در علم الهي:
«الحمد لله الذي لم تسبق له حال حالا فيكون اولا قبل ان يكون آخرا و يكون ظاهرا قبل ان يكون باطنا». (ستايش مر خداي را كه حالي از او به حال ديگرش سبقت نگرفته است تا براي وجود و يا حال او آغازي پيش از پايانش بوده باشد و براي او ظاهري باشد پيش از آنكه باطني گردد).
تحول و دگرگونيها راهي بمقام شامخ الهي ندارند:
حركت و سكون و استمرار و توقف، تقدم و تاخر با انواع گوناگوني كه دارند، محصولي از مشيت قاهرهي آن ذات اقدس كه در كارگاه بسيار بزرگ و پهناور هستي بجريان انداخته است. دگرگوني واقعيتها از حالاتي به حالات ديگر بهر نوعي و شكلي كه تصور شود حكايت از وابستگي متغيرات و دگرگون شوندهها و ناتواني آنها در برابر عوامل تغيير مينمايد. حلقههاي زنجيري كائنات چنان وابسته به غيرند كه توقف يك لحظهاي يكي از آن حلقهها، ميتواند همهي آنها را مختل و از مجراي قانوني مقررشان خارج كند. بهمين جهت است كه تاكنون هيچ متفكر آگاهي نتوانسته است احتياج و وابستگي متغيرات را مورد ترديد و انكار قرار بدهد.
ممكن است براي يك مغز در حالات عادي اين انديشه خطور كند كه جهاني وجود دارد در حال دگرگوني و تغير از موقعيتي به موقعيتي ديگر و از حالي به حال مخالف، ولي در اين انديشه كه قانون وابستگي مانند عنصر اساسي براي تغير است، اصلا مورد توجه قرار نگيرد و از حقيقت مسئله به آساني بگذرد و كار علمي و صنعتي و جهانبيني خود را كاملا منطقي تلقي كند، ولي اين بيتوجهي و آسانگرايي در قلمرو معرفت، بهيچ وجه اثري در واقعيت بوجود نميآورد، بهر حال، استغناي مطلق ذات پاك خداوندي از هر موجود و حقيقتي دليل عدم عروض حالات براي آن ذات پاك ميباشد، بهمين جهت است كه ميگوئيم براي وجود باري تعالي امتدادي نيست كه با توالي حالات يكي پس از ديگري، اول و آخري براي آن حالات قابل تصور باشد. با بيان ديگر هم ميتوان گفت: تصور ورود حالات گوناگون به آن ذات اقدس تصور يك امر محال است، زيرا مسلم است كه عروض حالت دوم نميتواند بالنسبه به حالت اول ناقص باشد، زيرا عروض نقص بر ذات اقدس و يا صفات او كه در حد اعلاي كمال ميباشد، با وجوب بالذات خداوندي سازگار نميباشد، و اگر حال دوم بالنسبه به حال اول كامل باشد، باز مستلزم نقص در ذات و يا صفات او در حال گذشته خواهد بود كه با وجوب بالذات خداوندي منافات دارد. و با نظر به مفاد بعضي از منابع اسلامي و دلايل عقلاني اسناد اول و آخر بودن به دات خداوندي و صفات او بمعناي آغاز و انجام يك موجود قابل امتداد، امكانپذير نيست، زيرا خداوند حقيقتي ممتد نيست كه آغازش اول و انجامش آخر بوده باشد.
و آيهاي كه در قرآن هر دو كلمهي اول و آخر به خدا نسبت داده است، هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن (او است اول و آخر و او است ظاهر و باطن)، قطعا بمعناي آغاز و پايان كه در اجسام و جسمانيات و زمان و زمانيات بكار ميروند، نيست. چنانكه واحد بودن خدا كه در مواردي از آيات قرآني آمده است، بمعناي واحد عدد و معدودي نيست. بلكه چنانكه در دعاي عديله اشاره شده است: وجوده قبل القبل في ازل الازال و بقائه بعد البعد من غير انتقال و لازوال (وجود اقدس ربوبي پيش از پيش در مافوق زمان و هر گونه امتداد در ازل آزال و بقاء او بعد از بعدها است، بدون انتقال از حالي به حالي و بدون زوال و فنا، ميباشد.)
و بدانجهت كه خداوند در مسير دگرگوني حالات نيست و فوق هر گونه تغيرات و دگرگونيها است، لذا ظهور وجود خداوندي سبقت به باطني بودن آن نيز ندارد، به اين معني كه صفت ظهور خداوندي فاصله و تفكيكي با باطن بودن او ندارد و هستي او مافوق تغيرات و خروج از بالقوه به بالفعل و از بالفعل به بالقوه است، زيرا كمال مطلق در ذات خداوندي دلالت واضح به اين مطلب دارد كه عروض اندك تغير به آن ذات اقدس امكان ناپذير است، لذا آن رباعي كه ميگويد: آن شاهد غيبي ز نهانخانهي بود زد جلوهكنان خيمه بصحراي وجود از زلف تعينات بر عارض ذات هر حلقه كه بست دل ز حلقه ربود زيبائي شعري آن بيش از واقعيتي است كه بيان ميكند. مگر براي ذات خداوندي نهانخانهاي ميتوان تصور نمود كه در آن نهانخانه مخفي بوده سپس جلوهكنان خيمه در صحراي وجود زده و آشكار گشته است.
اينگونه تصورات ناشي از راه دادن قبليت و بعديت و اوليت و آخريت و ظاهريت و باطنيت با مفاهيم طبيعي كه دارند، به ذات پاك خداند ذوالجلال است. زيرا معمولا طرز تفكرات دربارهي خدا و جهان هستي چنين است كه خداوند پيش از بوجود آوردن جهان هستي باطن و مخفي بوده است و با ايجاد عالم هستي ظاهر و آشكار گشته است و نيز گمان ميبريم كه چنانكه اولين مراحل درك ما ارتباط حواس ما با محسوسات بوده سپس نوبت به انديشه و تعقل دربارهي آنها ميرسد، و ما نخست آيات الهي را در پديدهها و روابط جهان هستي ميبينيم و سپس بوسيلهي انديشه و تعقل به شناخت و معرفت صفات جلال و جمال او ميپردازيم، همچنان ظهور خداوندي نيز مقدم بر باطن بودن آن است، يا بالعكس چنانچه در رباعي فوق آمده است، در صورتي كه ثبوت و وجود مطلق خداوندي مافوق عروض اين حالات است و همهي اين حالات امور انتزاعي هستند كه از ارتباط با ابعاد و جهات مختلف جهان در ذهن ما بوجود ميآيند.
