چند روایت کوتاه از آخرین روزهای عمر آخرین پیامبر الهی
۲۰ آذر ۱۳۹۳ 0متن زیر چند داستان وارۀ کوتاه است از آخرین روزهای عمر مبارک حضرت محمد (صلی الله علیه وآله) با قلم نویسندۀ گرامی، مهدی قزلی که با قلمی ساده و روان به تصویر چند صحنه پرداخته است. ساده آوردن نام آن بزرگواران از جهت نزدیک شدن و لمس بیشتر معارف ایشان برای عموم است وگرنه هر انسان آزاده ای از مقام ومنزلت ایشان، آگاه است.
اعلام آخرین دستور الهی
از حج آخر بر میگشتند. حجة الوداع. محمد جایی ایستاد.
گفت: «آنها که جلو رفته اند، برگردند. آنها که عقب ماندهاند، برسند.»
بعد زین شترها را روی هم انداختند تا تلی از زین درست شد. وقتی همه آمدند، بالا رفت و گفت: «مرا در رسالتم چهطور دیدید؟»
همه تصدیق کردند. بعد دست علی را گرفت و گفت: «هر کس من مولای او هستم، بعد از من علی مولای اوست.»
اسم آنجایی که ایستاده بودند غدیر خم بود. این روز شد عید غدیر خم.
آخرین توصیه
محمد تب کرده بود. خودش میگفت به زودی میرود. بعضی از صحابه آمد بودند عیادت.
گفت: «کاغذ و قلم بیاورید تا نامهای بنویسم که گمراه نشوید.»
یکی گفت: «پیامبر تب کرده و هذیان می گوید، قرآن کافیست.»
و نگذاشتند قلم و کاغذ بیاورند. میترسیدند سند رسوایی شود برای بعضی ها.
آخرین تلاش برای هدایتگری
محمد گفت قلم و کاغذ بیاورید تا نامهای بنویسم که بعد از من گمراه نشوید. همه میدانستند محمد پیامبری مکتب نرفته است و تا آن روز نامهای ننوشته.
یا می خواست املا کند و کسی بنویسد یا... . یا می دانسته کسی پیدا میشود و نخواهد گذاشت نامه نوشته شود.
آخرین وداع ها با امت
علی و عباس زیر بغلهای محمد را گرفته بودند که وارد مسجد شد. رو به جمعیت کرد و گفت: «از جنگ طائف که برمی گشتیم، شما میخواستی شترت را شلاق بزنی که به شکم من خورد.»
محمد دستور داد بروند از خانه همان شلاق را بیاورند. بعد پیراهنش را بالا زد و گفت: «قصاص کن.»
آن مرد سرش را روی سینه و شکم محمد گذاشت و بوسید. گفت: «میخواستم سینهتان را ببوسم.»
آخرین لحظه های عمر
حالش خیلی بد بود. گفت به برادرم بگویید بیاید. همه فهمیدند علی را میگوید. به علی گفت کمک کند تا بلند شود.
علی سر محمد را گرفت و بلندش کرد تا بنشیند. محمد نشسته بود و سرش در آغوش علی بود که رفت.
منبع
آخرین آفتاب، مهدی قزلی، ناشر: سازمان فرهنگی تفریحی شهرداری اصفهان