جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص274
از سخنان آن حضرت عليه السلام اين خطبه كه با عبارت «فمن الايمان ما يكون ثابتا مستقرا فى القلوب و منه ما يكون عوارى بين القلوب و الصدور» (برخى از نوع ايمان چيزى است كه در دل جايگزين و پايدار است و برخى از آن عاريت ميان دلها و سينه هاست.) [ابن ابى الحديد ضمن شرح اين خطبه مى گويد:] على عليه السلام ايمان را به سه گونه تقسيم فرموده است: اول، ايمان حقيقى كه با برهان و يقين در دلها جايگزين و پايدار است. دوم، ايمانى كه با برهان و يقين ثابت نيست بلكه با دليل جدلى فراهم آمده است. سوم، ايمانى كه به برهان و قياس جدلى مستند نيست بلكه فقط بر سبيل تقليد و حسن ظن به گذشتگان است.
[آنگاه پس از توضيحاتى درباره ديگر جملات اين خطبه اهميت اهل بيت و ذريه پيامبر (ص) را بيان كرده است. سپس در مورد اين گفتار امير المومنين عليه السلام كه در همين خطبه فرموده است: «از من بپرسيد پيش از آنكه مرا از دست بدهيد كه من به راههاى آسمانى داناترم از راههاى زمينى»، توضيحى داده است كه ترجمه آن سودمند است. او مى گويد]: مردم همگى بر اين موضوع اجماع دارند كه اين سخن را هيچيك از اصحاب
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص273
و هيچيك از عالمان بر زبان نياورده اند بجز على بن ابى طالب عليه السلام و موضوع اين اجماع را ابن عبد البر در كتاب الاستيعاب آورده است. مراد از اين سخن او كه «همانا من به راههاى آسمانى داناترم از راههاى زمينى»، علوم ويژه يى است كه نسبت به امور آينده بويژه دولتها و جنگها و خونريزيهاست، و اين گفتار آن حضرت را تواتر اخبارى كه از امور غيبى داده و يك بار و صد بار نبوده، ثابت كرده است، تا آنجا كه هر گونه شك و ترديد را از ميان برده و معلوم شده است كه على عليه السلام آن را بر مبناى علم فرموده است و بر طريق اتفاق نبوده است، و ما بسيارى از اين امور را در مباحث گذشته اين كتاب آورده ايم.
گروهى ديگر اين سخن را به گونه يى ديگر تأويل كرده و گفته اند: مقصود على عليه السلام اين بوده است كه من به احكام شرعى و فتواهاى فقهى داناترم تا به امور دنيوى، و از آن علوم به راههاى آسمانى تعبير كرده است كه احكام الهى است و از اين علوم به راههاى زمينى تعبير كرده است ولى همان تعبير نخستين كه ما كرديم آشكارتر است و فحواى كلام دلالت بر آن دارد كه مقصود همان است.
داستانى كه در بغداد براى يكى از واعظان پيش آمد:
در مورد اين سخن على عليه السلام كه فرموده است «از من بپرسيد»، يكى از اهل علم، كه به او وثوق دارم، داستانى برايم نقل كرد كه هر چند برخى كلمات عاميانه در آن است، ولى متضمن نكاتى ظريف و لطيف و ادبى است.
او گفت: در نخستين روزهاى حكومت الناصر الدين الله ابو العباس احمد بن المستضى ء بالله، در بغداد واعظ مشهورى بود كه به مهارت و شناخت حديث و رجال معروف بود. پاى منبر او گروهى بسيار از عوام بغداد و برخى از فضلا جمع مى شدند. اين واعظ مشهور بود كه متكلمان و اهل نظر و بخصوص معتزله را بنابر عادت حشويان و دشمنان عالمان علوم عقلى نكوهش مى كرد، و براى جلب رضايت عامه و گرايش به آنان از شيعيان هم منحرف بود. گروهى از سران شيعه با يكديگر اتفاق كردند كه كسى را بر او بگمارند تا از پاى منبر از او پرسشهايى كند و او را
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص274
مغلوب و شرمسار و در همان مجلس ميان مردم رسوا سازد. براى اهل منبر هم اين يك مسأله عادى است كه قومى برخيزند و از مسائلى سؤال كنند كه در پاسخ آن به زحمت و تكلف افتند.