با نظر به اين قاعده است كه حديث قدسي معروف كه ميگويد: كنت كنزا مخفيا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لكي اعرف (من يك گنج مخفي بودم، خواستم كه شناخته شوم، لذا مخلوقات را آفريدم كه شناخته شوم) مضمون فوق مورد تامل و ترديد واقع ميگردد. كنز مخفي يعني چه؟ بديهي است كه خفا و پنهاني در برابر آشكار و پيدائي است (اين دو مفهوم متضايفين ميباشند) مانند دو مفهوم پدر و فرزند و برادر و خواهر و غير ذلك. بنابراين معناي اينكه خداوند نخست يك كنز مخفي بوده است، چنين ميشود كه واقعياتي آشكار بوده و خداوند از آن واقعيات پنهان بوده است! پس آن واقعيات ارتباطي با وجود خداوندي نداشتهاند!
ممكن است گفته شود كه: خفاي وجود خداوندي مستلزم آن نيست كه واقعياتي كه وجود داشتهاند، ارتباطي با خدا نداشتهاند، چنانكه عرش حقيقتي است كه نيرو يا بنياد كل هستي است و معذلك بالنسبه به نمودها و پديده هاي هستي مخفي است. اين اعتراض صحيح نيست، زيرا مقايسهي عرش با خدا درست شبيه به مقايسهي كائنات با خدا است كه قطعا غلط است و عرش عالم هستي مانند جوهر و بنياد آن بوده و امري است ممكن و حادث. بنابراين اعتقاد به خفاي نخستين خداوندي باضافهي اينكه واقعياتي را با وجود خداوندي فرض ميكند كه آشكار بودهاند و خدا از آنها مخفي بوده است. و ظهور آن وجود اقدس با خلقت كائنات داراي درك شروع شده است! در نتيجه باطن بودن خداوندي بر ظهور او سبقت داشته است!
***
«كل مسمي بالوحده غيره قليل و كل عزيز غيره ذليل و كل قوي غيره ضعيف و كل مالك غيره مملوك و كل عالم غيره متعلم و كل قادر غيره يقدر و يعجز» (هر چه كه غير از آن ذات اقدس واحد ناميده شود، كم است، و هر عزيزي جز او محقر است و هر نيرومندي غير از او ناتوان، و هر مالكي ماسواي او مملوك و هر دانائي جز او فرا گيرنده و هر قدرتمندي غير از او گاهي توانا و گاهي عاجز است).
هر چه كه غير از آن ذات اقدس واحد ناميده شود، كم است واحد بهر معني كه در نظر گرفته شود، از حقيقتي معين و هويتي محدود انتزاع ميگردد، خواه واحد عددي باشد، يا صنفي و نوعي و جنسي، حتي اگر واحد به آن مفهوم كلي اطلاق نشود كه دائرهاي بيسار وسيع دارد و بهمهي كليات قابل تطبيق است، اين واحد با اينكه شامل همهي كلياتي است كه داراي انواع و غير قابل شمارش است، قابل تكرر ميباشد، يعني اين مفهوم ذهني در نهايت تجريد قابل تكرار و تعدد ميباشد و بهمين جهت يك واحد از اين مفهوم بسيار وسيع كمتر از دو واحد از آن است، زيرا هر چه باشد، بالاخره نميتواند از تعين هويتي كه آنرا محدود ميسازد، بر كنار بوده باشد. ولي وقتي كه ميگوئيم خدا موصوف به وحدت است. يعني خدا واحد است، اين وحدت و واحد از يك حقيقت محدود و متعين انتزاع نشده است كه در برابر دو وحدت و دو واحد كمتر بوده باشد. با يك تشبيه ناقص بر كامل ميتوان روح انساني را در برابر تكثرات جسماني او در نظر گرفت كه بيش از يك واحد است، زيرا واحد روح از يك واقعيت عيني و فيزيكي محدود انتزاع نشده است كه گفته شود: يك واحد روح كمتر از دو واحد عضوي مانند دو انگشت، دو دست، دو پا، سه تار موي سر، چهار رگ بدن، پنج استخوان، شش قطره خون ميباشد.
همچنين نميتوان روح را بعنوان يك واحد در سراسر دو تخيل و سه تجسم و چهار انديشه و پنج حدس و شش اراده و هفت تداعي معاني و هشت تصميم و نه اختيار و ده تصور و تصديق قرار داده و روح را كمتر از آن امور متعدد و متكثر بحساب آورد. هر عزيزي جز او ذليل و محقر و هر نيرومندي غير از او ناتوان است عزيز چه بمعناي بينظير بودن باشد و چه بمعناي عظمت، ذات پاك خداوندي است، و هيچ موجودي نميتواند در برابر او از اين صفت برخوردار باشد، چنانكه در مقابل قدرت پروردگاري، هيچ حقيقتي ياراي عرض قدرت ندارد. با نظر به ذات پاك الهي و صفات جلال و جمالش، هيچ موجودي را توانائي عرض اندام بوسيلهي عزت و قدرت عاريهاي و وابسته در برابر او نيست، زيرا هر نوع قدرت و عزتي كه تصور شود، مخلوق او و از افاضات رباني او است. اگر آنانكه فريب عزت و قدرت آنانرا از خود بيخود كرده است، فقط لحظهاي در اين حقيقت بينديشند كه همه ذرات وجود جسماني و فعاليتها و نيروهاي رواني آنان وابسته به علل و شرايطي است كه از حيطهي علم و قدرت آنان خارج است و اگر لحظهاي در اين فكر فرو روند كه عزت و قدرت آنان همواره در قلمرو باز و مربوط به رويدادهاي غير قابل محاسبه است، خود را درخواهند يافت و خواهند فهميد كه سايهاي بسيار محدود از عزت و قدرت پيرامون آنان را فرا گرفته است، نه خود آن دو حقيقت كه مخصوص ذات پاك خداوندي ميباشند.
اين مطلب در آيات فراواني با مضامين مختلف مطرح شده است. از آن جمله:
1- خلق الانسان ضعيفا (انسان ضعيف آفريده شده است)
2- ان الانسان خلق هلوعا. اذا مسه الشر جزوعا. و اذا مسه الخير منوعا (انسان هلوع آفريده شده است، اگر شري به او برسد، به جزع ميافتد و اگر خيري به او برسد، ديگران را از آن ممنوع مينمايد). دو صفت هلوع بودن و ضعف و ناتواني در وجود انسان كه ناشي از وابستگي شئون حيات و من او به امور و مبادي غير اختياري و ناشي از جهل او دربارهي خويشتن و ناتواني او از خودسازي در اين دنيا است، بهترين دليل آن است كه اگر عزت و قدرتي در او بوجود بيايد، مربوط به اختيار او نيست و آن عزت و قدرتي كه با وابستگي به خداوند عزيز و قدير در انسان بوجود بيايد، خود همان انسان بهتر از همه ميفهمد كه آن دو پديدهي ممتاز از فيض و لطف رباني بوده و خود في نفسه فاقد آنها است.
