شهادت هانی و مسلم در لهوف
۰۹ مهر ۱۳۹۴ 0پس در يك روز 600 نامه آمد و نامه ها از پى هم مى رسيد تا آن كه 12000 نامه نزد امام جمع شد. آخرين پيكهاى كوفيان هانى بن هانى السبيعى «1» و سعيد بن عبد اللَّه الحنفى «2» بودند كه نامه زير را آوردند و اين آخرين نامه كوفيان بود:
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ به حسين فرزند على امير المؤمنين عليهما السّلام از سوى شيعيان او و پدرش امير المؤمنين عليهما السّلام امّا بعد، براستى كه همه مردم به انتظار تو هستند، و رأى و نظرى جز تو ندارند، پس بشتاب، بشتاب اى فرزند رسول خدا، باغات و بوستانها سر سبز و ميوه ها رسيده، و زمين پر از گياه و درختان برگ بر آورده اند، هر گاه اراده ات تعلّق گيرد قدم رنجه فرماى، چه بر لشكرى وارد مى شوى كه براى تو آراسته و آماده اند، و سلام و رحمت خدا بر تو و بر پدرت از پيش.
حسين عليه السّلام از هانى و سعيد پرسيد: نويسندگان اين نامه كيانند؟ عرض كردند:
شبت بن ربعي، «3» حجار بن ابجر «4» و يزيد بن حارث «5» و يزيد بن رويم، و عروة بن قيس «6» و عمر بن حجاج «7» و محمّد بن عمير بن عطارد. «8»
[اعزام جناب مسلم بن عقيل به كوفه]
گويد: در اين هنگام امام برخاست و بين ركن و مقام دو ركعت نماز گزارد و از خدا خير امور را خواست. و آنگاه مسلم بن عقيل «9» را فرا خواند و او را از وضع آگاه ساخت، جواب نامه ها را به همراه او براى كوفيان فرستاد كه وعده عزيمت به كوفه را مى داد و محتواى نامه امام اين بود:
«عموزاده ام مسلم بن عقيل را به سويتان گسيل داشتم تا رأى و نظر شما را به من گزارش دهد».
مسلم با نامه امام رفت تا به كوفه رسيد، چون مردم از برنامه امام آگاه شدند همگان از آمدن مسلم شادمان گرديدند، مسلم را در خانه مختار بن ابى عبيده ثقفى «10» فرود آوردند، و شيعه نزدش رفت و آمد مى كردند.
پس از اجتماع مردم نزد مسلم، مسلم نامه حسين عليه السّلام را قرائت كرد، مردم مى گريستند تا آن كه 18000 نفر با او بيعت كردند.
عبد اللَّه بن مسلم الباهلى و عمارة بن وليد و عمر بن سعد «11» به يزيد نامه نگاشته از امرمسلم بن عقيل و اوضاع كوفه خبرش دادند و عزل نعمان بن بشير و انتصاب ديگرى را رأى زدند.
يزيد به عبيد اللَّه بن زياد «12» والى بصره «13» نامه نوشت كه تو را حكومت كوفه نيز داديم، و او را از امر مسلم بن عقيل آگاه كرد و خواست تا وى را دستگير و به قتل برساند، عبيد اللَّه آماده حركت به كوفه گرديد.
[نامه امام حسين (ع) به اشراف بصره]
حسين عليه السّلام به جمعى از اشراف بصره نامه نوشت و به وسيله يكى از موالى خود به نام سليمان مكنى به ابا رزين «14» ارسال داشت و آنان را به يارى خود فرا خواند و ياد آورشان شد كه اطاعت از امام بر آنان واجب است. از اين گروه يزيد بن مسعود نهشلى و منذر بن جارود عبدى «15» بودند.يزيد بن مسعود بنى تميم و بنى حنظله و بنى سعد را جمع كرد و در آن گرد همايى گفت: اى بنى تميم! شخصيّت و موقعيّت خانوادگى و اصالتم را در ميان خود چگونه مى بينيد؟
گفتند: به به به خدا تو ستون فقرات و رأس هر افتخارى، تو در مركز شرافتى و در منزلگه شرف جلو دارى.
گفت: شما را براى رايزنى در امرى و يارى جستن در آن فرا خوانده ام.
گفتند: به خدا كه در بذل خير خواهى و ابراز رأى خود دارى نكنيم، بفرما تا بشنويم.
گفت: همانا خداوند معاويه را در كمال خوارى به هلاكت رساند و نشانش را از ميان برد، او بود كه باب گناه و ظلم و جور را گشود و شالوده ستم را پى ريزى كرد، او بيعت با پسرش را به گردن مردم انداخت و گمان برد كه محكمش ساخته، هيهات از آنچه كه اراده كرده، در آن كوشش كرد ناكامياب شد و آن را به مشورت گذاشت و بىياور ماند، و اكنون پسرش يزيد ميگسار و رأس هر فجور و تباهى. ادّعاى خلافت بر مسلمانان را دارد و مى خواهد بدون رضايت و خواست مردم بر آنان امارت يابد، و اين در حالى است كه با ضعف در حلم و علم جايگاه حقّ را نمى داند، سوگند راست مى خورم كه جهاد و جنگ با يزيد افضل از جهاد با مشركان است.
