«فالله الله، ايها الناس، فيما استحفظكم من كتابه و استودعكم من حقوقه فان الله سبحانه لم يخلقكم عبثا و لم يترككم سدي، و لم يدعكم في جهاله و لا عمي، قد سمي آثاركم و علم اعمالكم و كتب آجالكم و انزل عليكم الكتاب تبيانا لكل شيء» (اي مردم، خدا را، در نظر بگيريد (بترسيد از خدا) دربارهي آنچه كه از شما در حفظ و عمل به قرآن خواسته و در مراعات عمل به حقوقي كه در نزد شما بوديعت نهاده است، زيرا خداوند سبحان شمارا بيهوده نيافريده و به حال خودتان وانگذاشته است، و شما را در جهل و كوري رها ننموده است. خداوند عزيز همهي آثار اعمال شما را (از خير و شر) معين فرموده و همهي اعمال شما را دانسته و اجلهايتان را ثبت نموده است و كتاب را بر شما فرستاد كه بيان كنندهي هر چيز است).
كتابهاي ششگانه:
عالم هستي شش كتاب دارد كه جز يكي از آنها كه عبارت است از «امالكتاب» همگي قابل خواندن و فراگرفتن و تنظيم و توجيه عمل و انديشه بر طبق آنها است. اين كتابها در برابر ديدگان انسانها گشوده است كه آنها را بخوانند- انسانهائي كه خود را نيازمند فرا گرفتن و شدن ميدانند و اما مردمي كه از هستي و حيات جز غلطيدن در چراگاه محدود و موقت و خيره كنندهي دنيا چيز ديگري را نميشناسند، همهي كتابهائي كه قابل خواندن هستند، بالشهائي براي خواب است كه بدون اعتراض و سر و صدا زير سر آن مردم به خواب رفته ميافتند. هيچكس پيدا نميشود كه منكر اين سخن باشد كه:
گر چه مقصود از كتاب آن فن بود گر تواش بالش كني هم ميشود (مولوي)
كتاب يكم- جهان هستي:
اين كتاب كه كتاب آفاقي نيز ناميده ميشود جهان برون ذاتي است كه صفحاتش با سطور و كلمات پرمعنا در ديدگاه بشر قرار گرفته است و خوانندگاني در هر دوران و هر جامعهاي در حدود احتياجات و توانائي كه داشتهاند، از اين كتاب بهرهمند شدهاند. خوانندگان اين كتاب بسيار مختلف و متنوع ميباشند. از آنجمله:
گروه اول- كساني هستند كه فقط شيفتهي زيبائي خط اين كتاب شده، هيچ بياني براي توضيح محتويات آن، جز ذوق و شعر پيدا نكردهاند.
گروم دوم- شتابزدگاني هستند كه فقط بخواندن سرفصلها و خطوط بزرگ (البته بنا بر تشخيص خود آنان) اين كتاب قناعت كرده، ميگويند: ما اين كتاب را خوانديم و محتويات آنرا دانستيم. اينان نيز به اصناف مختلفي تقسيم شدهاند كه بعضي از آنها به اين نتيجه رسيدهاند كه اين كتاب خواندني است و حكمت بسيار متعالي از اين كتاب را ميتوان بهرهبرداري نمود. برخي ديگر از سرفصلها و خطوط بزرگ اين كتاب به نتيجهاي كه در نظر داشتهاند، نرسيده و آنرا كنار ميگذارند. البته آنان چنين ميپندارند كه كتاب جهان هستي را از خود جدا كرده و كنار گذاشتهاند! و نميدانند كه اين كتابي است كه چه آنرا بخوانند و چه آنرا نخوانند، خود كتاب بيامان مشغول خواندن آنان ميباشد و تمام موجوديت آنرا در كلمات خود براي خوانندگان حقيقي اين كتاب و براي نويسندهي اصليش كه خدا است نشان خواهد داد.
گروه سوم- براي توجيه عقب ماندگي خود از كاروانيان خوانندهي كتاب هستي، وجود تاريكيها و مجهولات را بهانه تراشيده و اگر شمعي هم براي روشن كردن راهي پيدا كنند، بجهت احساس خيرگي بيمارگونه فورا آن را خاموش مينمايند و با قيافهي ساختگي متفكرانه، جلو عشاق كتاب هستي را گرفته دستور ميفرمايند!! كه اين كتاب سحر و جادو است و قابل فهم نيست، بگذاريد كنار و براه خود برويد!- اين گروه بيخبر از حقيقت است و حتي اگر به افراد اين گروه بگويند: تو بيخبري، بيخبري كار تو نيست هر بيخبري را نرسد بيخبري فورا انگشتان به دو گوش خود فرو ميكنند كه لطفا براي ما شعر مخوانيد. اينان كدامين بيخبرانند؟ بيخبراني كه اصلا به سراغ گرفتن خبر نرفتهاند، نه آن بيخبراني كه پس از شنيدن همهي خبرها به مقام والاي حيرت عظمي گام گذاشتهاند كه مقام رب زدني تحيرا است؟
گروه چهارم- از خواندن اين كتاب بزرگ هدفي جز بدست آوردن مواد معيشت حيات طبيعي محض و عوامل لذت و وسائل پيروزي بر ديگران نداشته و اين كتاب بزرگ را به منزلهي فهرست برنامههاي دكان بقالي و آجيلفروشي و آهنگري و اسلحهسازي تلقي نموده سپس با كمال رضايت و احساس غرور از اينگونه خواندن كتاب سر ببالش خواب مينهند و به حيات خود ادامه ميدهند!
گروه پنجم- با خواندن كلمات و سطرهائي معدود از اين كتاب، چنان احساس بينيازي از علم و معرفت مينمايند كه حتي خود كتاب جهان هستي را كه در نظام باز (نه در سيستم بسته) در جريانست به حيرت مياندازند كه خدايا من كه جهان هستيام، و اجزاء و پديدهها و روابطم در يك سيستم باز نو به نو ميرسد، از سطوح عميق و جريان آيندهي خودم اطلاعي ندارم، چگونه ميتوانم اطلاع و علم مطلق بدست اين كودك نو پاي بدهم؟!
گروه ششم- كساني هستند كه آغاز ارتباط با اين كتاب بزرگ را تصوير و انعكاسي ناقص و محدود از پديدهها و روابط نوشته شده در كتاب تلقي نموده، نخست مانند كسي كه فقط حروف الفباي موجود در كتاب را در حاليكه بجهت موضعگيري ابتدائي خود آنها را پراكنده ميبينند، آن حروف را در ذهن خود منعكس مينمايند. اينان ميدانند كه با اين ارتباط بسيار ناچيز نمي توانند سطور و كلمات كتاب را بخوانند و از محتويات آن اطلاعي به دست بياورند، در مرحلهي بعدي نوعي آگاهي و اشراف به آنچه كه در ذهن خود منعكس ساختهاند، بدست ميآورند. آنگاه با مشاهدهي ارتباط شديدي كه بين حروف و كلمات ميبينند، بحديكه احساس ميكنند كه:
جهان چون خط و خال و چشم و ابرو است كه هر چيزي بجاي خويش نيكو است
اگر يك ذره را برگيري از جاي خلل يابد همه عالم سراپاي
ميفهمند كه شناخت يك برگ بريده از شكوفهي متصل به ساقه متصل به تنهي اصلي درخت متصل به ريشهي درخت، وابسته به زمين و مواد زميني، متصل به منظومهي شمسي متصل به كيهان بزرگ ميباشد. در مرحلهي سوم ميبينند كه شناخت واقعي كيهان بزرگ كه خود جزئي از آن هستند، همان مقدار شوخچشمي ميخواهد كه شناخت دم ماهي، همهي ماهي را. يا شناخت ماهي همهي اقيانوس را در زميني متصل به منظومهي شمسي، متصل به كيهان!!
مولوي در ابزار اين حقيقت شوخي نكرده است كه:
كاشكي هستي زباني داشتي تا ز هستان پردهها برداشتي
هر چه گوئي اي دم هستي از آن پردهي ديگر بر او بستي بدان
آفت ادراك آن قال است و حال خون به خون شستن محال است و محال
اين مرحلهي ماقبل آخر خواندن واقعي كتاب جهان هستي است. مرحلهي نهائي عبارت است از- بروز بعد شفاف موجودات كه هم در آن مينگرند و هم با آن به پشت كلمات و سطور اين كتاب نظاره ميكنند. اين گروه ششم است كه ميتواند بگويد: ما در اين مدرسهي بزرگ كتاب هستي را ميخوانيم و نميگويند: ما كتاب را خوانديم اگر كتاب اول به اين ترتيب خوانده شود، قطعا كتاب دوم نيز قبال خواندن خواهد بود.
كتاب دوم- جهان درون ذاتي:
اين كتاب كتاب انفسي نيز ناميده شده است، مانند كتاب آفاقي داراي سطوح ظاهري و سطوح عميق است و همچنين اين كتاب فصول و ابعاد بسيار متنوعي دارد. روانشناسان حرفهاي فقط سطوح ظاهري بعضي از فصول و ابواب اين كتاب را آن هم بطور گسيخته و بدون توجه به وحدت مبناي اصلي آنها كه روح يا حداقل روان و من ميباشد ميخوانند و تعليم ميدهند. تفاوت اين كتاب با كتاب آفاقي (جهان هستي) بسيار زياد است. و ما به چند نمونه از آنها اشاره ميكنيم و مطالعه كنندهي محترم براي اطلاع از مختصات انساني كه در سطور و كلمات كتاب نفسي خوانده ميشود به مجلد اول همين تفسير مراجعه فرمايد.
يكم- آنكه آن صحنه و امتداد هندسي و زماني كه در وجود و جريان كلمات و حروف كتاب آفاقي ضرورت دارد، در كتاب نفسي لزوم ندارد.
دوم- مغز يك انسان با داشتن ميدان كار بسيار بسيار كوچك داراي حافظهايست كه بقول زيست شناسان يك ميليون ميليارد اطلاع ميتواند ثبت كند (هولگرهيدن، زيست شناس سوئدي) براي جوشش ارادهي اين مغز يا روان هيچ حد و مرزي نيست.
