جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص148
ابن ابى الحديد سپس در دنباله شرح اين نامه و آنجا كه امير المؤمنين عليه السّلام فرموده است «و يكى از آن تبهكاران ميان شما باده نوشى كرد و در آيين اسلام تازيانه خورد.»، ضمن اعتراض بر قطب راوندى كه گفته است: مقصود مغيرة بن شعبه است، مى گويد: راوندى متوجه نشده است، مغيره متهم به زنا شد و حد بر او جارى نشد و نامى از او در باره باده نوشى نيامده است. پيش از اين هم داستان مغيره را به تفصيل آورده ايم. وانگهى مغيره در جنگ صفين نه همراه على عليه السّلام بوده است و نه همراه معاويه. كسى را كه على عليه السّلام در نظر داشته است وليد بن عقبة بن ابى معيط است كه از دشمنان سر سخت على عليه السّلام بوده و معاويه و مردم شام را از همگان بيشتر به جنگ على تشويق مى كرده است. ابن ابى الحديد بحثى مفصل در باره وليد بن عقبه آورده است كه به ترجمه گزينه هايى از آن بسنده مى شود.
اخبار وليد بن عقبة:
ما اينك خبر مربوط به وليد بن عقبه و باده نوشى او را از كتاب الاغانى ابو الفرج اصفهانى نقل مى كنيم. ابو الفرج مى گويد: سبب حكومت وليد بن عقبه از سوى عثمان بر كوفه را احمد بن عبد العزيز جوهرى براى من از قول عمر بن شبّه، از عبد العزيز بن محمد بن حكيم، از خالد بن سعيد بن عمرو بن سعيد، از قول پدرش چنين نقل كرد، كه هيچ كس با عثمان روى تخت او جز عباس بن عبد المطلب و ابو سفيان بن حرب و حكم بن ابى العاص و وليد بن عقبه نمى نشست، تخت عثمان فقط گنجايش خودش و يكى از ايشان را داشت. روزى وليد پيش عثمان آمد و كنار او بر تخت نشست، در اين هنگام حكم بن ابى العاص وارد شد، عثمان به وليد اشاره كرد و او به احترام حكم برخاست و
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص149
كنار رفت. چون حكم برخاست و رفت وليد به عثمان گفت: اى امير المؤمنين همين كه ديدم عمويت را بر پسر مادرت ترجيح دادى -حكم عمو و وليد برادر مادرى عثمان بودند- دو بيت سرودم كه همچنان در سينه ام خلجان مى كند. عثمان گفت: حكم شيخ قريش است، آن دو شعر چيست. او گفت: «چيز تازه اى ديدم كه عموى آدمى از برادرش به او نزديك تر باشد، آرزو كردم كه عمرو و خالد هر چه زودتر جوان و برومند شوند و به روز سختى مرا عمو بخوانند.» يعنى عمرو و خالد پسران عثمان، گويد: عثمان را دل بر او سوخت و گفت تو را به حكومت كوفه گماشتم و او را به كوفه فرستاد.
ابو الفرج اصفهانى مى گويد: احمد بن عبد العزيز جوهرى، از قول عمر بن شبّه، از قول برخى از اصحاب ما، از ابن دأب براى من نقل كرد كه چون عثمان، وليد بن عقبه را بر كوفه حاكم ساخت، او به كوفه آمد در حالى كه سعد بن ابى وقاص حاكم كوفه بود. آمدن او به كوفه به اطلاع سعد رسيد و نمى دانست كه او امير كوفه شده است. سعد پرسيد وليد چه مى كرد گفتند: در بازار ايستاده بود و با مردم سخن مى گفت و ما چيزى از كار او را ناپسند نديديم. چيزى نگذشت كه نيمروز آمد و از سعد اجازه ورود خواست، اجازه داد، وليد همين كه وارد شد به اميرى بر سعد سلام داد و همراه او نشست. سعد پرسيد اى ابو وهب چه چيز موجب آمدن تو شده است گفت: ديدار تو را خوش مى داشتم. سعد پرسيد آيا پيامى هم آورده اى گفت: من محترم تر از انجام دادن چنين كارى هستم. ولى آن قوم به حفظ منطقه حكومت خود نيازمند بودند و مرا براى آن كار فرستاده اند و امير المؤمنين مرا به حكومت كوفه گماشته است. سعد مدتى سكوت كرد و سپس گفت: نه به خدا سوگند نمى دانم آيا تو پس از ما اصلاح مى شوى يا ما پس از تو تباه مى شويم، و سپس اين بيت را خواند: «هان اى كفتار، لاشه مرا به هر سو بكش و بخور و تو را مژده باد به گوشت مردى كه امروز يارانش حضور ندارند.» وليد گفت: به خدا سوگند كه در مورد شعر، من از تو سخن آورترم و بيشتر حفظ دارم و اگر بخواهم پاسخت را مى دهم ولى به سببى كه خود مى دانى از آن خود دارى مى كنم. آرى به خدا سوگند من مأمور به محاسبه تو و بازرسى كار كارگزاران تو هستم.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص150
