30 داستان از زندگی امام خمینی (ره) (+پوستر)
۱۷ خرداد ۱۳۹۵ 0 فرهنگ و اجتماعبا داداش خوشنويسي كار ميكرد.آن قدر خطشان شبيه هم شده بود كه وقتي نصف كاغذ را روحالله مينوشت و نصفي را مرتضي، هيچكس نمیفهمید اين، دو تا خط است.
هشت نُه سالش که بود، بهترين پرش را داشت. توی مسابقهي دو هم همیشه اول بود. از بازيگوشيهاش، دو سه تا شكستگي توي دست و پا يادگاري داشت و ده دوازده تا توي سر و پيشاني.
كسي را نپسنديده بود. الّا دختر آقای ثقفی، که او هم رضایت نمیداد.با صحبتهاي زياد و چند بار خواب ديدن، بالأخره حاضر شد با آقا روحالله ازدواج كند. عقد را در حرم حضرت عبدالعظيم خواندند و ماه مبارک يك عروسي ساده گرفتند. همان اول به خانم گفت:هر كاري ميخواهي بكن، فقط گناه نكن.
دراویش آمده بودند توي حجرههاي فيضيه و جا خوش كرده بودند. هيچكس هم حريفشان نبود.
يك بار روحالله با يكي از دراويش جروبحثي كرد و يك سيلي آبدار گذاشت در ِ گوشش.
حالا ديگر حريفشان ميشدند. بيرونشان هم كردند.
يك خانه اجاره كردند و جهاز خانم را آوردند. تنها چيزهايي كه آقا روحالله به اثاثيه اضافه كرد، يك گليم بود، يك دست رختخواب، يك چراغ خوراكپزي، يك قابلمهي كوچك، يك قوري با استكان و نعلبكي.
شب را تقسيم كرده بودند. دو ساعت آقا ميخوابيد و خانم حواسش به بچهها بود، دو ساعت خانم ميخوابيد و آقا بچهداري ميكرد. روزها هم بعد درس، يك ساعت مخصوص بازي با بچهها بود.
كلاً دو تا پيراهن داشت و دو تا شلوار. جورابهايش را هم خودش تكه ميانداخت؛ اما هميشه معطر بود و تميز. لباسش را يك روز در ميان عوض ميكرد و ميشست؛ البته اگر كوپن پودر رختشويي كفاف ميداد.
در نوفل لوشاتو فرصت خوبي بود براي روشنگري بيشتر. نه فقط براي رسانههاي جهاني.
ميديدي پنج شش تا دختر و پسر جوان نشستهاند دورش و او دارد برايشان حرف ميزند.
مصطفي را كه كشتند، خانوادهي آقا ميخواستند از بيت آقا تماس بگيرند تهران.
آقا نگذاشت.
تلفن اينجا از بيتالمال است و كار شما شخصي است.
خبرنگاران خارجي ميپرسيدند:
سيبزميني و تخم مرغ براي شما غذاي مقدسي است؟
شما تخم مرغ را سمبل چيزي ميدانيد؟!
از بس كه غذاي بيت امام تكراري بود؛ تخم مرغ پخته با سيبزميني يا اشكنه.
زمستان بود. داشتيم با هم ميرفتيم درس عرفان آيتالله شاهآبادي. سر راه، زنی نشسته بود لب رودخانه. داشت لباس و كهنه ميشست. يخها را ميشكست، لباسها را ميشست، دستش را با دماي بدنش گرم ميكرد و باز... آقا روحالله ايستاد.لباسها را دو نفري شستند. آدرساش را هم گرفت. بعد هم گفت:از اين به بعد بياييد منزل ما. ميگويم آب را برايتان گرم كنند.
بستري شده بودم. به خاطر حصبه، آن هم وسط زمستان. اساتيدم يك نفر را هم نفرستادند كه ببينند چرا توی درسها شركت نمي كنم. فقط او بود كه هر صبح و هر شب ميآمد عيادت. شبی كه حالم خيلي خراب شد، پاي پياده راه افتاد و توي آن زمستان سرد، رفت دنبال طبيب. طبيب كه آمد، حالم كه بهتر شد، راهيام كرد بيمارستان.