سوم- واقعيتهائي در مغز آدمي (اين كتاب نفسي) بدون صورت و كيفيت مشخص كه قابل مشاهده حتي با دقيقترين وسائل عكسبرداري بوده باشد به وجود ميآيند مانند عدد و كليات و روابط ميان اجزاء قضايا و اصل امتناع اجتماع ضدين و اجتماع نقيضين و درك مفهوم عدم و بينهايت و دريافت طعمها و گرما و سرما و غير ذلك و از يك جهت هيچ يك از آنچه كه از جهان هستي (كتاب آفاقي) در ذهن منعكس ميشود و يا در سطوح مختلف درون ذات كه كتاب نفسي است در ذهن خود آگاه متصور ميشود و يا به جريان ميافتد، قابل مشاهده و عكسبرداري نيست.
چهارم- در كتاب نفسي با پديدهاي به نام تجسيم روبرو ميشويم. در درون آدمي در حال تجسيم شگفتانگيزترين رويداد به وقوع ميپيوندد كه عبارتست از دگرگون نمودن موجود واقعي عيني در جهان بروني به معدوم محض در درون ذات و بالعكس، بوجود آوردن يك واقعيت در درون بدون اينكه در جهان خارجي عيني وجود داشته باشد.
پنجم- در كتاب آفاقي هيچ يك از كلمات و حروف يا فصول و ابواب با يكديگر رقابت و مسابقه در تحصيل قدرت يا در پيشرفت تكاملي ندارند، در صورتيكه در كتاب نفسي اين استعداد و تمايل ميان افراد آن ديده ميشود.
ششم- تفاوت بسيار بااهميت ميان اين دو نوع كتاب اينست كه مجموع اجزاء جهان هستي، يعني همهي فصول و ابواب و سطور و كلمات و حروف كتاب آفاقي يك كتاب غير قابل تجزيه و تحليل به افرادي از كتابها است كه هر يك از آن افراد به تنهائي يك كتاب آفاقي مستقل بوده باشد، در صورتيكه كتاب نفسي با اينكه از يك جهت يك كتاب است كه اجزاء آن مجموعا يك واحدي را تشكيل ميدهند، هر يك از اجزاء اين كتاب خود كتاب مستقلي است كه داراي فصول و ابواب و سطور و كلمات و حروف است- «اتزعم انك جرم صغير و فيك انطوي العالم الاكبر» (آيا گمان ميكني تو همين جرم كوچكي، در صورتيكه جهان بزرگتري در تو پيچيده است). پس به معني عالم اكبر توئي اگر كسي بخواهد دليل اين مطلب را جستجو كند بايد به امكان احاطهي علمي و گسترش خواست انسان بر قرائت همهي كتاب آفاقي توجه نمايد كه چگونه براي او مانند يك واحد براي درك و دريافت برنهاده ميشود- آري، اين همان نسخهي اصلي نامهي الهي است كه كتاب نفسي ناميده شده است.
هفتم- كتاب نفسي ميتواند واسطهي اتصال دو رويهي طبيعت و ماوراي طبيعت كتاب آفاقي به يكديگر بوده باشد- دو سر هر دو حلقهي هستي به حقيقت بهم تو پيوستي ولي كتاب آفاقي ميتواند با شفافيت صيقلي كه براي نفوس زكيه پيدا ميكند، فقط دالاني براي عبور روح به آن سوي طبيعت بوده باشد.
كتاب سوم- كتب آسماني:
كتب آسماني كه خداوند بوسيلهي پيامبران عظام براي بشر فرستاده است. اساس شناخت معناي دو كتاب آفاقي و انفسي اين كتاب است. هر كسي ادعا كند كه من بدون خواندن اين كتاب سوم دو كتاب آفاقي و انفسي را ميتوانم بخوانم، حتما معناي خواندن كتاب را با چند ورق زدن پراكنده از كتاب (با صفحات بيشمارش) و جلب شدن به بعضي از كلمات و حروف آن كه همراه با ليسيدن آنها باشد، اشتباه كرده است. كتاب آسماني بيان خود بوجود آورندهي دو كتاب آفاقي و انفسي است كه اشتباه و خطا راهي به آن ندارند. اين كتاب انسان و جهان را آنچنانكه هستند و انسان را آنچنانكه بايد و جهان آنچنانكه ميتوان از آن برخوردار شد براي خاكنشيناني كه مهمانان چند روزهي دو قلمرو انسان و جهانند تعليم ميدهد. اگر ما به يك حقيقت بسيار مهم كه ذيلا متذكر ميشويم دقيقا توجه نمائيم، عظمت كتاب آسماني و ضرورت خواندن و عمل به آن را ميفهميم.
آن حقيقت اينست كه كتاب آسماني مخصوصا قرآن كه قرون و اعصار متمادي بدون تحريف در ديدگاه بشر قرار گرفته و جامع همهي كتب آسماني گذشته مانند صحف ابراهيم و تورات موسي و انجيل عيسي عليهمالسلام ميباشد، همهي صلاح و فساد بشر و استعدادهاي او را و اينكه اين موجود چه بايد انجام بدهد، و از چه چيزي بايد اجتناب نمايد، بيان نموده است. از طرف ديگر ميبينيم كه فردي مانند اميرالمومنين عليهالسلام كه قرآن را خوانده و به تمام جزئيات و كليات آن عمل نموده به كمال و رشد نهائي انسانيت رسيده است و همچنين در رديف بعدي سلمان و ابوذرها و عمار و اويس قرنيها و مالك اشترها و ديگر سالكان راه حق و حقيقت كه اميرالمومنين عليهالسلام در اين نهجالبلاغه آنان را برادران خود معرفي فرموده است، همان انسانها هستند كه اگر در هر دوره و در هر جامعهاي متشكل از انسانها، زندگي كنند، باعظمت ترين و كماليافتهترين انسانهاي آن دوره و آن جامعه خواهند بود. اين پديدهي قطعي با كمال وضوح اثبات ميكند كه آن حقائق را كه قرآن به عنوان انسان آنچنانكه بايد گفته است، عاليترين حقائق است كه نتيجهي فوق را در بر داشته است.
نتيجهي قطعي بعدي اين است كه قرآن واقعيت اصيل انسان آنچنانكه هست و جهان آنچنانكه هست را بدون كمترين افراط و تفريط و اشتباه و خطا مطرح كرده است كه آنچنانكه بايدها از آن دو هست و دو بايد نتيجهي فوق را بوجود آورده است. در صورتي كه كتابهائي كه با مغز و دست بشري نوشته شده است، نه تنها خود بشر (البته آگاهان اين نوع) اعتراف به نقص معلومات خود دربارهي آنچنانكه هست و آنچنانكه بايد مينمايند، بلكه بقول مولوي: زانوهاي آن شتر خود به نظافتش!! شهادت كاملا واضح ميدهد:
آن يكي اشتر بديد و گفت هي از كجا ميآئي از فرخنده پي
گفت از حمام گرم كوي تو گفت اين پيداست از زانوي تو
مستيها و ناهشياريهائي كه با انواعي فراوان در جوامع بشري رواج داشته، خودخواهيهاي ويرانگر و بنيانكن هر چه كه جز خود است. نگراني مطلق از فرداها، بيهدفي در زندگي، سودجوئي در حد شرمآور، جنگ و خونريزيهاي بناحق، ادامهي پديدهي دروغ مانند يك ضرورت براي ادامهي اجتماعات … و امثال اين نابساماني كه تاريخ بشر را از قابليت ارزش ساقط نموده است، همه و همه دلائل قطعي اين مسئله است كه بشر با مغز خود نتوانسته است انسان آنچنانكه هست را بشناسد و بايدهاي لازم و شايدهاي مطلوب را براي او مطرح نمايد و انسان كامل را تحويل جوامع بدهد.
كتاب چهارم- كتاب محو و اثبات:
آيهاي در قرآن مجيد ميفرمايد: «يمحوا الله ما يشاء و يثبت و عنده امالكتاب» (خداوند آنچه را كه بخواهد محو ميكند و آنچه را كه بخواهد اثبات مينمايد و در نزد او است امالكتاب) در آيهاي قبل از اين آيه خداوند ميفرمايد: «لكل اجل كتاب» (براي هر انقراض و پاياني كتابي است). از اين آيه چنين استفاده ميشود كه براي هر محو و اثباتي كتابي است، زيرا اگر چه در اين آيه فقط براي هر محوي كتابي را مقرر فرموده است، ولي ميدانيم كه چنانكه هر محوي پس از اثبات قبلي چيزي است، هر اثباتي هم ممكن است ابداعي باشد كه مستلزم محو نباشد و ممكن است، مسبوق به محو چيزي سابق بوده باشد و احتمال ميرود كه آيه فقط اثبات شيئي بجاي همان محو شده را بيان مينمايد نه اثبات به معناي عموم ايجاد، مانند آيهاي كه ميفرمايد: «ما ننسخ من آيه او ننسها نات بخير منها او مثلها» هيچ آيهاي را نسخ نميكنيم يا از يادها نميبريم مگر اينكه بهتر از آن يا مثل آن را ميآوريم). و در آيهاي ديگر ميفرمايد: «و ما كان لنفس ان تموت الا باذن الله كتابا موجلا» (و براي هيچ نفسي مرگ فرا نميرسد مگر با اذن خداوندي كه در كتاب موجل ثابت شده است).
از مجموع اين آيات اثبات ميشود كه خود حركت و تحول و كون و فساد و دگرگونيهائي كه در جهان هستي صورت ميگيرند، مستند به يك قرار و اصل الهي است كه كتاب و لوح محو و اثبات ناميده ميشوند، زيرا مسلم است كه منظور از كتاب چه در موضوع محو و اثبات و چه در موضوع امالكتاب و چه كتاب ماوراي طبيعي تشريع- كتب عليكم الصيام كما كتب علي الذين من قبلكم (براي شما روزه نوشته شده، چنانكه براي كساني كه پيش از شما بودهاند، نوشته شده است). و همچنين كتابي كه نامهي اعمال ناميده ميشود، از جنس كاغذ و مركب معمولي نيست و مسلما حقيقتي است ماوراي طبيعي كه ماهيت آن براي ما توضيح داده نشده است. و نظير اين معني كلمه و كلمات است كه در بعضي از آيات كه به خدا نسبت داده شده است، مانند: «و كلمه الله هي العليا» (و كلمهي خداوندي است كه بالاتر از هر كلمهايست). و تمت كلمه ربك صدقا و عدلا (و كلمهي پروردگار تو بر مبناي صدق و عدل تمام شده است). «ان الله يبشرك بكلمه منه اسمه المسيح عيسي بن مريم» (خداوند ترا به كلمهاي از خود كه نامش مسيح عيسي بن مريم است بشارت ميدهد). «و اذ ابتلي ابراهيم ربه بكلمات فاتمهن» (و هنگامي كه ابراهيم را پروردگار ابراهيم با كلماتي امتحان فرمود و ابراهيم از عهدهي آن امتحانات برآمد).
