان بر ضد ما دسته بندى كردند تا آنكه حكومت را از معدن آن بيرون كشيدند و با آنكه به بهانه حفظ حق ما و حجت ما با انصار دليل و برهان آوردند ولى قريشيان يكى پس از ديگرى حكومت را بدست گرفتند تا سرانجام حكومت به ما برگشت. بيعت با ما گسسته و جنگ براى ما برپا شد و صاحب اصلى حكومت همواره راههاى دشوارى پيمود و بر گردنه هاى سخت بر آمد تا كشته شد. آن گاه با پسرش حسن (ع) بيعت شد و با او پيمان استوار بستند و سپس نسبت به او مكر و خدعه شد و ناچار تسليم گرديد. عراقيان بر او شورش كردند تا آنجا كه به تهيگاهش خنجر زدند و لشكرگاهش تاراج شد و خلخال هاى كنيزكانش را در- ربودند. او با معاويه صلح كرد و بدان گونه خون خويش و اهل بيت خود را كه به
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص142
راستى شمارشان نيز اندك بود نگاه داشت، سپس بيست هزار تن از عراقيان با حسين عليه السلام بيعت كردند و سپس نسبت به او مكر ورزيدند و بر او خروج كردند در حالى كه بيعت با او برگردن آنان بود او را كشتند. سپس همواره ما اهل بيت زبون و درمانده و خوار و كاسته و نوميد و كشته شديم و اينك هم در حال بيم هستيم و بر خون خود و خون دوستان خويش در امان نيستيم. دروغگويان و منكران فضيلت ما براى دروغ و انكار خود دستاويزى هم يافتند و آن تقرب جستن به آن وسيله به دوستان خود و حاكمان و قاضيان بد سرشت و كارگزاران ناستوده در هر شهر و ديار بود، براى آنان احاديث ساختگى و دروغ روايت كردند و از ما چيزهايى را نقل كردند كه نه گفته بوديم و نه انجام داده بوديم. اين بدان سبب بود كه كينه مردم را بر ما برانگيزند و بيشتر و بزرگتر مقطع اين كار به روزگار معاويه و پس از مرگ امام حسن عليه السلام بود. شيعيان ما را همه جا كشتند و با اندك گمان دستها و پاها بريده شد، و هر كس متذكر دوستى و گرايش به ما ميشد زندانى و اموالش تاراج ميشد و خانه اش ويران. اين بلا همچنان سخت تر و افزون تر ميشد تا روزگار عبيد الله بن زياد- قاتل امام حسين عليه السلام. سپس حجاج آمد و شيعيان را در قبال هر تهمت و بدگمانى فرو گرفت و آنان را قتل عام كرد و كار به آنجا رسيد كه اگر به مردى «كافر» و «زنديق» ميگفتند برايش خوشتر از آن بود كه به او شيعه على بگويند. سرانجام چنان شد كه مردانى خوشنام، شايد هم راستگو و پارسا، احاديث عجيب بسيارى در مورد برترى داشتن برخى از خليفگان گذشته نقل مى- كردند كه خداوند متعال چيزى از آن را نيافريده بود و صورت نگرفته و چنان نبوده است. در عين حال ميپنداشته كه آنها صحيح است و اين به سبب بسيارى ناقلان اين روايتها بوده كه به دروغ و كم پارسايى معروف نبوده اند.
ابو الحسن على بن محمد بن ابى يوسف مدائنى در كتاب الاحداث نقل مى- كند كه معاويه سال پس از سال «جماعت» بخشنامه يى براى همه كارگزاران خود صادر كرد كه در آن آمده بود ذمه من از هر كس كه چيزى از فضائل ابو تراب و اهل بيت او را نقل كند برداشته است. و سخنوران در هر منطقه بر منابر على (ع) را لعنت ميكردند و از او تبرى ميجستند و به او و افراد خاندانش دشنام ميدادند. در آن هنگام گرفتارترين مردم كوفيان بودند كه در آن شهر شيعيان از همه جا بيشتر ساكن بودند. معاويه زياد بن سميه را به حكومت كوفه گماشت و بصره را هم ضميمه
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص143
آن كرد و او كه به شيعيان آشنا بود و به روزگار حكومت على عليه السلام خود از آنان شمرده ميشد ايشان را به سختى تعقيب كرد و آنان را زير هر سنگ و كلوخ كه يافت كشت و شيعيان را به بيم انداخت دستها و پاها را ميبريد و بر ديده ها ميل ميكشيد و آنان را بر تنه هاى درختان خرما بردار ميكشيد تا جايى كه ايشان را از عراق بيرون راند و پراكنده ساخت و در عراق هيچ شيعه نام آور باقى نماند.
