شهادت مولانا العبّاس بن امير المؤمنين عليه السّلام
۱۹ مهر ۱۳۹۴ 0
شيخ مفيد در ارشاد و طبرسى در اعلام الورى گويند: آن گروه بر حسين عليه السّلام بتاختند و بر سپاه او غالب گشتند و تشنگى بر حضرتش مستولى شد بر بند آب [1] بالا رفت و آهنگ فرات فرمود و برادرش عباس پيشاپيش او مى رفت (غرض نهرى است كه از فرات جدا كرده بودند براى مزارع وگرنه از كربلا تا شطّ مسافت بسيار است) پس سواران ابن سعد راه بر ايشان بگرفتند مردى از بنى دارم با آنها بود گفت: واى بر شما ميان او و فرات حايل شويد و مگذاريد بر آب دست يابد. حسين عليه السّلام گفت: خدايا او را تشنه گردان. دارمى خشمگين شد و تيرى افكند كه بر زير زنخ آن حضرت نشست و دست زير حنك بگرفت چنان كه هر دو دست از خون پر شد و آن را بريخت و گفت: خدايا سوى تو شكايت مى كنم از آنچه با پسر دختر پيغمبرت مى كنند پس به جاى خود بازگشت و تشنگى بر او سخت شده بود و مردم گرد عباس را بگرفتند و او را از حسين عليه السّلام جدا كردند پس تنها جنگ پيوست تا زخمهاى سنگين وى را رسيد و از حركت فرو ماند و به شهادت فائز گشت و قاتل او زيد بن ورقاء حنفى (رقاد جنبى ظ) و حكيم بن طَفَيل سُنبُسى بود.
و سيد قريب همين روايت آورده است.
و حسن بن على طبرسى روايت كرده است كه: مردى بر حسين عليه السّلام تيرى افكند و آن در پيشانى او بنشست عباس آن را بيرون آورد. و آنكه ذكر كرديم كه در زير زنخ آن حضرت بنشست مشهورتر است.
طبرى از هشام از پدرش محمد بن سائب از قاسم بن اصبغ بن نباته (بضمّ نون) روايت كرده است از مردى كه حسين عليه السّلام را در عسكرش ديده بود و او براى قاسم حكايت كرد كه:چون سپاه حضرت ابى عبد اللّه عليه السّلام مغلوب شدند او خود بر بند آب بر آمد تا به فرات رود مردى از سپاه ابن سعد از بنى ابان بن دارم بر كسان خود بانگ زد: واى بر شما ميان حسين عليه السّلام و آب حائل شويد كه شيعه بر وى اجتماع نكنند. و خود اسب برانگيخت و مردم در پى او رفتند تا ميان او و آب فرات حائل شدند.
حسين عليه السّلام گفت: خدايا او را تشنه گردان و آن مرد اَبانى تيرى افكند كه زير زنخ حسين عليه السّلام بنشست آن حضرت تير بركند و دو دست زير آن گرفت تا از خون پر شد و گفت:خدايا سوى تو شكايت مى كنم از آنچه با پسر دختر پيغمبر تو مى كنند.
راوى گفت: به خدا قسم ديرى نكشيد كه خداوند تشنگى بر وى مسلّط كرد و او هرگز سيراب نمى شد. قاسم بن اصبغ گفت: گاهى من خود از آنها بودم كه وى را پرستارى مى كرديم و رنج او سبك مى گردانيديم آب سرد برايش مى آوردند آميخته با شكر و طاسهاى پرشير و كوزهها از آب و او مى گفت: آبم دهيد كه تشنگى مرا بكشت پس كوزه يا طاسى به او مى دادند كه يكى از آنها خانواده اى را سيراب مى كرد او مى آشاميد و چون از لب خود بر مى داشت اندكى بر پهلو مى افتاد بازمى گفت: واى بر شما مرا آب دهيد كه تشنگى مرا بكشت. به خدا قسم كه نگذشت مگر اندكى و شكمش مانند شكم شتر بر آمد و آماس كرد.
مؤلف گويد: از كلام ابن نما معلوم مى شود كه نام اين مرد زرعه (بضمّ زاء) بن ابان بن دارم بود. گفت: روايت مى كنم به اسناد متّصل از قاسم بن اصبغ بن نباته گفت: حديث كرد براى من كسى كه حسين عليه السّلام را مشاهده كرده بود راه مسناة گرفته آهنگ فرات فرموده و عباس- قدّس اللّه روحه- پيش روى او بود و عبيد الله زياد به عمر بن سعد نوشته بود ميان حسين و ياران وى و آب فرات حايل شود كه از آن قطره اى نچشد پس عمرو بن حجّاج را با پانصد سوار بر شريعه فرستاد و حسين عليه السّلام را از آب بازداشت و عبد اللّه بن حصين ازدى بانگ زد: اى حسين نمى بينى آب را مانند جگر آسمان (يعنى كبود به رنگ ميان آسمان) به خدا سوگند كه از آن نچشى تا تو و اصحابت تشنه جان دهيد.