آقاي بروجردي بيمشورت آقا روحالله موضع نميگرفت. وقتی هم ميخواست پيش شاه نماينده بفرستد، او را می فرستاد.
آقا روحالله از پيش شاه برگشته بود و داشت گزارش ميداد:
- نميخواهم از خودم تعريف كنم ولي ابهت من شاه را گرفته بود و بر حرفهايش مسلط نبود.
يك رمضان كه رفته بود محلات، علماي شهر دعوتش كردند بيايد مسجد جامع، نماز اقامه كند؛ اما قبول نكرد:
آنجا كسي هست كه اقامهي جماعت كند.
ميگفت: بايد به اينجا رونق داد. يك مسجد دورافتاده و متروك بود كه يك اتاق گلي كوچك بيشتر نداشت. نمازش را اينجا ميخواند.
آقاي بروجردي كه فوت كرد، همهي علما و مراجع برايش مجلس فاتحه گرفتند جز آقا روحالله. آخر، فاتحه گرفتن هم مثل پیشنمازی در جاهاي مهم، مقدمهي مرجعيت حساب ميشد. ميگفت:
نه مجلس فاتحه ميگذارم، نه در فاتحهشان شركت ميكنم.
با اين كه خيليها رساله شان را مجاني پخش ميكردند، هركس رسالهي آقا روحالله را چاپ ميكرد بايد تا تومان آخرش را از جيب خودش ميداد. آقا روحالله نه رساله مي داد، نه عكس چاپ ميكرد، نه...
عليه لايحهي انجمنهاي ايالتي و ولايتي که بيانيه داد، بعضي علما گفتند: «شاه شيعه است، مگر با شاه شيعه مي شود مبارزه كرد؟» وقتي گفت در اعتراض به جنايات شاه، نيمه شعبان را جشن نگيريم، ميگفتند: «چراغاني نيمه شعبان را به خاطر مبارزه تعطيل كنيم؟!»
بعضی ها هم ميگفتند تاركالصلوه است، روزه هم نميگيرد؛ اما زردچوبه ميمالد به صورتش كه بگويد روزهام! بعضي ها هم مي گفتند اين عمامهاش كوچك است و در حد مرجعيت نيست. اين جور حرف ها را كه ميشنيد، ميگفت:
به آقایان بگوييد من هنوز مشرك نشدهام.
اول تبعيد كه رفت تركيه، بردنش توي يك منطقه كه زهر چشم بگيرند و بترسانندش. اينجا قبر چهل نفر از علماي تركيه است كه با حكومت مخالفت كردند و كشته شدند. گفت:
عجب! اي كاش ما هم چنين چيزي داشتيم تا اين جور از علماي تركيه عقب نباشيم.
با آن تابستان گرم نجف، هرچه اصرار ميكردند كه تابستانها برود كوفه كه خنكتر است، قبول نميكرد.
می گفت: من چطور بروم كوفه خوش بگذرانم وقتي بچههاي مسلمان توي ايران گرفتار سياهچالها و شكنجهها هستند؟
بچهام تازه به دنيا آمده بود. بردمش پيش امام.بچه را گرفت.
- دختر است يا پسر؟دختر است.
گرفتش توي آغوشش، پيشانياش را بوسيد و گفت:
- دختر خيلي خوب است... دختر خيلي خوب است... دختر خيلي خوب است.
اسمش را پرسيد.
-هنوز اسم نگذاشتهايم، گذاشتهايم شما انتخاب كنيد.
- فاطمه خيلي خوب است... فاطمه خيلي خوب است... فاطمه خيلي خوب است.
رئيس سازمان امنيت عراق آمده بود به خط و نشان كشيدن:
حضرتعالي در صورتي ميتوانيد در عراق به زندگي عادي خود ادامه دهيد كه از كارهاي سياسي كه روابط ما با ايران را تيره ميكند، خودداري كنيد. در صورت ادامهي كارهاي سياسي بايد عراق را ترك كنيد.