3- يا ايها الناس انتم الفقراء الي الله و الله هو الغني الحميد. (اي مردم، همهي شما نيازمند به خدائيد و فقط خداست كه بينياز و قابل ستايش است). اين ضعف و هلوع بودن و فقر و پستي طبيعي (ذلت) بدون آمادگي انسان براي تحصيل شايستگي فيض رباني كه ضعف را مبدل به قدرت نمايد و هلوع بودن را مبدل به آرامش روحي و ذلت را به عزت تبديل كند، همراه انسان بوده و دست از گريبانش برنخواهد داشت.
اين قانون هم در آيات فراواني از قرآن آمده است. از آنجمله:
1- و تعز من تشاء و تذل من تشاء (پروردگارا، توئي كه هر كه را بخواهي عزت را به او عنايت ميكني، و هر كس را بخواهي گرفتار ذلت مينمايي). (البته چنانكه در مباحث مربوطه گفتهايم، مقصود از مشيت خداوندي كه به شئون فعلي و كرداري بشر ميباشد، ارادهي تكويني مربوط به سلطهي مطلقهي او نيست، بلكه آماده كردن زمينهي هدايت و ضلالت و عزت و ذلت و غير ذلك به اختيار خود انسانها است، هنگامي كه انسان زمينهي هدايت و ضلالت و عزت و ذلت را در خود به وجود آورد، مشيت خداوندي ايجاد كردن آن امور تعلق پيدا ميكند).
2- من كان يريد العزه فلله العزه جميعا (هر كس كه عزت طلب ميكند، (بايد بداند) كه همهي عزتها (يا عزت بطور مطلق) از آن خداوند است).
3- و لله العزه و لرسوله و للمومنين و لكن المنافقين لايعلمون (فقط عزت از آن خدا است و رسول او و مردم با ايمان ولي منافقين نميدانند).
با توجه به اين آيهي شريفه است كه كبر و نخوت آدمي بجهت داشتن سايههائي از عزت و قدرت عاريهاي ميشكند و ميفهمد كه اين دو امتياز بزرگ از آن خداوند ذوالجلال و كساني است كه با تادب به آداب الله و تخلق به اخلاق الله شايسته داشتن چنان امتياز عالي ميگردند. مباحث مربوط به قوي و ضعيف بطور مشروح در خطبهي 83 مطرح خواهد گشت، انشاءالله. و هر مالكي جز او مملوك و هر دانائي جز او فرا گيرنده و هر قدرتمندي غير از او گاهي توانا و گاهي عاجز است فقط يك توجه آگاهانه ميخواهد كه آدمي بداند كه مالك مطلق همه موجودات او است، و هيچ چيزي بيرون از حيطهي مملوكيت او نيست، توجه آگاهانه باينكه هيچ موجودي نه در بوجود آمدن استقلال و اختيار دارد و نه در ادامهي موجوديت و نه در پايان دادن به هستي خود. اين يك نگرش سطحي به موجودات است كه با تعين و حركات و فعاليتهائي كه از خود نشان ميدهند، انسان ظاهربين و سطحنگر موجوديت مستقل و پايدار به آنها نسبت ميدهد و گمان ميكند كه آنها نگهدارنده و بخشندهي بقاء بخويشتن هستند.
اگر كسي در ظاهربيني و سطحنگري خيلي بافراط رفته باشد، حتي اختيار و آزادي كه در خود ميبيند و از آن اختيار و آزادي يك نوع خود و من هم درميآورد و موجودات را داراي آن خود و من ميبيند. درست مانند كسي كه قرص آفتاب را نبيند و روشنائي فضا و اجسام را به نور گسترده در فضا و سطوح اجسام مستند بسازد!! اين توهمات و تخيلات كه ناشي از ضعف تفكر و ناتواني از نفوذ به سطوح عميق واقعيات و روابط موجوده در ميان آنها است، گريبانگير همهي سطح نگران است، اگر چه از تفكرات و اصطلاح بافيهاي حرفهاي در حد بالا برخوردار بوده باشند. شگفتآور است اينكه كساني با اينكه ميبينند هر گونه تلاشي براه مياندازند تا بلكه حركت را در ذات ماده و ماده را مانند يك طناب دراز و پهناور كه همهي صورتها و نمودها و پديدهها را اداره كند، مستقل و پايدار فرض كنند كه نياز آن را از ماوراي خود قطع كنند، به نتيجهاي نميرسند و در برابر سئوالات بسيار ضروري و عميق به زانو درميآيند، با اين حال چگونه ميخواهند مديريت موجودات را بخود آنها نسبت بدهند و باصطلاح آنها را مالك خود و يكديگر تلقي كنند!!
آن متفكران و اظهار نظر كنندگان كه ميخواهند سند مالكيت اشياء بر خويشتن را بنويسند و بدهند بدست موجودات و آنها را مالك خويشتن بشناسند، حتما فراموش نكردهاند كه با حذف يا ناديده گرفتن يك مالك مطلق بر جهان هستي بعدد موجودات عالم مالك ميسازند و با حذف يك ارادهي مطلق بهر يك از موجودات ارادهاي مرحمت ميفرمايند كه هر موقع خواستند خودشان را بيافرينند و هر موقع اراده كردند خودشان را از بين ببرند و قوت و ضعف و كوچكي و بزرگي و عزت و ذلت و زيبايي و زشتي و موقت بودن و دائمي بودن همه و همه در اختيار و ارادهي خودشان بوده باشد!! اين انتقال از يكتاپرستي به پرستش هر يك از موجوداتي كه در جهان هستي بوجود ميآيند و ميروند و اين تحول از فيزيك به متافيزيك بسيار قابل تبريك و تمجيد است!!! كه ما را به دوران اوليهاي برميگرداند كه اوگوست كنت با ذوقپردازي پيش از گرفتاري به عشق خانم كلوتلد براي ما معين نموده بود! بايد گفت: اينگونه تصورات يا تخيلات، جهانشناسي نيست، بلكه نام طبيعت را خدا قرار دادن ناميده ميشود.
آيات مربوط به اين مسئله كه مالك مطلق خدا است و جز او هر چه باشد، مملوك آن ذات اقدس است، فراوان است. از آنجمله:
1- قل لااملك لنفسي نفعا و لاضرا الا ماشاء الله (به آنان بگو: من براي خود نه سودي را مالكم و نه ضرري را مگر آنچه را كه خدا بخواهد).
2- قل اني لااملك لكم ضرا و لارشدا. (بگو به آنان: من براي شما نه ضرري مالكم و نه رشدي را) وقتي كه موجودي با آگاهي و قدرت آزادي و اختيار نتواند مالك چيزي براي خود و ديگران بوده باشد، وضع ديگر موجودات روشن است كه هيچ امري مربوط به خود ديگران را مالك نميباشند.