پس زرعة بن ابان بن دارم گفت: ميان او و آب مانع شويد و تيرى افكند زير زنخ امام عليه السّلام جاى گرفت آن حضرت گفت: خدايا او را از تشنگى بكش و هرگز وى را نيامرز. و براى آن حضرت شربتى آب آوردند خون از نوشيدن آب مانع آمد پس امام عليه السّلام خون را مى گرفت (و يقول هكذا الى السّماء) روى به آسمان همان كلام مى گفت:
(خدايا او را از تشنگى بكش آه. و بعضى ترجمه كردهاند كه: خون را به آسمان مى پاشيد).
و روايت مى كنم از شيخ عبد الصّمد از ابى الفرج عبد الرّحمن بن جوزى كه آن مرد ابانى پس از آن فرياد مىزد از گرمى و سوزش شكم و سردى پشت تا آخر آنچه از طبرى نقل كرديم.
به داستان شهادت حضرت عباس (قدس سره) بن على عليه السّلام بازگرديم
صاحب عَمدة الطالب پس از ذكر فرزندان عباس (قدس سره) گويد: كنيت وى ابو الفضل بود و او را سقّا گفتند چون روز طف براى برادرش حسين عليه السّلام به طلب آب رفت و پيش از آنكه آب بدو رساند كشته شد و قبر او نزديك شريعه است همانجاى كه كشته شد و او بدان روز علمدار حسين عليه السّلام بود
و شيخ ابو نصر بخارى از مفضّل بن عمر روايت كرده است از امام صادق جعفر بن محمد عليهما السّلام كه: عمّ ما عباس با بصيرت و ثابت ايمان بود با ابى عبد اللّه عليه السّلام جهاد كرد و نيكو كفايت نمود تا كشته شد و خون عباس در قبيله بنى حنيفه است آنگاه كه كشته شد سى و چهار سال داشت و مادر او و عثمان و جعفر و عبد اللّه امّ البنين است بنت حزام بن خالد بن ربيعه.
تا اينكه گويد: روايت كرده اند: عقيل نسّابه بود و به انساب و اخبار عرب دانا، و امير المؤمنين عليه السّلام گفت: با وى در ميان قبايل عرب زنى جوى براى من زاده دليران تا تزويج كنم و از او پسرى دلاور به وجود آيد. عقيل گفت: امّ البنين كلابيه را تزويج كن كه در همه عرب دلاورتر از پدران وى نيست.
پس امير المؤمنين عليه السّلام او را تزويج كرد و روز طف شمر بن ذى الجوشن كلابى عبّاس و برادران وى را خواست و گفت: خواهرزادگان من كجايند؟ آنان پاسخ ندادند حسين عليه السّلام فرمود: او را اجابت كنيد اگر چه فاسق است امّا از خالوهاى شماست آمدند و گفتند: چه مى خواهى؟ گفت: شما در امانيد به من پيونديد و خويش را به كشتن مدهيد. او را دشنام دادند و گفتند: چه زشتى تو و چه زشت است آن امان كه آوردهاى آيا سرور و برادر خويش را رها كنيم به زينهار تو درآييم؟! و او با هر سه برادرش در آن روز كشته شدند.
و صدوق روايت كرده است در امالى از على بن الحسين عليهما السّلام در ضمن حديثى كه فرمود:خداى رحمت كند عباس را برادر خويش را برگزيد و كفايت فرانمود و جان خويش را فداى برادر كرد تا هر دو دست او جدا گشت و خداوند به جاى دستها دو بال وى را عطا فرمود كه با فرشتگان در بهشت پرواز كند چنان كه جعفر بن ابى طالب را و عبّاس را منزلتى است نزد خداى تعالى روز قيامت كه شهدا دريغ آن خورند.
ابو الفرج گفت: عباس بن على بن ابى طالب عليه السّلام كنيت او ابو الفضل بود و مادرش امّ البنين و او بزرگتر فرزند ام البنين بود و پس از برادران ابوينى خويش شهيد شد چون عباس فرزند داشت و آنها نداشتند آنها را پيش فرستاد تا كشته شدند وارث آنان بدو رسيد آنگاه خود كشته شد پس وارث همه آنها عبيد الله بن عباس گشت و عمر بن على با او در ارث برادران خصومت كرد و به چيزى صلح كردند [2].
و جَرمى بن ابى العلا گفت: از زبير شنيدم از عمّش حكايت مىكرد كه: فرزندان عباس او را سقّا مىناميدند و به ابو قربه مكنّى كرده بودند اما من، (يعنى جرمى بن ابى العلا) گويم كه: از فرزندان عبّاس نديدم كسى كه وى را بدين لقب و كنيت خواند و نه از گذشتگان اولاد وى شنيدم كسى نقل كند همين زبير از عمّش حكايت كرده است.
