«الحمدلله و ان اتي الدهر بالخطب الفادح و الحدث الجليل» (سپاس مر خدا را است، اگر چه روزگار حادثهاي بسيار سنگين و رويدادهاي بزرگ را پيش آورده است).
سپاس مر خدا را است حتي در ناگوارترين حالات زندگي:
اين يك مقام بسيار والائي از تسليم و عبوديت است كه اميرالمومنين عليهالسلام داراي آن بوده و آموزندهترين اصل در حيات معقول انساني است كه بدون برخورداري از آن، زندگي جز يك جنبش بيمعني چيز ديگري نيست. نخست ميپردازيم به بيان آن حادثهي سنگين و بسيار تلخ كه براي اميرالمومنين عليهالسلام پيش آمده بود و سپس مسائلي را دربارهي ناگواريها و تلخيها كه شرور ناميده ميشود، مطرح مينمائيم. اما حادثهي سنگين و بسيار تلخ كه پيش آمده بود، مسئلهي حكميت بود كه از پيشرفت اميرالمومنين در جنگهاي صفين با معاويهي قدرت پرست ماكياولي صفت جلوگيري نمود. اين داستان با تدبير شاگرد ماكياولي معاويه انجام گرفت. بدين ترتيب كه هنگامي كه معاويه پيروزي اميرالمومنين را احساس كرد، با عمرو بن عاص كه همهي شخصيت و ابديت خود را به معاويه فروخته بود، به مشورت پرداخت. عمرو بن عاص خدعهگر و نيرنگ ساز به معاويه پيشنهاد كرد كه قرآن را در سر نيزهها كنند و فرياد بزنند ما بايد دربارهي اين جنگ و اختلاف به قرآن رجوع كنيم و آن را ميان طرفين حكم قرار دهيم.
در به راه انداختن اين مكر شيطاني چنان مهارتي به خرج دادهاند كه افراد فراواني از سپاهيان علينشناس اميرالمومنين نيز فريب خورده و همين درخواست را از آن حضرت تقاضا كردند بنا به تحقيق بعضي از مورخين جاسوسان و هواداران معاويه براي اشاعه و همهگير نمودن اين درخواست تصنعي و مكارانه سخت دست بكار شده نظم و انضباط سپاهيان اميرالمومنين را بر هم زدند. هر چه علي بن ابيطالب و ياران خالص و وفادارش فرياد زدند كه اي مردم، فريب اين ظاهرسازي را نخوريد اينان دروغ ميگويند، اينان قرآن را نميشناسند، اثري نكرد و حتي خود اميرالمومنين دستور به انداختن قرآنها از سر نيزهها كه در مقابل قرآن ناطق، وسيلهي بازيهاي ماكياولي قرار گرفته بود صادر فرمود. با اينحال دنيا پرستان دَد صفت و هواخواهان سفرههاي رنگارنگ معاويه بر آشوب و فتنهگري خود افزودند و اميرالمومنين را با توسل به اكثريت وادار به قبول حكميت نمودند، با اينكه آن حضرت سخت مخالفت فرمود و در سخنان خود كه در نهجالبلاغه آمده است، بارها به اين مخالفت صريح و شديد خود اشاره فرموده است.
پس از اين مرحلهي ننگآور، مرحلهي ننگآورتري شروع ميشود كه عبارت بود از حكم كردن ابوموسي اشعري از طرف اميرالمومنين، مردي بظاهر سادهلوح و در باطن هواخواه عبدالله بن عمر براي خلافت در برابر اميرالمومنين خليفهالله در صورتي كه اميرالمومنين فرمود: اگر اين حكميت را ضروري ميدانيد ابنعباس را بفرستيد نه ابوموسي را. به اضافه اينكه كساني كه ابوموسي را براي مقابله با عمرو عاص انتخاب كردند، همان كساني بودند كه بعدها اعضاي گروه خوارج شده بر اميرالمومنين طغيان نمودند در صورتي كه حكم از طرف معاويه عمرو بن عاص حيلهگر خودفروخته بود.