3- لايملكون لانفسهم نفعا و لاضرا (براي خود نه منفعتي را مالكند و نه ضرري را) در آيهي شمارهي يكم جملهي استثنائيهاي وجود دارد كه ميگويد: مگر اينكه خدا بخواهد اشاره بهمان عنايت و لطف الهي است كه در آيات مربوط به عزت نيز ديديم كه خداوند كسي را كه بخواهد عزت ميدهد، مانند مردم با ايمان. البته اين نكته را بايد بخاطر داشته باشيم كه اين آيات به پديدهي مالكيت حقوقي كه از رابطهي اختصاص ناشي ميشود، مربوط نيست، بلكه مقصود از نفي مالكيت در اين آيات از غير خدا و اثبات آن براي خدا، مالكيت حقيقي از ديدگاه آفرينش وجودي و بقاي آن در هر شاني از شئون وجودي است كه فقط از آن خداوند ذوالجلال است. چنانكه از اين دو آيه برميآيد:
4- قل اللهم مالك الملك (بگو: پروردگارا، اي مالك ملك هستي).
5- الم تعلم ان الله له ملك السماوات و الارض (آيا ندانستهاي كه ملك آسمانها و زمين از آن اوست).
6- لله ملك السماوات و الارض و ما فيهن و هو علي كل شيئي قدير (از آن خدا است ملك آسمانها و زمين و آنچه كه در آنها است و او بر همه چيز دانا است).
با نظر به فراواني آياتي كه در قرآن مجيد در مالكيت خدا و مملوكيت همهي موجودات وارد شده است، اين حقيقت روشن ميشود كه: در اين حيات طبيعي محض خطر اختصاص دادن اشياء و امتيازات به خويشتن، و اين گمان كه منم مالك مطلق اين اشياء و امتيازات، خطري است بسيار جدي، زيرا هر احساس اختصاص مطلق نوعي احساس بينيازي را بجهت داشتن آن اختصاص بدنبال خود ميآورد و اين احساس بينيازي، طغيانگري را مانند يك معلول طبيعي در درون انسان بوجود ميآورد كه منشا اغلب دردهاي خانمانسوز است. ما ميتوانيم از يك راه ديگر اين قضيه را اثبات كنيم كه خطر احساس اختصاص مطلق بسيار جدي است. و آن راه اينست كه آياتي متعدد و احاديثي معتبر همواره اين مسئله را گوشزد ميكنند كه انسان نبايد چنين احساس كند كه خود مالك خويشتن است آيا انسان ميتواند ضرر عضوي به خود بزند و بگويد: من مالك خويشتنم؟! آيا انسان ميتواند دست به خودكشي بزند و بگويد: من مالك خويشتنم و اختيار خود را بدست دارم؟! آيا انسان ميتواند حواس و عقل خود را مختل بسازد و بگويد: من مالك خويشتنم و ميخواهم در اين دنيا كر و كور و احمق يا ديوانه زندگي كنم؟!
بديهي است كه تجويز اين اختيارات براي بشر نميتواند معنائي جز محاربه با خدا و مبارزه با عقل و وجدان و فطرت داشته باشد. و بهمين جهت كه مالكيتهاي حقوقي در اسلام با محدوديتي كه در كميت و كيفيت دارد، هرگز بعنوان هدف مطرح نشده است، بلكه وسيلهايست براي حفظ موقعيتها و روابط قانوني انسانها با اموال مشروع نه اينكه خود مطلوب بالذات بوده باشند. و هر عالمي غير از او فرا گيرنده و محتاج به آموزش است براي هيچ موجودي اگر چه در حد اعلاي رشد و كمال بوده باشد، علم ذاتي وجود ندارد، علم ذاتي و فعلي بدون سابقهي آموزش و فراگيري از آن خداوند است و بس. علم الهي كه از صفات كمال او است، نه مسبوق به جهل است و نيازمند آموزش و نه نسبيت و محدوديت آنرا فرا گرفته است. در صورتي كه علمي كه نصيب انسان ميگردد، مسبوق به جهل است، چه از آنجهت كه جهل انساني قضيهي سالبه به انتفاء موضوع بوده است، يعني انسان يك موجود حادث است و حدوث وجودش موجب حدوث علم او است و او نميتواند به اصول و مبادي ماقبل وجود خود علم پيدا كند، حتي پس از بوجود آمدنش هر علمي كه دربارهي آن اصول و مبادي بدست ميآورد، با قطع نظر از اطلاعاتي كه پيشوايان الهي در دسترس او گذاشتهاند بيش از مقداري مقايسهها و تشبيهات نشئه طبيعتي كه در آن زندگي ميكند، با آن اصول و مبادي چيز ديگري نخواهد بود. استعداد و داشتن مقداري معلومات فطري و حتي بهرهبرداري از و علم آدم الاسماء كلها در فطرت اوليه، باز مربوط به عنايت الهي و تعليم او است چنانكه از كلمهي علم صريحا برميآيد.
اما نسبيت و محدوديت علمهائي كه انسانها بدست ميآورند، بقدري واضح و روشن است كه هيچ جائي براي بحث و گفتگو نميگذارد. اگر كسي فراغت مناسبي داشته باشد و با حوصله و تحمل رنج مطالعه و دقت در آثار همهي فلاسفه و متفكران بشري را آغاز تاريخ معرفت تاكنون، به استقراء و پيگيري بپردازد، اعتراف همهي آنان را به نسبيت و محدوديت دانش و بينش خود خواهد ديد. و خواهد ديد كه روشنترين دليل بر جهل و حماقت يك فرد از انسان، اينست كه بگويد: علم من مطلق است!! و من هيچ ابهام و تاريكي دربارهي خود و جهان هستي ندارم. و اگر در موردي به چنين عباراتي برخورديد و يا به عباراتي برخورديد كه شبيه به اين مضامين را در بردارد، حتما بدانيد آن عبارات را در لحظاتي گفته است كه به بيماري علمي مبتلا بوده است، چنانكه بعضي از شعرا، نيز گاهي و در بعضي از لحظات زندگي به بيماري شعري مبتلا ميشوند. مانند آن شاعر كه ميگويد:
آنقدر بار كدورت به دلم آمده جمع كه اگر پايم از اين پيچ و خم آيد بيرون
لنگ لنگان در دروازهي هستي گيرم نگذارم كه كسي از عدم آيد بيرون
دراين موارد فورا قلم بدست بگيريد و در پاورقي و اگر در پاورقي جاي سفيد نداشته باشد، در حاشيه و اگر در حاشيه هم جاي سفيدي نباشد، در پشت جلد همان كتاب (كه سابقا تاريخ ولادت نورچشميها را مينوشتند و يا تاريخ خريد كتاب را در آنجا ثبت ميكردند) با خط خوانا بنويسيد: خدا همهي بيماران را شفا عنايت فرمايد و احتياطا آمين اين دعا را هم در همانجا فراموش نكنيد! مسائل مربوط به علم خداوندي در مجلدات پيشين مشروحا مطرح شده است. و هر قدرتمندي غير از او گاهي توانا و گاهي عاجز است توضيح اين مسئله را در مباحث گذشته تا حدودي بيان كرديم و در مباحث مربوط به انسان آنچنان كه هست و انسان آنچنان كه بايد مورد بررسي مشروحتري قرار خواهيم داد. در اينجا فقط به اين مسئله اشاره ميكنيم: كه قدرت خداوندي مانند علم او از صفات كماليهي ذات اقدس ربوبي است، اين قدرت مطلق بوده و بهيچ قيد و شرطي وابسته نميباشد، در صورتي كه قدرت انساني و ديگر موجودات، محصولي از عوامل است كه در حلقههاي زنجير موارد و انرژيها و منشاهاي قرارداد و غير ذلك قرار گرفته است.