و اين حسين بن على، فرزند دخت گرامى رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه و آله است كه صاحب شرف اصيل و رأى استوار بوده، او را فضلى است كه در محدوده قلم و بيان در نيايد، و درياى علم بىساحل كه هرگز نخشكد، او سزاوار احراز منصب خلافت است، او كه سابقهاى مشعشع و سنّى مجرّب و قدمتى در خور مباهات، و قرابتى افتخار آفرين(16) او را عطوفتى با خردسالان و مهربانىاى با سالخوردگان است، به، چه مكرّم و گرامى است اگر راعى رعيت او باشد و امام امّت گردد، حجت مر خداى را بدو واجب، و موعظت بدو رسا گردد.
از نور حقّ مگر يزيد و در بيابان باطل متحيّر و سرگردان نمانيد، و اين صخر بن قيس «17» بود كه لكّه ننگ شركت نكردن در جمل را بر شما وارد كرد، و امروز شما آن را با قيام و نصرت فرزند رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه و آله بشوييد، به خدا هيچ كس در يارى او تقصير نكند مگر آن كه خدا ذلّت در فرزند و قلت در عشيره را بهره اش كند.
و اينك منم كه لباس جنگ بر تن كرده و زره در بر نموده ام، آن كس كه كشته نشود خواهد مرد و آن كس كه بگريزد و از ديد مرگ پنهان نماند، خدايتان رحمت كند نيكو پاسخم دهيد. بنو حنظله گفتند: اى ابا خالد ما همواره تيرهاى كمانت و فارسان عشيره توايم اگر ما را از كمان بجهانى به هدف مى زنى، و اگر با ما به پيكار درآيى فاتح و پيروزى، و اگر در دريا فرو روى ما نيز با توايم، و اگر با سختيها دست و پنجه نرم كنى ما در كنار تو باشيم تو را با شمشيرهاى خود يارى و با جانهاى خود حفظ نماييم، براى هر چه خواهى قيام نما.
بنو سعد بن زيد به سخن پرداخته گفتند: اى ابا خالد! نارواترين كارها نزد ما مخالفت با تو و خروج از فرمان و رأى توست، و اگر صخر بن قيس ما را فرمان به ترك جنگ داده كار ما را ستود و عزّت و سر فرازى ما همچنان برقرار است، اجازت فرماى تا با يك ديگر مشورت كرده نتيجه مشورت را به عرض برسانيم.
سپس بنو عامر بن تميم آغاز سخن كرده، گفتند: اى ابا خالد، ما فرزندان پدرت (فاميلت) و هم پيمانان تو هستيم، اگر به خشم آيى ما رضايت و سكوت را نپسنديم واگر كوچ كنى ما در خانه ننشينيم، فرمان تو راست، ما را فراخوان تا اجابت كنيم، و فرمان ده تا فرمان پذيريم و هر گاه كه بخواهى فرمان در اختيار توست.
گفت: اى بنو سعد، اگر فرمان پذيريد، خدا شمشير را از شما بر ندارد و همواره شمشيرها در دستهاتان باشد. آن گاه نامهاى اين چنين (از زبان هر يك) به امام نوشته شد.
[نامه يزيد بن مسعود نهشلى به امام حسين عليه السلام]
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ امّا بعد، نامه مباركت عزّ وصول بخشيد، و از محتوايش در اين كه مرا فرا خواندى و دعوتم فرمودى كه بهره ام را از طاعت از تو گرفته با نصرت تو به نصيبم فائز گردم، آگاه شدم. خداى بزرگ همواره زمين را از عامل به خير و راهنماى به راه نجات خالى نگذارد، شما حجّت بالغه خدا بر خلق و امانت او در زمين بوده، آرى شما شاخه هاى پر بار درخت زيتون احمديه ايد كه پيامبر ريشه آن بود، طائر بلند پرواز سعادت با دست مباركت به پرواز در آيد، من بنى تميم را رام تو كرده ام و به كمال پيرو حضرتت هستند و تشنه اطاعت از تو چون شتر تشنه به گاه ورود به آب هستند، و رقاب بنى سعد را مطيع فرمانت نمودم و آلودگيهاى درون و سينه هايشان را با باران پند و رهنمايى چنان شستشو داده ام كه درخشندگى آن به چشم مى خورد.
حسين عليه السّلام چون نامه را خواند فرمود:
(آمنك اللَّه يوم الخوف و اعزّك و ارواك يوم العطش الاكبر)
«خداوند تو را در روز خوف (قيامت) ايمن داشته و در روز تشنگى بزرگ سيرابت فرمايد».
ابن مسعود نهشلى آماده حركت به سوى حسين عليه السّلام شده بود كه خبر شهادت حضرت بدو رسيد، و از اين كه توفيق يارى امام را نيافت بشدّت بىتابى كرد.