مترجم گويد: جرمى بن ابى العلا نامش احمد بن محمد بن اسحاق ابو عبد اللّه است و ابن نديم وى را در نحوييّن نام برده است و زبير مذكور، زبير بن بكّار نسّابه و مورّخ معروف است قاضى مكه متوفّى 256 به سنّ 84 و عمّ او مصعب بن عبد اللّه نام داشت، ابو الفرج گفت: و درباره عباس شاعر گفت:
و كميت درباره او گويد:
وَ أَبُو الفَضلِ انّ ذِكرَهُمُ الحُلَو
شِفاءُ النُّفوُسِ مِن اَسقامِ
قَتلَ الاَدعِياءَ اِذ قَتَلوُه
اَكرَمُ الشّارِبِينَ صَوبَ الغَمامِ
و عباس مردى زيبا و نيكو روى بود بر اسب بلند سوار مى شد پاى او بر زمين مى كشيد و او را قمر بنى هاشم مى گفتند و علمدار حسين عليه السّلام بود.
آنگاه ابو الفرج به اسناده از جعفر بن محمد عليه السّلام روايت كرد كه: حسين بن على عليهما السّلام اصحاب خويش را آماده حرب ساخت و رايت را به عباس سپرد.
و از ابى جعفر عليه السّلام روايت كرد كه: زيد بن رقاء جهنى [3] و حكيم بن طفيل طائى عباس را شهيد كردند.
و مُسنداً از معاوية بن عمّار از امام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: ام البنين مادر اين چهار برادر به بقيع مى رفت و بر پسران خويش شيون مى كرد و زبان مى گرفت غم انگيزتر و سوزناكترين شيونى و مردم بر گرد او جمع مى شدند و شيون او مى شنيدند مروان هم مى آمد با مردم ديگر و زارى او مى شنيد و مى گريست.
ابن شهر آشوب در مناقب گويد: عبّاس سقّاى ماه بنى هاشم علمدار حسين عليه السّلام بود و از برادران مادرى خويش بزرگتر بود به طلب آب رفت بر او حمله كردند و او هم بر آنها تاخت و مى گفت:
لا اَرهَبُ المَوتِ اِذ المَوتُ زَقا
حتّى أُوارى فِي المَصاليتِ لِقا
نَفسى لِنَفسِ المُصطَفى الطّهرِ وِقا
اِنّى اَنا العَبّاسُ اَغدُو بِالسّقا
وَ لا اَخافُ الشَرَّ يَومَ المُلتقَى
زقا (به زاى نقطه دار): بانگ كرد. يعنى: از مرگ نمى ترسم هنگامى كه بانگ زند، تا وقتى كه ميان مردان كارآزموده افتاده و به خاك پوشيده شوم جان من وقايه جان پاك مصطفى است من عبّاس هستم با مشگ مى آيم و روز نبرد از شرّ نمى ترسم پس آنها را پراكنده ساخت و زيد بن ورقا جهنى از پشت خرما بنى كمين كرد و حكيم بن طفيل سنبسى ياور او گشت و شمشير به دست راست عباس زد و عباس تيغ به دست چپ گرفت و حمله كرد و رجز مى خواند:
وَ اللّهِ اِن قَطَعتُمُ يَمِينِى
اِنّى اُحامِى اَبَداً عَن دينى
وَ عَن اِمامٍ صادِقِ اليَقيِن
نَجلِ النّبَِىَّ الطّاهرِ الامينِ
و كار زار كرد تا ضعف بر او مستولى گشت پس حكيم بن طفيل طائى از پشت درخت خرما كمين ساخت و بر دست چپ او زد عباس گفت:
يا نَفسُ لا تَخشىَ مِنَ الكُفّارِ
وَ ابشِرِى بِرحمَةِ الجَبّارِ
مَع النَّبِىَّ السَّيَّدِ المُختارِ
قَد قَطَعُوا بِبغَيهِم يَسارِى
فأَصلِهِم يا رَبِّ حَرَّ النّارِ
معنى مصرع اخير اين است كه: اى پروردگار آنها را به گرمى آتش بسوزان. و صلا آتش است و اصلاء در آتش سوزانيدن.
پس آن ملعون با گرز آهنين بر سر او كوفت و چون حسين او را بر كنار فرات بر زمين افتاده ديد بگريست و گفت:
تَعَدّيتُم يا شَرَّ قَومٍ بِفِعلُكم
وَ خالَفتُمُ قَولَ النَّبِىَّ مُحَمَّدِ
اَما كانَ خَيرُ الرُّسُلِ وَصّاكُم بِنا
اما نَحنُ مِن نَسلِ النَّبِىَّ المُسَدَّدِ
اَما كانَتِ الزَّهراءُ اُمّىَ دُونَكُم
اما كانَ مِن خَيرِ البَرِيَّةِ اَحمَدٍ
لُعِنتُم و اُخزِيتُم بِما قَد جَنَيتُم
فَسَوفَ تُلاقوُا حَرَّ نارٍ تَوقَدِ
در بحار از بعض تأليفات اصحاب نقل كرده است كه عباس- رضى اللّه عنه- چون تنهايى خويش ديد نزد برادر آمد و گفت: اى برادر آيا رخصت هست به جهاد روم؟ حسين عليه السّلام سخت بگريست و گفت: اى برادر تو علمدار منى و اگر بر وى لشكر من پراكنده شود.