ممكن است مقصود از كلمه مشيت خداوندي باشد كه قابل تطبيق به بعضي از آيات است و ممكن است بمعناي فعل باشد كه قابل تطبيق به آيهي شماره دوم است و در بعضي ديگر از آيات به معناي محصول فعل خداوندي باشد مانند آيهي شماره سوم. با نظر به آزمايشهائي كه از ابراهيم خليل (عليهالسلام) شده است، جز يكي كه عبارت است از امر خداوندي به ذبح فرزندش اسماعيل (عليهالسلام) بقيه آزمايشها يا اصلا بوسيلهي كلمات معمولي نبوده است و يا بوسيلهي وحي و الهام صورت گرفته است كه باز معلوم نيست بوسيلهي الفاظ متداول بوده باشد. بهر حال چنانكه كلمه در اين آيات معنائي ماوراي طبيعي دارد، همچنين كتاب در آيات مورد بحث. البته ممكن است به يك اعتبار كلمه را با مفهوم عمومي آن در لغت كه به معناي فعل است در نظر گرفت، ولي اين معني به همهي آياتي كه كلمه در آنها به خدا نسبت داده شده است، قابل تطبيق نميباشد.
برگرديم به اصل مطلب كه يكي از كتابها كتاب محو و اثبات است و موضوع بدا مربوط به همين كتاب است. آن گروه از مسلمين كه بدا را منكرند، بايد در آيهي محو و اثبات دقت كنند- زيرا اين آيه صراحتا ميگويد: كه خداوند در حال محو و اثبات اشياء است، يعني هيچ قاعده و جرياني نميتواند دست خداوندي را از اشراف و احاطه و تصرف دائمي در اشياء ببندد. و روايتي كه از پيامبر اكرم نقل ميشود كه: «جف القلم بما هو كائن» (قلم آنچه را كه خواهد بود، نوشته و تمام شده و خشكيده است) معنائي دارد كه هيچ منافاتي با محو و اثبات و بدا ندارد:
هكذا تاويل قد جفالقلم بهر تحريض است بر فعل اهم
چون قلم بنوشت كه هر كار را لايق آن هست تاثير و جزا
كژ روي جفالقلم كژ آيدت راست رو جفالقلم بفزايدت
كرد دزدي دست شد جفالقلم خورد باده مست شد جفالقلم
عدل آري، مقبلي، جفالقلم ظلم آري، مدبري، جفالقلم
تو روا داري روا باشد كه حق خود كند معزول از حكم سبق!
مگر توبه كه ميتواند گناهان را محو كند، با جفالقلم ناسازگار است؟! يقينا نه، زيرا خود اينكه توبه عامل محو گناهان است، داخل در ما هو كائن است، پس چنانكه عمل و نتيجهي عمل در عالم ثبت قوانين با توبهي انساني دگرگون ميشود، همچنين همهي جريانات هستي با اينكه در عالم ثبت قوانين، مجرا و حركت معيني دارند، با اينحال، آن قوانين كه ساختهي خود مشيت الهي هستند، نميتوانند دست خدا را ببندند و بقول مولوي: او را از فعاليت دائمي معزول نمايند. بنابراين، يا مقصود از جفالقلم ثبات قانوني اشياء و رويدادها است كه قوام و ثبات آن قانون خود تابع مشيت و افاضهي الهي است و يا منظور از كتابي كه نوشتههاي آن قابل تغيير نيست و قلم نميتواند آنها را دگرگون كند، امالكتاب است. اين كتاب چهارم نيز (كتاب محو و اثبات) پس از بروز دگرگونيها كه كشف از محو اثبات در كتاب مربوط مينمايد، با درجات مختلف براي انسانها قابل مطالعه ميباشد.
كتاب پنجم- امالكتاب:
اين كتاب الهي اصل و منبع، براي بشر گشوده نشده است، لذا هر بياني و جمله و لفظي در توضيح آن آورده شود، از قبيل تشبيه و تمثيل ما فوق معقول بمفاهيم محسوس و معقول معمولي است. ما در توضيح امالكتاب فقط به يك تشبيه نارسا كفايت ميكنيم كه تنها ميتواند درجهي آنرا در برابر كتاب محو و اثبات و كتاب آفاقي و كتاب انفسي و كتاب آسماني بيان نمايد. امالكتاب شبيه به قانون ثابتي است كه كتاب محو و اثبات و آفاقي و انفسي، واقعيات و پديدههاي آن قانون ميباشند. و نسبت كتاب آسماني الهي با امالكتاب، نسبت بيان كنندهي آن قسمت از حقايق است كه با داشتن سطوح گوناگون براي بشر ميتواند مطرح بوده باشد و بيان مشيت الهي در طرق شدنهاي تكاملي انسان است كه در امالكتاب وجود دارد.
كتاب ششم- كتابهائي است كه بشر مينويسد و ميخواند:
باستثناي نوعي از كتابها كه فقط براي سرگرم كردن بعضي از مردم نوشته ميشود و بر مباني واقعي و حقيقي استوار نميباشند، ميتوان گفت: اكثريت قريب به اتفاق كتابهائي كه از مغز بشر تراوش كرده و با دست او روي كاغذ آمده است، به منظور ارائهي واقعيات بوده است، اعم از واقعيات آنچنانكه هستند چه در قلمرو انسان و چه در قلمرو جهان و آن واقعياتي كه انسان بايد آنها را به دست بياورد تا به انسان آنچنانكه بايد توفيق يابد و همچنين شمارهي بسيار زيادي از اين كتابها براي ارائهي طرق تصرف در اجزاء جهاني است كه در آن زندگي ميكند- براي برآوردن ضرورتها و پديدههاي مفيد براي زندگي خود. طبق آمار تقريبي كه در دوران ما يعني اوائل قرن پانزدهم هجري 1403 مطابق اواخر قرن بيستم- 1983 ميلادي ميگويند، در حدود پنج ميليارد مجلد كتاب كوچك و بزرگ در كتابخانههاي خصوصي و عمومي جوامع امروزي سراغ ميدهند كه از بشر براي بشر نوشته شده است مسلما ميليونها مجلد كتاب ديگر چه در شرق و چه در غرب دستخوش عوامل نابود كنندهي طبيعي، و بدتر از آن عوامل بيشرمانهي انساني در جنگها و ديگر تاخت و تازها از بين رفته است. و بهر حال بشر در اين باره كار بسيار بزرگي را انجام داده است و هنوز هم با كمال جديت مشغول همين كار ميباشد. دربارهي اين كتاب ششم مسائل قابل طرح بسيار زياد است: ولي آنچه كه به مباحث ما مربوط ميشود، چند مسئله است كه ما آنها را به طور مختصر بيان مينمائيم:
مسئلهي يكم- كه شايد مهمترين همهي مسائل بوده باشد، اينست كه كتاب و خط به عنوان برطرف كنندهي يكي از اساسيترين نيازهاي بشري بوجود آمده است و شايد عاقلي را نتوان پيدا كرد كه در اين مسئله كوچكترين ترديدي داشته باشد. و بدانجهت كه انسان آن قدرت را ندارد كه همهي مطالب كتاب آفاقي و انفسي و آسماني و محو و اثبات را، يا حداقل آن قسمت از مطالبي را كه نياز به فهميدن آنها دارد، و ميتواند در حدود امكانات خود آنها را بفهمد، در هر لحظه در ذهن داشته و بدون وسيله آن را قابل انتقال بسازد، لذا ميتوان گفت: خط و كتاب به عنوان علامات نشان دهندهي محتويات آن كتابها بوجود آمده است. و در برآوردن اين نياز توفيق چشمگيري هم بدست آورده است.
مسئلهي دوم- تفاوت ارزشهاي اين كتابها فوقالعاده زياد است. با در نظر گرفتن اينكه ملاك ارزش يك كتاب عبارتست از ارائهي ضروريترين و مفيدترين مطلب براي انسانها بالنسبه به مراتب مختلف ضرورتها و فائدهها و تنوع محيطها و شرائط، ممكن است تفاوت ارزش يك كتاب با كتاب ديگر به قدري زياد باشد كه اصلا قابل مقايسه با يكديگر نباشند.
مسئلهي سوم- آيا اين وسيلهي حياتي همواره و بطور عموم براي بشر مفيد بوده است؟
پاسخ اين سئوال، از يك جهت مانند پاسخ از اين سئوال است كه آيا همهي انسانها موجوداتي مفيد بودهاند؟ نه هرگز، ميتوان گفت: مطالبي در كتابها وجود دارد كه در متوقف ساختن پيشرفت بشري اساسيترين نقشها را بازي كردهاند، مانند انسانهائي كه خصومت آشتيناپذير با حركت رو به رشد داشتهاند. بهمين جهت است كه در فقه اسلامي حفظ كتب ضلال و معامله و هر گونه نقل و انتقال آنها تحريم شده است، مگر براي تحقيق و رد مطالب گمراه كنندهي آنها. تحقيق فقاهي اين مسئله را مرحوم شيخ مرتضي انصاري قدس سره در كتاب مكاسب محرمه بيان نموده است و مهمترين استدلال فقهاء بر حكم مزبور به اضافهي اتفاق نظر فقهاء كه با جملهي بلاخلاف نقل شده است. مبتني بر حكم عقل است كه قطع مادهي فساد را بالبداهه اثبات ميكند و اين حكم بديهي را در مسائل بعدي متذكر خواهيم گشت. و همچنين مبتني بر دو آيهي شريفه است:
آيهي يكم- «و من الناس من يشتري لهو الحديث ليضل عن سبيل الله بغير علم». (و بعضي از مردم حديث (و گفتار) بياساس را ميخرد تا مردم را از روي جهل از راه خداوندي گمراه كند).
آيهي دوم- «و اجتنبوا قول الزور». (و از گفتار بياساس اجتناب كنيد). و بر جملاتي از احاديث مانند حديث تحفالعقول- حسن بن علي بن شعبه است كه هر گونه مادهي فساد را ممنوعالمعامله معرفي ميكند.