منذر بن جارود، پيك و نامه حسين عليه السّلام را تسليم عبيد اللَّه بن زياد نمود، زيرا منذرترسيد كه مبادا اين از سايس عبيد اللَّه باشد، و بحريه دخت منذر، همسر عبيد اللَّه بود، عبيد اللَّه پيك را دار زد و به منبر رفت و به ايراد خطبه پرداخت، و مردم را از مخالفت و دامن زدن به اخبار تشنّجزا بر حذر داشت.
[حاكم شدن ابن زياد بر كوفه]
آن شب را عبيد اللَّه به صبح آورد، در بامداد برادرش عثمان بن زياد را در بصره به نيابت نهاده خود با شتاب عازم كوفه شد.
شام نزديك كوفه بماند و با فرا رسيدن شب وارد كوفه شد، مردم را اين گمان افتاد كه حسين عليه السّلام است كه وارد شده، شادمان شدند و به نزدش شتافته تا خير مقدم بگويند، وقتى كه شناختند كه او ابن زياد است پراكنده گرديدند، ابن زياد به دار الاماره رفت و شب را به صبح آورد، بامداد به مسجد رفت و با ايراد خطبه مردم را از مخالفت با سلطان بر حذر داشته و وعده احسان بشرط اطاعت داد.
چون مسلم بن عقيل اين خبر بشنيد از ترس شناخته شدن از خانه مختار خارج و به خانه هانى بن عروة نزول كرد، هانى از وى حسن استقبال كرد، و رفت و آمد شيعه نزدش زياد گرديد، و ابن زياد بر وى جاسوسها گمارد.
چون دانست كه مسلم در خانه هانى است، محمّد بن اشعث «18» و اسماء بن خارجه «19» و عمرو بن حجاج را فرا خواند و گفت: چه شده كه هانى به ديدن ما نمى آيد؟
گفتند: نمى دانيم، گفته شده: بيمار است.
گفت: اين را شنيدم و خبر رسيده كه شفا يافته و بر باب خانه اش مى نشيند، و اگر بدانم كه بيمار است به عيادتش مىروم، نزدش برويد، و تذكّرش دهيد حقّ واجب ما را ناديده نگيرد، چه دوست ندارم او كه از اشراف عرب است نزدم به فساد متّهم آنان نزد هانى رفته و شبى را نزدش بوده و گفتند: چه شده كه به ملاقات امير نمى روى چه از تو ياد كرده و گفته: اگر بدانم كه بيمار است به عيادتش مىروم.
هانى فرمود: بيمارى مرا باز داشته است.
گفتند: بدو گزارش رسيده كه تو صحت را باز يافته و غروبگاهان بر باب خانه ات مى نشينى، و اين كوتاهى و جفا را سلطان تحمّل نكند آن هم از چون تويى، چه تو بزرگ قومى، سوگندت مى دهيم كه برخيزى و سوار شده و با ما نزدش بيايى، هانى لباس را پوشيده سوار بر مركب شد. در نزديكى قصر، هانى در خود احساس نگرانى كرد و به حسان بن اسماء بن خارج گفت: برادر زاده! به خدا كه از اين مرد خائفم، چه مى بينى؟
گفت: اى عمو، نگران مباش و من بر تو از چيزى هراس ندارم، (حسان نمى دانست كه پشت پرده چه خبر است و ابن زياد براى چه او را نزد هانى فرستاد) هانى به اتفاق همراهان بر عبيد اللَّه داخل شدند، چون چشم ابن زياد به هانى افتاد گفت: پاهاى خائنى او را به نزدت آورد (ضرب المثلى است) بعد رو به شريح قاضى «20» كه در نزدش نشسته بود كرد و اشارتى به هانى نمود و شعر عمرو بن معدى كرب زبيدى «21» را خواند:
اريد حياته و يريد قتلى
عذيرك من خليلك من مراد
من حيات او را اراده كردم و او مرگم را اين عذر دوستت از مراد است هانى گفت: امير را چه شده؟
ابن زياد گفت: هانى آرام باش، اين كارها چيست كه در خانه ات عليه امير المؤمنين و جمهور مسلمين جريان دارد، مسلم بن عقيل را به خانه ات در آورده برايش رزمجو و سلاح در خانه هاى پيرامونت جمع مىكنى، و خيال مىكنى كه كارت بر من پوشيده مى ماند.
گفت: من كارى نكردم.
ابن زياد: چرا كردى.
هانى: چنين نيست.
ابن زياد: نوكرم معقل را فراخوانيد- اين معقل جاسوس ابن زياد بود و خيلى از اسرار جاريه در منزل هانى را مىدانست- معقل آمد تا در نزدش بايستاد.
چون هانى وى را بديد بدانست كه او جاسوس بر وى بود و گفت: به خدا كه من نه مسلم را دعوت كرده و نه وى را دعوت به قيام كردم و ليكن به من پناهنده شده، از نپذيرفتن او شرمم آمد و با اين پناهندگى ذمّه ام بدو مشغول گرديد و پناهش دادم، و حال كه بر اين اطلاع يافتى آزادم بگذار تا برگردم و او را از خانه ام مرخّص نمايم تا هر جا كه خواهد برود و ذمّه ام از اين حقّ جوار آزاد گردد.
ابن زياد گفت: نه به خدا از من جدا نگردى تا مسلم را تسليم دارى.