وليد سپس كارگزاران سعد بن ابى وقاص را احضار و آنان را زندانى كرد و بر ايشان سخت گرفت. آنان به سعد بن ابى وقاص نامه نوشتند و از او يارى و فرياد رسى خواستند. سعد با وليد در باره آنان سخن گفت، وليد گفت: آيا كار پسنديده را قدر شناسى مى كنى گفت: آرى. وليد آنان را آزاد ساخت. احمد بن عبد العزيز جوهرى، از عمر بن شبّه، از ابو بكر باهلى، از هشيم، از عوّام بن حوشب نقل مى كرد و مى گفت: كه چون وليد پيش سعد آمد، سعد به او گفت: به خدا نمى دانم كه تو پس از ما زيرك شده اى يا ما پس از تو احمق شده ايم. وليد گفت: اى ابو اسحاق، بى تابى مكن و دلگير مباش كه پادشاهى است، گروهى بامداد از آن بهره مى برند و گروهى شامگاه. سعد گفت: آرى به خدا سوگند شما را چنان مى بينم كه به زودى خلافت را به پادشاهى مبدل خواهيد ساخت.
ابو الفرج اصفهانى مى گويد: جوهرى از عمر بن شبه، از هارون بن معروف، از ضمرة بن ربيعة، از ابن شوذب نقل مى كند كه مى گفته است: وليد نماز صبح را با مردم كوفه- از شدت مستى- چهار ركعت گزارد و سپس روى به ايشان كرد و گفت: آيا بيشتر بخوانم؟ عبد الله بن مسعود گفت: از امروز همواره ما با تو در زيادت- دلتنگى- خواهيم بود.
ابو الفرج، از قول احمد، از عمر بن شبه، از محمد بن حميد، از جرير، از اجلح، از شعبى نقل مى كند كه مى گفته است: حطيئة در باره وليد چنين سروده است: «حطيئه روزى كه خداى خود را ديدار كند، گواهى مى دهد كه وليد سزاوارتر به غدر و تزوير است در حالى كه سياه مست بود و نماز مردم تمام شده بود، بانگ برداشت كه آيا بيشتر بخوانم و نمى فهميد...»، حطيئة اين ابيات را هم سروده است: «در نماز سخن گفت و بر ركعات آن افزود و آشكارا نفاق را ظاهر ساخت.»
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص151
ابو الفرج اصفهانى مى گويد: محمد بن خلف وكيع، از قول حماد بن اسحاق، از قول پدرش و او از قول ابو عبيدة و هشام بن كلبى و اصمعى براى ما نقل كرد كه مى گفته است: وليد زنا كار و باده نوش بود. در كوفه باده نوشى كرد و در حالى كه مست بود براى نماز صبح در مسجد كوفه حاضر شد و با مردم چهار ركعت نماز گزارد و به سوى آنان برگشت و گفت: آيا بيشتر بخوانم و در حالى كه در نماز اين شعر را مى خواند كه «دل به عشق رباب چسبيده است با آنكه او و رباب هر دو سالخورده شده اند.»، و سپس در گوشه محراب استفراغ كرد.
گروهى از كوفيان پيش عثمان رفتند و داستان او را گفتند و گواهى به باده نوشى او دادند. او را به حضور عثمان آوردند، عثمان به مردى از مسلمانان فرمان داد او را تازيانه بزند و چون آن مرد نزديك آمد، وليد گفت: تو را به خدا و حق خويشاوندى نزديك من به امير المؤمنين سوگند مى دهم، و آن مرد از تازيانه زدن به او خود دارى كرد. على بن ابى طالب عليه السّلام كه ترسيد بدين گونه اجراى حد تعطيل شود، برخاست و به دست خويش او را حد زد. وليد گفت: تو را به خدا و حق خويشاوندى سوگند مى دهم، امير المؤمنين على عليه السّلام فرمود: اى ابو وهب ساكت باش كه بنى اسرائيل به سبب اجرا نكردن حدود نابود شدند. و چون او را تازيانه زد و از آن كار آسوده شد، فرمود: از اين پس قريش مرا جلاد خواهد خواند.