مسئله چهارم- چنانكه در آغاز مبحث اشاره نموديم، طبق آمار تقريبي كه در دوران ما گرفته شده است در حدود پنج ميليارد مجلد كتاب كوچك و بزرگ در كتابخانههاي خصوصي و عمومي جوامع امروزي سراغ ميدهند. اگر فرض كنيم (البته اين يك فرضي است مبتني بر حدس به ملاك اهميت موضوع) يك دهم اين كتابها دربارهي انسان با نظر به ابعاد بسيار زيادي كه دارد نوشته شده باشد، تعداد مجلدات مربوط به انسانها بالغ بر پانصد ميليون مجلد ميباشد. باز اگر فرض كنيم يك صدم مجلدات فوق دربارهي اخلاق و حقوق و سياست و ادبيات و ديگر موادي كه بيان كنندهي انسان آنچنانكه بايد بوده باشد، تعداد مجلدات مربوط به اين موضوع پنج ميليون خواهد بود. بار ديگر فرض كنيم كه يك پنجم اين مجلدات مربوط به دين و اخلاق و سازندگي انسان از نظر عقل و وجدان و اخلاق و گرايشهاي معقول ماوراي طبيعي بوده باشد، تعداد مجلدات مربوط به اين موضوع يك ميليون مجلد خواهد بود. آيا اين يك ميليون نسخه براي نشان دادن دواي دردهاي بشري كافي نيست؟! آيا يك ميليون مجلد كتاب نميتواند از عهدهي بيان طرق رشد و تكامل بشر برآيد؟! تاكنون كه نتيجه همين بوده است كه ميبينيم، يعني نتوانسته است دواي دردهاي بشري را ارائه بدهد و طرق رشد و تكامل وي را ارائه بدهد. اين مطلبي است كه مشاهدات اوليهي ما آنرا اثبات ميكند. و اما حقيقت امر اينست كه تقصير در كتابها نيست. تقصير در آن نويسندگان است كه براي كسب شهرت در تفكر مينويسند كه بگذاريد بشر راه خود را با مغز خود پيدا كند. دستور براي بشر لازم نيست. اين نويسندگان كه يك نام آنان هم كمك دندههاي ماشين خودطبيعي انسانها است (كه جز متورم ساختن خود هيچ اصل و قانوني را نميشناسد) با آن قلم خط بطلان را نخست به مغز و روان خود ميكشند، سپس آن يك ميليون نسخهي دواي دردهاي بشري را به آتش ميكشند و حتي طلبكار هم ميشوند كه مغز و روان مباركشان!! را در راه خدمت به مردم!! مصرف فرمودهاند.!
در اين مورد يك مسئلهي بسيار مهم وجود دارد كه ميتوان گفت از آن هنگام كه بشر توانسته است عقائد و آراء خود را به وسيلهي كتاب عرضه كند و در معرض درياف ديگران قرار بدهد، اين مسئلهي مهم و حساس وجود داشته است. و آن اينست كه همهي ما ميدانيم كه در كتابهائي كه با فكر بشري و قلم وي نوشته شده است مطالب فاسد و مفسد خيلي فراوان است. چنانكه مطالب ضروري و مفيد هم بسيار فراوان در كتابها آمده است، به طوريكه اگر چنين كتابهائي نوشته نشده بود، مسلما حيات بشري در جهل و ظلمت مختل ميگشت. بنابراين، چه بايد كرد؟ آيا ميتوان گفت: همهي كتابهائي كه بيان كنندهي آراء و عقائد بشري است بايد نخست تحت بررسي دقيق قرار بگيرد و روي آن مطالب كه فاسد و مفسد است، قلم بطلان كشيده شود؟ براي بررسي اين نظريه چند مسئله بايد مورد توجه جدي قرار بگيرد:
مسئلهي يكم- ملاك اينكه يك نظريه يا يك مطلب فاسد است چيست؟ مسئلهي دوم آيا بررسي و تفتيش محتويات كتب، خلاف آزادي عقيده و بيان نيست؟ مسئلهي سوم- آيا عموم كتابها بايد مورد بررسي قرار بگيرند، يا بعضي از آنها و در صورت دوم كدامين كتابها هستند كه بايد بررسي شوند؟
مسئلهي يكم- ملاك اينكه يك نظريه يا يك مطلب فاسد است چيست؟ اولا جاي ترديد نيست مطالب فاسد و مضر در كتابهائي بسيار فراوان وجود دارد، كه اگر بپذيريم كه در هر دو قلمرو جهان و انسان واقعياتي وجود دارد و انحراف از آنها صحيح نيست، حتما آن مطالب را بايد باطل تلقي كرده و از معرض افكار انسانها دور نمائيم. اين مطلب در مسئله دوم مشروحا بررسي خواهد گشت. در اين مسئلهي يكم ميخواهيم بدانيم ملاك فساد يك مطلب چيست كه اگر در معرض افكار مردم گذاشته شود، موجب انحراف ميگردد. معناي فاسد در اينجا و در هر جاي ديگر عبارت است از خلاف حق و خلاف واقع، و مسلم است كه حق و واقع از يك جهت مطلق بوده اختلاف شرايط زماني و مكاني و موضعگيريها و موقعيتهاي خاص انساني نميتواند آنها را دگرگون بسازد. مانند مبادي عمومي جهان هستي و قانوني بودن آن و مانند اينكه حيات انساني قوانيني براي خود دارد و اين قوانين را نميتوان با خيالات و پندارها ناديده گرفت.
بنابراين، اظهار نظريات مخالف حق و واقع به معنائي كه گفتيم قرار دادن افكار در معرض انحراف و پوچي است. حال اگر براي ترويج اين انحراف و پوچي از جالبترين اصطلاحات و از زيباترين جملهبنديها و از خوشايندترين شعر و نثر بهرهبرداري شود، جز اشاعهي فساد و عامل پوچگرائي نتيجهاي نخواهد داشت. حق و واقع از جهت ديگر نسبي بوده و مراعات طرف نسبت يعني مراعات آن اصل يا موضوعي است كه حق بودن حق و واقعيت يك شيء با نظر به آن اصل يا موضوع تحقق پيدا ميكند. مسلم است كه وقتي كه يك حقيقتي براي فردي از انسان يا جامعهاي از انسانها صحيح و ثابت فرض شد، حق و واقع بودن همهي اعمال و انديشهها و هدفگيريهاي آن انسان يا جامعه با همان حقيقت سنجيده ميشود، ولي ملاك صحت آن دو نيز بايستي با واقعيت و قوانين دو قلمرو جهان و انسان تطبيق شوند. بر فرض ثابت شدن حق و واقع در دو جهت فوق، مطلبي كه بر خلاف آن گفته شود يا از قلم روي كاغذ سرازير شود قطعا باطل و فاسد و مفسد خواهد بود. شايد نتوان يك انسان خردمندي را سراغ گرفت كه بيان مطالبي بر خلاف حق و واقع را در دو جهت فوق كه مبناي حيات انسانها است، مبارزه با حيات انسانها تلقي نكند.
مسئلهي دوم- آيا بررسي محتويات كتب براي حفظ قانون فعاليت مغز و روان انساني خلاف آزادي عقيده و بيان است؟ اين همان مسئله است كه اشتباه و خطاء دربارهي آن، جرمي است نابخشودني و خطائي است غير قابل جبران. در گذشتهاي نه چندان دور متفكراني مانند استوارت ميل و اشخاصي پيش از آنها و پس از آنها، سخن را دربارهي آزادي عقيده و قلم بحد نصاب رساندهاند و اگر واقعيت چنين بود كه آزادي در عقيده و بيان هدف زندگي انسانها بود، سخن و استدلالي بهتر و رساتر از آنچه كه متفكران مزبور انجام دادهاند، قابل تصور نبود. يا به عبارت ديگر متفكران مزبور دربارهي توضيح و اثبات ضرورت آزادي عقيده و قلم چنان داد سخن دادهاند كه گوئي آزادي مزبور هدف اعلا يا يكي از هدفهاي عالي زندگي است! آيا واقعا آزادي عقيده و بيان چنين است؟ بلي، چنين است و حتي باارزشتر از آن است كه متفكران مزبور گفتهاند، اما، اين اما را كه مطرح ميكنيم، اميدواريم بطور دقيق مورد توجه مطالعه كنندهي محترم قرار بگيرد. اينكه همهي مردم در انتخاب عقيده و بيان آن آزادند، چه كساني هستند و آنانكه از بيان و قلم آزادانديشان استفاده خواهند كرد، چه كساني هستند؟ اين دو سئوال است كه اما را بوجود آوردهاند.
توضيح سئوال اول اينست كه آيا شما بشر را در درجهاي از تكامل ميبينيد كه هرگز معتقد به عقيدهي ضد واقعيت نشود؟ آيا اعتقاد به اينكه مردم همگي حيواناتي هستند كه هر كس زر و زورش بيشتر بوده باشد، شايستهي زندگي است و بقيه بايد از بين بروند يك اعتقاد معقول است؟ كسي كه چنين عقيدهاي را ميپذيرد با كمال آزادي به همهي انسانها خيانت نميكند؟ شما چه جنايتي بالاتر از اين سراغ داريد كه همهي انسانها را بجز صاحبان زر و زور محكوم به فناء مينمايد! كسي كه معتقد به پوچي حيات است، آيا اين شخص با قطع نظر از ديگران با حيات خويشتن مبارزه نميكند؟! آيا مربيان و مديران جوامع دست رويهم بگذارند، و به تماشاي انسانهائي بپردازند كه عقائدشان معلول مشتي عقدههاي ويرانگر دروني است؟! هيچ يك از اين مسائل كه مطرح نموديم، قابل پاسخ دادن به اينكه بگذاريد بشر با روح خود و با حيات خويشتن هر گونه كه بخواهد بازي كند نيست. خود همين جمله يكي از آثار بهرهبرداري ناشايست از آزادي عقيده بطور مطلق است كه ويرانگري آن دربارهي مغزها و ارواح انسانها بيش از ديگر عقائد نامعقول است. اين همان فرمول منحوس است كه بشريت را به تن بيسر (بقول انسانشناسان آگاه) مبدل ساخته است. اين چه منطقي است كه براي برپا داشتن تنهاي بيسر همه گونه تلاش و تحقيق ضرورت دارد، فقط به اين شرط كه مربوط به مغز و روان نباشد! آري، وقتي كه سري مطرح نيست، محتوائي هم براي سر مطرح نخواهد بود. اينكه بطور فراوان ميشنويم: فلسفه يعني چه؟ حكمت كدام است؟ علوم مربوط به روح و روان و جان آدمي چه مسائلي را ميتوانند براي ما عرضه كنند؟ يك پديدهي ناگهاني و بيعلت نيست، علتش همان سر نداشتن اين تن است كه فقط به درد آزمايش اسلحه و غوطهور شدن در تمايلات بياساس ميخورد.