عباس گفت: سينه ام تنگ شد و از زندگى بيزار شدم و مى خواهم از اين منافقين خونخواهى كنم. حسين عليه السّلام فرمود: پس براى اين كودكان اندكى آب به دست آور پس عباس برفت و وعظ گفت و تحذير كرد سودى نبخشيد سوى برادر آمد و خبر بازگفت و شنيد كودكان فرياد مى زنند: العطش العطش! پس بر اسب خويش نشست و نيزه و مشگ برداشت و آهنگ فرات كرد پس چهار هزار نفر گرد او بگرفتند و تير انداختند عباس آنها را متفرّق ساخت.
و چنان كه در روايت آمده است هشتاد تن بكشت تا وارد نهر آب شد چون خواست كفى آب بنوشد يادى از تشنگى حسين عليه السّلام و اهل بيت او كرد و آب را بريخت و مشگ پر كرد و بر دوش راست گرفت و روى به جانب خيمه كرد راه بر او بگرفتند و از هر طرف بر وى احاطه كردند عباس با آنها كارزار كرد تا نوفل ارزق تيغى بر دست راست او زد و آن را ببريد پس مشگ به دوش چپ گرفت و نوفل ضربتى زد كه دست چپ آن حضرت نيز از مچ جدا گشت پس مشگ به دندان گرفت و تيرى بيامد و بر مشگ رسيد و آب آن را بريخت و تيرى ديگر آمد و به سينه آن حضرت رسيد و از اسب بگرديد و فريادى زد و برادرش حسين عليه السّلام را بطلبيد چون حسين عليه السّلام بيامد ديد بر زمين افتاده است بگريست.
مؤلف گويد: طُرَيحى در كيفيت قتل آن حضرت- سلام اللّه عليه- گويد: مردى بر او حمله كرد و بگرزى آهنين بر فرق سر او زد كه سر او بشكافت و بر زمين افتاد فرياد مى زد: يا ابا عبد اللّه عليك منّى السّلام.
مترجم گويد: اينكه از قول حضرت سيد الشهداء روايت كرده است: اگر تو بر وى لشكر من پراكنده مى شود دلالت دارد كه به ميدان رفتن حضرت ابى الفضل وقتى بود كه اغلب اصحاب كشته نشده بودند و اين بر خلاف روايت همه اهل سير و اخبار است و حق اين است كه وقتى عباس رفت و كشته شد لشكرى باقى نمانده بود؛ و قاتل او را در اين روايت نوفل ازرق گفته است با آنكه موافق روايات صحيحه حكيم بن طفيل و زيد بن رقاد است و اين روايت از جهتى مانند دامادى حضرت قاسم است براى اينكه در كتب تواريخ معتبره كه در دست ماست هيچيك از اين دو قصه مذكور نيست جز اينكه دامادى حضرت قاسم را ملّا حسين كاشفى ذكر كرده است و او مردى عالم و متتبّع بود و روايت آب آوردن حضرت عباس را مجلسى از يكى از تأليفات اصحاب كه نمى شناسيم نقل فرموده است.
فرق بين دو قصّه اين است كه: مورّخين معتبر چيزى مخالف و مضادّ با دامادى او نقل نكردهاند غايت اينكه ساكت مانده اند امّا مطالب مخالف با اين حكايت حضرت عبّاس عليه السّلام بسيار نقل كرده اند چنان كه گذشت از شيخ مفيد و ابو الفرج و ابو مخنف و طبرى و ابو حنيفه دينورى گويد: از حسين عليه السّلام جدا نمىشد و تا آخر با او بود جهاد مىكرد تا لشكر اعداء قهرا او را جدا كردند.
چنان كه جمع بين روايات معتبره مورّخين و اين روايت نهايت تكلّف دارد مگر اينكه بگوييم چون كاشفى سنّى بوده است بايد روايت او مردود باشد و اين مرد مجهول شيعى بوده است و او صحيح گفته است و ما پيش از اين گفتيم همه علماء در مقتل از اهل سنت روايت كرده اند و اين اخبار كه در ارشاد و ملهوف و مناقب ابن شهر آشوب و غير آن مى بينيم همه منقول از مداينى و زبير بن بكّار و طبرى و ابن اثير و امثال آنهاست و اگر از ابى مخنف و هشام بن محمد بن سائب كه شيعى بودند چيزى نقل كنند باز غالبا اينها از اهل سنّت بلكه از لشكريان ابن سعد كه در كربلا بودند نقل كرده اند و اگر بايد روايات اهل سنّت را ترك كرد بايد اكثر اخبار مقاتل را ترك كرد بلكه بايد تواريخ و تفاسير و غزوات و سير را دور انداخت حتّى تفسير مجمع البيان و تبيان را كه غالبا منقول از اهل سنّت است. و اگر مىتوان آنها را نقل كرد دامادى حضرت قاسم را كه ملّا حسين كاشفى نقل كرده است نيز مىتوان نقل كرد و حق آن است كه علماى ما در غير فقه و احكام اخبار اهل سنت را نيز روايت مى كردند و بر آنها اعتماد مى نمودند بلكه در فقه نيز گاهى به قرائن روايت اهل سنت را ترجيح مى دادند.