اسحاق مى گويد: مصعب بن زبير براى من نقل كرد كه پس از شهادت دادن به باده نوشى و تازيانه خوردن وليد، وليد گفت: خدايا آنان گواهى دروغ به زيان من دادند، ايشان را از هيچ امير و هيچ اميرى را از ايشان خشنود مدار. گويد: بعدها حطيئة شاعر هم اشعار خود را در مدح وليد تغيير داد و چنين سرود: «حطيئة هنگامى كه خداى خود را ديدار كند گواهى مى دهد كه عذر وليد بر حق است.»
ابو الفرج مى گويد: اين موضوع را كه مى گويم از روى نسخه كتاب هارون بن رباب كه به خط خودش نوشته است نقل مى كنم، او از قول عمر بن شبّه مى نويسد كه مى گفته است: مردى پيش ابو العجاج كه قاضى بصره بود عليه يكى از افراد خاندان ابو معيط گواهى داد، و گواه در آن هنگام مست بود.
آن مرد معيطى به قاضى گفت: اى قاضى خدايت عزيز بدارد اين شاهد از شدت مستى نمى تواند هم اكنون چيزى از قرآن بخواند. شاهد گفت: چنين نيست كه قرآن مى خوانم. قاضى گفت: بخوان. او همان شعرى را كه وليد در نماز خوانده بود خواند كه «دل به عشق رباب شيفته و آويخته است با
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص152
آنكه او و رباب پير شده اند.» و به طور نامفهوم خواند. ابو العجاج كه مردى احمق بود، پنداشت كه اين كلام قرآن است و مكرر گفت: خداى و رسولش راست گفته اند، اى واى بر شما كه چه بسيار مى دانيد و عمل نمى كنيد.
ابو الفرج مى گويد: احمد بن عبد العزيز جوهرى، از قول عمر بن شبّه، از مدائنى، از مبارك بن سلام، از فطر بن خليفه، از ابو الضحى نقل مى كند كه مى گفته است: گروهى از مردم كوفه در پى پيدا كردن لغزشى از وليد بن عقبه بودند كه از جمله ايشان، ابو زينب ازدى و ابو مورع بودند. روزى به نماز آمدند، وليد به نماز نيامد از سبب آن با نرمى پرسيدند و دانستند كه باده نوشى كرده است، خود را به خانه وليد افكندند، ديدند از شدت مستى در حال استفراغ است او را كه سياه مست بود، برداشتند و بر تخت نهادند و انگشترى او را برداشتند. وليد چون به هوش آمد، از اهل خود در باره انگشترى پرسيد. گفتند: نمى دانيم، ولى دو مرد را ديديم كه پيش تو آمدند و تو را برداشتند و بر تخت نهادند. گفت: نشانيهاى آن دو را بگوييد. گفتند: يكى از ايشان مردى زيبا و كشيده قامت و گندم گون بود و ديگرى چهار شانه و فربه بود و عبايى سياه و نشان دار بر تن داشت. وليد گفت: يكى ابو زينب و ديگرى ابو مورع بوده است.
گويد: آن گاه ابو زينب و دوستش عبد الله بن حبيش اسدى و علقمة بن يزيد بكرى و كسان ديگرى جز آن دو را ديدند و موضوع را به اطلاع آنان رساندند. گفتند: پيش امير المؤمنين- عثمان- بفرستيد و آگاهش كنيد، برخى هم گفتند: او گواهى و سخن شما را در مورد برادرش نخواهد پذيرفت. آنان پيش عثمان رفتند و گفتند: ما براى كارى پيش تو آمده ايم و آن را از گردن خود بر مى داريم و بر عهده تو مى گذاريم و هر چند به ما گفته اند كه آن را نمى پذيرى. عثمان گفت: موضوع چيست گفتند: وليد را از باده اى كه نوشيده بود، چنان مست خراب يافتيم كه انگشترى او را از دستش بيرون آورديم و نفهميد. عثمان، على را خواست و او را آگاه ساخت. على فرمود: چنين مصلحت مى بينم كه او را احضار كنى و هر گاه اين گروه در حضور خودش بر او گواهى دادند، او را حد بزنى. عثمان به وليد نامه نوشت، وليد آمد. ابو زينب، و ابو مورع و جندب ازدى و سعد بن مالك اشعرى گواهى به باده نوشى او دادند. عثمان به على عليه السّلام گفت: برخيز و او را تازيانه بزن. على عليه السّلام به پسر خويش حسن فرمود: برخيز و او را تازيانه بزن. حسن گفت:
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص153
اين كار در خور تو نيست، اجازه فرماى ديگرى آن را از تو كفايت كند. على عليه السّلام به عبد الله بن جعفر گفت: برخيز و او را بزن و او با تازيانه اى كه از دوال چرمى و داراى دو سر بود او را تازيانه زد كه چون چهل تازيانه زد، على عليه السّلام فرمود بس است.