با اينكه مطابق تواريخ و سخناني كه از اميرالمومنين در نهجالبلاغه آمده است قرار بر اين بود كه اين دو حكم مطابق قرآن كه كتاب الهي است حكم كنند، ولي حكم اين دو نفر از قرآن بيخبر به يك بازي كودكانهاي مستند شد كه هر انسان مطلع را ميخنداند. قضيه بدين قرار است كه اين دو نفر علينشناس و يا به عبارت بعضي از مورخين اين دو مخالف علي و عدالتش، پس از مقداري گفتگو به اين نتيجه رسيدند كه اميرالمومنين و معاويه را عزل نمايند و موضوع را به شوري و انتخاب واگذار كنند!! اگر بخواهيد ماهيت و ارزش آن گفتگوها و تبادل نظرها را كه مابين اين دو مخالف اميرالمومنين، از نتيجهاي كه به آن رسيدهاند درك كنيد. نتيجه اين بود كه مقداري به يكديگر تعارف نموده عمرو بن عاص پيشنهاد ميكند كه تو موكل خودت (علي (ع) را از خلافت عزل كرن. ولي عمرو بن عاص گفت: مردم شاهد باشيد و بدانيد كه ابوموسي علي را عزل كرد، ولي من موكل خودم (معاويه) را تثبيت ميكنم!!! هيچ انساني را اگر از حداقل آگاهي برخوردار باشد، نميتوان پيدا كرد كه مسخره بودن اين داستان را درك نكند و نفهمد كه اين يك قضيهي كاملا ساختگي در ميان طرفين بوده است كه در ظاهر با آن عزل و اقرار مسخره و كودكانه بروز كرده است.
داستان حكميت يكي از تلخترين رويدادهاي زندگي اميرالمومنين (ع):
قضاياي بسيار تلخ و ناگواري كه در اين داستان وجود دارد:
قضيهي يكم- هنگامي كه سپاهيان معاويه قرآنها را به حيلهگري عمرو بن عاص خود فروش بر نيزهها بلند كردند، و اختلاف ميان سپاهيان اميرالمومنين (ع) انداختند، اميرالمومنين رو به بارگاه خدا نموده عرض كرد: «اللهم انك تعلم انهم ما الكتاب يريدون فاجكم بيننا و بينهم انك انت الحكم الحق المبين» (پروردگارا تو قطعا ميداني كه آنان از اين وا قرآنا به راه انداختن، قرآن را قصد نميكنند، پس ميان ما و آنان تو حكم فرما، توئي حاكم حق آشكار). ملاحظه ميشود كه اميرالمومنين يقين دارد كه خصم تبهكار و بيشرم حيلهاي به راه انداخته است و مقصود آنان جز افسرده و سرد كردن سپاهيان آن بزرگوار در هنگامي كه علامات پيروزي آنان آشكار شده است، نبوده است. او به خوبي عواقب وخيم اين حيلهگري را ميداند و يقين دارد كه اين مكر شيطاني همهي زحمات و فداكاريهاي او را در جنگهاي صفين بحسب ظاهر و از ديدگاه مردم معمولي به باد فنا خواهد داد و در سرنوشت آيندهي جنگ، بلكه همهي مسائل اجتماعي مسلمين اثر خواهد گذاشت.
