نظر و داوری صحابه پيامبر درباره بيعت با ابوبکر
۱۶ آذر ۱۳۹۴ 0 اهل بیت علیهم السلامفضل بن عباس
بني هاشم مشغول تجهيز پيکر پيامبر(ص) بودند که خبر بيعت با ابوبکر به آنان رسيد. فضل بن عبّاس از خانه بيرون آمد و گفت: اي گروه قريش، با اغفال و پرده پوشي، خلافت از آن شما نمي شود. سزاوار خلافت ماييم نه شما؛ ما و صاحب ما علي(ع) به خلافت سزاوارتر است از شما.
عتبه بن ابي لهب
وي نيز، چون جريان بيعت با ابوبکر را شنيد، اين اشعار را سرود:
ما کنْتُ اَحْسَبُ هذَا الاَمرَ مُنْصَرِفاً
عَنْ هاشمٍ ثُمَّ مِنها عَن اَبي الحَسَن
عَن اوَّلِ النّاسِ ايماناً و سابِقَه
وَ اَعْلَمِ النّاسِ بِالقُرآنِ وِ السُّنَن
وَ آخِرِ النّاسِ عَهداً بِالنَّبي وَ مَنْ
جِبريلُ عَونٌ لَهُ في الغُسلِ وَالکفَن
مَنْ فيه ما فيهِم لا يمْترُونَ بِهِ
وَ لَيس فِي القَومِ ما فيهِ مِنَ الحَسَنِ
من هرگز گمان نمي کردم که کار خلافت از خاندان هاشم و خصوصاً از ابوالحسن [علي عليه السّلام] باز گرفته شود. زيرا ابوالحسن(ع) همان است که پيش از همه ايمان آورد و حُسن سابقه او را در اسلام کسي شک ندارد. از همه مردم به علوم قرآن و سنّت پيامبر(ص) داناتر است، و تنها کسي است که تا لحظات آخر عمرِ پيامبر(ص)، همچنان، ملازم خدمتش بود، تا آنجا که کار غسل و کفن رسول خدا(ص) را نيز به ياري جبرئيل انجام داد. صفات حميده و فضائل معنوي ديگران را به تنهايي داراست، ولي ديگران از کمالات معنوي و مزاياي اخلاقي او بي بهره اند[1] .
سلمان
ابوبکر جوهري روايت کرده است:
سلمان و زبير و انصار مايل بودند که با علي(ع) بيعت کنند. پس، چون با ابوبکر بيعت شد، سلمان فارسي گفت: به خير کمي رسيديد و خلافت را گرفتيد، ولي معدن خير را از دست داديد. مرد سالمند را برگزيديد و خاندان پيامبر خود را رها کرديد. اگر خلافت را در خاندان پيامبر مي گذاشتيد، حتي دو نفر با هم اختلاف پيدا نمي کردند و از ميوه اين درخت، هر چه بيشتر و گواراتر، سود مي برديد[2] .
گفتار ديگر سلمان اين بود که کرديد و نکرديد. يعني اگر نمي کرديد بهتر بود و کار صحيحي نبود که انجام داديد. اگر مسلمانان با علي(ع) بيعت مي کردند، رحمت و برکات الهي، از هر سو، به آنان روي ميآورد و سعادت و سيادت همه جانبه را به دست مي آوردند[3] .
ابوذر
در آن هنگام که رسول خدا(ص) از دنيا رفت، ابوذر در مدينه نبود. وقتي رسيد که ابوبکر زمام امور را به دست گرفته بود. وي در اين باره گفت:
به چيز کمي رسيديد و به همان قناعت کرديد و خاندان پيامبر(ص) را از دست داديد. چنانچه اين کار را به اهل بيت پيامبرتان مي سپرديد، حتّي دو نفر به زيان شما با شما مخالفت نمي کردند[4] .
مقداد بن عمرو
راوي مي گويد: روزي گذرم به مسجد رسول خدا(ص) افتاد. ديدم مردي بر دو زانو نشسته است و چنان دردمندانه و به حسرت آه مي کشد که گويي تمام دنيا مال او بوده و از دست داده است، و در آن حال مي گفت: کردار قريش چه شگفت آور است که کار را از دست اهل بيت پيامبرشان دور ساختند، در حالي که اول کسي که ايمان آورد در ميان ايشان است[5] .
