امامت امام هادى علیه السلام در احادیث
۲۱ بهمن ۱۳۹۳ 0 اهل بیت علیهم السلامتصريح به امامت آن بزرگوار
امام جواد عليه السلام :
إنّ الإمامَ بَعدي ابْنِي عليٌّ، أمرُهُ أمري ، و قَولُهُ قَولي ، و طاعَتُهُ طاعَتي ، و الإمامةُ بعدَهُ في ابنِهِ الحسنِ .
امامِ پس از من فرزندم على است؛ فرمان او فرمان من است، سخن او سخن من و اطاعت از او اطاعت از من؛ و پس از او امامت به فرزندش حسن مى رسد.
پيشگويى از كشته شدن متوكل
الخرائج و الجرائح ـ به نقل از ابن اورمه ـ :
خَرَجتُ أيّامَ المُتَوكّلِ إلى سُرَّ مَن رأى ، فدَخَلتُ على سعيدٍ الحاجِبِ ، و دَفعَ المُتَوكّلُ أبا الحسنِ إلَيه لِيقتُلَهُ، فلَمّا دَخَلتُ علَيهِ قالَ : تُحِبُّ أنْ تَنظرَ إلى إلهكَ ؟! قُلتُ: سبحانُ اللّه ! إلهي (الّذي) لا تُدرِكُهُ الأبْصارُ . قالَ: هذا الّذي تَزعُمونَ أنّه إمامُكُم! قلتُ : ما أكْرَهُ ذلكَ . قال : قد اُمِرْتُ بقتلِهِ و أنا فاعِلُهُ غَدا ، و عِندَهُ صاحِبُ البَريدِ ، فإذا خَرجَ فادْخُلْ إلَيهِ . فلَم ألْبَثْ أنْ خَرجَ ، قالَ : ادْخُلْ .فدَخَلتُ الدّارَ الّتي كانَ فيها مَحْبوسا فإذا هُو ذا بِحِيالِهِ قَبرٌ يُحفَرُ ، فدَخَلتُ و سَلّمتُ و بَكيتُ بُكاءً شديدا ، قالَ : ما يُبْكِيكَ ؟ قلتُ : لِما أرى، قالَ : لا تَبْكِ لذلكَ ، فإنّهُ لا يَتِمُّ لَهُم ذلكَ ، فسَكَنَ ما كانَ بي ، فقالَ : إنّه لا يَلبَثُ أكْثرَ مِن يَومَينِ ، حتّى يَسفِكَ اللّه ُ دمَهُ و دَمَ صاحبِهِ الّذي رأيتَهُ . قالَ : فوَ اللّه ِ ما مَضى غيرُ يَومَينِ حتّى قُتِلَ و قُتِلَ صاحِبُهُ .
در روزگار متوكّل به سامراء رفتم و بر سعيد حاجب وارد شدم. متوكّل ، امام هادى عليه السلام را به دست او سپرده بود تا وى را به قتل رساند. چون بر سعيد وارد شدم، گفت: دوست دارى معبودت را ببينى؟ گفتم: سبحان اللّه ! معبود من [ كسى است كه ] به چشم ديده نمى شود. گفت: همين كسى كه شما او را امام خود مى خوانيد. گفتم: بدم نمى آيد او را ببينم. گفت: به من دستور داده شده كه او را بكشم و فردا اين كار را خواهم كرد. در حال حاضر آورنده پيام ، نزد اوست. وقتى او رفت، تو داخل شو.لحظه اى بعد ، او بيرون آمد. سعيد گفت: داخل شو. من وارد خانه اى شدم كه امام هادى عليه السلام در آن زندانى بود. ناگهان چشمم به گورى افتاد كه در برابر آن حضرت كنده شده بود. وارد شدم و سلام كردم و به شدّت گريستم. فرمود: چرا گريه مى كنى؟ عرض كردم: براى آنچه مى بينم. فرمود: براى آن گريه نكن؛ زيرا آنها موفق به انجام اين كار نمى شوند. سپس آن حضرت مرا آرام كرد، و فرمود: دو روز بيشتر طول نمى كشد كه خداوند خون او (متوكّل) و خون همين پيك را كه ديدى مى ريزد.به خدا قسم دو روز بيشتر نگذشت كه هر دو كشته شدند.