ابن ابيالحديد جملاتي ديگر از اميرالمومنين دربارهي هشدار دادن به سپاهيان خود نقل ميكند كه فرمود: «ايها الناس اني احق من اجاب الي كتاب الله و لكن معاويه و عمروبن العاص، و ابن ابيمعيط و ابن ابيسرح و ابن مسلمه ليسوا باصحاب دين و لا قرآن اني اعرف بهم منكم، صحبتهم صغارا و رجالا و كانوا شر صغار و شر رجال و يحكم انها كلمه حق يراد بها الباطل! انهم ما رفعوها لانهم يعرفونها و يعلمون بها، و لكنها الخديعه و الوهن و المكيده! اعيروني سواعدكم و جماجمكم ساعه واحده فقد بلغ الحق مقطعه و لم يبق الا ان يقطع دابر القوم الذين ظلموا». (اي مردم، من شايستهترين كسي هستم كه كتاب خدا را اجابت كرده و آن را پذيرفتهام. و لكن معاويه و عمرو بن عاص و ابن ابيمعيط و ابن مسلمه نه با دين سر و كاري دارند و نه با قرآن. من بهتر از شما آنان را ميشناسم، من آنان را هم در دوراني كه كوچك بودند ميديدم و هم در دوران بزرگيشان (با من كوچكها وبزرگهايشان را از سابق) ميشناسم، آنان بدترين كوچكها و بزرگهاي جامعه بودند. واي بر شما، سخني كه آنان از راه مكرپردازي به راه انداختهاند، سخني است حقنما با مقصود باطل. آنان قرآن را كه بلند كردهاند، نه از آنرو است كه آن را ميشناسند و به آن عمل ميكنند، بلكه اين يك نيرنگ و سستي و حيلهگري است! شما بيائيد يك ساعت بازوان و جمجمههاي خود را به من بسپاريد، اكنون حق به مقطع خود رسيده و چيزي نمانده است كه دنبالهي ستمكاران قطع شود).
قضيهي دوم- اختلاف و پراكندگي آراء سپاهيان اميرالمومنين به قدري شدت گرفت و فريبكاري معاويهپرستان در مردم سادهلوح سپاهيان اميرالمومنين به قدري اوج گرفت كه حضرت فرمود: «الا اني كنت امس اميرالمومنين فاصبحت مامورا و كنت ناهيا فاصبحت منهيا و قد احببتم البقاء و ليس لي ان احملكم علي ما تكرهون ثم قعد» (بدانيد من تا ديروز زمامدار و اميرالمومنين بودم، امروز مامورم و تا ديروز نهي ميكردم، امروز نهي به من ميشود. شما ادامهي زندگي در اين دنيا را دوست ميداريد و براي من لزومي ندارد كه شما را به آنچه كه كراهت داريد مجبور كنم).
اگر در سخنان اميرالمومنين در آغاز زمامداريش دقت كنيم كه فرمود: اگر با حضور جمعي از مردم كه به ياري من برخاستهاند، حجت الهي بر من تمام نميشد، من اين زمامداري را نميپذيرفتم به اين نتيجه ميرسيم كه شرط قيام عملي پيشواي الهي وجود ياوران و تلاش و فداكاري آنان تحت رهبري آن پيشوا است، لذا وقتي كه ميبينيد مردمي كه اجتماع آنان حجت را براي قيام آن پيشوا تمام كرده بود، امروز عقب نشيني نموده و زندگي دنيوي پر از عار و ننگ را بر جهاد في سبيلالله ترجيح داده و او را تنها ميگذارند، با كمال تلخي و ناگواري و تاسف آنان را به حال خود ميگذارد و اجبار نميكند.
قضيهي سوم- اجبار اميرالمومنين به قبول حكميت ابوموسي اشعري از طرف اميرالمومنين (ع) اين اجبار كنندگان عبارت بودند از اشعث بن قيس و گروهي كه بعدها اعضاي گروه خوارج گشتند. اميرالمومنين فرمود: من به حكميت ابوموسي راضي نيستم و او را شايستهي اين امر نميدانم. اشعث و زيد بن حصين و مسعر بن فدكي و گروهي ديگر از قراء اصرار ورزيدند كه ما جز به ابوموسي رضايت نميدهيم، زيرا او ما را از اين وضعي كه پيش آمده است برحذر داشته بود! اميرالمومنين بار ديگر فرمود: او مورد رضايت من نيست، زيرا او از من جدا شده و مردم را از پيرامون من متفرق كرده است و از من فرار كرد تا پس از ماهها به او امان دادم. اينست ابنعباس، من اين حكميت را به او واگذار ميكنم. اشخاص نامبرده و گروه مزبور به شدت در مقابل اين پيشنهاد اميرالمومنين مقاومت كردند … تا آنجا كه اميرالمومنين فرمود: هر كاري كه ميخواهيد انجام دهيد. محققاني كه با ديدن اين جريان و تحريكات پشت پرده و خيانتكاريهاي آن مردم از خدا و اسلام بيخبر، باز ميخواهد قضاياي حكميت را طبيعي و صحيح تلقي نمايند، بايد پاسخي هم به عقل و وجدانشان مهيا كنند و يك جواب هم براي خدا در آن روز كه در پيشگاه الهي خواهند ايستاد. ميتوان گفت: اين اجبار وقيحانه را كه دربارهي تحميل ابوموسي اشعري بر اميرالمومنين روا داشتهاند، از تلخترين رويدادهاي زندگي آن حضرت بوده است. عمرو بن عاص براي علي بن ابيطالب سرنوشت تعيين ميكند!!!!
