جملات شهید آوینی (1) (+پوستر)
۳۱ خرداد ۱۳۹۵ 0 فرهنگ و اجتماعروزگاری نو(1)
بهاران رازدار رستاخیز پس از مرگ است و قبرستان ها مزارعی هستند که در آن ها بذر مردگان افشانده اند و جسم تا نمیرد، کجا رستاخیز پذیرد؟
راز و رمز (1)
شاعر از محارم راز است؛ گوش در ملکوت دارد و دهان در عالم مُلک و آنچه را که از ملکوت می شنود باز می گوید. حتی آن شاعران که زبان شیطانند، شعر خود را از آسمان دزدیده اند: و حَفِظنها مِن کُلِّ شَیطنٍ رَجیمٍ * اِلاّ مَنِ استَرَقَ السَّمعَ فَاَتبَعَهُ شِهابٌ مُبینٌ.
کتاب فردایی دیگر، راز و رمز،ص ۱۲۹
راز و رمز(2)
شاعران یا همنشینِ شاهدانِ تنگ دهان و باریک، میان ملکوتند و رازدار قدیسان،یا همدم شیاطینند در فراموشخانه های عوالم وهم.
کتاب فردایی دیگر، راز و رمز، ص 130
راز و رمز (3)
عالم سراسر رازی است نامکشوف که بر مقیمان حریم حرم نیز جز پرده ای فاش نخواهد شد:
چو پرده دار به شمشیر می زند همه را
کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند
کتاب فردایی دیگر / راز و رمز/ص 130
راز و رمز (4)
اهل نظر اگر عقل را در برابر عشق نهاده اند از آن است که عقل اهل اعتبار است و درک و وصف، و محرم راز نیست. اگر منکر راز نشود، او را همین قدر می رسد که دریابد رازی هست، و دیگر هیچ.
کتاب فردایی دیگر / راز و رمز/ص131
شعر و جنون
هنر زبان غربتِ بنی آدم است در فرقتِ دارالقرار و از همین روی همه با آن اُنس دارند؛ چه در کلام جلوه کند، چه در لحن و چه در نقش؛ اُنسی دیرینه به قدمت جهان.
کتاب فردایی دیگر / ص 141
یاد بهشت و نوحه انسان در فراق(1)
هنر ناله عشق است نه زبان عقل؛ عقل را که بدین مقامات بار نمی دهند. عقل خاکسترنشین است و اهل مقامات نیست:
خواهی که زلف یارکشی ترک هوش کن
بر هوشمند سلسله ننهاد دست عشق
کتاب فردایی دیگر / ص 142
یاد بهشت و نوحه انسان در فراق(2)
زمین سراسر صحرای عرفات است و تو همان آدمی که با خطاب اِهبِطوُا بر این سیاره رنج فرو افتاده ای.
کتاب فردایی دیگر / ص 143
یاد بهشت و نوحه انسان در فراق(3)
قصه هبوط، حکایت هجران و غربت انسان است و این خطاب اِهبِطوُا مِنها جَمیعاً ، نگاشته بر لوح ازلی فطرت، باقی است تا ابدالآباد که توبه آدم مقبول افتد و از این ارض هبوط به دارالقرار بازگردد؛ از این مهبطِ عقل به جمع سلسله داران مقیم کوی عشق.
کتاب فردایی دیگر / ص ۱۴۲
یاد بهشت و نوحه انسان در فراق(4)
مایه اصلی هنر این درد غربت است؛ غربت آدمی که با خطاب اِهبطوُا، از دریای جوار بدین کرانه تشنه فرو افتاده است تا تشنگی عشق را در یابد؛
کتاب فردایی دیگر / ص۱۴۴