ابن نما گويد كه: حكيم بن طفيل سُنبسى جامه و سلاح عباس را برداشت او تير بر آن حضرت افكنده بود.
در بحار است گويند كه: چون عباس كشته شد حسين عليه السّلام فرمود: «اَلاَنَ اِنكَسَرَ ظَهِرى وَ قََلّت حِيلَتِى» اكنون پشت من شكست و چاره من كم شد.
در معراج المحبّة اين ابيات در ذكر شهادت عباس نيكو گفته است:
صف دشمن دريدى همچو كرباس
رسيد آنگاه بر بالين عباس
بدامان برگرفت آنگه سرش را
همىبوييد خونين پيكرش را
بر آورد از دل تفتيده آهى
كه سوزانيد از مه تا به ماهى
بگفتش كاى سپهدار قبيله
ز مرگت مر مرا كم گشت حيله
شكستى پشتم اى شمشاد قامت
نمى بايد درستى تا قيامت
دريغ از بازوى زورآزمايت
دريغ از پنجه خيبرگشايت
دريغ از اهل بيت بىپناهم
دريغ از ياور و مير سپاهم
مؤلف به مناسبت مواسات حضرت عباس عليه السّلام كلامى در وصف حضرت امير المؤمنين عليه السّلام و مواسات او با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از ابن ابى الحديد نقل كرده است.
جاحظ در كتاب عثمانيه گفت: ابو بكر از آنها بود كه آزار مى كشيدند و شكنجه مى ديدند در مكه پيش از هجرت و على بن ابى طالب عليه السّلام آسوده بود نه كسى در طلب او بود و نه او در طلب كسى.
ابو جعفر اسكافى در رد اين كلام گفت كه: ما به اخبار صحيح و حديث مسند معلوم كرده ايم كه على عليه السّلام آن روز كه به پيغمبر ايمان آورد بالغ بود و كامل به دل و زبان با مشركان قريش مخاصمت مى كرد و بر آنها وجود او گران بود در حصار شعب او بود نه ابو بكر و در آن خلوات و تاريكيها ملازم رسول بود آن تلخيها را از ابى لهب و ابى جهل نوش مى كرد و در آتش مكاره مى سوخت و در هر رنج با پيغمبر خويش شريك بود بار سنگين بر دوش او بود و كار دشوار در عهده او.
كيست كه شبانه پنهان و پوشيده از شعب بيرون مى آمد سوى بزرگان قريش مانند مطعم بن عدىّ و غير او هر كس كه ابو طالب مى فرستاد مى رفت و براى بنى هاشم بارهاى آرد و گندم را به پشت خود با آن بيم كه از دشمنان چون ابى جهل و غير او داشت كه اگر بر وى دست مىيافتند خون او مى ريختند آيا على عليه السّلام اين كار مى كرد يا ابو بكر؟ حال خويش را على عليه السّلام در خطبه مشهوره بازنموده است:
«فتعاقدوا الّا يعاملونا و لا يناكحونا و اوقدت الحرب علينا نيرانها و اضطرّونا الى جبل و غير مؤمننا يرجو الثواب و كافرنا يحامى عن الاصل و لقد كانت القبائل كلّها اجتمعت عليهم و قطعوا عنهم المارة و الميرة فكانوا يتوقّعون الموت جوعا صباحا و مساء لا يرون وجها و لا فرجا قد اضمحلّ عزمهم و انقطع رجاءهم».
«قريش با يكديگر پيمان بستند كه با معامله نكنند و زن بما ندهند و نگيرند و جنگ بر ما آتش افروخت و ما را به كوه و سنگلاخى ملجأ كردند مؤمن ما اميد ثواب الهى داشت و كافر ما پاس خويشى و نسب قبائل ديگر با آنان بودند خوار بار و فروشندگان آن را از كسان ما ببريدند بامداد و شام منتظر مرگ بودند نه اميد راهى و نه رويى به جايى عزم ايشان پريشان و اميدشان بريده».