آن گاه معاويه به همه كارگزاران خويش در سراسر منطقه حكومت خود نوشت: گواهى هيچ يك از شيعيان على و اهل بيت او را مپذيريد و نوشت: بنگريد كه شيعيان و دوستان و هواداران عثمان را در منطقه حكومت خود و كسانى را كه فضايل و مناقب او را نقل ميكنند گرامى داريد و به خود نزديك سازيد و جايگاه نشستن آنان را به خود نزديك تر قرار دهيد و آنچه را كه هر يك از ايشان روايت ميكند همراه نام خود و پدر و عشيره اش براى من بنويسيد. آنان چنان كردند. چون معاويه براى آنان نقدينه و جامه و پاداش و زمين ميداد در بيان فضايل و مناقب عثمان زياده روى كردند و از ايشان ميان عرب و موالى شايع شد و به سبب چشم و هم چشمى براى رسيدن به دنيا و منزلت در هر شهر و ديار اين موضوع رايج شد، آن چنان كه هيچ گمنام و فرومايه يى كه در فضيلت و منقبت عثمان روايتى نقل ميكرد و پيش يكى از كارگزاران عثمان ميآمد نبود مگر اينكه نامش را در ديوان مينوشت و او را به خود نزديك ميساخت و شفاعتش را ميپذيرفت و مدتها چنين بودند. معاويه سپس به كارگزاران خود نوشت كه حديث درباره عثمان فراوان و در هر شهر و هر سو پراكنده شده است اينك چون اين نامه من به شما رسيد مردم را به جعل روايت در مورد فضايل صحابه و خلفاى اولى فراخوانيد و هيچ خبرى را كه هر كس از مسلمانان درباره على نقل ميكند رها مكنيد مگر اينكه نظير آن را براى صحابه بسازيد و پيش من آوريد كه اين كار براى من خوشتر و مايه چشم روشنى بيشتر است و حجت و برهان ابو تراب و شيعيان او را بيشتر درهم ميشكند تا آنكه مناقب و فضيلت عثمان را روايت كنيد.
چون اين نامه او براى مردم خوانده شد، اخبار بسيارى كه ساخته و پرداخته و خالى از حقيقت بود در مناقب صحابه منتشر شد و مردم در اين مورد چندان كوشش كردند كه اندك اندك روى منابر گفته شد و به مكتب داران القاء مى شد كه بسيارى از رواياتى از اين دست را به كودكان و پسر بچه ها آموزش دهند. آنان نيز
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص144
چنان كردند و همان گونه كه قرآن را به آنان مي آموختند آن روايات را هم آموزش دادند. سپس كار به آنجا كشيد كه به دختركان و زنان و خدمتگزاران و وابستگان خود نيز آموزش دادند و سالها بدين گونه گذشت. معاويه سپس بخشنامه يى به همه كارگزاران خويش در همه شهرها نوشت: بنگريد، در مورد هر كس كه با دليل ثابت شد على و اهل بيت او را دوست ميدارد نامش را از ديوان حذف كنيد و مقررى ساليانه و عطاى او را ببريد. همراه اين بخشنامه نامه ديگرى هم بود كه هر كه را به دوستى اين قوم متهم ميدانيد شكنجه دهيد و خانه اش را ويران سازيد.
بلا و گرفتارى در هيچ جا بيشتر و دشوارتر از عراق نبود، بويژه كوفه و چنان شد كه مردى از شيعيان على (ع) اگر كسى پيش ميآمد كه به او اعتماد داشت او را به خانه و حجره خود ميبرد و در خانه پس از آنكه او را سوگندهاى استوار ميداد در حالى كه از خدمتگزار و برده خود ميترسيد راز و حديث خود را به او ميگفت. بدين گونه بسيارى از احاديث مجعول و بهتان رايج و منتشر شد و فقيهان و قاضيان و واليان بر اين روش بودند و از همه مردم گرفتارتر به اين بدبختى قاريان رياكار و سست بنيادهاى فريبكارى بودند كه خود را زاهد و خاشع نشان ميدادند و براى بهره گيرى از واليان احاديثى جعل ميكردند.