هانى گفت: نه به خدا هرگز به چنين ننگى تن در ندهم و ميهمانم را تسليمت نمى كنم تا وى را بكشى.
ابن زياد گفت: به خدا كه بايد حاضرش كنى؟
هانى: هرگز نكنم.
سخن بين آن دو به درازا كشيد، مسلم بن عمرو باهلى برخاست و گفت: امير اجازت دهند تا با هانى در نهان سخنى گويم، هر دو به كنارى رفتند، آن گونه كه ابن زياد هر دو را مى ديد و چون صداهايشان بلند شد، ابن زياد سخنانشان را مى شنيد.
مسلم به هانى گفت: اى هانى، به خدا سوگندت مى دهم خود را به كشتن نده و عشيرهات را گرفتار بلا مكن، چه من از كشته شدنت نگرانم، اين مرد- مسلم بن عقيل- عموزاده اينان است، هرگز در صدد ايذاء و قتلش نخواهند بود، وى را تسليم كن، چه اين كارت مايه رسوايى و نقصت تو نخواهد بود، و تو او را تسليم سلطان مى كنى.
هانى گفت: به خدا كه اين ننگ و رسوايى من است كه من پناهنده ام و ميهمان و سفير فرزند رسول اللَّه را تسليم دشمنش كنم و حال آن كه بازوانم سالم و يارانم زيادند، و اگر من تنها باشم و ياورى نداشته باشم هرگز تسليمش نمى كنم تا آن كه خود فدايش گردم.
باهلى سوگندش مى داد، و هانى بشدت امتناع مى نمود.
ابن زياد كه اين سخنان را مى شنيد گفت: نزديكم آورديش، نزدش برده شد، ابن زياد گفت: به خدا تسليمش كن و گر نه گردنت را مى زنم.
هانى گفت: اين گاه برق شمشيرها پيرامون كاخت را فرا گيرد.
ابن زياد گفت: واى بر تو، آيا با شمشير تهديدم مى كنى- هانى را گمان اين بود كه صدايش را عشيره اش مى شنوند- گفت: نزديكم آوريدش، بعد با تازيانه اش به سر و صورت و بينى و گونه هانى آنقدر زد كه بينى وى شكسته و گوشت صورت فرو ريخته و خون بر لباس او جارى و تازيانه شكسته شد.
هانى دست يازيد و قائمه شمشير پاسبانى را گرفت تا شمشير را بر آورده حمله نمايد، پاسبان گرفتش و ابن زياد فرياد زد: وى را بگيريد، و او را گرفتند و كشيدند تا آن كه در اطاقى از قصر محبوسش كرده در را به رويش بستند. ابن زياد دستور داد بر وى نگهبان گماردند.
اسماء بن خارجه- يا حسان بن اسماء- برخاست و گفت: نيرنگى بود امروز، اى امير، فرمان دادى كه اين مرد را نزدت آوريم، حال كه آمد، چهرهاش را در هم شكسته و ريشش را با خونش خضاب كردى و گمان بردى كه وى را مى كشى.
از سخنش ابن زياد به خشم آمده و گفت: تو هم كه از آنانى، فرمان داد تا مضروبش كرده به زنجيرش كشيده در گوشه اى از قصر زندانيش كردند.
گفت: إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ، اى هانى تسليتت مى گويم.
راوى گويد: به عمرو بن حجّاج، خبر رسيد كه هانى كشته شد- رويحه دخت عمرو همسر هانى بود- عمرو با همه قبيله مذحج به قصر حكومتى روى آورده ندا در داد كه من عمرو بن حجاجم و اينان هم رزم آوران مذحج و شخصيتهاى آنان، ما طاعتى را از گردن فرو نگذاشته و تفرقه جماعت را نمى خواهيم، به ما گزارش رسيد كه صاحب ما هانى كشته شد.
ابن زياد به علّت اجتماع مردم پى برد، و به شريح قاضى فرمان داد تا بر هانى در آمده و بنگردش و سلامتش را به قومش اطلاع دهد، شريح نيز چنان كرد و مردم با خبر شريح خشنود شده و برگشتند.
اين خبر به مسلم بن عقيل رسيد، و او با يارانش به جنگ با ابن زياد برخاسته و قصر ابن زياد را در حلقه محاصره افكنده، و ابن زياد در قصر متحصّن شده، و جنگ بين لشكر ابن زياد و لشكر مسلم در گرفت.
اصحاب ابن زياد كه با وى در قصر بودند، از قصر به مردم اشراف يافته و ياران مسلم را از جنگ بر حذر داشته و آنان را از لشكر شام بيم مى دادند و اين وضع تا فرا رسيدن شب ادامه يافت.
با فرا رسيدن شب ياران مسلم از پيرامونش پراكنده شده و به يك ديگر مى گفتند: با فتنه اى كه اين همه شتاب دارد چه كنيم، بهتر آن است در خانه هايمان نشسته، و اين دو گروه را واگذاريم تا خدا كارشان را به اصلاح آورد.