ابو جعفر اسكافى گفت: شك نيست كه ابا عثمان جاحظ را و هم باطل از راه برده و گمان خطاء وى را از ثبات بر حق مانع آمده است و خذلان الهى موجب حيرت او شده و ندانسته و نسنجيده آن سخن گفت و پنداشت على عليه السّلام آزار نديد و سختى نكشيد تا روز بدر و از آن وقت زحمتهاى وى آغاز شد و حصار شعب را فراموش كرد كه ابو بكر آسوده بود هر چه مى خواست مى خورد و با هر كه مى خواست مى نشست آزاد و خوش با دل آرام و آسوده و على عليه السّلام سختيها را هموار مى كرد و رنجها مى كشيد گرسنه و تشنه بود و بامداد و شام منتظر كشته شدن براى اينكه او چاره انديش و كارگذار بود شايد اندك قوتى از شيوخ قريش و خردمندانشان پنهان براى بنى هاشم فراهم كند نيمه جانى از بنى هاشم كه در حصار بودند و پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را محفوظ دارد و هيچوقت از هجوم ناگهانى دشمن مانند ابو جهل بن هشام وعقبة بن ابى معيط و وليد بن مغيره و عتبة بن ربيعه و غير ايشان از فراعنه و جبّاران قريش ايمن نبود و آن حضرت خويش را گرسنه مى داشت و رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را سير مى كرد و خود تشنه مى ماند و آب را به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى نوشانيد و اگر بيمار مى شد او پرستار بود و چون تنها بود مايه انس او بود. و ابو بكر از اينها دور بود از اين دردها چيزى نصيب او نمى شد و آسيبى به وى نمى رسيد و از اخبار آنان مجملى مى شنيد و مفصّل نمى دانست. سه سال چنين بودند معاملت و مناكحت با آنها ممنوع و با ايشان نشستن حرام، گرفتار و محصور بودند و از بيرون آمدن از شعب و از هر كار ممنوع، چگونه جاحظ اين فضيلت بىنظير را مهمل گذاشت و فراموش كرد انتهى.
و شيخ اُزرى در اين باره گفت:
هذه من علاه احدى المعالى
و على هذه فقس ما سواها
من غدا منجدا له في حصار الشّعب
اذ جدّ من قريش جفاها
يوم لم يرع للنّبىّ ذمام
و تواصت بقطعه قرباها
فئة احدثت احاديث بغى
عجّل اللّه في حدوث بلاها
ففدا نفس احمد منه بالنّفس
و من هول كلّ بؤس وقاها
كيف تنفكّ في الملمّات عنه
عصمة كان في القديم اخاها
و در تأييد قول ابى جعفر اسكافى كه گفت: چون بيمار مىشد او پرستار بود، ابن ابى الحديد از سلمان فارسى (رض) روايت كرده است كه: بامداد بر رسول خدا در آمدم يك روز پيش از اينكه رحلت كرد با من گفت: نمىپرسى كه دوش چه كشيدم از درد و بيدارى من و على عليه السّلام؟ گفتم: يا رسول اللّه امشب من به جاى او با تو بيدار باشم. فرمود: نه او سزاوارتر است از تو به اين كار. بِاَبِى اَنتَ وَ اُمّى يا اَميرَ المُؤمِنين.
صفىّ الدين حلّى گويد:
انت سرّ النّبىّ و الصّنو و ابن العمّ
و الصّهر و الاخ المستجاد
لو رأى مثلك النّبىّ لآخاه
و الّا فاخطأ الانتقاد
بكم باهل النّبىّ و لم يكف
لكم خامسا سواه يزاد
كنت نفسا له و عرسك و ابنا
ك لديه النّساء و الاولاد
جلّ معناك ان يحيط به الشّعر
و يحصى صفاته النّقاد
و اول قصيده اين است:
جمعت في صفاتك الاضداد
فلهذا عزّت لك الانداد
زاهد حاكم حليم شجاع
فاتك ناسك فقير جواد
خلق تخجل النّسيم من اللّطف
و باس يذوب منه الجماد
و مناسب اين مقام جد من مرحوم آخوند ملّا غلامحسين گويد: براى ذكر آن مرحوم و طلب مغفرت ثبت افتاد.
در استقبال قصيده سنائى گويد:
خوش بود زين خاكدان تيره دل برداشتن
چشم جان روشن ز خاك كوى دلبر داشتن
خاكدانى بيش نبود اين سراى شش درى
روبه آسا چند جا در كاخ شش در داشتن
زين خراب آباد دل بگسل كه بايد مر تو را
روى دل زين شهر سوى شهر ديگر داشتن
تا اينكه گويد:
دين داور مهر حيدر مهر حيدر دين وى
دين داور كى توان بىمهر حيدر داشتن
ابلهى بنگر خران چند را در روزگار
ديده پوشى از مسيحا چشم بر خر داشتن
برتر از اين ابلهى چه بود بر داناى راز
مصطفى بگذاشتن بوجهل ابتر داشتن
غول وانشناختن از خضر و ابليس از سروش
آدم و ابليس را همسنگ و همسر داشتن
ابلهى باشد حباب سست پى را در شنا
هم ترازو با نهنگ كوه پيكر داشتن
آن خران را اين خران شايسته مهرند و بس
مر خران را بايد از خر مهره زيور داشتن
كو مگس را پرّ طوطى پشّه را فرّ هماى
يا خراطين را چو روح القدس شهپر داشتن
مهر حيدر را دل سلمان و بوذر هست جاى
كيست غير از گوهرى شايان گوهر داشتن
تذييل
مؤلف فصلى در تعريف شجاعت آورده است نيكو و گويد: شجاعت دلاورى است و آن صفتى است نفسانى كه با چشم ديده نمىشود مگر آثار آن، پس اگر كسى خواهد دلاورى مردى را بيازمايد بنگرد چون دشمن وى را فرو گرفت و مرگ از همه سوى روى آورد و چاره مسدود شد اگر بىتابى نمود و جزع كرد و گريختن خواست و ننگ گريز را بر جنگ و ستيز برگزيد از شجاعت بسى دور است و اگر پاى فشرد و بايستاد و شكيبايى نمود قعقعه سلاح را زمزمه مزامير، و بانگ يلان را نغمه طنابير انگاشت مرگ را به هيچ در نگرفت و اجل را در آغوش كشيد دلاور است چنان كه شاعر گفت:
يلقى الرّماح بنحره فكأنّما
فى قلبه عود من الرّيحان
و يرى السّيوف و صوت وقع حديدها
عرسا تجلّيها عليه غوان
يعنى: به گلو پيش نيزه بازرود كه گويى شاخه ريحان است و شمشير و بانگ آن در نظر وى عروسى است كه رامشگران براى او آورند.