واليان هم جايگاه نشستن آنان را به محل خود نزديك ميساختند و به منزلت و اموال و املاك ميرسيدند، تا آنكه اين احاديث و اخبار به دست دين دارانى رسيد كه هرگز دروغ و بهتان را حلال نمى شمردند ولى چون گمان ميكردند كه آنها بر حق و صحيح هستند پذيرفتند و روايت كردند و اگر ميدانستند آن احاديث باطل است هرگز روايت نمى كردند و به آن معتقد نمى شدند. كار همين گونه بود و چون حسن بن على عليه السلام رحلت فرمود گرفتارى و فتنه افزون شد و از شيعه و آن گروه از مردم هيچ كس باقى نماند جز آنكه در زمين سرگشته و بر جان خود بيمناك بود. پس از شهادت حسين بن على عليهما السلام كار پيچيده و دشوارتر شد. عبد الملك بن مروان حاكم شد و بر شيعه سخت گرفت و حجاج بن يوسف را بر شيعيان حاكم ساخت و شگفتا كه اهل صلاح و عبادت و دين هم با دشمنى به على و دوستى با دشمنان او و موالات با كسانى كه مدعى دشمنى على (ع) بودند به حجاج تقرب ميجستند و در مورد جعل روايت در فضيلت و سابقه و مناقب آنان
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص145
وخرده گيرى و سرزنش و عيب و اظهار ستيز نسبت به على عليه السلام زياده روى كردند و كار به آنجا كشيد كه مردى برابر حجاج ايستاد- و گفته ميشود پدر بزرگ اصمعى يعنى عبد الملك بن قريب بوده است- او فرياد برآورد و گفت هان اى امير خانواده من مرا عاق كردند و على نام نهادند و من فقيرى درمانده ام و محتاج بخشش اميرم. حجاج به او لبخند زد و گفت به سبب لطافتى كه به آن متوسل شدى تو را حاكم فلان جا كردم. ابن عرفه كه معروف به نفطويه و از افراد بزرگ و سرشناس محدثان است در تاريخ خود مطلبى نوشته كه با اين مسئله مناسبت دارد. او ميگويد: بيشتر احاديث مجعول در مورد فضايل صحابه به روزگار حكومت بنى اميه، براى تقرب جستن به آنان آن هم با اين پندار كه بدان وسيله بين بنى هاشم را به خاك ميمالند، صورت گرفت.
ميگويم: نبايد از اين سخن چنين تصور كرد كه على عليه السلام از اينكه اصحاب و كسانى كه در حكومت بر او مقدم شده اند به نيكى و فضيلت ياد شوند ناراحت ميشده است ولى معاويه و بنى اميه كه با سوء ظن ميپنداشتند على عليه السلام دشمن كسانى است كه در حكومت بر او پيشى گرفته اند به خيال خود با اين كار با او مبارزه ميكرده اند، و حقيقت كار چنان نبوده است. البته على (ع) معتقد بوده است كه از آنان برتر و افضل است و آنان در تصرف خلافت بر او پيشى گرفته و بر او ستم روا داشته اند بدون اينكه آنان را فاسق بداند و يا از آنان تبرى جويد.
اما درباره اين گفتار على عليه السلام كه فرموده است «و مردى كه چيزى از رسول خدا (ص) شنيده ولى آن چنان كه بايد و شايد آن را حفظ نكرده است و در آن گرفتار پندار خود و اشتباه شده است» ميگويم: در اين مورد اصحاب معتزلى، درباره خبرى كه عبد الله بن عمر آن را نقل كرده و گفته است مرده با گريستن اهل او بر او عذاب ميشود توضيح داده و گفته اند چون اين خبر براى ابن عباس به اين
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص146
صورت نقل شد، گفت ابن عمر گرفتار فراموشى شده است پيامبر (ص) از كنار گور مردى يهودى عبور فرمود و گفت «همانا اهلش بر او ميگويند و او شكنجه و عذاب ميشود». همچنين ميگويند عايشه هم چون شنيد آن را انكار كرد و گفت: ابو عبد الرحمان در اين مورد هم مثل خبر گفتگوى پيامبر كنار چاه بدر گرفتار فراموشى شده است كه پيامبر (ص) فرموده است «آنان بر او ميگريند و او به گناه و جرم خويش عذاب ميشود».