جز ده نفر از جمعيت يارانش با وى نماند، به مسجد رفت تا نماز مغرب را بگزارد و آن ده نفر نيز متفرّق شدند.
مسلم چون وضع را چنين ديد، يكّه و تنها در بازار و برزن و كوى كوفه حركت كرد، تا دم در خانه زنى طوعه نام توقف فرمود، از وى آب خواست، آبش داد، و آنگاه پناه خواست، پناهش داد، پسر طوعه از قصّه با اطلاع شد و خبر را به ابن زياد داد، ابن زياد محمّد بن اشعث را فرا خواند و او را با جمعى براى دستگيرى مسلم فرستاد.
چون به خانه طوعه رسيدند و صداى سم اسبان به گوش مسلم رسيد، لباس جنگ بپوشيد و بر اسب بر نشسته و به جنگ با دشمن پرداخت.
مسلم (كه از پستان شجاعت شير مكيده و در حقيقت سخن او اين بود:
كرده در روز ولادت كام من
باز با شهد شهادت مام من)
جمعى از لشكر دشمن را به هلاكت رسانيده، شمشير در كف او آن چنان سر مىافشاند كه خاطره ذو الفقار را در دست حيدر كرّار تجديد مى كرد.
محمّد بن اشعث ندا در داد: اى مسلم براى تو امان است.
مسلم فرمود: امان نيرنگ بازان تبهكار را بهايى نيست، باز رو به جنگ نهاد و ابيات حمران بن مالك خثعمى را به عنوان رجز مى خواند:
اقسمت لا اقتل إلّا حرّا
و ان رأيت الموت شيئا نكرا
سوگند خوردم كه جز آزاد كشته نشوم گر چه مرگ چهره اى نازيبا داشته باشد
اكره ان اخدع او اغرّا
او أخلط البارد سخنا مرّا
نيرنگ و فريب خوردن را ناروا دارم يا شربت خنك و گوارا با چيز گرم و تلخ بياميزم
كلّ امرئ يوما يلاقى شرّا
اضربكم و لا أخاف ضرّا
هر مردى روزى با سختى و شرّى تلاقى كند، شما را مى زنم و از ضرر و زيانى نهراسم گفتند: سخن از نيرنگ و فريب نيست، بدين سخن نيز توجّهى نفرمود،- حملات را متواتر كرد، دشمن به ازدحام بدو روى كردند، در اثر كثرت جراحات وارده به ضعف مى گراييد، مردى با نيزه از پشت به مسلم زد كه به زمين افتاد و اسير گرديد.
چون بر ابن زيادش در آوردند، مسلم بر وى سلام نكرد، پاسبانى گفت: بر امير سلام كن.
مسلم فرمود: خاموش باش، واى بر تو، به خدا كه او امير من نيست.
ابن زياد گفت: چه سلام كنى يا نكنى بايد كشته شوى.
مسلم بدو فرمود: اگر مرا بكشى (عجيب نيست) چه بدتر از تو بوده كه بهتر از مرا كشته است، و اگر مرا به بدترين وضع و قبيح ترين نحوه مثله كنى حكايت از خباثت درون و فرو مايگى تو دارد، چه اين گونه جنايات در خور توست.
ابن زياد گفت: اى عاقّ و اى تفرقه انداز، بر امامت خروج كرده شق عصاى مسلمين مىكنى و فتنه بر مى انگيزى! مسلم فرمود: اى ابن زياد دروغ گفتى، معاويه و فرزندش يزيدند كه شق عصاى مسلمين كردند، و امّا فتنه، بذر هر نفاق و اختلاف و فتنه تو و پدرت زياد پسر عبيد، بنده بنى علاج از ثقيف «22» است، اميدوارم كه خدا شهادت را به دست تبهكارترين مردم برايم مقرر دارد.
ابن زياد گفت: نفست تو را به آرزويى فرا خواند كه چون سزاوارش نبودى خدا آن را از تو دريغ داشته به آن كه اهلش بود داد.
مسلم فرمود: اى پسر مرجانه، اهل آن كيست؟
ابن زياد: يزيد بن معاويه.
مسلم فرمود: الحمد للَّه به داورى خدا ميان ما و شما خشنوديم.
ابن زياد: گمان دارى كه در خلافت تو را حقى هست؟
مسلم فرمود: گمان نه، بلكه يقين دارم.
ابن زياد گفت: به من بگو چرا بدين شهر كه از آرامش برخوردار بود آمدى و بين مردم اختلاف پديد آورده، امر آنان را متشتّت كردى؟
مسلم فرمود: بدين جهت نيامدم، و ليكن اين شماييد كه منكرات را آشكار ومعروف و خوبيها را دفن و بدون رضايت مردم خود را بر گردن ايشان سوار كرده ايد، و مردم را بر خلاف فرمان خدا كشانيده، چون قيصر و كسرى بر مردم حكم مى رانيد.
ما آمديم تا امر به معروف و نهى از منكر نماييم و مردم را به كتاب و سنّت فراخوانيم و آن گونه كه پيامبر فرمود شايستگى اين كار با ماست.
ابن زياد- لعنة اللَّه عليه- شروع به هتّاكى به مسلم و علىّ و حسن و حسين عليهم السّلام نمود.