چون اين را دانستى تو را معلوم گرديد كه همه ياران ابى عبد اللّه در شجاعت طاق بودند اما عباس بن على عليه السّلام يگانه آفاق بود كه در ايمان استوارتر و بصيرت وى بيشتر بود و منزلتى داشت نزد خداى تعالى كه همه شهدا غبطه خورند.
مسعودى در مروج الذّهب گفته است كه: اصحاب بر ميمنه و ميسره لشكر امير المؤمنين عليه السّلام تاختند و آنان را از جاى كندند يكى از فرزندان عقيل نزديك آن حضرت آمد ديد سر بر قربوس زين نهاده و در خواب است گفت: يا عمّ ميمنه و ميسره در هم ريخت و شما همچنان در خوابيد. گفت: اى برادرزاده روز اجل عمّت معيّن است و از آن در نمىگذرد به خدا سوگند كه عمّت باك ندارد او به اختيار بر مرگ افتاد يا مرگ بر او بى اختيار.
آنگاه سوى محمد حنفيّه فرستاد و او علمدار بود كه بر اين قوم بتاز، محمد درنگ كرد و كندى نمود چون پيش روى او تيراندازان بود مىخواست تيرهاى آنها به آخر رسد و چون تير نماند بر آنها تازد پس على عليه السّلام نزديك او شد و گفت: چرا حمله نكردى؟ جواب داد: چنين بينم كه هر كس پيش رود در پيش تير و نيزه رود اندكى درنگ مىكنم تا تير در تركش آنان نماند آنگاه بر آنها تازم. على عليه السّلام فرمود: در ميان نيزه ها بتاز كه بر تو سپرى است از مرگ.
لا تحذرنّ فما يقيك حذار
ان كان حتفك ساقة المقدار
و ارى الضّنين على الحمام بنفسه
لا بدّ ان يفنى و يبقى العار
للضّيم في حسب الابىّ جراحة
هيهات يبلغ قعرها المسبار
فاقذف بنفسك في المهالك انّما
خوف المنيّة ذلّة و صغار
و الموت حيث تقصّفت سمر القنا
فوق المطهّم عزّة و فخار [4]
پس محمد حنفيّه بتاخت و ميان تير و نيزهها بايستاد على عليه السّلام نزديك او آمد و با دسته شمشير بر او بزد و گفت: رگى از مادر تو را دريافت و علم از او بگرفت و حمله كرد مردم هم با آن حضرت حمله كردند دشمنان مانند خاكستر كه باد سخت بر آن وزد پراكنده گشتند اين محمد بن حنفيّه پسر امير المؤمنين است كه خردمندتر و دلاورتر مردم بود به قول زهرى و جاحظ گفت كه: محمد بن حنفيّه همه مردم آينده و رونده و شهرى و چادرنشين اعتراف دارند كه او يگانه آن روزگار و مردان عصر بود كاملترين مردم بود و دلاورى او از نوشتههاى مورّخين و داستانها كه در جنگ جمل و صفّين روايت كردهاند آشكارا مىگردد [5] و همين او را كافى است كه علمدار امير المؤمنين بود اما با اين دلاورى و بزرگى در تاختن كندى نمود تا براى دشمن تير نماند و ليكن پدر و مادرم فداى عباس علمدار حسين عليه السّلام و پهلوان لشكر او.