بنابراين قدرت ديگر موجودات از دو ناحيه در معرض نابودي و تبديل به ناتواني است:
ناحيهي يكم- علل بوجود آورندهي قدرت است كه يا در مجراي قوانين طبيعت در معرض كاهش و نابودي است و يا بسبب تزلزل منشاهاي قراردادي.
ناحيهي دوم- جريان سيل موانع ادامهي قدرت است كه در فوق آگاهيها و اختيارات انساني از راه ميرسند و قدرت را متلاشي ميكنند.
بعنوان مثال يك قطعه ابر سياه كه شب 17 ژوئن با كمال بياعتنائي به هدفگيريها و تلاشها و تنظيم فوقالعادهي آرتشي قدرتمندي كه زماني ناپلئون بناپارت ناميده ميشد، در فضاي واترلو نمودار ميگردد و بدون اجازه از آن قهرمان شماره يك اروپا، با شدت هر چه تمامتر به درهي واترلو باريدن ميگيرد، و يكي از مارشالهايش هم با تاخير اندكي كه غير منتظره بود و اشتباه يك مرد از اهل آن محل دست بهم داده، آن قهرمان قهرمانان!! را بادستهاي بسته رهسپار سنت هلن ميكنند و بدين ترتيب آن قدرتي كه در مغز ناپلئون و ژنرالها و مارشالهايش لايزال و مطلق جلوه كرده بود، ناگهان مانند حبابي بسيار ضعيف متلاشي ميگردد و نوبت را به مورخان ميدهند كه بيايند راست و دروغ را بهم ببافند و يك سايهي دروغين يا مشوش از آن حذف شده از لسيت يكه تازان تنازع در بقا و بيماران خودخواهي ميسازند و مدتي طولاني نميگذرد كه مجسمهي حقيقي مطابق اصل نسخهي زندگاني ناپلئون را مرداني بزرگ مانند ويكتورهوگو و تولستوي به جهانيان نشان ميدهند.
ايكاش، قدرتمندان خودپرست بدانند كه همان قوانين طبيعت كه مادراني براي زائيدن آنان بوجود ميآورد كه دست به كار شده و آنان را بزايند و با هزاران امواج عاطفي در گهوارهها و باغچهها و باغها آنانرا بپرورانند، مادراني ديگر را هم براي زائيدن نقادان تيزبين مانند هوگو و تولستوي آماده ميكند كه آنانرا بزايند و در گهوارهها بروي آنان خم شوند و ببوسند و ببويند و بپرورانند تا قلم بدست بگيرند و حساب درندگان را از انسانها جدا كنند و از نوشتن اين جمله كه يك اصل كلي است، غفلت نورزند كه آن بيمار خودخواه كه با پاي خود به بيمارستان رواني نرود، با اجبار رهسپار سنت هلن ميگردد و آن بيمار قدرت كه اسلحهاش را به روي پنچاه ميليون انسان ميگيرد آنانرا بخاك و خون ميكشد، روزي هم فرا ميرسد كه با همان قدرت و بوسيلهي همان سلاح به هستي خود پايان ميدهد. اين قهرمان هم هيتلر ناميده ميشد.
***
«و كل سميع غيره يصم عن لطيف الاصوات و يصمه كبيرها و يذهب عنه ما بعد منها و كل بصير غيره يعمي عن خفي الالوان و لطيف الاجسام» (و هر شنوندهاي جز او از شنيدن صداهاي لطيف كر و در برابر صداهاي قوي به اختلال شنوائي دچار ميگردد. و هر كسي غير از او محروم از شنيدن صداهائي كه در فاصله دور بوجود ميآيد. و هر بينندهاي جز او از ديدن رنگهاي مخفي و اجسام لطيف و كوچكتر نابينا است).
با نظر به ساختمان گوش انسان و اختلاف درجات امواجي كه صداها را به گوش ما منتقل مينمايند، با قطع نظر از بيماريها و نقصهاي عضوي گوش، درجهاي معيني از امواج است كه ميتواند ناقل صدا به گوش باشد، همچنين كمي و دوري فاصلهي ميان گوش و آن امواج، داراي تاثير قطعي در شنيدن صداها ميباشند. و بدانجهت كه شنيدن خداوندي نه احتياج بگوش و نه به فاصلهي او با امواج دارد لذا او هر گونه صدا را ميشنود، بدون نياز به آلت بينايي. خداوندي نيز قابل مقايسه با بينائي انسانها نيست كه احتياج به ساختمان مخصوص چشم و نور و فاصلهي معين با ديدگاهها و نمود معيني از اجسام دارند تا بتوانند چيزي را ببينند. لذا بعضي از صاحبنظران احتمال دادهاند، مقصود از شنيدن و ديدن خداوندي حضور شنيدنيها و ديدنيها بدون شرايطي كه انسانها در دو عمل مزبور به آنها احتياج دارند، در علم خداوندي است. و چون مبناي اكثر معلومات بشري به اين دو عمل متكي است، خداوند متعال علم خود را به نتيجهي آن دو عمل گوشزد فرموده است والا علم خداونديها بر چشيدنيها (طعمها) و بوها و لمس كردنيها نيز تعميم دارد.
***
«و كل ظاهر غيره غير باطن و كل باطن غيره غير ظاهر» (و هر موجودي آشكار غير از او غير باطن است و هر موجود باطني غير از او غير ظاهر است).
هر موجودي در موقعيتي كه قرار دارد، نميتواند با موقعيت مقابل آن موصوف باشد اين قضيه كه هر موجودي در موقعيتي كه قرار دارد، نميتواند با موقعيت مقابل آن، موصوف باشد، بر مبناي اصل تعين استوار است. براي توضيح اين مبنا كه توضيح قضيهي مزبور را نيز در بردارد، ميگوئيم هيچ يك از اجزاء و پديدههاي عالم هستي بطور كلي و بدون استثناء نميتواند لحظهاي د رلاتعين (عدم تعين) كه عبارت ديگري از تردد وجودي است، بسر ببرد، و براي تصديق اين مسئله كافي است كه خود مفهوم عدم تعين بخوبي تصور شود. مفهوم عدم تعين عبارتست از تردد شيي ميان خود و غير خود، يعني الف در واقع در همان حال و شرايط كه الف است، قابل انطباق غير الف هم بوده باشد. البته پيش از تحقيق در مسئلهاي اين حقيقت را تذكر ميدهيم كه تردد و عدم تعين يك واقعيت با نظر به حيطهي درك ما نيست، يعني مقصود ما از تردد و عدم تعين، در حال رابطهي واقعيت با عوامل درك ما نميباشد. زيرا اين عدم تعين كاملا امكانپذير است، مثلا در بياباني از فاصلهي دور جسمي را ميبينيم و نميدانيم كه آن جسم انسان است يا سنگ است.