ميگويم: گفته اند اشتباه ابن عمر در مورد خبر چاه بدر هم بدين گونه است كه روايت را اين چنين نقل ميكرده است كه پيامبر (ص) كنار چاه بدر ايستاد و فرمود «آيا آنچه را كه پروردگارتان وعده داده بود حق يافتيد» سپس فرمود «آنان هر چه را من به آنان بگويم ميشنوند». عايشه اين مورد را هم درست ندانست و گفت: پيامبر فرموده اند «آنان ميدانند چيزى را كه به آنان گفتم همان حق است» همچنين ميگويند عايشه اين گفتار خداوند متعال را شاهد ميآورده كه فرموده است «تو نميتوانى به مردگان سخن بشنوانى».
اما گروه سوم، يعنى مردى كه حديثى را كه نسخ شده شنيده و ناسخ آن را نشنيده است، فراوان اتفاق افتاده است و كتابهاى حديث و فقه آكنده از آن است همچون كسانى كه با استناد به خبرى كه روايت شده است خوردن گوشت خر را مباح دانسته اند و خبر ناسخ آن را نقل و روايت نكرده اند.
اما گروه چهارم، دانشمندانى هستند كه در علم راسخ اند، و اين سخن على (ع) كه ميفرمايد «و ممكن است سخنى از پيامبر (ص) را نقل كنند كه داراى دو وجه است» كه اين هم در زمره همان گروه دوم است البته جنس آن يكى ولى نوع آن متفاوت است و وهم و غلط جنس است كه انواع مختلفى را شامل است.
بدان كه امير المومنين عليه السلام از ميان همه اصحاب، كه رضوان خداوند بر ايشان باد مخصوص به جلسات خصوصى و خلوتهايى با رسول خداوند است كه
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص147
هيچ كس بر آنچه ميان آن دو گفتگو ميشده آگاه نبوده است، على عليه السلام در مورد معانى قرآن و معانى گفتار رسول خدا (ص) فراوان از ايشان سؤال ميكرده است و هرگاه هم كه او سؤال نميكرده است پيامبر (ص) خود آغاز به تعليم و آموزش دادن او ميفرموده و هيچ يك از اصحاب پيامبر (ص) آن چنان نبوده است بلكه اقسام مختلف بودند. برخى از صحابه به واسطه هيبت ايشان از آن حضرت نميپرسيدند و آنان همان كسانى هستند كه دوست ميداشتند عربى يا پرسنده يى بيايد و از پيامبر سؤالى كند و آنان پرسش و پاسخ را بشنوند. برخى از اصحاب در مورد بحث و نظر كند ذهن و كم همت بودند. برخى هم به تحصيل علم و فهم معانى قرآن و حديث سرگرم بودند يا به عبادت يا به كارهاى دنيايى. برخى نيز مقلد بودند و چنان اعتقاد داشتند كه آنچه برايشان واجب است سكوت و ترك سؤال است.
برخى هم چنان كينه جو و خرده گير بودند كه دين در نظرشان چنان ارزشى نداشت كه وقت خود را صرف پرسيدن از دقايق و مشكلات دينى كنند. وانگهى در مورد على عليه السلام علاوه بر اين موضوع خاص كه گفته شد بايد هوش سرشار و زيركى و پاك سرشتى و روشن ضميرى و درخشش ويژه او را نيز در نظر گرفت و چون زمينه آماده و پسنديده از يك سو و فاعل مؤثر از سوى ديگر دست به دست دهد و موانع هم مرتفع شود نتيجه به بهترين صورت ممكن حاصل ميگردد. به همين سبب است كه على عليه السلام همان گونه كه حسن بصرى گفته است «ربانى» و «صاحب فضل» اين امت است. به همين مناسبت فلاسفه او را «امام همه امامان» و «حكيم عرب» ناميده اند.