خلاصه، اگر براي بشر مغزي و انديشهاي و تعقلي مطرح است و اگر بشر داراي روان است، گريز از تعيين قانون مغز و روان كه خود قانون هستي را براي ما ميآموزد، خيانتي است كه قابل ترميم و جبران نميباشد. همچنين گريز از تنظيم اعتقاداتي كه پاسخگوي سئوالات جدي بشر در اين حيات باعظمت و پرمعني بوده باشد، يك ناتواني مصنوعي است كه بالاخره بشر را از ادامهي حيات بيمناك ميسازد. اما اينكه چه كساني هستند كه از عقائد اظهار شده به بركت آزادي عقيده و بيان استفاده خواهند كرد، داستاني است بس شنيدني. اگر تكامل بشري بحدي بود كه ميتوانست قانون مغز و روان را بشناسد و خود قدرت توجيه معقول مغز و روان را در دست داشت، هيچ اشكالي در آزادي مطلق عقيده و بيان وجود نداشت، بلكه در چنين فرضي كمترين محدوديت در عقيده و بيان آن، ظلم فاحش براي بشريت بود و يا حداقل اگر مديريتهاي فكري و رواني جوامع آن اهميت را به انسانها ميدادند كه هر گونه عقيده و نظريهاي كه در جامعه عرضه ميشود، با منطقيترين راهها به تحليل و تنظيم معقول آن ميپرداختند كه مغز و روانهاي مردم جامعه در طوفان تضادها و تناقضها قانون اصلي خود را از دست نميدادند، دفاع از آزادي مطلق عقيده و بيان، دفاع منطقي بود. حال ميپرسيم آيا چنين است؟ يعني آيا هر يك از افراد جوامع بشري در شرق ابنسينا و كندي و ابنمسكويه و ابنرشد و جلالالدين مولوي و صدرالمتالهين هستند كه اگر ميليونها عقائد پوچ و متضاد و متناقض براي آنان عرضه شوند، كمترين تاثيري در مغز و روان آنان نداشته باشند؟! آيا افراد همهي جوامع مغرب زمين دكارت و كانت و هگل هستند كه اگر بجاي باران، رگبار عقائد و نظريات پوچ و ضد و نقيض بر سرهايشان ببارد، با اقتدار مغزي و رواني خود، صحيحها را از باطل تشخيص داده و به احساس پوچي زندگي نرسند؟!
بيائيد، خيالات و شوخيهاي بياساس را كنار بگذاريم و با عشق به قلمداد كردن خويشتن به عنوان مدافع آزادي، مغزها و ارواح بشري را به بازي نگيريم. آيا منطق حقيقي بشريت اينست كه هر انديشه و عقيده و تخيل و پندار هر چه باشد، بايد به جامعه عرضه شود اگر چه مواد مهلك كوههاي آتش فشاني باشد، يا اينكه منطق حقيقي انساني عبارت است از تلاش جدي براي كشف واقعيات و بيان طرق معقول بهرهبرداري از آنها؟ درست توجه فرمائيد: ما در دو قرن اخير قربانيان فراواني از انسانها در ترويج سخن جالب دادهايم، يعني سائيدگي حيات را با پرتاب كردن يك حادثه يا يك سخن جالب رواج دادهايم نه واقعيات صحيح را!! و هنوز هم به شكست خود در تهيهي مواد سالم براي مغز و روان اعتراف نكردهايم! چارهي معقول اين مشكلات آسانتر از آن است كه اين موجود هشيار و انديشمند كه نامش انسان است، آنرا درك نكند. اين چارهجوئي را در مسئلهي زير مطرح مينمائيم:
مسئلهي سوم- آيا عموم كتابها براي حفظ قانون فعاليت مغز و روان بايد مورد بررسي قرار بگيرند؟ مطالبي را كه تاكنون در اين موضوع گفتيم، مربوط به مسائل انساني است نه علوم و تحقيقات غير انساني مربوط به جهان عيني و صنعت و رياضي و غير ذلك، زيرا درستي و نادرستي استنتاجهاي مربوط به اين موضوعات غير انساني بدانجهت كه داراي نتائج و نمودهاي قابل مشاهدهي عيني ميباشند، اشكال و ابهامي در ماهيت خود آنها در عرضه كردن به افكار جوامع وجود ندارد. آنچه كه موجب بدبختي و نكبت و گمراهي مغزهاي بشري است، علوم مربوط به انسان است كه حساسترين موضوعات و مسائل آنها ناپديدترين آنها در نمودهاي عيني است. آري، اهميت علوم مربوط به انسان در اينست كه حساسترين موضوعات و مسائل آنها، ناپديدترين آنها در نمودهاي عيني است. اهميت علوم مربوط به انسان امور متعددي است كه ما به بعضي از آنها اشاره ميكنيم:
امر يكم- اينست كه وقتي كه يك متفكر در شناساندن و توصيف انسان آنچنانكه هست اظهار نظر ميكند، در حقيقت مردم و افكار معمولي از آن توصيف، انسان آنچنانكه بايد را بهرهبرداري مينمايند. بعنوان مثال وقتي كه داروين پديدهي انتخاب طبيعي را در توصيف جانداران بميدان ميآورد، اين قضيه كه انسان چنين بايد باشد را از آن نتيجه ميگيرند!
امر دوم- موضوعات و مسائل علوم مربوط به طبيعت و صنعت و رياضي اموري خارج از ذات انسانها هستند، و انسان با برقرار كردن رابطهي علمي با آنها، موفق به درك و فهم آنها ميگردد و در زندگاني خود از معلوماتي كه دربارهي آنها بدست آورده است، استفاده مينمايد، در صورتيكه علوم انساني مخصوصا روانشناسي با انواع گوناگونش و روانكاوي دو ديدگاه دارد:
ديدگاه يكم- رفتار و هر گونه نمودهاي عيني است كه ميتوانند در معرض شناختهاي حسي و آزمايشگاهي قرار بگيرند.
ديدگاه دوم- پديدهها و فعاليتهاي مغزي و رواني هستند كه براي شناخت آنها درك و دريافت شخصي خود انسان محقق ضرورت دارد، زيرا بديهي است كه اگر كسي معناي لذت و الم و انديشه و عاطفه و تجسيم و تعقل و اراده و زيبايابي و احساس كبر و خود بزرگ بيني و احساس حقارت و خود كوچك بيني و غير ذلك را از درون خود دريافت ننمايد، هيچ راهي براي درك آنها وجود ندارد. حقيقت عاطفهي مادري به كودكان خود، براي مردان بهيچ وجه قابل دريافت نيست و اگر مردي چنين ادعا كند، يا مرد نيست و يا دروغ ميگويد. حتي شناخت انسان از ديدگاه يكم نيز ماداميكه از ديدگاه دوم شناخته نشود، يك شناخت ناقصي است كه هيچ نتيجهي علمي نميتواند داشته باشد، زيرا رفتار و نمودهاي عيني كه انسان از خود نشان ميدهد، معلولهائي هستند كه علل آنها دروني نامحسوس بوده و فقط با دريافت شخصي انسان از درون خويشتن قابل درك ميباشند. در نتيجه ميتوان گفت: هيچ اظهار نظري دربارهي انسان از طرف محققين انجام نميگيرد، مگر اينكه درك و دريافت شخصي او از درونش، در آن اظهار نظر دخالت ميورزد. از همين جا است كه گفته ميشود: هر مورخي در هر جامعه و دوراني كه دربارهي سرگذشت تاريخي انسانهاي جامعهي خويش و يا ديگر جوامع تحليل و تفسير مينمايد، عينكي از جامعه و دوران خويش بر چشمان خود زده است. و همهي ما ميدانيم كه انسانشناسان داراي ايدهها و فرهنگهاي گوناگون بوده و همهي اين حقائق در توجيه تفكرات انسان شناسان موثر ميباشند. ديدار ماكياولي با سزار بورژيا در درون ماكياولي ايدهاي بوجود آورد كه همهي زندگي او را تفسير كرده و آثار قلمي او را چنانكه ميبينيم، توجيه نموده است.
جلالالدين مولوي انساني را كه پس از ديدار با شمس تبريزي و تاثر شديد از ديدگاههاي او مطرح ميكند، مسلما با انساني كه بدون ديدار با شمس در نظر داشت متفاوت بوده است. مولوي پس از آن ديدار، دربارهي انساني سخن ميگويد كه در درون خود آن را دريافته است. و اين مطلب كه ما دربارهي انسان حقائق و واقعيات مشترك داريم كه بوسيلهي تلاش دانشمندان و محققان براي ما اثبات گشتهاند، هيچ درد ناشي از فعاليت كارگاه مغزي و رواني انسانسازي انسانشناسان را دوا نميكند، زيرا حقائق و واقعيات مشترك دربارهي انسانها شبيه به يك عده اصول و قوانين كلي و مشترك در طبيعت مانند عليت است كه دانستن اجمالي و كلي آنها، هيچ كمكي براي علوم طبيعي نمينمايد و الا ميبايست انسانهاي بسيار قديمي مثلا انسانهائي كه هزاران سال پيش زندگي ميكردند و ميدانستند كه در جهان طبيعت، قانون عليت حكمفرما است، علوم امروزي را هم ميدانستند.
خلاصه بايد گفت: هر انسان محققي دربارهي انسان، داراي يك كارگاه دروني براي انسانسازي است كه مقداري مواد خام آنرا از جهان عيني جمعآوري مينمايد. امر سوم- تلقينپذيري شديد انسان است كه در طول تاريخ به طرز اسفانگيزي در توجيه حيات انسانها موثر بوده است. اين تلقين بوسيلهي انواعي از سخنان و بيانات كتابي از مردم با مهارت چنان سخت تاثير ميكند كه گاهي از عوامل جبري طبيعي شديدتر ميگردد. اين امور سهگانه كه نمونهي بسيار ناچيزي از عوامل حساسيت علوم انساني است ميتوانند ضروريترين انگيزه براي حسابگري معقول در كتابهاي مربوط به علوم انساني بوده باشند.