مسلم فرمود: اين تو و پدر توست كه براى ناسزا سزاوارترين هستيد هر چه خواهى بكن اى دشمن خدا.
ابن زياد بكير- بكر- بن حمران خبيث ملعون را فرمان داد تا مسلم را به بالاى قصر برده و به قتل برساند، او را به بالاى قصر برده و مسلم به تسبيح و تقديس و استغفار و صلوات بر پيامبر مشغول بود، گردنش را زد، و خود ترسان و لرزان فرود آمد.
ابن زياد گفت: تو را چه مى شود؟
گفت: اى امير در لحظه كشتنش مردى سيه گون زشت روى را روبروى خود ديدم كه انگشت خود را مى گزيد- يا لبهاى خود را مى گزيد- كه هرگز آنچنان نترسيده بودم.
ابن زياد: شايد ترسيده اى.
سپس فرمان قتل هانى بن عروه را داد، او را براى كشته شدن مى بردند و او مى گفت: وا مذحجاه، كجايند مذحج، وا عشيرتا، عشيره ما كجايند؟! گفتند: اى هانى گردن فراز دار.
گفت: من در بذل جانم سخىّ نيستم و شما را براى كشتنم يارى نكنم.
رشيد غلام ابن زياد گردنش را بزد و او را بكشت.
در شهادت مسلم و هانى، عبد اللَّه بن زبير اسدى «23»- يا به قولى فرزدق «24»- چنين سروده است:
فان كنت لا تدرين الموت فانظرى
الى هانى في السّوق و ابن عقيل
اگر ندانى كه مرگ چيست پس بنگر
به هانى در بازار و به فرزند عقيل
إلى بطل قد هشم السيف وجهه
و آخر يهوى من جدار قتيل
آن مرد شجاع كه شمشير چهره اش را در هم شكسته
و آن ديگر كه از بالاى جدار فرو مى افتد
اصابهما جور البغى فاصبحا
احاديث من يسعى بكل سبيل
آن دو را تيغ ستم از پاى در آورده
و اكنون داستانشان زبانزد هر خاص و عام است
ترى جسدا قد غيّر الموت لونه
و نضج دم قد سال كلّ مسيل
پيكرى را مىنگرى كه مرگ رنگ آن را تغيير داده،
و خونى را كه از پيكر جريان دارد
فتى كان احيى من فتاة حيّية
و اقطع من ذى شفرتين صقيل
جوانمردى كه حيايش از حياى دوشيزه عفيفه فزونتر است،
او كه قاطعتر از شمشير دو دم صيقلى بود
أ يركب أسماء الهماليج آمنا
و قد طلبته مذحج بذحول
آيا ديگر آسوده خاطر بر اسبهاى رهوار مىنشيند،
اكنون كه مذحج او را به فراموشى سپرد
تطوف حواليه مراد و كلّهم
على أهبة من سائل و مسول
او كه روزى قبيله مراد پيرامونش
از سائل و مسئول در كمال آمادگى بودند
فإن أنتم لم تثأروا بأخيكم
فكونوا بغايا أرضيت بقليل
اگر خون برادرتان را نجوييد،
پس مانند زنان زانيه به اندك بسازيد
راوى گويد: عبيد اللَّه بن زياد خبر مسلم و هانى را به يزيد گزارش داد، يزيد در پاسخ وى را بر كار و قاطعيتش ستود و تشكّر كرد، و وى را آگاهانيد كه بدو خبر رسيده حسين عليه السّلام به سوى كوفه مىآيد، و فرمان داد هر كه را كه گمان برد بگيرد و حبس كند و به كيفر كشد.
کتاب صوتی: مقتل خوانی کتاب لهوف سید بن طاووس
پی نوشت ها:
(1)- هانى بن هانى بن الهمدانى الكوفي، از امير المؤمنين روايت كرده، و ابو اسحق از و روايت كرد.
تهذيب التهذيب 11/ 22- 23
(2)- سعيد- سعد از بنى حنيفه بن مجيم ... حماسه سراى توانا، يكى از پيكهاى كوفيان نزد امام بود.
تاريخ طبرى 5/ 419 و 353، مقتل الحسين خوارزمى 1/ 195 و 2/ 20، المناقب 4/ 103، البحار 45/ 21 و 26 و 70، تسمية من قتل مع الحسين: 154، انصار الحسين: 90 و 91
(3)- شبث بن ربعى تميمى يربوعى، ابو عبد القدوس، شيخ مصر و اهل كوفه در ايامش، زمان و عصر نبوّت را درك كرده، و بعد به سجاح مدعيه نبوت پيوست، بعد به اسلام بازگشت، به خونخواهى عثمان برخاست و با آن كه از حسين دعوت نمود خود به جنگ امام مىرود و در سال 70 به هلاكت مىرسيد.
گفته شده: بعد از دستگيرى ابراهيم بدو گفت: راست بگو در كربلا چه كردى؟ گفت: صورت مبارك امام را با شمشير زدم. گفت: واى بر تو اى ملعون، از خدا و جدّش نترسيدى، بعد ابراهيم گوشت ران شبث را آنقدر شكافت تا سقط شد.