بيائيد اين حادثه را تفسير كنيد، خوب بينديشيد، و معناي اين حادثه را كه حتي ميتواند به تنهائي فلسفهها و انسانشناسيها را در نظر اشخاصي دگرگون بسازد، خوب درك كنيد. به عشاق دلباختهي دنيا خبر بدهيد تا بيايند در اين رويداد وقيح اظهار نظر كنند. از پيروان تفكرات ماكياولي هم خواهش كنيد كه آنان نيز تشريف بياورند! و نتيجهي تفكر اتشان را در ريختن آبروي اصول انساني تماشا كنند. و همهي آنانكه ميگويند: بشر در مسير تكامل عقلاني به مرحلهي اشرف موجودات و سرفصل تكامل رسيده است، قدم رنجه فرموده بيايند و اين حادثه را از نزديك ببينند كه عمرو بن عاص در اين دنيا براي علي بن ابيطالب (ع) سرنوشت تعيين ميكند، يا ميفرمايد!!! چه كسي سرنوشت تعيين مينمايد؟ خفاش براي آفتاب! جهل مطلق براي علم محض! غوطهور در شهوات براي منزهترين شخص از شهوات، ظلمت مطلق براي نور محض! عاشق مقام و رياست براي متنفر از مقام و رياست براي احقاق حق و باطل! از خود بيگانه براي آشناترين شخص با خود! بيگانه از خدا براي عاشق شيفته و بيقرار خدا! بياعتنا به همهي اصول عالي انساني براي خاضعترين انسانها در مقابل اصول عالي انساني! اين حادثهي وقيح و كشنده ي انسانها در اين تاريخ روي داده است و عدهاي از همين مردم هم آن را تاييد نموده و آتشش را برافروختهتر كرده و عدهاي ديگر هم به تماشاي آن پرداختهاند!! اي بشر، تو خيلي جانور پست و محقري، به پستي و حقارت تاييد كنندگان چنان حادثهي عقل كش و وجدان سوز. اي بشر، تو خيلي بزرگ و باعظمتي، به بزرگي و عظمت آن كمال يافتگاني كه در برابر آن حادثهي وقيح جانهاي خود را از دست دادند و يا سوختند و تحمل كردند و نتوانستند از حق روشن و قاطع دفاع كنند.
اينست تاريخ سرگذشت انسانها و ضد انسانها، حقطلب و حقپرست و احتياج به تعليم و تربيت ندارد! او راه خود را به خوبي انتخاب ميكند فقط كاري كه بايد انجام داد، اينست كه بايد شمشير را از بالاي سر او برداشت!! آري، صحيح ميگوئيد!! دليلش هم وجود معاويهها و عمر بن عاصها و اشعثها هستند كه در امتداد تاريخ مشغول متلاشي كردن جسم و جان آدميان ميباشند. بدتر از اين دشمنان انسانيت و اصول آن، هم دستان اب لامنسها هستند كه ميخواهند با قيافهي تصنعي تحليلگري در تاريخ، كار آن دشمنان انسانيت را تصحيح نمايند. حقيقت اينست كه آنان عاشق دلباختهي عمرو بن عاصها نيستند، بلكه دشمنان اصول عالي انساني ميباشند كه به دنبال سزاربورژياها به راه افتاده و رسالت آنان را به عهده گرفتهاند.