پيش از آنكه طريق معقول حسابگري دربارهي كتابها و آثار مربوط به انسان را متذكر شويم، به اين نكتهي مهم اشاره ميكنيم كه مقصود ما از ضرورت حسابگري و بررسي كتابها چيزي جز ضرورت همان حسابگري و بررسي نيست كه شرط تجويز عرضهي قرص سر درد به بازار براي نسخهنويسي پزشكان است. واقعا جاي شگفتي و حيرت است كه هيچ فردي در هيچ جامعهاي بر كنترل و تفتيش و انواع حسابگريها و بررسيها دربارهي دواهائي كه براي بيماران جسمي تهيه ميشود، فرياد نميزند كه اي مردم، آزادي بر باد رفت، سانسور و تفتيش عقائد امري است ضد انساني! و اما اگر كسي بگويد: دربارهي جانها و ارواح و مغزهاي انساني هم به قدر اهميت قرص سر درد اهميت بدهيد و نگذاريد هر مغزي هر گونه آتشفشاني را كه بخواهد راه بيندازد، فرياد وا انسانا، وا آزاديا، وا استوارت ميلا، در همهي فضاهاي جوامع طنين مياندازد.
اما طريق معقول حسابگري دربارهي كتابها و هر گونه آثار مربوط به مسائل انساني چه در قلمرو انسان آنچنانكه هست و چه در قلمرو انسان آنچنانكه بايد اينست كه: هر گونه تحقيق و تفكر دربارهي انسان بدون كوچكترين قيد و شرط آزاد است، ولي براي عرضه به افكار بشري بايد از همهي جوانب مورد تحقيق و آزمايش قرار بگيرد و سپس در صورت صحت نتائج به فضاي جامعه عرضه شود به نظر ميرسد با كمال تعظيم به مقام والاي دانشمندان علوم انساني، طريق معقول حسابگري را بدين نحو بتوان چنين پيشنهاد كرد و اين نكته را هم قبلا متذكر ميشويم كه اين پيشنهاد به كساني عرضه ميشود كه موجودي بنام انسان را كه داراي استعدادهاي عالي و ارزشهاي انساني است. پذيرفته باشد و اين پيشنهاد به توماس هابس و بورژيا تقديم نميشود، چنانكه بوسيلهي پست بخدمت چنگيز و تيمور لنگ هم ارسال نخواهد گشت. اما طريق اين حسابگري بدين ترتيب است كه ميدان هر گونه تفكر و تحقيق براي متفكران و محققان كاملا باز و هيچ شرطي جز اطلاعات و معلومات لازم و صميميت در كار منظور نشود و پس از آنكه يك متفكر موفق به دريافت نظريهاي گشت، آن نظريه را با ديگر متفكراني كه داراي اطلاعات و معلومات لازم و خلوص و صميميت ميباشند، در ميان بگذارند. در اين مرحلهي عالي هر اندازه كه شركت كنندگان در تحقيق از كميت بيشتر و كيفيت عاليتر برخوردار باشند، احتمال نزديك شدن به حقيقت افزايش پيدا خواهد كرد.
البته اين يك آرمان بسيار والاي انساني است بشرط اينكه دو نكتهي مهم در اين جريان انقلاب فرهنگ انساني مراعات شود:
نكتهي يكم- اينكه تحقيق و پژوهش در اين قلمرو را از جريان سوداگري و معاملهبازي بركنار نمايند و معاش و زندگي اين متفكران را بيتالمال مردمي كه اين متفكران دربارهي آنان ميكوشند به عهده بگيرد و بدين ترتيب اين امر مقدس و سازنده از مجراي پول و شهرت اجتماعي و مقام، پاك و منزه گردد.
نكتهي دوم- از سرعت در اين كار حساس پرهيز شود و مقصد اصلي كشف حقيقت باشد اگر چه سالها بطول بيانجامد. پس از اجتماع اين شرايط، ميتوان نظريات حاصله را با توضيحات لازم دربارهي اينكه چه كساني ميتوانند از آن نظريات استفاده كنند، در معرض افكار قرار داد. اين همان انقلاب فرهنگي جهاني است كه بشر پس از خسته شدن از تلاشهاي بيهوده و مجروح شدن در سنگلاخهاي خيالات و تضاد و تناقضگوئيها و پس از چشيدن طعم تلخ بيماري از خودبيگانگي و باري بهر جهت به آن گردن خواهد نهاد. اما امروزه، اين پيشنهاد همان مقدار نامانوس و تنفرآور است كه پيشنهاد آزادي در دورانهاي بردگي و غير ذلك. دو جملهي بعدي در جملات مورد تفسير مربوط به هدفدار بودن حيات آدميان است كه در يكي از مجلدات گذشته مشروحا بحث شده است. و جملهي بعدي هدايت و ابلاغ حقائق بوسيلهي پيامبران و عقول و وجدانهاي انسانها را تذكر ميدهد كه در تفسير بعضي از خطبههاي گذشته مطرح شده است. همچنين علم خداوندي و تعيين اجلها نيز در گذشته بررسي شده است.
***
«و عمر فيكم نبيه ازمانا، حتي اكمل له و لكم فيما انزل من كتابه دينه الذي رضي لنفسه و انهي اليكم علي لسانه محابه من الاعمال و مكارهه، و نواهيه و اوامره، و القي اليكم المعذره، و اتخذ عليكم الحجه و قدم اليكم بالوعيد و انذركم بين يدي عذاب شديد» (خداوند سبحان پيامبر خود را در ميان شما زمانهائي عمر داد تا اينكه خداوند عزوجل در آنچه كه از كتابش فرستاد ديني را كه براي خود پسنديده بود، براي پيامبر و شما تكميل فرمود و با زبان رسولش آن اعمالي را كه دوست داشت و اعمالي را كه از آنها كراهت داشت، براي شما اعلان و نواهي و اوامر خود را بوسيلهي پيامبرش ابلاغ فرمود. و معذرت خود را (كه پس از آن نميتوانيد عذر بياوريد) براي شما القاء نمود و حجت را بر شما اتخاذ نمود، اخطار (از پليديها) را براي شما پيش انداخت و شما را دربارهي عذاب سختي كه پيش روي شما است، تهديد فرمود.)
خداوند سبحان پيامبرش را به قدري عمر عطا فرمود كه دين را براي او و شما تكميل فرمايد «اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتي و رضيت لكم الاسلام دينا» (امروز براي شما دينتان را تكميل و نعمتم را براي شما تتميم نموده و اسلام را براي شما دين قرار داده و به آن رضايت دادم) زماني را كه پيامبر اكرم در ميان مسلمين گذراند، كم نبود و براي ابلاغ كامل دين الهي كه نجات بخش انسانها در همهي ابعادشان ميباشد، كافي بود و اين زمان با اينكه در حدود بيست و سه سال بود، اگر لطف و مشيت خداوندي شامل حال پيامبر نميگشت، ابلاغ همهي عقائد و احكام و تكاليف اسلامي در همهي ابعادش با آنهمه حوادث و رويدادهاي بزرگ و موانع شديد كه كفار و منافقان سر راه پيامبر ايجاد كرده بودند و با وجود جنگ و دفاع فراوان كه بعضي از مورخين آنها را تا حدود هشتاد واقعهي جنگي شمردهاند، امكانناپذير بود و اين يك كار فوقالعاده و فوق طبيعي بوده است كه هنوز تحليلگران ظهور اسلام و گسترش آن، نتوانستهاند از عهدهي تحليل و تفسير آن برآيند.
اگر وقايع جنگي را حساب كنيم، پيامبر اكرم (ص) در هر سال در حدود سه جنگ يا دفاع را رهبري فرموده است. با اينحال پيامبر اكرم فراگيرترين قوانين حقوقي و اخلاقي و طرق هستيشناسي و احكام و تكاليف فقهي در همهي ابعاد زندگي را در حد اعلا تبليغ فرموده است. مجموعهي اين دستورات شامل همهي آنچه كه محبوب و يا مورد كراهت، مامور به يا منهي عنه خداوند متعال ميباشد در طول زمان عمر پيامبر اكرم با زبان آن حضرت بيان شده و حجت را براي شما تمام كرده است. وعيد و تهديد دربارهي عذاب شديدي كه در انتظار تخلف كنندگان و منحرفين از دستورات الهي نموده است. «قل انما اعظكم بواحده ان تقوموا لله مثني و فرادي ثم تتفكروا ما بصاحبكم من جنه ان هو الا نذير لكم بين يدي عذاب شديد» (به آنان بگو: جز اين نيست كه من شما رابه يك موعظه وعظ ميكنم: براي خدا برخيزيد- دو تا دو تا و يك به يك، سپس بينديشيد صاحب شما جنون ندارد، او جز تهديد كنندهي شما دربارهي عذاب سختي كه در پيش است، نيست). من بيش از يك وعظ براي شما ندارم و آن اينست كه براي خدا قيام كنيد آن صحنههاي بزرگ كه عامل وجود در پيش دارد و آن امواج حوادث بزرگ كه كارگاه خلقت در پشت سر گذاشته است و بطور كلي آن آهنگ بزرگي كه در جهان هستي نواخته ميشود، يقين بدانيد كه از آيندهي بسيار بسيار بااهميت و باعظمتي خبر ميدهند.