الاصابه شماره 3950، تهذيب التهذيب 4/ 303، ميزان الاعتدال 1/ 440، الاعلام 3/ 154
(4)- حجار- بر وزن كتان يا كتاب بن ابجر كوفى، گفته شده از امير المؤمنين روايت دارد و سماك بن حرب از و روايت دارد. الرجال في تاج العروس 2/ 25
(5)- در نسخهها يزيد بن حارث و يزيد بن رويم آمده، ليكن ظاهرا صحيح آن بايد يك نفر باشد با نام يزيد بن حارث بن رويم كه به دست امير المؤمنين به اسلام گرويد، در جنگ يمامه حضور داشت، ساكن بصره شد و در سال 68 در رى كشته شد.
الكامل 4/ 111، الاصابة شماره 9398، تهذيب التهذيب 8/ 163، جمهرة الانساب: 305، الاعلام 8/ 180- 181
(6)- ظاهرا عزرة بن قيس صحيح باشد به تاريخ طبرى 5/ 353، انساب الاشراف 3/ 158 رجوع شود
(7)- در ارشاد مفيد: 38 عمرو بن حجاج زبيدى آمده است
(8)- محمد بن عمير بن عطارد بن حاجب بن زرارة التميمى الدارمى، كوفى است، با حجاج و ديگر امراء داستانها دارد، او يكى از فرماندهان لشكر على عليه السّلام در صفين بود، وفات او حدود سال 85 ه. بود.
المحبر: 154، 338 و 339، لسان الميزان 5/ 330، الاعلام 6/ 319
(9)- مسلم بن عقيل ابن أبى طالب بن عبد المطلب بن هاشم، از تابعين، و از صاحبان خرد استوار و شجاعت بود، مادرش ام ولد بود كه عقيل از شام خريده بود، امام او را به كوفه فرستاد تا از برايش از مردم بيعت بگيرد. نيمه رمضان 60 از مكه خارج و روز ششم شوال وارد كوفه شد و او نخستين شهيد از اصحاب حسين عليه السّلام است.
مقاتل الطالبيين: 80، الطبقات الكبرى 4/ 29، تسمية من قتل مع الحسين: 151، الكامل في التاريخ 4/ 8- 15، الاخبار الطوال: 233، تاريخ الكوفة: 59، الاعلام 7/ 222، انصار الحسين: 124، ضياء العينين: 13- 29
(10)- مختار بن ابى عبيدة بن مسعود ثقفى، ابو اسحق، اهل طائف از برجستگان خونخواهان حسين عليه بنى اميه بود. او با پدرش به مدينه كوچيد و وابستگى با بنى هاشم داشت، عبد اللَّه بن عمر با صفيه خواهر مختار ازدواج كرد، او در عراق با على عليه السّلام بود و بعد از او ساكن بصره گرديد، عبيد اللَّه بن زياد او را در بصره دستگير و به شفاعت ابن عمر به طائف تبعيد گرديد و بعد از هلاكت يزيد به كوفه رفت و به خونخواهى امام قيام كرد و بر كوفه و موصل غلبه كرد و كشندگان حسين عليه السّلام بكشت و در جنگ با مصعب بن زبير در سال 67 كشته شد.
الاصابه شماره 8547، الفرق بين الغرق: 31- 37، الكامل في التاريخ 4/ 82- 108، تاريخ طبرى 7/ 146، الاعلام 7/ 192
(11)- عمر بن سعد ابى وقاص زهرى مدنى، عبيد اللَّه بن زياد او را با فرماندهى بر 4000 نفر به جنگ ديلم فرستاد و با آن عهدنامه حكومت رى براى عمر بن سعد بود، بعد عبيد اللَّه چون از حركت حسين عليه السّلام به سوى عراق اطلاع يافت به عمر بن سعد نوشت كه با لشكرش باز گردد، و او را مأمور قتل و جنگ با امام نمود، و او عذر خواست، ابن زياد تهديدش كرد كه حكومت رى را از او بستاند و او پذيرفت، عمر بن سعد به دست نيروى مختار كشته شد.
الطبقات 5/ 125، الكامل في التاريخ 4/ 21، الاعلام 5/ 47
(12)- عبيد اللَّه بن زياد بن ابيه، در بصره متولّد شد، در وقت هلاكت پدرش در عراق بود، به شام رفت و معاويه او را در سال 53 به حكومت خراسان فرستاد. او دو سال در آن جا بود، معاويه او را در سال 55 امير بصره ساخت و در سال 60 يزيد امارت او را تنفيذ كرد، واقعه كربلا در زمانش و به دستش پيش آمد، بعد از هلاكت يزيد مردم بصره با او بيعت كرده، بعد بر او هجوم بردند و او پنهان به شام گريخت، سپس آهنگ عراق كرد كه جنگ بين او و ابراهيم اشتر پيش آمد. لشكرش متفرق و ابراهيم در خازر از سرزمين موصل عبيد اللَّه را بكشت، او را ابن مرجانه خوانند و او كنيزكى معروفه به فسق و فجور بود.