با همهي اين تلخيها و ناگواريها، اي خداي بزرگ دهان از سپاس تو نخواهم بست. اينست منطق حيات معقول فرزند ابيطالب (ع) نه تنها در برابر اين تلخيها و ناگواريها دهن به شكوه نميگشايند، نه تنها سخنان ناشايست بر زبان نميآورند و نه تنها در قضاوت دربارهي انسانها به افراط و تفريط دچار نميگردد، نه تنها براي ساكت كردن وجدان الهي خود كه دستور به تحمل و شكيبائي ميدهد، مسئلهي شر و نقص را در جهان خلقت پيش نميكشد، بلكه سپاسگزار پروردگاري است كه او را در كورههاي سوزان آزمايش ميگذارد و با تلخترين حوادث او را روياروي ميسازد، تا فرشتگاني كه در موقع آفرينش آدم (ع) حكمت خلقت او را از خدا پرسيدند، پاسخ خود را دريابند. چرا اميرالمومنين سپاسگذار پروردگارش نباشد، مگر او نيست كه در همهي اشياء و حوادث خداي خود را ميبيند؟ مگر او نيست كه از محاصرهي تنگ حيات محوري نجات پيدا كرده واقعيتها را آنچنانكه هست در مييابد. كيست راستگوتر از فرزند ابيطالب كه ميگويد: «لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا» (اگر پرده از روي واقعيات بر داشته شود بر يقين من افزوده نشود.
بنابراین: فرزند ابيطالب از حيات محوري در قضاوتهايش دربارهي جهان و رويدادهاي تلخ و ناگوار زندگي نجات پيدا كرده و از افق بالاتري مينگرد اين مسئله مهم را كه در جهان طبيعت نقصها و شروري وجود دارد كه موجب شده است بعضيها بگويند كه با عدالت خداوندي سازگار نيست، اغلب فلاسفه و حكماء مطرح كردهاند. براي پاسخ به اين مسئله بعضيها گفتهاند: وجود نقص و شر در جهان طبيعت در مقابل كمال و خير بسيار اندك است و وجود نقص و شر اندك در مقابل خير كثير اشكالي ندارد. اين پاسخ با حكم عقل و منابع اسلامي به اينكه امكان ندارد از خداوند كه خير محض و كمال مطلق است شر و نقصي به وجود بيايد اگر چه بسيار بسيار اندك باشد، مخصوصا با نظر به اينكه در دو مفهوم نقص و شر ناشايستگي وجود دارد كه اسناد آن به خدا غلط است و خطاي بزرگ است. پاسخ ديگر به اين مسئله اين است كه نقص و شر امور عدمي هستند و امور عدمي متعلق جعل و خلقت خداوندي نيستند، بلكه آنچه كه مجعول و مخلوق خداوندي است موجودات است، يا آنچه كه مقتضاي فياضيت الهي است وجود است و خود وجود در هر نشئه و قلمروي باشد خير است، و اما نقص و شر خواص محدود ماهيات است و امور عدمي ميباشند. اين پاسخ مبتني بر يك تحليل عقلاني و ذهني است كه بر فرض صحت آن، استناد نقص و شر را كه به وسيله حس و عقل قابل درك ميباشند، بر خداوند منتفي نميسازد، زيرا با يك عبارت كاملا ساده اگر جهان طبيعت نبود، شر و نقصي هم وجود نداشت و وجود اين طبيعت مستند به خدا و قوانيني است كه او در طبيعت به جريان انداخته است. به نظر ميرسد كه پاسخ حقيقي به مسئله نقصها و شرور بدون حل مسئله حيات محوري امكانپذير نخواهد بود.