اولاد آدم هر اندازه هم گوشهايش را محكم بگيرد، باز اين صدا را خواهد شنيد:
كار من و تو بدين درازي كوتاه كنم كه نيست بازي (نظامي)
اولاد آدم هر اندازه هم چشمهايش را محكم ببندند، باز منظرهي داراي آهنگ بزرگ هستي را خواهد ديد-
خراميدن لاجوردي سپهر همان گرد گرديدن ماه و مهر
مپندار كز بهر بازيگري است سراپردهاي اينچنين سرسريست
درين پرده يكرشته بيكار نيست سر رشته بر ما پديدار نيست
«لا تطلع الشمس و لاتغيب الا لامر شانه عجيب ابوالعتاهيه»(آفتاب طلوع و غروب نميكند مگر براي يك امر بسيار شگفتانگيز)
داستان مردم و كوچك ديدن جهان هستي و آنچه در آن ميگذرد و گستاخيهاي جاهلانهي نادانان با بياعتنائي به اين كار شگفتانگيز و محيرالعقولي كه در جهان هستي انجام ميگيرد، همان داستان روستائي است كه شيري آمد و گاو او را در طويله خورد و بر جاي گاو نشست. روستائي گاو در آخور ببست شير گاوش خورد و بر جايش نشست روستائي شد در آخور سوي گاو گاو را ميجست شب آن كنجكاو دست ميماليد بر اعضاي شير پشت و پهلو گاه بالا گاه زير گفت شير ار روشني افزون بدي زهرهاش بدريدي و دل خون شدي اينچنين گستاخ زان ميخاردم كاو در اين شب گاو ميپنداردم انسان سادهلوح ميبيند كه وقتي كه ميخواهد اشياء را ببيند، چشمانش را باز ميكند، آنها را ميبيند و اگر آن اشياء در فاصلهي دور باشند، حركت ميكند و ميرود آنها را از نزديك ميبيند يا با وسيلهاي آنها را نزديك خود ميآورد و با خويشتن چنين ميگويد: كه اينها چيزي نيستند، زيرا تسليم بينائي من ميباشند. باز ميبيند روي اجسام زميني قدم ميگذارد و راه ميرود و آنها از زير پاي او فرار نميكنند و هيچ سر و صدائي هم راه نمياندازند، بدين جهت به خود تلقين ميكند كه اينها چيزي نيستند و تسليم پاهاي من ميباشند. و بطور كلي اين انسان بينوا ميبيند كه تا حدود زيادي اجزاء عالم طبيعت را ميشناسد و با ارادهي خود در آنها تصرف ميكند و دگرگونشان ميسازد. خوب، اينها هم كه چيزي نيستند زيرا من همهي آنها را شناخته و با ميل و ارادهي خود در آنها تصرف مينمايم.
حال تو بيا به اين سادهلوح و بينوا اثبات كن كه:
هر قطرهاي در اين ره صد بحر آتشين است دردا كه اين معما شرح و بيان ندارد (حافظ)
و اثبات كن كه-
بهر جزئي ز كل كان نيست گردد كل اندر دم ز امكان نيست گردد
جهان كل است و در هر طرفهالعين عدم گردد و لايبقي زمانين
دگر باره شود پيدا جهاني بهر لحظه زمين و آسماني (شيخ محمود شبستري)
و اثبات كن كه هر كوچكترين ذرهاي در عالم اجسام همانند يك منظومهي شمسي است،
آفتابي در يكي ذره نهان ناگهان آن ذره بگشايد دهان
ذره ذره گردد افلاك و زمين پيش از آن خورشيد چونجست از كمين
و اثبات كن كه-
از تو اي جزئي ز كلها مختلط فهم ميكن حالت هر منبسط
اصرار كن بلكه بفهمد كه چه استعدادي لازم است كه اين غارنشين (باصطلاح دوران اخير) از غار درآيد و از كرات دور دست فضائي اطلاع بدست بياورد و گام روي آن كرات بگذارد. و چه استعدادي لازم است كه به آنهمه اكتشافات و اختراعات دست بزند و چه استعدادي دارد و چرا بايد كه چنين حركت بهتآور را پيش بگيرد و بگويد:
از جمادي مردم و نامي شدم وز نما مردم ز حيوان سر زدم
مردم از حيواني و آدم شدم پس چه ترسم كي ز مردن كم شدم
حملهي ديگر بميرم از بشر تا برآرم از ملائك بال و پر
از ملك هم بايدم جستن ز جو كل شيئي هالك الا وجهه
بار ديگر از ملك پران شوم آنچه آن در وهم نايد آن شوم
پس عدم گردم عدم چون ارغنون گويدم انا اليه راجعون
پاسخ همهي اين مسائل كه شما مطرح كردهايد، براي آن سادهلوح زيركنما و جاهل عالم صورت آماده است. او با كمال اطمينان خاطر خواهد گفت: من آن قطره را كه ميگوئيد: صد بحر آتشين است، آنرا و هزاران برابر آنرا هر روز توي طشت ميريزم و ميدهم به گاوم و گاوم آنها را ميآشامد و سپس به صورت بول آنها را بيرون ميريزد! جزء و كل كه ميگوئي، من اينقدر احمق نيستم كه ندانم آستين لباس من جزئي از لباس من است و دست من جزئي از بدنم. مقصود چيست؟ من نميفهمم دگر باره شود پيدا جهاني بهر لحظه زمين و آسماني قطعا دروغ ميگوئي، زيرا خانهاي را كه ساختهام و در آن سكونت دارم، بيش از پنجاه سال است كه به همين حال فعلي است و هيچ تغييري هم پيدا نكرده است!! اين سخن را كه ميگوئي: هر كوچكترين ذرهاي در عالم اجسام همانند يك منظومهي شمسي است و سپس براي من شعر هم ميخواني كه-
آفتابي در يكي ذره نهان ناگهان آن ذره بگشايد دهان
ذره ذره گردد افلاك و زمين پيش از آن خورشيد چون جست از كمين
من از آن ذرهها نه صدها نه هزاران نه ميليونها نه ميلياردها بلكه ذرههائي بينهايت با آن منظومههاي شمسي كه دارند، ميخورم و از آنها مصالح ساختماني ميسازم، كاسه و كوزه درست ميكنم و حتي يكي از آنها هم تاكنون فرياد نزده است كه به من توهين مكن!! دربارهي اين انسان كه ميگوئي: از تو اي جزئي ز كلها مختلط فهم ميكن حالت هر منبسط و صدها مطلب ديگر. اولا صراحتا بتو بگويم: هزاران فرد از اين مختلط از كلها را خودم در ميدان جنگ كشته و لاشهي آنها را طعمهي لاشخوران نمودهام و با اينحال نه زمين به آسمان رفته و نه آسمان به زمين آمده است. و اينكه ميگوئي انسان داراي آن استعدادها و آن حركت تكاملي است، همين ديروز بود كه با يك سيلي آتشين كه بصورت يكي از آن انسانها نواختم، نقش زمينش كردم و مانند يك كلوخ پاره زير پايم متلاشياش نمودم!! اين جملات را كه مانند سئوال و جواب عرض كرديم، چنين نبوده است كه تاكنون با كمال صراحت ميان دو انسان مطرح شده است، ولي در طرز تفكرات بعضي مردم دقت كنيد، خواهيد ديد: كه واقعا در اين دنيا چشمان آنان جز سايهها و اشباح درهم و برهمي كه آنان زندگي خود را بايد در ميان آنها ادامه بدهند، بس ميكنند چيز ديگري نيست. بگذريد از اينان كه اگر اينان نخواهند بفهمند كه در كجا زندگي ميكنند و معناي زندگي چيست؟ شما نه مسئول و وكيل و قيم آنان هستيد و نه طرز تفكرات آنان موجب دگرگوني واقعيتها خواهد بود.
و بهر حال هر چه بيشتر و دقيقتر دربارهي جهان و انساني كه در آن زندگي ميكند فكر ميكنيم، عظمت و اهميت آهنگي را كه در جهان هستي نواخته ميشود بهتر و روشنتر ميفهميم و درك ميكنيم كه كار بسيار بزرگي در اين جهان صورت ميگيرد كه همه چيز در خود آن نيست، بلكه وضع بسيار بااهميتي را نشان ميدهد كه در پشت سر آن است، لذا هم نيل به سعادت و فوز و فلاحي كه از اين كار بزرگ نصيب انسان خواهد شد، خيلي باعظمت است و هم شكست و سقوط وي. شكست و سقوطي كه اسنان داراي استعدادها و امكانات و حجتهائي كه براي او عرضه شده است. همان عذاب شديد و عذاب اليم است كه در قرآن آمده و در جملهي اميرالمومنين (ع) كه مورد تفسير ما است اقتباس شده است.
***
«فاستدركوا بقيه ايامكم، و اصبروا لها انفسكم فانها قليل في كثير الايام التي تكون منهم فيها الغفله و التشاغل عن الموعظه و لا ترخصوا لانفسكم فتذهب بكم الرخص مذاهب الظلمه» (بقيه روزگار عمرتان را دريابيد، و نفس خود را به تحمل (تهذيب نفس و تقوي) در اين روزگار باقيمانده وادار نمائيد، اين روزهاي تحمل در برابر آن روزهاي فراوان كه در غفلت فرو رفته و از پند و اندرز اعراض نمودهايد، اندك است و نفس خود را (به آنچه كه ميخواهد) رها نكنيد، زيرا رهائي نفس، شما را به راههاي ستمكاران رهنمون ميگردد).
نفس خود را در اين چند روز گذران رها نكنيد و وادار به تحمل و شكيبائي نمائيد اگر نفس يا خودطبيعي را كه جز غلطيدن در شهوات و متورم ساختن خود با خيالات كار ديگري ندارد، رها كنيم، نه تنها خود از دست ما ميرود و ديگر تسلطي بر او نخواهيم داشت، بلكه خود ما را هم با زنجير بسيار محكمي كه دارد، بدنبال خود ميكشد و ميبرد آنجا كه خاطرخواه او است و آنچه را كه خودطبيعي يا نفس اماره ميخواهد، همانست كه نخست همهي سرمايهي وجود آدمي را ميسوزاند سپس موجوديت خود را هم مانند يك قطعه هيزم در آن آتش مياندازد و تا انسان به خود بيايد خاكستر سرمايه و خرمن هستياش بباد فنا رفته است. اگر انسان محاسبهي درست و دقيقي دربارهي اوقات گرانبهاي عمرش به عمل بياورد، خواهد ديد كه زمان اندكي به فكر سپس چه؟، پس چه بايد كرد؟ بس است، پس از اين بايد به فكر سرمايهي زندگيام باشم مشغول ميشود كه اگر مستي و ناهشياري وي تا آخرين نفس ادامه پيدا نكند، اين زمان اندك همان ساليان آخر عمر است كه علائق و ارتباطات نفساني وي با لذائذ و خوشيهاي دنيا بطور اجباري منتفي گشته است، يعني چنگالها دندانهايش را گذشت ساليان عمر كند نموده و از كار انداخته است. با اينحال اميرالمومنين توصيه ميفرمايد: همان چند روز باقيمانده هم غنيمت و فرصتي است كه نبايد از دست داد و نبايد گذاشت بكلي آب از سر بگذرد و پاي به لب گور برسد كه همه چيز تمام شود و از بين برود-
چند عمر اندر پس آب سكندر بگذرد بگذر از ظلمات تن تا آبت از سر بگذرد
برد نقد عمر نراد سپهرت پاك تو هي بگردان طاس تا دادت ز ششدر بگذرد (حجت الاسلام نير)
اميرالمومنين (ع) ميفرمايد: نفس را رها نكنيد، زيرا شما را به راههاي ستمكاران رهنمون ميشود. خواه كلمهاي كه در جملهي آن حضرت آمده است، ظلمت به معناي تاريكي باشد، يا ظلمه بمعناي ظالمان، تفاوتي چندان نميكند، زيرا تا درون يك انسان را ظلمت فرا نگيرد، هرگز دست بر ظلم نميآلايد. بهر حال معناي جمله بسيار روشن و در عاليترين حد آموزنده ميباشد. دليل اين مسئله كه اگر نفس رها شود راه ستمكاران را پيش ميگيرد، اينست كه نفس كه عبارتست از خودطبيعي كاري جز به فعليت رساندن غرائز و كوشش براي اشباع آنها ندارد، هيچ اصل و قيد و بندي در كار خود نميشناسد، بلكه دائما يك مبارزهي آشتيناپذير با هر گونه اصل و قيد و بندي دارد كه ميخواهد آنرا مهار نمايد. از طرف ديگر سرمايهي دروني انسان مانند عقل و انديشه و حقگرائي و واقعجوئي وي نظم و قانون محكمي دارد كه نميتواند متحمل امواج بي سر و ته و ضربههاي شديد خودطبيعي بوده باشد، چنانكه حقوق و مقررات زندگي ديگر انسانها نميتواند متحمل امواج طوفاني و ضربههاي شديد يك يا چند فرد از انسان بوده باشد كه اميال و هواهاي نفساني وي مانند كوه آتشفشان بوجود ميآورد و هيچ اصل و قانوني را نميشناسد.
