فیلم: حجت الاسلام انصاریان/ مؤمن تلخ نیست...
۰۲ تیر ۱۴۰۳ 0 صوتی و تصویریحجت الاسلام انصاریان
ایام اوج قدرت
ناشناس داره از یک محلی رد میشه
می بینه یک خانمی نشسته داره گریه می کنه
بهش گفت خانم چرا گریه می کنی؟
گفت ارباب من پول داده خرما بخرم خریدم بردم خرما بد بود این نامردی بود
گفت ببر پس بده اومدم تو بازار خرما فروشا پس بدم پس نگرفت
امام علی علیه السلام رفت در مغازه خرمافروشه
فرمود: ارباب این زن، خرما را نپسندیده، مطابق پولی که داده، یک خرمای معقول بهش بده
گفت تو چکاره ای؟
دوباره با محبت، با مهربانی فرمود مطابق پولش، خرما بده این خرما کمتر از پولش است
مشتش را بست و زد به سینه امیرالمومنین (ع) و پرتش کرد تو بازار، گفت مزاحم نشو برو پی کارت
دو سه قدم بیشتر امیرالمومنین راه نرفته بود
مغازه دار روبرویی اومد توی مغازه خرما فروش با کدام دستت به سینه این مرد زدی؟
گفت مگه تو هم هوس داری، یکی هم بزنم به تو من هوس مشت تو را ندارم
ولی این مشتی که به این سینه زدی، سینه رسول پیغمبر و شوهر زهرا و پدر حسن و حسین بود
گفت راست میگی؟ دوید تو بازار امود بیفته روی پای امیرالمومنین زیر بغلش را گرفت
گفت: خرما را عوض کن
فرمود برو گفت برو می ترسم برم که با من درگیر بشه خانمم
گفت کجاست خانه تان؟ میام به خونه اتون، میگم که خانمت کاری ات نداشته باشه
رسید در خانه گفت علی جان شما برای چی اومدی اینجا
اومدم بگم پولی بهش دادی خرما خریده، دیر شده قبولش کن،
گفت به تو بخشیدم این کنیز را مال تو
حالا که کنیز مال من شدی، منم در راه خدا تو را ازاد می کنم
إِنَّ الْمُؤْمِنِينَ مُشْفِقُونَ
مؤمن تلخ نیست، عصبانی نیست، زمخت نیست، مشفق است
خطبه 153 نهج البلاغه
ایام اوج قدرت
ناشناس داره از یک محلی رد میشه
می بینه یک خانمی نشسته داره گریه می کنه
بهش گفت خانم چرا گریه می کنی؟
گفت ارباب من پول داده خرما بخرم خریدم بردم خرما بد بود این نامردی بود
گفت ببر پس بده اومدم تو بازار خرما فروشا پس بدم پس نگرفت
امام علی علیه السلام رفت در مغازه خرمافروشه
فرمود: ارباب این زن، خرما را نپسندیده، مطابق پولی که داده، یک خرمای معقول بهش بده
گفت تو چکاره ای؟
دوباره با محبت، با مهربانی فرمود مطابق پولش، خرما بده این خرما کمتر از پولش است
مشتش را بست و زد به سینه امیرالمومنین (ع) و پرتش کرد تو بازار، گفت مزاحم نشو برو پی کارت
دو سه قدم بیشتر امیرالمومنین راه نرفته بود
مغازه دار روبرویی اومد توی مغازه خرما فروش با کدام دستت به سینه این مرد زدی؟
گفت مگه تو هم هوس داری، یکی هم بزنم به تو من هوس مشت تو را ندارم
ولی این مشتی که به این سینه زدی، سینه رسول پیغمبر و شوهر زهرا و پدر حسن و حسین بود
گفت راست میگی؟ دوید تو بازار امود بیفته روی پای امیرالمومنین زیر بغلش را گرفت
گفت: خرما را عوض کن
فرمود برو گفت برو می ترسم برم که با من درگیر بشه خانمم
گفت کجاست خانه تان؟ میام به خونه اتون، میگم که خانمت کاری ات نداشته باشه
رسید در خانه گفت علی جان شما برای چی اومدی اینجا
اومدم بگم پولی بهش دادی خرما خریده، دیر شده قبولش کن،
گفت به تو بخشیدم این کنیز را مال تو
حالا که کنیز مال من شدی، منم در راه خدا تو را ازاد می کنم
إِنَّ الْمُؤْمِنِينَ مُشْفِقُونَ
مؤمن تلخ نیست، عصبانی نیست، زمخت نیست، مشفق است
خطبه 153 نهج البلاغه