ما ميدانيم آنچه كه واقعيت براي خود در ديدگاه ما دارد، يا انسان است با تعين واقعي كه دارد و سنگ نيست و يا سنگ است با تعين واقعي كه دارد و انسان نيست، و اين تردد و عدم تعين آن واقعيت كه ما آنرا از دور ميبينيم بجهت فاصلهي زيادي است كه مابين ما و آن واقعيت وجود دارد. و اين يكي از دلايل متقن رد مكتب ايدهآليسم است كه ملاك وجود واقعيت را درك آدمي ميداند، زيرا آنچه كه در مثال مزبور براي درك شده است، واقعيتي است كه از جهت تعين و تشخص مورد درك ما نيست، يعني خود واقعيت شيي براي ما درك شده است، ولي تعين و تشخص آن مورد درك ما نيست. حال بايد از ايدهآليست پرسيد: آيا آن شيئي كه ما از دور ميبينيم و تعين و تشخصش را نميدانيم كه آيا انسان است يا سنگ، وجود دارد يا ندارد؟ اگر بگوييد: وجود ندارد، اين اين گفتار قطعا غلط است، زيرا ما واقعيتي را در روياروي خود درك كردهايم و اگر بگوئيد: وجود دارد، اين گفتار هم صحيح نيست، زيرا ما تعين و تشخص آن واقعيت را نميدانيم. اگر چه در موضوع مسئله كه عبارت است از يك واقعيت مردد، متعلق علم ما غير از متعلق جهل ما است، متعلق علم ما واقعيتي است كه از دور آن را ميبينيم و متعلق جهل ما تعين و تشخص آن واقعيت است، ولي اين جدائي معلوم از مجهول اشكال وارد بر ايدهآليسم را مرتفع نميسازد، زيرا واقعيت في نفسه (براي خود) از تعين و تشخص تفكيك ناپذير است، لذا در اين مثال بايستي مكتب ايدهآليسم يكي از دو راه را انتخاب نمايد: يا بايد بگويد: با نظر به اينكه واقعيتي (براي خود) درك شده است، پس وجود دارد، انتخاب اين راه اين مكتب را مجبور خواهد ساخت كه بگويد: من علم به واقعيتي دارم كه تعيني ندارد، زيرا ملاك وجود درك انسان است و فرض اينست كه انسان مفروض علم به تعين ندارد و اين سخن قطعا خطا است، زيرا چنانكه در بالا اشاره كرديم واقعيت هرگز بدون تعين خاص خود وجود ندارد و يا بايد بگويد: چون تعين واقعيت مفروض را نميدانيم لذا تعيني وجود ندارد، پس واقعيتي كه از تعين تفكيك ناپذير است نيز وجود ندارد! اين سخن هم مانند سخن اول غلط محض است. آيا اصل تعين واقعي ما را به پذيرش دو اصل ارسطوئي مجبور ميسازد؟ دو اصل بنيادين ارسطوئي كه در قلمرو عموم معارف مربوط به انسان و جهان جريان دارد، بقرار زير است:
اصل يكم- هر چيز عين خود است، يا هر چيز مساوي خود است، اين اصل را اصل يكساني و اصل هوهو و اصل اولي نيز مينامند. اين اصل ميگويد: هر چيزي خود آن است، مثلا الف، الف است.
اصل دوم- هيچ چيزي غير خود نيست، اعم از اينكه غير خود اضداد آن چيز باشد يا نقيض خود آن چيز. يعني وقتي كه گفتيم الف غير خود نيست، يعني الف، ب نيست و الف، عدم الف نيست. اين اصل را اصل عدم اجتماع ضدين و عدم اجتماع نقيضين گويند. بعضي از متفكران از دو اصل مزبور اصل ديگري را انتزاع نموده و نام آنرا اصل نفي ثالث گذاشتهاند و همانطور كه خود متوجه گشتهاند، اين يك اصل جداگانهاي نيست، بلكه لازمهي دو اصل اين هماني و اين نه آني است، زيرا وقتي كه ما پذيرفتيم: الف، الف است و الف غير الف نيست، نتيجه اين ميشود كه الف با غير الف جمع نميشوند، خواه آن غير الف ضد باشد، مانند زردي و سياهي، بالا و پائين، بعلاوه و ضربدر، نر و ماده و هر دو امر وجودي كه با يكديگر تمانع داشته و يكديگر را دفع ميكنند و خواه را آن غير الف عدم الف باشد كه نقيض الف است. البته با اين تفصيل كه در اصل دوم بيان كرديم، ميتوانيم اصل دوم را به دو اصل عدم اجتماع ضدين و عدم اجتماع نقيضين تجزئه نمائيم، و بدين ترتيب اصول ارسطوئي سه اصل تلقي نمائيم.
در دورانهاي اخير اعتراض قابل توجهي به اصول فوق وارد شده و آن اصول را راكد و جامد قلمداد مينمايند. ما بررسي اصول و اعتراضات وارده بر آنها را در همين مبحث متذكر ميشويم: نخست اين مسئله را بايد مطرح كنيم كه ارسطو و ديگر مشائيون حركت را در عالم طبيعت پذيرفتهاند و پذيرش حركت در همهي اجزاء و پديدهها و روابط عالم طبيعت از ديدگاه منطق صوري ارسطو با اصول سه گانهي بنيادين منافاقاتي نداشته است، لذا بايد اين مسئله مورد تحليل و دقت بيشتري قرار بگيرد. ما با قطع نظر از اينكه ميتوان تغير و دگرگوني دائمي واقعيات هستي را با اصول سه گانهي منطق صوري كلاسيك سازگار نمود يا نه، به بررسي اصول مزبوره با تحول و دگرگوني حاكم بر واقعيتها ميپردازيم:
1- اصل اول چنين است: الف، الف است، يا الف مساوي الف است اين يك قضيه است كه از چهار جزء تركيب يافته است: يك- الف بعنوان موضوع. دو- الف بعنوان محمول. سه- است، كلمهي حاكي از رابطه مثبت ميان آن موضوع و محمول. چهار- حكم بر ثبوت رابطه ميان موضوع و محمول. اين تحليل با قطع نظر از بعضي اختلاف نظرهاي جزئي مورد اتفاق همهي منطق دانان كلاسيك و دورانهاي جديد است. البته قضاياي رياضي را طوري ديگر هم ميتوان تحليل نمود. در اين قضيه هيچ مغايرتي ميان موضوع و محمول وجود ندارد، زيرا هر دو الف است، بهمين جهت است كه آنرا ضروريترين و بديهيترين قضايا (كه حمل اولي ناميده ميشود) معرفي نمودهاند.