بنابراين، رها شدن نفس (خودطبيعي) همان و قانونشكني همان، چه قانون مربوط به همهي ابعاد موجوديت انسان و چه حقوق ديگران. در نتيجه رهائي نفس علتي است كه ظلم دربارهي خويشتن و ديگران را مانند معلول قطعي بدنبال خود خواهد آورد. اين نكته را هم متذكر شويم كه وقيحترين و زشت ترين ظلمي كه يك نفس مرتكب ميشود، اينست كه كار خود را توجيه نمايد و ظلم را بگردن طبيعت انساني و عوامل ديگر بيندازد و به خود چنين تلقين كند كه فعاليت غرايز حيواني از مختصات آن غرائز است و جلوگيري از مختصات در حقيقت قيچي كردن خود غرائز است كه مبارزه با طبيعت است! اين توجيه كنندهي وقاحتها نميداند كه اولا رها كردن نفس تا هر مختصي را كه بخواهد بروز بدهد، يك مبارزه بيامان (كه وقيحتر از ناداني به حقيقت) با طبيعت با اهميت خود را كه همان عقل و انديشه و حقگرائي و واقعجوئي است، در بر دارد كه موجب نابودي همهي موجوديت او خواهد گشت. ثانيا- اگر اين فعاليتهاي بيمهار غرائز كه همهي اصول و قوانين را ميسوزاند و انسان نفسپرست مانند كودك از شعلههاي آن لذت ميبرد، مختصات قانوني نفس بودند، پس آن اضطراب و دلهره و پشيماني كه پس از اشباع آن فعاليتها درون آدمي را فرا ميگيرد، چيست؟ و آن صداي بسيار ضعيف در درون كه در جهان برونذات صدائي قويتر و موثرتر از آن پيدا نميشود، چه ميگويد؟
اي هميشه حاجت ما را پناه بار ديگر ما غلط كرديم راه
دمبدم وابستهي دام نويم هر يكي گر باز و سيمرغي شويم
صد هزاران دام و دانه است اي خدا ما چو مرغان حريص و بينوا
مگر نفس و نفسپرست در برابر اين هشدار شما ساكت مينشيند و يا ميگويد: شما راست ميگوئيد، من اشتباه ميكنم؟! نه هرگز، اين دفعه با يك چماق بسيار نيرومندتر و برانتر از چماق تكفير قرون و سلطائيها كه (چماق علم ناميده ميشود) بر سر شما كوبيده خواهد گفت: اين اضطراب و سر و صداي دروني كه دم از آن ميزنيد، چيزي جز اضطراب و سر و صداي سركوبي غرائز چيز ديگري نيست! برو علم ياد بگير، امروزه اين مسائل بوسيلهي علم حل شده است! بايد به اين نفسهاي مجسم و نفسپرستان گفت: اي حامي علم بيگانه از علم، چه ضرري داشت كه مقداري تحمل مطالعه به خود ميدادي و از سرگذشت بسيار باشكوه علم اطلاع پيدا ميكردي كه در حدود هفتصد سال پيش در تفكرات اسلامي امثال اين مسائل طرح شده و دربارهي آنها انديشههاي مثمر انجام گرفته است:
حافظان را گر نبيني اي عيار اختيار خود ببين بياختيار
روي در انكار حافظ بردهاي نام تهديدات نفسش كردهاي!
تو كه ادعاي عشق به علم سردادهاي حداقل چند دقيقهاي هم به مطالعهي درون خود بپرداز. خواهي ديد تو من داري، تو شخصيت داري و مقداري از كارهاي تو با نظاره و سلطهي آن من يا شخصيت كه كار اختياري ناميده ميشود انجام ميگيرد و در انجام دادن اين گونه كارها، بهتر از همه ميفهمي كه كار صادر شده واقعا كار تست نه معلول يك مشت عوامل جبري. آيا در اين موقع احساس نميكني كه كار مستند به شخصيت تست؟! قطعا چنين است. تو با كمال وضوح ميفهمي كه كار مستند به شخصيت تست. حال اين سئوال پيش ميآيد كه آيا شخصيت تو آن اضطراب و سر و صداي دروني را درك ميكند يا درك نميكند، اگر درك نميكند، بحثي با تو وجود ندارد، زيرا ما شخصيتي در درون آدميان سراغ نداريم كه از چنان پديدههاي بااهميت (اضطراب و سر و صداي دروني) اطلاعي نداشته باشد، چگونه ميتوان شخصيت را از آن پديدهها بياطلاع و غافل دانست، با اينكه آن پديدهها آرامش شخصيت را بر هم ميزند و حتي گاهي كه آن پديدهها شدت دارند، شخصيت تا سرحد بيماري و اختلال پيش ميرود. بنابراين، يا خود شخصيت است كه حافظ درون آدمي از تاخت و تاز بيحساب خودطبيعي است و يا نيروئي دارد كه حفظ درون را از آن تاخت و تاز به عهده ميگيرد و در موقعي كه خود طبيعي ميخواهد درون را اشغال كند با اضطراب و سر و صدا به شخصيت هشدار ميدهد. حال تو كه از علم دفاع ميكني، در صدد پوشانيدن اضطرابات و ندامتها و صداهاي دروني برآمده و به خويشتن و ديگران تحليل علمي براه انداخته و ميگوئي: آن پديدهها جز تهديدات غرائز چيز ديگري نيستند! براي اثبات چنين مدعاي بياساس مجبور ميگردي كه اقدام به انكار شخصيت از درون آدميان نمائي و با تبديل انسانها به حيوانها و كسها به چيزها علم را بحد نصاب برساني!!
***
«و لاتداهنوا فيهجم بكم الادهان علي المعصيه» (مداهنه و تملق و چاپلوسي نكنيد، كه شما را به ارتكاب معصيت ميكشاند).
مداهنه و تملق يكي از عوامل انحراف و افتادن در معصيت است احتمال ميرود كه جملهي مورد تفسير مربوط به جملات سابق باشد كه مربوط به مهار كردن نفس است، بنابراين، معناي جمله چنين ميشود كه با نفس خويشتن مداهنه و تملق نكنيد، كه شما را به معصيت ميكشاند و احتمال دوم اينست كه جملهي مستقلي در نهي از مداهنه بطور عموم بوده باشد كه شامل تملقگوئي به نفس خويشتن و به ديگران ميباشد. اصل مداهنه از دهن به معناي روغن و چربي ميباشد و اين كلمه در تملق و سازش بياساس و چاپلوسي بكار ميرود و هدف از آن تطبيق وضع و خواستههاي خويش با طرف مقابل است كه در فارسي چربزباني و چاپلوسي نيز گفته ميشود و اين پديدهي زشت ناشي از بيشخصيتي و ناتواني از ارزيابي اصول و ارزشها است.
اگر مداهنه با نفس خويشتن بوده باشد، به معناي ناديده گرفتن قبح تمايلات و شهوات نفس و سازش بياساس با آن ميباشد كه خودفريبي نيز ناميده ميشود. آدمي با مداهنه و چاپلوسي با نفس خويشتن با كمال صراحت بيشخصيتي خود را اعلان ميكند و به زانو درآمدن خود در برابر نفس اعتراف مينمايد. وي در اين موقع عظمت و ارزشهاي اخلاقي و مذهبي را بكلي زير پا ميگذارد و نفس را مسلط بر خويشتن ميسازد. و اگر مداهنه با ديگران بوده باشد.
به اضافهي همهي آن زشتيها و نابكاريها كه در تملق بنفس مرتكب شده است، نظم زندگي اجتماعي انسانها را هم مختل ميسازد، مخصوصا اگر طرف مقابل به جهت ضعف شخصيت آن تملقها و چاپلوسيها را باور كند و متورم شود و دروغها را صحيح و خلاف واقعها را واقع و فريبكاريها را حقيقت تلقي نمايد. اين پديدهي زشت و باور كردن آن، يكي از شايعترين ضعفهاي بشري است كه منتفي ساختن و مقاومت در برابر آن، كار هر كسي نيست. توجه به اينكه-
هر كه را مردم سجودي ميكنند زهرها در جان او ميآكنند
توجهي است كه به مقدمات زيادي احتياج دارد. تحت تاثير قرار نگرفتن در برابر خم و راست شدنها و تصديق نكردن زشتيها و ناروائيها و نابخرديها بدون آگاهي به عظمت شخصيت و بدون توجه به ضررهاي جبران ناپذيري كه در پي دارند. امكانناپذير ميباشد. اگر مردم همهي دورانها دست از تملق و چربزباني و چاپلوسي در برابر قدرتمندان و صاحبان امتياز برميداشتند و با ملاك حقايق و واقعيات بيپرده با آنان روياروي ميشدند، با دست خود چنگيزها و سزار بورژيا و تيمور لنگها و نرونها به وجود نميآوردند. چنين احساس ميشود كه تا انسانهائي خود را بوسيلهي تملق ميش نسازند، انسانهائي ديگر پلنگ و گرگ نميشوند.