آقا اشارهاي كرد به زيلوي اتاق:
هر جا بروم، اگر اين فرش را پهن كنم، همان جا ميشود منزل من. من از آن روحانياني نيستم كه به خاطر علاقه به زيارت از مبارزه دست بكشم.
مايك والاس، گزارشگر تلويزيون آمريكا در برنامهي كانال چهار تلويزيون آمريكا از خاطرات دوران خبرنگارياش ميگوید:
او باهوشترين سياستمداري است كه من ديدهام. نفوذ خاصي روي مصاحبهگران داشت و به جاي اين كه من از ايشان سؤالاتي بكنم، او مرا اداره ميكرد. من هيچ مطلب تازهاي غير از آن چه خود آيتالله ميخواست بگويد، نتوانستم از او بيرون بكشم...
مايك والاس، گزارشگر تلويزيون آمريكا
زندگي بسيار سادهي رهبر انقلاب اسلامي، او را از همهي رهبران ديگر دنيا متمايز ميكرد... او مرا و همهي رجال ديگر دنيا را كه به حضور مي پذيرفت، روي فرش ساده مينشانيد و ما مجبور بوديم كفشهاي خود را دم در از پادرآوريم و از همان اول كار بفهميم با مردي متفاوت سر و كار داريم.
با آن تابستانهاي گرم نجف، حاضر نشد كولر هم بخرند. يك كولر توي حياط بود براي جلسات عمومي شبانه كه آن هم پوشال نداشت. پرهاش ميچرخيد و باد گرم را ميزد توی صورتها. بزرگان نجف يك خانه هم در كوفه داشتند؛ اما آقا همان خانهي كوچك نجف را داشت و تمام.
می خواند و گریه می کرد. كودكي نامه نوشته بود كه:
- اماما! چون تو خدا را دوست داري، من هم تو را دوست دارم. چون تو با خدا رابطه داري، ما هم با تو رابطه داريم.
... ميخواند و گريه ميكرد و می گفت:
- كاش من با خدا رابطه داشتم تا اينها راست باشد.
همه جمع بوديم. علي كوچولو گفت:من ميشوم امام، مادر سخنراني كند، آقا هم بشوند مردم.من سخنرانيام را كردم و علي به آقا اشاره كرد كه شعار بده. آقا شعار داد. علي گفت:
- نه، نه. مردم كه نشسته شعار نميدهند. بلند شو. بلند شد و شعار داد: - الله اكبر، الله اكبر...
موقع غسل و تدفين، حتي يك كفن هم از خودش نداشت. باقيماندهي پولهاش به اندازهي خرج دو سه روز پذيرايي در دفتر و بيت هم نشد. اثاثيهي خانه مال خانم بود و خانه هم اجارهاي بود. فقط چند ميليوني دل داغدار به جا گذاشته بود و چند ميليارد بچههايي كه او را نديده بودند.
بازاريان تهران آمده بودند پیش آيتالله بروجردي که پیش نماز ميخواهیم. او هم آقا روحالله را معرفي كرده بود؛ اما کی می توانست آقا روحالله را راضی کند؟ از آن ها اصرار و از او انکار که:
من مي خواهم طلبه باشم، درس بخوانم و درس بدهم.
چند بار هم بعضي از احكام اوليهي ديني را با حكم حكومتياش لغو كرده بود. يك بار كه جواب اشكالات يكي از شاگردانش را سر همين ماجرا ميداد، برايش نوشت:
- بايد سعي كنيم تا حصارهاي جهل وخرافه را شكسته تا به سرچشمهي زلال اسلام ناب محمدي (ص) برسيم. امروز غريبترين چيزها در دنيا همين اسلام است و نجات آن قرباني ميخواهد و دعا كنيد من نيز يكي از قربانيهاي آن گردم.
دانلود:
مجموعه تصاویر یاد امام (5.24 MB)