توضيح اين پاسخ چنين است كه اگر بر فرض محال يا بر فرض بعيد، هم اكنون خبري صحيح به ما برسد كه همهي كهكشانها و كازارهاي كيهاني به تلاطم افتاده و در حركت خود تغييرات و دگرگونيها داده و همهي وضع منظم كيهاني بر هم خورده است، ولي ضمنا اين خبر را هم بدهند كه هيچ جانداري در اين تلاطمها و انقلابات و دگرگونيها صدمهاي نديده است. با شنيدن اين دو خبر گمان نميرود هيچ كسي ناراحت شود و خم به ابرو بياورد. بلكه بالعكس، با تمام فراغت قلب و آسودگي تعقل خود را به فعاليت وادار نموده در صدد شناخت علل و نتايج آن تلاطمها و انقلابات برخواهد آمد و در صورت امكان اقدام به شناخت وضع جديدي كه براي كيهان پيش آمده است، خواهد نمود و هيچ بحثي دربارهي نقص و شر براي هيچكس مطرح نخواهد گشت. مثال ديگري را در همين كرهي خاكي خود در نظر بگيريم. فرض كنيد امروز ناگهان همهي كوهها و درياها و جنگلها حركت كنند و جابجا شوند، ولي در اين حركت و جابجا شدن حتي يك مورچهاي هم صدمهاي نبيند، آيا باز هم احتمال ميرود كه كسي پيدا شود و دربارهي نقص و شر گفتگوئي كند؟ حال مسئله را مشخصتر و محدودتر ميسازيم: اگر ساختمان بشري طوري بود كه احساس رنج و درد نميكرد، آيا باز هم كسي پيدا ميشد كه سئوال نقص و شر را پيش ميكشيد؟ بنابراين، حكم به وجود نقصها و شرور مستند به قضاوت در حوادث جهان و زندگي با عينك حيات محوري است كه ما به ديدگان خود زدهايم. اميرالمومنين چنين عينك محدود كنندهاي را بر ديدگان خود نزده است تا در برابر آن تلخيها و ناگواريها كه كمتر كسي در تاريخ بشري نظير آنها را ديده است، دهان از سپاس بربندد و به شكوه و گله از عدالت الهي باز كند. اين نكته را هم بايد در نظر بگيريم كه مقصود از حيات در حيات محوري همان زندگي طبيعي محض است كه همواره با دو بال جلب لذت و دفع الم و درد پرواز ميكند، نه حيات معقول كه با اصالتي مافوق لذت و الم حركت ميكند.
***
«و اشهد ان لا اله الا الله لا شريك له، ليس معه اله غيره و ان محمدا عبده و رسوله صلي الله عليه و آله» (و شهادت ميدهم به اينكه معبودي جز خداوند يگانه وجود ندارد، شريك و انبازي براي او نيست، خدائي ديگر با وجود او موجود نيست و شهادت ميدهم به اينكه محمد (ص) بندهي او و فرستادهي اوست، درود خدا بر او و خاندانش باد).
فلسفهي تذكر و زمزمهي دائمي شهادتين در سخنان اميرالمومنين عليهالسلام:
در نهجالبلاغه ذكر شهادتين بارها به ميان آمده است. اين سئوال ممكن است مطرح شود كه اين فرزند ابيطالب كه حقيقت شهادتين در اعماق جانش گسترده و همهي سطوح رواني او را اشغال كرده بود، چه نيازي به ذكر و زمزمهي آن داشته است؟ براي پاسخ از اين سئوال بايد اين اصل رواني را درنظر گرفت كه به ياد آوردن آن عوامل كمال رشد كه در درون آدمي ريشه دوانيده است، يك اشغال محض صفحهي خودآگاه ذهن نيست، بلكه در هر تذكر و يادآوري و به زبان آوردن آن عوامل، همهي قواي دماغي و رواني به هيجان و فعاليت درآمده، اهميت آن عوامل را براي شخص متذكر بيشتر اثبات ميكند و اين تذكر با نظر به تجدد دائمي و حوادث و رويدادهاي زندگي و دگرگوني مستمر موقعيتها، مانند آبياري جديد زندگي با آب حيات بخش آن عوامل ميباشد، به اين معني كه آن عوامل رشد و كمال ضرورت و شايستگي مطلق را براي ادارهي حيات معقول دارند و چه عاملي حيات بخشتر از شهادت به يگانگي خداوند و تبري جستن از هر گونه بتهاي بيجان و جاندار كه رهزنان دائمي مردم رشد نيافته ميباشند.