2- هنگامي كه الف بيان كنندهي يك واقعيت ميباشد، دو قطب اساسي در اينجا مطرح ميشود: قطب درك كننده (قطب ذاتي) كه عوامل درك انساني است و قطب درك شونده (قطب برون ذاتي) است كه همان واقعيت جدا از درك كننده ميباشد. پس الف در قضيهي مزبوره لفظي است كه بحسب قرارداد وضعي دلالت بيك معني ميكند كه جدا از همين لفظ و عامل ادراك وجود دارد. الف دوم در قضيهي مزبوره نيز كه عنوان محمولي دارد، بهمان واقعيت دلالت ميكند كه الف اول كه عنوان موضوعي دارد.
3- واقعيتي كه الف به آن دلالت ميكند، (قطب برون ذاتي) با نظر به ثبات و تغيرهاي متنوع بسيار گوناگون ميباشد: مانند ثابتهائي كه بعنوان اصول رياضي قابل تغيير نيستند هر چند كه با نظر به ماهيت آنها قضاياي مشروطه ميباشند، يعني مثلا اگر رقم 2 مركب از دو واحد اوليه (1 حقيقي) بوده باشد، در عمل ضرب با يك رقم 2 مثل خود نتيجهي 4 را خواهد داد. اين قضيهاي است ثابت. اگر الف كلمهاي باشد كه به اين قضيهي رياضي دلالت كند، حتما ثابت است. و مانند اين قضيه كه واقعيت با قطع نظر از ذهن ادراك كننده وجود دارد. حركت در جهان هستي وجود دارد. كل از جزء بزرگتر است حتي خود اين قضيه كه حركت در تمامي اجزاء و پديدههاي عالم هستي و روابط ميان آنها حكمفرماست يك حقيقت ثابت است كه اگر بخواهيم آن را با حرف الف بيان كنيم، در حقيقت، يك ثابت را بيان ميكنيم كه هرگز قابل دگرگوني و تغيير نيست، زيرا معناي تغيير و دگرگوني در قضيهي فوق اينست كه حركت از جهان هستي منتفي گردد.
از طرف ديگر حاكميت حركت و تحول در قلمرو موجودات طبيعي چنان فراگير است كه بقول مولوي- هر نفس نو ميشود دنيا و ما بيخبر از نو شدن اندر بقا عمر همچون جوي نو نو ميرسد مستمري مينمايد در جسد و بقول هراكليد: من هرگز بيك رودخانه دوبار وارد نشدهام اگر واقعيتي كه الف به آن دلالت ميكند، موجودات جاويد در مجراي حركت است، مسلم است كه تغير سريع اجزاء آن واقعيت در حركت نه تنها الف دوم را كه اشاره دوم را (كه اشارهي دوم به آن اجزاء واقعيت در حركت سريع است) نخواهد گذاشت كه بعنوان محمول در قضيه الف، الف است، قرار بگيرد، حتي امان نخواهد داد كه تلفظ ا ل ف به حرف دوم (ل) و سوم (ف) برسد، زيرا آن اجزا تغيير پيدا كرده است، بنابراين اگر واقعيتي كه الف به آن دلالت دارد، موجودات هستي است كه در جويبار حركت قرار گرفتهاند، اصلا ميتوان گفت: ما بدون اينكه قضيهاي بسازيم و بگوئيم الف، الف است حتي كلمهي مفرد را هم دربارهي هيچ موجودي نميتوانيم بكار ببريم، مثلا به سيب اشاره كرده بگوئيم: سيب زيرا همين كلمهي سيب را با سه حرفي (س، ي، ب) كه دارد، شروع كرديم و س آنرا تلفظ كرديم، آن مجموعهي اجزا و شكل و رنگ و طعم تغيير و تحول پيدا كرده است. ولي با نظر به قطب ادراك كننده كه حواس و ذهن و هدفگيريهاي انساني در ارتباط با جهان است، ما با كلماتي يعني قالبهائي سر و كار داريم كه كارشان دلالت بر جريان معيني از موجودات است كه نقاط ممتد آن جريان را بجهت تشابه و تمائل براي ما مطرح ميكنند.
بعنوان مثال، همان سيب را كه مجموعهاي از اجزاء در حال تغير است، در نظر ميگيريم از آن هنگام كه اين ميوه در روي درخت نمودار ميگردد، لفظ سيب دربارهي آن بكار ميرود، يعني لفظ سيب در لغت فارسي با قرارداد وضعي تا زماني بر آن ميوهي خاص اطلاق ميشود كه دوران شباهت اجزائ و مجموعهي خاص خود را ميگذراند، و حكمت و فلسفهي اين قرارداد، با قطع نظر از اينكه وضع لفظ خاص براي هر ميليونم ثاينهاي كه بر سيب ميگذرد، تقريبا امكان ناپذيراست سر و كار اكثريت قريب به اتفاق مردم با آن نمود مستمر است كه زماني كم و بيش نمايش و خواص يكنواخت دارد، مانند سيب از آغاز بروز در حجم و شكل و رنگ معين در شاخهي درخت تا موقعي كه خورده شود و هضم گردد، يا در سر درخت يا زير آن بقدري ضايع و متلاشي گردد كه شباهتش با نمود سيب بكلي بريده شود. حتي يك دانشمند كاملا آگاه از پديدهي حركت و حاكميت آن در جهان هستي نيز مانند ديگر مردم، در هنگام عبور از كنار درخت سيب، سيبهائي را كه در شاخههاي آن درخت از آغاز نمود آنها ميبيند، يك لفظ سيب بتمام دوران بقاي نمود آن ميوه بكار ميبرد.
از طرف ديگر انسانها دربارهي موجودات متحركي كه در مسير خود نمود يا خواص خود را تغيير ميدهند، الفاظي مخصوص هر يك از نمودهاي متغير بكار ميبرند، مانند: جوجه، مرغ، گوساله، گاو، بره، ميش، توله، سگ و هر اندازه كه موجود متحرك از نظر نمودهاي خاص داراي اهميت بوده باشد، آنها را از يكديگر تفكيك نموده تا بتوانند براي هر يك از آنها لفظ مخصوصي بكار ميبرند. مانند فلزها و سنگهاي گرانقيمت. پس ما بايد فهم تحليل اصل يكساني يا اهل هوهو اين مطلب را كاملا در نظر بگيريم كه بكار بردن الفاظ قراردادي در مجموعهي مسير حركتي كه يك موجود نمود مشابهي دارد، يك امر ضروري است و از اين ديدگاه اصل يكساني ميتواند مورد استفاده بگيرد و اين استفادهي ضروري هرگز بعد ديگر موجود را كه در حركت دائمي است، نفي و انكار نميكند، چنانكه بعد ارزشي آن را هم منكر نميشود. مثلا همان سيب كه از نظر مدت زماني كه نمود مشابه در مسير بقاي خود دارد، سيب ناميده ميشود، يكي از مواد غذائي مقوي هم ميباشد، بجهت داشتن ويتامينهاي معين در گروه آن ميوهها كه داراي همان ويتامين باشند نيز بشمار ميرود، گاهي جهت زيبائي شكل و رنگ ميتواند در مجموعهي زيبائيهاي طبيعي خاص نيز منظور گردد.