نعمان بن عجلان
نعمان بن عجلان، در جواب ابيات عمر و بن العاص، داستان سقيفه، قصيده اي سروده که چند بيت از آن نقل مي شود: [6]
وَ قُلتُم حَرامٌ نَصْبُ سَعـدٍ وَ نَصْبُکم
عَتيـقَ بنَ عُثمـانَ حَلالٌ اَبابَکــرٍ
وَ کانَ هَوانــاً في عَلِــي وَ اِنَّهُ
لاَ هلٌ لَهايا عَمـرْو مِنْ حَيث لا تَدري
وَصِيِّ النَّبي المُصطفــي وابْن عَمّهِ
و قاتِلِ فُرْســانِ الضَّلالَه و الکفْـرِ
فَلَوْلا اتقـاءُ اللهِ لَمْ تَذْهَبُوا بِهــا
وِلکـنَّ هذَا الخَيـْرَ أَجْمَـعُ لِلصَّـبر[7] .
شما گفتيد که نصب سعد (بن عُباده) به خلافت حرام است و نصب ابوبکر صحيح و حلال است. خواسته ما علي(ع) بود. علي سزاوار اين کار بود، زيرا وصّي پيامبر(ص) و پسر عَمّ او بود؛ هم او که دلاوران گمراهي و کفر را کشته بود. پس، اگر ترس از خدا نبود، هرگز صاحب اين امر نمي شديد، ليکن اين خير (= اسلام) با صبر مناسب تر آمد.
ام مسطح بن اثاثه
وي، در کنار قبر پيامبر(ص)، اين اشعار را خواند:
قَدْ کانَ بَعْدَک أَنباءٌ و هَنْبثـَه
لَو کنتَ شاهِدَها لَمْ تَکثُر الخُطبُ
اِنّا فَقَدْناک فَقْدَالأَرضِ و ابِلَها
فَاْختَلَّ قَوْمُک فَاشْهَدْهُمْ وَلا تَغِب[8] .
پس از تو، اي پيامبر، گفت وگوها و حوادثي مهم روي داد که، اگر تو زنده مي بودي، هرگز اين همه گرفتاري پيدا نمي شد. همچون زميني که باران به آن نرسد و طراوت و حيات خود را از دست بدهد، تو از ميان ما رفتي و مردم فاسد و تباه شدند. اي پيامبر، ايشان را بنگر و شاهد باش.
زني از بني نجار
چون کار بيعت با ابوبکر استوار شد، وي، از محلّ بيت المال، سهمي براي زنان مهاجر و انصار فرستاد. سهم زني از بَني عَديّ بن النَجّار را به زيد بن ثابت سپرد که به وي برساند. زيد به نزد آن زن آمد و سهم او را تقديم کرد. زن پرسيد: اين چيست؟ زيد گفت: از سهامي است که ابوبکر براي زنان معين کرده است. وي گفت: مي خواهيد دين مرا به وسيله رشوه از من بستانيد؟ به خدا سوگند، از او چيزي نخواهم پذيرفت. سپس آن سهميه را به ابوبکر باز گردانيد[9] .
ابوسفيان
پيامبر(ص)، ابو سفيان را براي انجام کاري به بيرون از مدينه فرستاد بود، لذا به هنگام وفات آن حضرت در مدينه نبود. هنگامي که باز مي گشت، در راه، به کسي از مدينه مي آمد برخورد. پرسيد: آيا محمّد مُرد؟[10] .آن مرد پاسخ داد: آري. پرسيد: جانشين او که شد؟ گفت: ابوبکر. ابو سفيان پرسيد: فَماذا فَعَلَ المسُْتضَْعفَانِ عَليُّ وَ العبّاسٌ؟ يعني: پس، علي و عبّاس، آن دو مستضعف، چه واکنشي از خود نشان دادند؟ آن مرد گفت: خانه نشين هستند. ابوسفيان گفت: به خدا، سوگند، اگر براي ايشان زنده بمانم، پايشان را بر فراز بلندي رسانم لا رْفَعَنَّ مِنْ اَعْقابِهِما. و اضافه کرد: اِنّي اَري غُبْرَه لا يطْفيها اِلاّ دَمٌ. يعني: من گرد و غباري مي بينم که، جز بارش خون، چيزي آن را فرو ننشاند.پس چون وارد مدينه شد در کوچه هاي مدينه مي گشت و اين اشعار را مي خواند:
بَني هاشمٍ لا تُطمِعُوا النّاسَ فيکم
وَلا سِيماتَيم بْن مُرَّه اَوْ عَـدِي
فَمَا الاَمْرُ اِلاّ فيکمُ وَ اِليکـمُ
وَ لَيسَ لَها اِلاّ اَبُو حَسَنٍ عَليٍّ[11] .