فصلى در مورد احاديثى كه شيعيان از يك سو و طرفداران ابو بكر از سوى ديگر جعل كرده اند.
بدان كه اصل جعل احاديث دروغ در مورد فضائل از سوى شيعيان بوده است كه آنان در آغاز كار احاديث مختلفى در مورد سالار خود [على عليه السلام ] ساختند و چيزى كه آنان را بر اين كار واداشت ستيزه جويى دشمنان ايشان بود، نظير حديث «سطل» و حديث «رمانه» [انار] و حديث جنگ على (ع) كنار چاهى كه در
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص148
آن شياطين سكونت داشتند و آن چنان كه پنداشته اند به جنگ «ذات العلم» معروف است و حديث «غسل دادن جنازه سلمان فارسى» و در نور ديدن زمين و حديث «جمجمه» و نظاير آن را كه جعل كردند. چون بكريه [طرفداران ابو بكر] آنچه را كه شيعه انجام دادند ديدند آنان هم در مقابل اين احاديث براى سالار خود احاديثى جعل كردند. نظير حديث «اگر براى خود دوستى برميگزيدم ابو بكر را انتخاب ميكردم» كه آن را در قبال حديث بستن درهاى مسجد وضع كردند كه بدون ترديد اصل آن براى على عليه السلام بوده است و همان را هم بوبكريان براى او نقل كردند و نظير اين حديث مجعول كه پيامبر فرمودند «براى من دوات و كاغذ سپيدى بياوريد تا در آن براى ابو بكر عهدى بنويسم كه در مورد او دو نفر هم اختلاف نكنند» كه آن را در قبال حديثى كه پيامبر (ص) در بيمارى خود فرمودند «براى من دوات و كاغذ سپيدى بياريد تا براى شما چيزى بنويسم كه پس از آن هرگز گمراه نشويد» جعل كرده اند و همان هنگام هم در محضر رسول خدا با يكديگر اختلاف كردند و گروهى از ايشان گفتند درد بر پيامبر چيره شده است، كتاب خدا ما را بسنده است. و نظير اين حديث مجعول كه «من از تو راضى هستم آيا تو از من راضى هستى» و امثال آن. چون شيعه آنچه را كه بوبكريان جعل كردند ديدند دامنه جعل احاديث را گسترده تر كردند و حديث حلقه آهنين را كه پنداشته اند على عليه السلام در گردن خالد بن وليد پيچانده است و حديث لوحى كه پنداشته اند در گيسوان مادر محمد بن حنيفه قرار داشته است و حديث «خالد نبايد كارى را كه به او فرمان داده ام انجام دهد» و حديث صحيفه اى كه در سال فتح مكه در كعبه آويختند و حديث پيرمردى كه روز بيعت با ابو بكر به منبر رفت و در نتيجه مردم به بيعت كردن با او پيشى گرفتند و احاديث دروغ ديگرى كه مقتضى نفاق و كفر گروهى از بزرگان صحابه و تابعين است جعل كردند و على (ع) در اين مورد فروترين طبقات است. بكريه هم مطاعن فراوان در مورد على و دو پسرش به دروغ ساختند و پرداختند. گاهى او را به سست عقلى و گاه به ضعف سياست و گاه به محبت دنيا و حرص بدان نسبت دادند، و حال آنكه هر دو گروه از اين موارد بى نياز بودند و حال آنكه در فضائل ثابت و صحيح على عليه السلام و فضائل درست ابو بكر آن قدر حقيقت نهفته است كه از تعصب بى نياز ميسازد.
تعصب هر دو گروه را از ذكر فضائل به نشر رذائل و از برشمردن محاسن به شمردن زشتيها و معايب واداشته است. از خداوند متعال مسئلت ميكنيم كه ما را از گرايش به هواى دل و تعصب باز دارد و ما را همان گونه كه عادت كرده ايم بر محبت حق، هر جا كه باشد و يافت شود. پايدار بدارد. هر كه خواهد از اين سخن به خشم آيد و هر كه خواهد به آن خشنود شود. بمنّه و لطفه.