شعر فرخی سیستانی درباره حج
۱۱ مرداد ۱۳۹۴ 0 طواف زايران بينم به گرد قصر تو دايم
همانا قصر تو كعبه ست و گرد قصر تو بطحا
ز نسل آدم و حوا نماند اندر جهان شاهى
كه پيش تو جبين بر خاك ننهادهست چون مولا
***
هر كه امروز كرد خدمت او
خدمت او ملك كند فردا
هر كه خالى شد از عنايت او
عالم او را دهد عنان عنا
زايران را سراى او حرمست
مسند او منا و صدر صفا
هر كه تنها شود ز خدمت او
از همه چيزها شود تنها
***
كسى كه بتكده سومنات خواهد كند
بخستگان نكند روزگار خويش هدر
ملك همى بتبه كردن منات شتافت
شتاب او هم ازين روى بوده بود مگر
منات و لات و عزى در مكه سه بت بودند
ز دستبرد بت آراى آن زمان آزر
همه جهان همى آن هر سه بت پرستيدند
جز آن كسى كه بدو بود از خداى نظر
دو زان پيمبر بشكست و هر دو را آنروز
فكنده بود ستان پيش كعبه پاى سپر
منات را ز ميان كافران بدزديدند
به كشورى دگر انداختند از آن كشور
به جايگاهى كز روزگار آدم باز
بر آن زمين ننشست و نرفت جز كافر
***
ز كافران كه شدندى به سومنات به حج
همى گسسته نگشتى به ره نفر ز نفر
خداى خوانند آن سنگ را همى شمنان
چه بيهده سخنست اين كه خاكشان بر سر
خداى حكم چنان كرده بود كان بت را
ز جاى بركند آن شهريار دين پرور
بدان نيت كه مر او را به مكه باز برد
بكند و اينك با ما همى برد همبر
چوبت بكند از آنجا و مال و زر برداشت
به دست خويش به بتخانه در فكند آذر
خدايگان را اندر جهان دو حاجت بود
هميشه اين دو همى خواست ز ايزد داور
يكى كه جايگه حج هندوان بكند
دگر كه حج كند و بوسه بر دهد به حجر
يكى از آن دو مراد بزرگ حاصل كرد
دگر بعون خداى بزرگ كرده شمر
خراب كردن بتخانه خرد كار نبود
بدانچه كرده بيايد ملك ثواب و ثمر
***
گاه مى خوردن مى تو بر كف معشوق تو
وقت آسايش بتت را پاى تو اندر كنار
مر مرا در خدمت تو زندگانى باد دير
تا ببينم مر تو را در مكه با اهل و تبار
***
از فراوان طوف سايل گرد قصرت روز و شب
قصر تو نشناسد اى خسرو كس از بيت الحرام
بس نيايد تا ز دينار تو چون شداد عاد
سايل تو خانه را زرين كند ديوار و بام
***
از بركت او دولت تو گشت پديدار
از پاى سماعيل پديد آمد زمزم
در چهره او روز بهى بود پديدار
در ابر گرانبار پديدار بود نم
***
ثنا خريدن نزديك او چو آب حلال
درم نهادن در پيش او چو باده حرام
مديح او شعرا را چو سورة الاخلاص
سراى او ادبا را چو كعبة الاسلام
***
همى تا بر جهان فضلست فرزندان آدم را
چو بر هر چشمهاى، حيوان و بر هر چاه، زمزم را
همى تا بر خزان باشد بهى نوروز خرم را
چو بر خلدى و بر كرباس ديبا را و ملحم را
***
خواجه حجاج آنكه از جمع بزرگان جهان
ايزد او را برگزيد و بر جهان سالار كرد
جاودانه خواجه هر خواجهاى حجاج باد
برترين مهتر به كهتر كهترش محتاج باد
عيد همچون حاجيان نوروز را پيش اندرست
اينت نوروزى كه عيدش حاجب و خدمتگرست
عيد اگر نوروز را خدمت كند بس كار نيست
چاكر نوروز را چون عيد سيصد چاكرست
عيد را زينت ز مال و ملك درويشان بود
زينت نوروز هم بارى به نوروز اندرست
بر زمين او را به هر گامى هزاران صورتست
بر درخت او را به هر برگى هزاران گوهرست
تيغهاى كوه ازو پر لاله و پر سوسنست
مرزهاى باغ ازو پر سنبل و سيسنبرست
پارههاى سنگ از و چون تختههاى بسدست
تلهاى ريگ از و چون تودههاى عنبرست
كوه از و پر صورتست و دشت از و پر لعبتست
باغ از و پر زينتست و راغ ازو پر زيورست
بوستان خواجه را ماند، نماند كز قياس
بوستان خواجه سيد بهشت ديگرست
خواجه را سرسبز باد و تن قوى تا برخورد
زين همايون بوستان كاين خواجه را اندر خورست
جاودانه خواجه هر خواجهاى حجاج باد
برترين مهتر به كهتر كهترش محتاج باد
منبع:گلچين شعر حج،سعيد سمنانيان- الهه مننفرد،صص10-13