اي بني هاشم، راه طمع حکومت کردن را بر مردم ببنديد، به ويژه بر دو قبيله تَيم وعَديّ (قبيله هاي ابوبکر و عمر). اين حکومت از آن شماست، از آن شما بوده، باز هم بايد به شما باز گردد. کسي لياقت زمامداري را به جز ابوالحسن علي(ع) ندارد.
يعقوبي پس از اين دو بيت، دو بيت زير را هم روايت کرده است:
اَبا حَسَنٍ فَاشْدُدْ بِها کفَّ حازم
فَاِنَّک بِالاَْمـرِ الَّذي يرتَجـي مَلِيُّ
وَ اِنَّ امْرِءاً يرْمي قُصَـيُّ وَراءهُ
عَزيزُ الْحِمي والنّاسُ مِنْ غالِبٍ قُصي[12] .
اي ابوالحسن، با دستي کاردان و نيرومند، حکومت را قبضه کن؛ چه، تو بر آنچه اميد مي رود نيرومند و توانايي. و البتّه مردي که قصيّ[13] پشتيبانِ اوست، حقِّ او پامال نشدني نيست و تنها (اَخلافِ) قُصَيّ، مردمي از نسلِ غالب اند.
به روايت طبري، ابو سفيان پيش آمد در حالي که مي گفت[14] :... اي فرزندان عبد مناف، ابوبکر را به کارهاي شما چه کار؟! علي و عباس، آن دو ستمديده و خوار گشته، کجايند؟ سپس، به نزد حضرت علي(ع) آمد[15] و گفت: اي ابوالحسن، دستت را به گشا تا با تو بيعت کنم. علي(ع) خودداري نمود و قبول نکرد و فرمود: اگر چهل نفر مردان با عزم [يعني کساني که ايمان به وصايت او داشته باشند] داشتم، مقابله مي کردم، ولي ياور ندارم[16] .
خالد بن سعيد (از بني اميه)
خالد بن سعيد بن عاص از آنان بود که در مسلمان شدن پيشي گرفته بود. از گروه مهاجران به حبشه بود. پس از آن که اسلام قوّت گرفت[17] ، پيامبر(ص) او را، با دو برادرش (آبان و عمرو)، مأمور وصول زکات قبيله مَذْحَج فرمود. پس از آن، مأمور آن حضرت(ص) در صنعاي يمن شدند. آنها در زمان وفات پيامبر(ص) در مدينه نبودند. بعد از آن که به مدينه بازگشتند به ابوبکر گفتند: ما فرزندان اُحَيحَه، پس از رسول خدا(ص)، کارگزار ديگران نخواهيم شد و خالد به نزد اميرالمومنين(ع) آمد[18] و گفت: يا علي(ع) دستت را دراز کن تا با تو بيعت کنم که، به خدا قسم، در ميان مردم سزاوارتر از تو به مقام محّمد(ص) نيست[19] .هنگامي که بني هاشم با ابوبکر بيعت کردند، خالد نيز با ابوبکر بيعت کرد[20] .
عمر بن الخطاب
عمر، در سال آخر زندگي، به هنگامي که در حجّ بود، شنيد که عمّار گفته است: بيعت ابوبکر لغزشي بود که در آخر پايدار شد. اگر عمر از دنيا برود، ما با علي(ع) بيعت خواهيم کرد. اين گفتار به عمر رسيد پريشان شد[21] و گفت: آنگاه که به مدينه برسم... و وقتي به مدينه رسيد، همان جمعه اوّل، در مسجد پيامبر(ص) بر بالاي منبر رفت و گفت: بيعت با ابوبکر لغزش و اشتباهي بود، که انجام گرفت و گذشت، آري، چنين بود، ولي خداوند مردم را از شرّ آن لغزش حفظ فرمود[22] .