شاه جهان فضل ابو الفضل نامدار
تابنده آفتاب بلند آسمان عشق
ماهى چنان نتافت زاوج سپهر فضل
شاهى چنين نديد كس اندر جهان عشق
بر باد شد ز غيرت او دودمان عقل
آباد كرد همّت او خاندان عشق
يلى كه چون آهنگ فرات كرد چهار هزار تن موكّلان آب بر وى تاختند و بر او تير باريدند مانند كوه در برابر باد استوار بايستاد و مىگفت:
لا ارهب الموت اذ الموت زقا
مرگ اگر مرد است گو پيش من آى
تا در آغوشش بگيرم تنگ تنگ
من از آن عمرى ستانم جاودان
آن زمن دلقى ستاند رنگ رنگ
و پيش از اين بگذشت كه: اصحاب حسين عليه السّلام هرگاه دشمن بر ايشان احاطه مىكرد عباس مىتاخت و آنان را مىرهانيد و دانستى كه خويش را سپر برادر كرد هر جا برادرش بود. بابى انت و امّى يا ابا الفضل.
كم من كمىّ في الهياج تركته
يهوى لفيه مجدّلا مقتولا
جلّلت مفرق رأسه ذا رونق
عضب المهزّة صارما مصقولا
چه بسيار پهلوان را كه روز نبرد كشته و به خاك و خون آغشته گذاشتى به دهن بر زمين افكنده از تارك او نيام ساختى براى تيغ جوهر دار تيز گذار برّان پرداخته و درخشان خود.
و اين ابيات معروف را از قصيده ازريه در رثاى او بياوريم:
پی نوشت ها:
[1] در عبارت عربى به جاى بند آب، مسناة است و ركب المسناة يعنى بر آن خاك توده كه براى جلوگيرى از آب بود بالا رفت.و از بعض كتب مانند ناسخ التواريخ معلوم مىشود كه: مسناة نام اسبى است اما اگر مدرك آن همين عبارت عربى باشد دلالت بر آن ندارد كه مسناة نام اسب است و اگر مدرك ديگر دارد ما نيافتيم.و در ناسخ التواريخ گويد: اسبى به نام ذو الجناح در كتب معتبره نيافتيم براى حضرت سيد الشهداء عليه السّلام همان مرتجز و مسناة مذكور است.و اين بنده مترجم گويد: معقول نيست كه اسبان اردوى امام عليه السّلام منحصر به دو اسب باشد البته اسبها بسيار داشتند. و ملّا حسين كاشفى كه نام اسب ذو الجناح را در روضة الشهداء آورده است كتاب تواريخ بسيار در دسترس خود داشت كه اكنون براى مادر اين زمان ميسر نيست چنان كه سابقا مرقوم آمد.
[2] مترجم گويد: اگر كسى فرزند نداشته باشد ميراث او به برادر ابوينى مىرسد و برادر ابى محروم است مگر ابوينى موجود نباشد.ابو الفرج و هر كس ديگر كه گفت: عباس براى ارث بردن فرزندان خود از برادرانش آنها را پيش فرستاد از گمان خود گفت و از راز دل او آگاه نبود.
[3] در نسخى كه به صحّت آن اعتماد بيشتر است رقاد است چنان كه در بعض موارد همين كتاب گذشت و به جاى جهنى در بعض نسخ حنفى و در بعضى حنانى يا جعفى يا جحفى و غير آن است و در بعضى جنبى به جيم و نون و باء بر وزن فلس است و در چنين موارد آنكه غير مشهور است يعنى جنب ترجيح دارد؛ زيرا كه غالبا ناسخ لفظ غير مأنوستر تبديل مىكند و به همين جهت بسيار از علما در تراجيح خلاف اصل را ترجيح مىدهند نظير عبد اللّه ابن بقطر بباء يك نقطه كه غالبا به يقطر تصحيف مىكنند.
[4] يعنى: نترس كه ترس نگاهدار تو نيست اگر مرگ تو مقدّر شده باشد مىبينم آن را كه از بذل جان دريغ مىكند البته نابود مىشود و ننگ براى او مىماند گوهر مردان غيرتمند را خوارى كشيدن زخمى است عميق كه ميل جرّاحان به ته آن زخم نمىرسد. پس خويشتن را در خطرها بيفكن كه ترس از مرگ ذلّت و زبونى است اما مرگ زير نيزههاى شكسته و بر اسب فربه مايه ناز و فخر است.
[5] روايت است كه: روزى محمد حنفيّه در صفّين بين صفّين آمد و به اهل شام اشارت كرد و گفت: «اخسئوا يا ذربة النّفاق و حشو النار و حصب جهنّم عن البدر الزّاهر و القمر الباهر و النّجم الثّاقب و السّنان النّافذ و الشّهاب المنير و الصّراط المستقيم و البحر الخضيم العليم من قبل ان نطمسو وجوها فردّها على ادبارها و تلعنهم كما لعنّا السّبت؟ و كان امر اللّه مفعولا» الى آخر آنچه در فضائل پدر خويش گفت چنانكه فريقين اعتراف به فضل او كردند.
و من بنده مترجم چون ديد لطف و فصاحت آن در عين عبارت عربى است آن را بعينه آوردم.
منبع: دمع السجوم ترجمه کتاب نفس المهوم، شیخ عباس قمی، ترجمه ابوالحسن شعرانی، صص282-296.