سران شيعه پرسيدند و جستجو كردند كه چه كسى را داوطلب انجام آن كار كنند. در بغداد شخصى را به نام احمد بن عبد العزيز كزى، كه زبان آور بود و اندكى هم به كلام معتزله اشتغال و گرايش به تشيع داشت و پر رو بود و از ادبيات هم آگهى داشت، معرفى كردند. من اين شخص را در اواخر عمرش ديده ام. پير مردى بود كه مردم براى تعبير خوابهاى خود پيش او آمد و شد داشتند. آنان او را احضار كردند و از او خواستند آن كار را انجام دهد و پذيرفت. روزى كه بر عادت هميشگى آن واعظ به منبر رفت و مردم هم از طبقات مختلف جمع شدند و مجلس آكنده از آنان شد، واعظ شروع به سخنرانى كرد و طولانى سخن گفت و همينكه ضمن سخنرانى خود به بيان صفات بارى تعالى پرداخت، احمد بن عبد العزيز كزى برخاست و به شيوه متكلمان معتزلى از او چند پرسش عقلى كرد. معلوم است كه واعظ جواب نظرى صحيحى نداشت و او را با خطابه و جدل و الفاظ مسجع پاسخ مى داد و گفتگوى بسيارى ميان ايشان رد و بدل شد. واعظ در آخر كلام خود گفت «چشمهاى معتزليان لوچ است و صداى من در گوشهاى ايشان همچون طبل و سخنان من در دلهاى ايشان همچون تيرهاست. اى كسى كه با مبانى اعتزال حمله مى آورى، واى بر تو چقدر جست و خيز مى كنى آن هم بر گرد كسى كه عقلها او را درك نمى كنند. چقدر بگويم، چقدر بگويم اين فضوليهاى بى مورد را رها كنيد. مجلس به لرزه در آمد و مردم بانگ شادى بر داشتند و صداها بلند شد و واعظ خوشحال و خوشدل شد و به فصل ديگرى وارد شد و شطحياتى همچون شطحيات صوفيان گفت و ضمن آن مكرر گفت: «سلونى قبل ان تفقدونى» (از من بپرسيد پيش از آنكه مرا از دست بدهيد).
كزى برخاست و گفت: سرور من ما نشنيده ايم كه اين سخن را كسى جز على بن ابى طالب عليه السلام فرموده باشد و دنباله آن هم معلوم است. مقصود كزى از دنباله خبر اين سخن على عليه السلام است كه فرموده است: «اين سخن را پس از من جز مدعى نخواهد گفت». واعظ كه همچنان در سر مستى شادى خود بود و مى خواست فضل خود را در مورد شناختن رجال حديث و راويان اظهار دارد گفت: كدام على بن ابى
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص275
طالب؟ آيا على بن ابى طالب بن مبارك نيشابورى يا على بن ابى طالب بن اسحاق مروزى يا على بن ابى طالب بن عثمان قيروانى يا على بن ابى طالب بن سليمان رازى و بدينگونه نام هفت يا هشت تن از راويان حديث كه نامشان و نام پدرشان «على بن ابى طالب» بود بر شمرد. در اين هنگام كزى برخاست، از سمت راست مجلس هم يكى برخاست و از سمت چپ مجلس هم يكى ديگر و آماده پاسخگويى به واعظ شدند و حاضر شدند براى حميت و غيرت جانفشانى كنند و براى كشته شدن خود آماده گرديدند.
كزى گفت: سرورم درنگ كن و اى فلان الدين بس كن گوينده آن سخن على بن ابى طالب همسر فاطمه سرور زنان جهانيان است كه بر هر دو سلام باد، و اگر هنوز هم او را نمى شناسى او همان شخصى است كه چون پيامبر (ص) ميان پيروان خود و افراد عادى عقد برادرى بست، ميان او و خود عقد برادرى بست و مسجل ساخت كه على نظير و مانند اوست. آيا در باروبنه شما چيزى از اين فضيلت منتقل شده است يا در زمين شما چنين گياهى رسته است؟
همينكه واعظ خواست با كزى سخن گويد، آن كس در سمت راست مجلس ايستاده بود فرياد بر آورد و گفت: اى سرور من فلان الدين، محمد بن عبد الله هم ميان نامها بسيار است ولى ميان ايشان كسى نيست كه خداوند متعال در شأن او فرموده باشد: «صاحب شما هرگز در ضلالت و گمراهى نبوده است و هرگز به هواى نفس سخن نمى گويد و سخن او هيچ غير از وحيى كه به او وحى مى شود نيست». همچنين على بن ابى طالب ميان اسامى بسيار است، ولى ميان ايشان كسى نيست كه صاحب شريعت درباره اش فرموده باشد: «منزلت تو نسبت به من چون منزلت هارون نسبت به موسى است، جز اينكه پس از من پيامبرى نيست.» و اين بيت را خواند: «آرى ممكن است ميان نامها و كنيه ها به شمار بسيارى كه مشترك است بر خورد كنى ولى در سرشت و خوى از يكديگر مميزند». واعظ به او توجه كرد كه پاسخش دهد آن كس كه بر جانب چپ مجلس ايستاده بود فرياد بر آورد و گفت: اى سرور من فلان الدين، سزاوار است كه تو او را نشناسى و تو در اينكه او را نشناسى معذورى: «چون بر شخص گول و كودن پوشيده بمانم، عذرش موجه است و چشم كور مرا نمى بيند».
در اين حال مجلس مضطرب شد و همچون موج به حركت آمد و مردم به فتنه
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 5، ص276
افتادند و عوام بر جستند و بعضى به بعضى هجوم بردند و سرها برهنه و جامه ها دريده شد. واعظ از منبر فرود آمد. او را به خانه يى بردند و درش را بستند. ياران خليفه آمدند و فتنه را فرو نشاندند و مردم باز گشتند و به خانه ها و پى كار خود رفتند. الناصر لدين الله غروب آن روز فرمان داد احمد بن عبد العزيز كزى و آن دو مرد را كه با او برخاسته بودند گرفتند و چند روزى آنان را زندانى كرد تا آتش فتنه فرو كشيد، و سپس ايشان را آزاد كرد.