معاويه
معاويه، در نامه اي به محّمد بن ابوبکر، چنين نوشت:
ما و پدرت (ابوبکر)، فضل و برتري فرزند ابوطالب را مي دانستيم و حق او را بر خود لازم مي شمرديم، پس، چون خداوند براي پيامبرش، که درود خداد بر او باد آنچه را که نزد خود بود اختيار کرد و وعده اي را که به وي داده بود وفا کرد و دعوتش را آشکار نمود و حجّتش را روشن ساخت: روح او را به سوي خود برد، پدر تو و فاروقش عمر، اولين کساني بودند که حقّ علي را غصب کردند و با وي مخالفت نمودند. اين دو، دست اتفاق به يکديگر دادند؛ سپس علي را به بيعت خود خواندند. چون علي خودداري کرد و استنکاف ورزيد، تصميم هايي ناروا گرفتند (مي خواستند علي را بکشند) و انديشه هايي خطرناک درباره او نمودند تا در نتيجه علي با آنان بيعت کرد و تسليمشان گرديد[23] .
سعد بن عباده
سعد را، پس از ماجراي سقيفه، چند روزي به حال خود گذاشتند و سپس در پي او فرستادند که بيا و بيعت کن، که همه مردم و بستگانت با ابوبکر بيعت کرده اند. سعد پاسخ داد: به خدا قسم، تا تمام تيرهاي ترکشم را به سوي شما پرتاب نکنم و سِنان نيزه ام را با خون شما رنگين نسازم، با شما بيعت نخواهم کرد. چه تصور کرده ايد؟ تا زماني که دستم قبضه شمشير را در اختيار دارد، آن را بر فرق شما مي کوبم و به ياري خانواده و هوادارانم، تا آنجا که در توان داشته باشم، با شما مي جنگم و دست بيعت در دست شما نمي گذارم. به خدا قسم، اگر همه جِنّ و اِنْس در حکومت و زمامداري شما همداستان شوند، من سر فرود نمي آورم و شما را به رسمّيت نمي شناسم و بيعت نمي کنم تا هنگامي که در دادگاه عدل الهي به حسابم رسيدگي شود. چون سخنان سعد به گوش ابوبکر رسيد، عمر به او گفت: سعد را رها مکن تا با تو بيعت کند. امّا بشير بن سعد گفت: او لج کرده است و با شما بيعت نمي کند، اگر چه جانش را بر سر اين کار بگذارد. کشتن او به اين سادگي نيست؛ چه، او وقتي کشته مي شود که تمامي خانواده و فرزندان و گروهي از بستگانش با او کشته شوند.
او را به حال خودش بگذاريد که رها کردنش شما را زياني نمي رساند، زيرا که او يک تن بيش نيست که بيعت نمي کند.آنها راهنمايي بيشتر را پذيرفتند و دست از سعد برداشتند و او را به حال خود گذاشتند. سعد در هيچ يک از اجتماعاتشان شرکت نمي کرد و در نماز جمعه و جماعت ايشان حاضر نمي شد و در اداي مناسک حج به همراهي آنها و در کنارشان ديده نمي شد! اين حال، همچنان ادامه داشت تا که زمان ابوبکر به سر آمد و نوبت خلافت به عمر رسيد.
[1] تاريخ يعقوبي، 2: 103 و ابن ابي الحديد، 1: 287 و الموفقيات، زبير بن بکار، 580 - 607، چاپ بغداد. گفتني است که در اين هنگام، اميرالمؤمنين (ع) شخصي را به نزد فضل بن عبّاس فرستاد و او را نهي فرمود از ادامه اشعار و فرمود:اِنَّ سَلامَه الدّينِ اَحَبُّ اِلَينا مِنْ غَيرهِ(ابن ابي الحديد2: 8، چاپ مصر). ابن حجر عسقلاني در کتاب الاصابه،2: 263 و نيز ابوالفداء در کتاب تاريخ خود،1: 164، اين اشعار را به فضل بن عبّاس بن عُتبه بن ابي لهب هاشمي نسبت داده اند که ما آن را صحيح نمي دانيم.