4- هيچ فيلسوف و دانشمندي در اين واقعيت نميتواند ترديد داشته باشد كه براي حركت و تحول (بهر نحوي كه تعريف شود مانند خروج جسم از قوه به فعل، توالي مثبت و منفي … ) موضوعي لازم است كه حركت آنرا از وضعي به وضع ديگر منتقل ميسازد و تغيير ميدهد. به عبارت روشنتر آيا در اين حركت موجودي هست كه حركت ميكند و متحرك ناميده ميشود، يا موجودي به نام متحرك وجود ندارد، اگر موجودي وجود ندارد، پس حركت در چه چيزي صورت ميگيرد؟ مسلم است كه با نفي موجودي متحرك، موضوعي براي حركت وجود ندارد، يا بايد بگوئيم: جهان چيزي جز حركت محض نيست!! پس اختلافات و تنوعات نمودهاي حاصل از حركت از كجا است و به چيزي مستند است؟ و اگر موجودي بنام متحرك كه موضوع حركت است وجود دارد، قطعا از يك تعين مخصوص بخود برخوردار است، اگر چه زمان استمرار آن تعين بسيار بسيار اندك بوده باشد.
5- از مطالب گذشته اين نتيجه را ميگيريم كه هر موجودي در ميان دو تعين در حركت است. تعين يكم: از زمان نمودار شدن يك موجود در مسير حركت كه با نظر به قطب ادراك كننده همهي دوران مشابه (چنانكه در مثال سيب ديديم) از نظر خواص طبيعي و رنگ و شكل و طعم مثلا وحدت خود را براي حيطهي درك ما حفظ مينمايد. تعين دوم: تعين موضوع حركت است كه در دقيقترين سطوح موجود واقعيت دارد، چنانكه در شمارهي 4 متذكر شديم. موجود در ميان اين دو تعين در دگرگوني مستمر و دائمي است كه اگر نیاز علمي يا عملي ايجاب كند، بايستي براي هر كوچكترين مقدار تحول كه بوسيلهي ارتباط موجود با ديگر موجودات پديد ميآيد، لفظي يا رمز و علامتي مقرر ساخت. لذا ميتوان گفت: از ديدگاه علمي يك سلسله ممتد از حوادث كه در نمود مستمر براي ما مطرح ميگردد و ميتواند با يك نام يا يك علامت بازگو شود سلسلهي معيني از حوادث است كه داراي اجزاء و روابط و حركت مشخص است، اگر اين سلسلهي معين را مثلا انسان را در مقطعي معين در نظر بگيريم، اين مقطع معين كه فرضا دوران جنيني او است، يك سلسلهي معيني است كه با اجزاء و قوانين مشخصي بجريان ميفتد، تا متولد شود، اين سلسلهي معين از حوادث قانوني نامش دوران جنيني است اين دوران جنيني هرگز نميتواند با دوران پس از تولد يا پيش از تكون اسپر و اوول مخلوط شود، تا بگوئيم: دوران جنيني هم دوران جنيني است و هم دوران پس از تولد يا پيش از دوران تكون نطفه. دوران جنيني فقط دوران جنيني است، اگر چه بخواهيم با روش تحليلي و تركيبي در اين دوران بنگريم.
ميتوانيم هزاران قضايا تشكيل بدهيم كه هر يك براي خود موضوعي و محمولي داشته باشد. خلاصهي مسائل مطروحه در اصل اين هماني، اصل هُو هُو، و يا اصل يكساني بدينقرار است:
يك- تفكيك قطب ذاتي و قطب برون ذاتي در اصل مورد بحث يك ضرورت علمي است كه بدون آن منطق صوري و منطقهاي جديد نميتوانند خود را از كشاكش بيهوده نجات بدهند. دو- انطباق اصل مورد بحث بر واقعيتهاي ثابت مانند اصول بنيادين قوانين طبيعي، مانند قانون عليت و اصول رياضي و غير ذلك روشنتر از واقعيتها در جريان تحول است. سه- احتياج بكار بردن الفاظ و علامتهاي قراردادي در مجموعههائي از حوادث كه مدتي كم و بيش نمود مشابه و مستمري را دارا ميباشند، يك ضرورت بينياز از دليل است. چهار- هر موجودي در جهان عيني از دو نوع تعين برخوردار است. پنج- عدم تعين و موجود مردد مابين خود و موجود ديگر از واضحترين محالات است. با نظر به مجموع اين مسائل نظر ما دربارهي اصل اين هماني يا اصل يكساني تفكيك در ميان ابعاد اصل مزبور است. از اين جهت است كه ميگوئيم: اصل دوم (اصل شئي غير خود نيست) هم بايد با همان تفكيك در ميان ابعاد اين اصل مورد بررسي قرار بگيرد.
اكنون برميگرديم به تفسير جمله اميرالمومنين عليهالسلام كه ميفرمايد: هر ظاهري غير از او غير باطن است و هر باطني غيراز او غير ظاهر است از مباحث گذشته ميتوان دليل اين مطلب را بدست آورد كه تعين خاص هر موجودي نميتواند در عين تحقق آن تعين، تشخص و تعين ديگري را بپذيرد، پس حقيقتي كه با ظاهر- بودن متعين است، نميتواند در همان حال از تعين باطن بودن نيز برخوردار باشد، و بالعكس آنچه كه با باطن بودن متعين است نميتواند در همان حال از تعين ظاهر بودن برخوردار شود. البته اين شرط احتياج به گفتگو ندارد كه عدم اجتماع دو تعين متضاد، با نظر به وحدتهاي مقرر در منطق است، مانند موضوع و محمول و جايگاه و شرطيت و اضافي بودن و جزئيت و كليت و زمان و با اختلال بيكي از اين وحدتها ظاهر و باطن نيز متغير ميگردد و محالي از اجتماع آنها بوجود نميآيد و اگر دو مفهوم مزبور را نقيضين فرض كنيم، منتفي شدن آن دو هم در حال اختلال وحدت، امكانپذير ميگردد.
اين مسئله دربارهي خداوند جريان ندارد، زير آن ذات اقدس تكثيري از ناحيهي تكثر موجوديت و ابعاد ندارد كه تعين هر يك از آنها موجب نفي تعين ديگري شود مگر از ديدگاه ما و شرايط ذهني خاصي كه در ما بوجود ميآيد.