بحار الأنوار:
ذكر الحسن بن محمد جمهور العَمِّي فى كتاب الواحدة قال : حدَّثَني أخي الحسينُ بنُ محمّدٍ قالَ : كان لي صَدِيقٌ مُؤدِّبٌ لِوُلدِ بَغا أو وَصِيفٍ ـ الشَّكُّ مِنّي ـ فقالَ لي: قالَ لي الأميرُ ـ مُنْصَرَفَهُ مِن دارِ الخليفةِ ـ : حَبَسَ أميرُ المؤمنينَ هذا الّذي يَقولونَ ابنُ الرِّضا اليومَ ، و دفَعَهُ إلى عليِّ بنِ كَرْكَرٍ، فسَمِعتُهُ يقولُ : أنا أكْرَمُ عَلى اللّه ِ مِن ناقةِ صالحٍ «تَمَتَّعوا في دارِكُمْ ثَلاثةَ أيّامٍ ذلِكَ وَعدٌ غيرُ مَكذوبٍ»حديث ، و ليسَ يُفصِحُ بالآيةِ و لا بالكلامِ ، أيُّ شيءٍ هذا؟ قالَ: قلتُ: أعَزّكَ اللّه ُ تَوَعّدَ ، انظُرْ ما يكونُ بعدَ ثلاثةِ أيّامٍ.فلمّا كانَ مِن الغَدِ أطْلَقَهُ و اعْتَذرَ إلَيهِ ، فلَمّا كانَ في اليومِ الثّالثِ وَثَبَ علَيهِ ياغزُ و يَغْلونُ و تامِشُ و جَماعةٌ مَعهُم ، فقَتَلوهُ و أقْعَدوا المُنْتَصِرَ ولَدَهُ خليفةً .
از حسن بن محمّد جمهور در كتاب الواحدة آمده است: برادرم حسين بن محمّد به من گفت: دوستى داشتم كه آموزگار فرزند «بغا» يا «وصيف» ـ ترديد از من است ـ بود . او به من گفت: امير در بازگشت از سراى خليفه به من گفت: امروز امير مؤمنان ، آن كسى را كه فرزند رضا مى خوانند دستگير كرد و او را به دست على بن كركر سپرد و شنيدم كه مى گويد: من نزد خداوند از ناقه صالح گرامى تر و ارجمندترم «سه روز در سراى خود از زندگى برخوردار شويد. اين و عده اى است عارى از دروغ» . من از آيه و حرفهايش چيزى نفهميدم؛ منظورش چيست؟ [برادرم ]گفت: گفتم: خدا به تو عزّت دهد! تهديد كرده است. صبر كن ببين تا سه روز ديگر چه مى شود.فرداى آن روز خليفه امام را آزاد كرد و از او پوزش خواست. روز سوم ياغز و يغلون و تامش با همراهانشان بر خليفه شوريدند و او را كشته ، فرزندش منتصر را به خلافت نشاندند.
خبر دادن امام از ضمير عبد الرحمان اصفهانى و شيعه شدن وى
كشف الغمّة :
حدَّثَ جَماعَةٌ مِن أهلِ إصفِهانَ مِنهُم أبو العَبّاسِ أحمدُ بنُ النَّصرِ ، وَ أبو جَعفَرٍ مُحَمَّدُ بنُ عَلويَّةِ ، قالوا : كانَ بِإصفِهانَ رَجلٌ يُقالُ لَهُ عَبدُ الرَّحمنِ وَ كانَ شيعيّا ، فَقيلَ لَهُ : ما السَّبَبُ الَّذي أوجَبَ عَلَيكَ القَولُ بِإمامَةِ عَليٍّ النَّقيِّ دونَ غَيرِهِ مِن أهلِ الزَّمانِ ؟ فَقالَ : شاهَدتُ ما يوجِبُ عَلىَّ ذلِكَ ، وَ ذلك أنّي كُنتُ رَجُلاً فَقيرا وَ كانَ لي لِسانٌ وَ جُرأةٌ ، فَأخرَجَني أهلُ إصفِهانَ سِنةً مِنَ السِّنينَ مَعَ قَومٍ آخَرينَ ، (فَجِئنا ـ ظ) إلى بابِ المُتَوَكِّل مُتَظَلِّمينَ ، وَ كُنّا بِبابِ المُتَوَكِّلِ يَوما إذ خَرَجَ الأمرُ بِإحضارِ عَلىِّ بنِ مُحَمَّدِ بنِ الرِّضا ؛ فَقُلتُ لِبَعضِ مَن حَضَرَ : مَن هذاالرَّجُلُ الَّذي قَد أمِرَ بِإحضارِهِ ؟ فَقيلَ : هذا رَجُلٌ عَلَويٌ تَقولُ الرافِضَةُ بِإمامَتِهِ ، ثُمَّ قالَ : وَ نَقدِرُ أنَّ المُتَوَكِّلَ يُحضِرُهُ للقَتلِ ، فَقُلتُ : لا أبرَحُ مِن هيهُنا حَتَّى أنظُرَ إلى هذا الرَّجُلِ أيِّ رَجُلٍ هُوَ ؟ قالَ : فَأقبَلَ راكِبا عَلى فَرَسٍ وَ قَد قامَ النّاسُ صَفَّينِ يُمنَةَ الطَّريقِ وَ يُسرَتَها يَنظُرونَ إلَيهِ ، فَلَمّا رَأيتُهُ وَقَفتُ فَأبصَرتُهُ فَوَقَعَ حُبُّهُ في قَلبي ، فَجَعلتُ أدعو لَهُ في نَفسي بِأن يَدفَعَ اللّه ُ عنه شَرَّ المُتَوَكِّلِ ، فَأقبَلَ يَسيرُ بَينَ النّاسِ وَ هُوَ يَنظُرُ إلى عُرفِ دابَّتِهِ لا يَلتَفِتُ ، وَ أنا دائمُ الدُّعاءِ لَهُ ، فَلَمّا صارَ إلَيَّ أقبَلَ عَلىَّ بِوَجهِهِ وَ قالَ : استَجابَ اللّه ُ دُعاءَكَ وَ طَوَّلَ عُمرَكَ وَ كَثَّرَ مالَكَ وَ وَلَدَكَ ، فانصَرفنا بَعدَ ذلك إلى إصفِهانَ ، فَفَتَحَ اللّه ُ عَلَىَّ وُجوها مِنَ المالِ حَتَّى إنّي أغلِقُ بابي عَلى ما قيمَتُهُ ألفَ ألفَ دِرهَمٍ سِوى مالي خارِجَ داري ؛ وَ رُزِقتُ عَشَرةً مِنَ الأولادِ وَ قَد بَلَغتُ مِن عُمري نَيِّفا وَ سَبعينَ سَنَةً ، وَ أنا أقولُ بِإمامَةِ هذا الَّذي عَلِمَ ما في قَلبي و َاستَجابَ اللّه ُ دَعائَهُ لي .
گروهى از مردم اصفهان ، از جمله ابو العباس احمد بن نصر و ابو جعفر محمّد بن عَلويه نقل كردند كه : در اصفهان مردى بود شيعه ، به نام عبد الرحمان . از او پرسيدند : چه شد كه از ميان همه مردم فقط به امامت على النقى معتقد شدى و نه جز او ؟ گفت : چيزى ديدم كه باعث اين كار شد . من مردى فقير و در عين حال حرّاف و با جرأت بودم . در يكى از سالها ، اهالى اصفهان مرا با عدّه اى ديگر براى دادخواهى به دربار خليفه فرستادند . روزى در حضور خليفه بوديم كه دستور احضار على بن محمّد بن الرضا صادر شد . به يكى از حاضران گفتم : اين مردى كه دستور احضارش را صادر كرد كيست ؟ گفته شد : او مردى علوى است كه رافضيان به امامت او اعتقاد دارند . سپس گفت : حدس مى زنيم كه متوكّل او را احضار كرده تا بكشد . گفتم : از اين جا تكان نمى خورم تا ببينم اين مرد چگونه مردى است . وى ، در حالى كه سوار بر اسبى بود آمد . مردم در سمت راست و چپ مسير صف كشيده بودند و به او نگاه مى كردند . چون او را ديدم ايستادم و به ايشان نگاه كردم . محبتش در دلم افتاد . لذا در دلم دعا مى كردم كه خداوند شرّ متوكّل را از او دفع كند . او از ميان صف مردم حركت مى كرد و چشمش را به يال اسبش دوخته بود و به اطراف توجّه نمى كرد . من دائما برايش دعا مى كردم ، وقتى به من رسيد صورتش را به طرف من برگرداند و گفت : خداوند دعايت را مستجاب فرمود و عمر طولانى به تو عطا فرمود و اموال و فرزندانت را زياد گردانيد . بعد از آن واقعه ما به اصفهان برگشتيم . خداوند آنقدر به من ثروت عطا فرمود كه تنها در خانه ام ، افزون بر آنچه در بيرون دارم ، اموالى دارم كه هزار هزار درهم مى ارزد . ده فرزند نيز روزى ام شده و هفتاد و اندى سال هم از عمرم مى گذرد . اين است علت اعتقاد من به امامت چنين كسى كه از قلبم خبر داشت و خداوند دعاى او را در حقّ من اجابت فرمود .
میزان الحکمه،جلد اول.