[2] ابن ابي الحديد، 2: 131 - 132 و 6: 17 به نقل از سقيفه ابوبکر جوهري.
[3] اَنساب الاشراف، بلاذري، 591: 1 و جاحظ در عثمانيه. اصل سخن سلمان اين است:کرْ داذ و ناکرْ داذ.(اَيْ عَمِلْتُمُ) لَوْ بايعُوا عَلِياً لاَ کلُوا مِنْ فَوقِهِم وَ مِنْ تَحتِ اَرْ جُلِهِم.
[4] ابن ابي الحديد، 6: 5، به نقل از سقيفه جوهري، چاپ مصر.
[5] تاريخ يعقوبي، 2: 114، چاپ سوريه.
[6] ابن ابي الحديد، به تحقيق محمّد ابوالفضل ابراهيم، 6: 31، به نقل از موفقياتِ زبير بن بکار.
[7] به دليل اهميتِ بحث، مناسب آمد که ابيات نعمان بن عَجلان رابه نحوِ کاملتر نقل کنيم:
وَ قُلتُم حَرامٌ نَصبُ سَعدِ و نَصْبُکم
عَتيقَ بنَ عُثمانَ حَلالٌ اَبابَکرِ
وَ اَهْلٌ اَبُوبکرِ لَها خَيرُ فائمِ
وَ اِنَّ علياً کانَ اَخْلقَ بِالْاَمرِ
وَکانَ هَواناً في عليّ وَاِنَّه
لَاَ هْلٌ لَهايا عَمرْو مِن حيثُ لاتَدري
فَذاک بِعَونِ اللّهِ يدعُواِليَ الهُدي
وَينْهي عَن الفحشاءِ و البَغيِ وَالنُّکرِ
وَصِيِّ النَّبيِّ المُصطَفي وَ ابْنِ عَمِّهِ
وَقاتِلِ فُرْسانِ الضَّلالَه وَ الکفْرِ
وِهذا بِحَمْدِ اللّهِ يهدي مِنَ العَمي
وَ يفْتَحُ آذاناً ثَقُلْنَ مِنَ الوَقْرِ
نَجِيُّ رَسولِ اللّهِ فِي الغارِ وَحْدَهُ
وَ صاحِبُهُ الصِّدّيقُ في سالِفِ الدَّهْرِ
فَلَولا اِتّقاءُ اللّهِ لَمْ تَذْهَبُوا بِها
وَ لکنَّ هَذَا الخَيرَ اَجْمَعُ لِلصَّبرِ
[8] ابن ابي الحديد، 2: 131 - 132 و6: 17.
[9] ابن ابي الحديد،2: 133، به نقل از سقيفه جوهري، چاپ مصر؛ طبقات ابن سعد،2 ق: 2: 129.
[11] العقد الفريد، 3: 62 و ابن ابي الحديد،3: 120، به نقل از سقيفه جوهري.
[12] تاريخ يعقوبي،2: 105. در روايت موفقيات، جريان را مفصّل تر از اين نقل مي کند. ر.ک: به شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد،6: 7.
[13] بني هاشم و بني اميه، فرزندان عبد مَناف و او فرزند قصيّ بود. و در اين دو بيت ابوسفيان بحضرت علي مي گويد: قبيله قصّي پشتي بان شمايند.
[14] طبري،2: 449 و1: 1827 - 1828، چاپ اروپا.
[15] ابوسفيان، پيامبر و رسالت او را قبول نداشت و فقط، از روي تعصّب قبيله اي، مي گفت: رياسّت از آنِ قبيله ماست.
[16] تاريخ الطبري ط.اوربا 1 : 1827، ولسان الميزان 4 : 386، تفصيل اين داستان در کتاب عبداللّه بن سبأ 1 : 146 - 156 آمده است.