تاريخ طبرى 6/ 166 و 7/ 18 و 144، الاعلام 4/ 193
(13)- بصره شهرى است اسلامى كه در خلافت عمر بنا گرديد. در سال 18 ه، بصره اش خواندند، چون داراى سنگهاى نرم (به نام بصره) مى باشد، و بصرتان: بصره و كوفه را گويند.
مجمع البحرين 3/ 225- 226
(14)- سليمان مولاى حسين عليه السّلام بود كه امام او را به بصره فرستاد، يكى از زعماى بصره كه امام سليمان را نزدش فرستاده بود، سليمان را تسليم عبيد اللَّه كرد و عبيد اللَّه وى را كشت، بعضى از مورّخان آوردهاند كه او با حسين در كربلا شهيد شد، و ظاهرا شهيد در كربلا سليمان نام ديگرى است.
تاريخ طبرى 5/ 357- 358، مقتل خوارزمى 1/ 199، بحار 44/ 337- 340، انصار الحسين: 74، ضياء العينين 39- 40
(15)- منذر بن جارود، در عهد پيامبر متولّد و در جمل در خدمت على عليه السّلام بود و از طرف امام والى اصطخر شد: خبر ناخوشايندى از او به امام رسيد، عزلش فرمود: عبيد اللَّه او را به سال 61 ولايت مرز هند داد و در آخر همان سال 61 مرد.
الاصابه ش 8336، جمهرة الانساب: 279، الاغانى 11/ 117، الاعلام 7/ 292
(16)- او به سبب كجى و شلى پايش به احنف معروف بود. در نام او اختلاف است، برخى او را صخر ناميدهاند و برخى ضحاك. در بصره زاده شد و زمان پيامبر را درك كرد اگر چه ايشان را نديد. از جنگ جمل كناره گرفت و در كوفه بمرد.
الطبقات: 7/ 66، جمهرة الانساب: 206، تاريخ الاسلام 3/ 129، الاعلام: 1/ 276 و 277
(17) او به سبب كجى و شلى پايش به احنف معروف بود. در نام او اختلاف است، برخى او را صخر ناميدهاند و برخى ضحاك. در بصره زاده شد و زمان پيامبر را درك كرد اگر چه ايشان را نديد. از جنگ جمل كناره گرفت و در كوفه بمرد.
الطبقات: 7/ 66، جمهرة الانساب: 206، تاريخ الاسلام 3/ 129، الاعلام: 1/ 276 و 277.
(18)- محمّد بن اشعث بن قيس كندى، از اصحاب مصعب بن زبير است در سال 67 كشته شد. الاصابه شماره 8504، الاعلام 6/ 39
(19)- اسماء بن خارجة بن حصين فزارى، از تابعان بود و از شخصيتهاى طبقه اوّل كوفه. در سال 66 ه. ق. بمرد.
فوات الوفيات 1/ 11، تاريخ الاسلام 2/ 372، النجوم الزاهرة 1/ 179، الاعلام 1/ 305
(20)- شريح بن حارث بن قيس الكندى- ابو اميه- يمنى الاصل بود، مرگش سال 78 ه. ق. بوده، در زمان عمر و عثمان و على و معاويه تا زمان حجاج، قاضى كوفه بود و در سال 77 استعفا كرد و حجاج استعفاى او را پذيرفت.
الطبقات 6/ 90- 100، وفيات الاعيان 1/ 224، حلية الاولياء 4/ 132، الاعلام 3/ 161
(21)- عمرو بن معدي كرب زبيدى، فارس يمن در سال 9 ه با ده نفر به مدينه آمده و مسلمان شدند، كنيه اش ابو ثور بود و در سال 21 ه. ق. نزديك رى مرد.
الاصابة شماره 5972، الطبقات 5/ 383، خزانة الادب 1/ 425
(22)- سيّد خويى فرمايد: زياد بن عبيد ...، همان زياد بن ابيه است كه مادرش سميّه معروفه به زناست كه قصّه پيوستن او به ابى سفيان مشهور است و بچه زنازادهاش عبيد اللَّه قاتل حسين عليه السّلام است.
اى كاش مىدانستم كه چگونه علّامه و ابن داود اين لعين بن لعين پدر لعين را در رسته اوّل از كتابشان قرار دادند و توجّه نفرمودند كه اين زياد بن عبيد همان زياد معروف به نام مادرش مىباشد.
معجم رجال الحديث 7/ 309
(23)- عبد اللَّه بن الزبير بن الاعشى. نامش قيس بن بجرة بن قيس بن منقذ بن طريف بن عمرو بن قعين اسدى است. ادب الطف 1/ 146
(24)- فرزدق همام بن غالب، ابو فراس از نوادر شعراء و استاد در لغت، و شريف در قومش بوده، پدر و جدّش نيز از اشراف بخشندگان بوده و در بيابان بصره در حدود 100 سالگى وفات نمود. خزانة الادب 1/ 105- 108، جمهرة اشعار العرب: 163، الاعلام 8/ 93
منبع: لهوف،علی بن موسی ابن طاووس، ترجمه میر ابوطالبی، دلیل ما، قم،1380،صص93-108.