داستانهای ائمه: امام عسکری (ع): یونس نقاش
۱۷ شهریور ۱۳۹۴ 0از کافور خادم نقل شده که: «گفت: يونس نقاش، همواره حضور سرورمان امام عسکري عليه السلام مي رسيد و به خدمتگزاري وي مي پرداخت. روزي ترسان و وحشت زده بر آن حضرت وارد شد و عرض کرد: مولاي من، خانوادهام را به شما مي سپارم.
حضرت فرمود: چه شده است؟
عرض کرد: تصميم گرفته ام از اين شهر کوچ کنم.
حضرت در حالي که تبسم بر لبانش بود فرمود: براي چه، يونس؟
عرض کرد: ابن بغا، نگين انگشتر گرانبهايي برايم فرستاده تا آن را حکاکي کنم و چون به اين کار پرداختم، نگين شکست و دو نيم شد. وعده ي او هم فردا است و او اين ابنبغا است. کيفر اين کار يا خوردن هزار تازيانه است يا کشته شدن.
حضرت فرمود: به خانه ات برو و تا صبح آسوده خاطر باش که جز خير و خوبي چيزي پيش نخواهد آمد.
فردا صبح ترسان و لرزان نزد حضرت آمد و عرض کرد: فرستاده ي خليفه آمده و نگين انگشتر را ميخواهد.
حضرت فرمود: نزدش برو، گزندي به تو نخواهد رسيد.
عرض کرد: سرورم به او چه بگويم؟
حضرت تبسمي کرد و فرمود: نزد او برو و به آنچه مي گويد گوش فراده که همه خير است و نيکويي.
کافور مي گويد: وي رفت و برگشت و گفت: سرورم، او به من گفت: همسران [ابنبغا] بر سر اين نگين به نزاع پرداخته اند. اگر ممکن است آن را دو قطعه نما، ما تو را راضي خواهيم کرد.
امام عليه السلام عرضه داشت: پروردگارا، تو را سپاس که ما را در شمار کساني قرار دادي که به حق، سپاس تو را به جاي آورند. آنگاه به يونس گفت: بگو ببينم در پاسخ او چه گفتي؟
يونس عرض کرد: گفتم به من فرصتي بده تا در اين زمينه بينديشم.
حضرت فرمود: پاسخ مناسبي داده اي» [1] .
(1)ابن شهر آشوب،مناقب،ج4،ص427.
منبع: با خورشید سامرا،تحلیلی از زندگانی امام حسن عسگری(علیه السلام)،انتشارات دفتر تبلیغات اسلامی،1379،صص126-127.