شايد اين سؤال در ذهن بعضي خطور کند که چرا علي (ع) پيشنهادِ بيعتِ ابوسفيان را نپذيرفت؟ پاسخِ مفصّلِ اين سؤال در کتاب عبداللّه بن سبا، 1: 146 - 156، داده شده است؛ لکن اختصاراً بيان مي داريم که پس از وفات رسول خدا (ص)، تعصّب خانوادگي و قبيلگي دوباره زنده شد. گرد آمدن انصار در سقيفه کوشش در بيعت کردن با سعد بن عُباده، فقط بر پايه اين تعصّبات بود و گرنه خود مي دانستند که، در ميان مهاجران، حضرت علي (ع) شايسته گي جانشيني پيامبر (ص) دارد همچنين بيعتِ اوْس با ابوبکر نيز، جز تعصّب قبيلگي، پايه و اساسي نداشت. ايشان مي خواستند بدين وسيله نگذارند رياست به دستِ طايفه خَزرَج بيفتد. از سخنرانيِ عمر در سقيفه (صحيح بخاري، 120: 4) نيز پيداست که دسته او نيز تا چه اندازه، در کار بيعت با ابوبکر، تحت تأثير احساسات قبيله اي قرار گرفته بودند.
ابوسفيان نيز، مانند ديگران، تعصّب قبيله اي داشت و تنها، براي آن که رياست در افراد قبيله اش بني عبدِ مَناف باقي بماند، خواستار بيعت با اميرالمؤمنين (ع) شد. در اين ميان، تنها اميرالمؤمنين (ع) بود که افق فکرش بالاتر و والاتر از اين بود که زمام امر را با نيروي تعصّب به دست گيرد. اگر علي (ع) حقِ حاکميت را براي خود مطالبه مي کرد، به اين سبب بود که حکومتي بر قرار سازد که پايه اش جز بر حکم قرآن و دين نباشد. حضرت (ع) مي خواست ياراني مانند سلمان و ابوذر و مقداد و عمّار از او حمايت کنند، مرداني که هيچ عامل و محرّکي براي ياري آنان جز مبدأ و عقيده الهي نباشد؛ نه چون ابوسفيان که جز انديشه دنيا و تعصّب خانوادگي محرّک ديگري نداشت. لذا، اگر اميرالمؤمنين (ع) پيشنهادِ بيعتِ ابوسفيان را مي پذيرفت، عملاً همه زحمات پيامبر(ص) و نيز خود آن حضرت (ع)، در پيروي از رسول خدا(ص) در طيّ 23 سال براي باز گرداندن جامعه به فطرت الهي و نابود کردن تعصّبات جاهلي، بر باد مي رفت. در خور ذکر است که ابوسفيان، چون از علي (ع) مأيوس شد، با قبول رشوه حاکمان، راضي شد و با ابوبکر بيعت کرد و انگيزه هاي مادي و دنيوي خويش را کاملاً آشکار ساخت. ابوبکر، بنا به پيشنهاد عمر، آنچه از زکاتِ بيت المال که در دست ابوسفيان بود به خودش واگذار کرد (العقد الفريد،3: 62). همچنين، فرزندِ ابوسفيان، يزيد را به عنوان امير لشکري که به سوي شام مي رفت، منصوب کرد (طبري، 1: 1827، چاپ اروپا).
[17] به نوشته ابن قتيبه در کتاب المعارف، ص 128، او پيش از ابوبکر اسلام آورده بود.
[19] يعقوبي،2: 105.
[20] اُسدُالغابه،2: 82و ابن ابي الحديد،1: 135، به نقل از سقيفه جوهري.
[22] ابن ابي الحديد،2: 22 - 23 و6: 47 و11: 13 و12: 47 و تاريخ يعقوبي،2: 160 و انساب الاشراف،5: 15 و سيره ابن هشام،4: 336 - 338 و صحيح بخاري، کتاب الحدود، بابُ رجم الحُبلي من الزّنا، 4: 119 و 120 و کنز العمّال، 3: 139، حديث 2326.
در خور توجّه است که ابوبکر، خود نيز درباره خلافت خويش همين عبارت را گفته بود: اِنَّ بَيعَتي کانَتْ فَلْتَه وَ قَي اللّهُ شَرَّها.، ابن ابي الحديد، 6: 47 و 50.
منبع: کتاب سقیفه علامه عسکری