ابو الفرج مى گويد: احمد بن عبد العزيز، از عمر بن شبه، از مدائنى، از وقاصى، از زهرى نقل مى كرد كه مى گفته است: گروهى از مردم كوفه در مورد كار وليد پيش عثمان آمدند، عثمان گفت: آيا هر مردى كه به امير خود خشم مى گيرد بايد اتهام باطل به او بزند، اگر فردا صبح شما را اين جا ببينم سخت عذاب خواهم كرد. آنان به عايشه پناه بردند، فردا صبح عثمان از حجره عايشه صداى هياهو و سخنان درشت شنيد و گفت: گويا تبهكاران و از دين بيرون شدگان عراق پناهگاهى جز خانه عايشه نمى يابند. عايشه كه اين سخن را شنيد كفش پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را بلند كرد و گفت: اى عثمان سنت صاحب اين كفش را رها كرده اى، مردم كه اين بگو و مگو را شنيدند آمدند و مسجد را انباشته كردند. يكى مى گفت: عايشه نيكو كرده است، ديگرى مى گفت: زنان را با اين امور چه كار است. كار به ستيز كشيد تا آنجا كه شروع به زدن يكديگر با كفشها كردند و گروهى از ياران پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پيش عثمان آمدند و به او گفتند: از خدا بترس و حدود را معطل مساز و برادرت را از حكومت بر ايشان بر كنار كن و چنان كرد.
ابو الفرج مى گويد: احمد بن عبد العزيز جوهرى، از عمر بن شبّه، از عبد الله بن محمد بن حكيم، از خالد بن سعيد همچنين ابراهيم، از عبد الله همگى براى من نقل كردند كه ابو زبيد طائى هنگام حكومت وليد بر كوفه همنشين او بود و چون عليه وليد گواهى به باده نوشى دادند و در حالى كه از كار بركنار شده بود از كوفه بيرون رفت، ابو زبيد به ياد روزگار همنشينى با او چنين سرود: «چه كسى اين كاروان شتران را مى بيند كه در بيابانها كجا مى روند و آواى آنان
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص154
همچون چرخ ريسه است... اى ابا وهب- كنيه وليد- بدان كه من برادر تو هستم، برادر دوستى و صميميت در تمام مدت زندگى خود تا هر گاه كه كوهها از هم فرو پاشد.» ابو الفرج، از قول احمد جوهرى، از عمر بن شبه نقل مى كند كه مى گفته است: چون وليد بن عقبه به حكومت كوفه آمد، ابو زبيد پيش او آمد، وليد او را در خانه متعلق به عقيل بن ابى طالب كه بر در مسجد كوفه بود سكونت داد، آن همان خانه اى است كه به دار القبطى معروف بوده است. يكى از اعتراضهاى مردم كوفه بر وليد اين بود كه ابو زبيد مسيحى از خانه خود بيرون مى آمد و از ميان مسجد مى گذشت و آن را گذرگاه قرار داده بود.
ابو الفرج مى گويد: محمد بن عباس يزيدى، از قول عمويم عبيد الله، از ابن حبيب، از ابن اعرابى برايم نقل كرد كه مى گفته است: هنگامى كه عثمان، وليد را بر حكومت كوفه گماشت، ابو زبيد پيش او آمد و وليد او را در خانه عقيل بن ابى طالب كه كنار در مسجد بود منزل داد، ابو زبيد پس از چندى از وليد خواست آن خانه را به او بدهد، وليد آن را به او بخشيد و اين نخستين مايه سرزنش كردن اهل كوفه از وليد شد، كه ابو زبيد از خانه خود بيرون مى آمد و از ميان مسجد مى گذشت و پيش وليد مى رفت و پيش او افسانه سرايى و باده نوشى مى كرد و مست بيرون مى آمد و همچنان از مسجد مى گذشت و همين مسأله موجب مى شد كه مردم به باده نوشى وليد پى ببرند.
ابو الفرج مى گويد: عثمان، وليد را به سرپرستى صدقات و زكات بنى تغلب گماشته بود، به شعرى از وليد كه در آن لودگى و مستى و سركشى ظاهر بود، آگاه شد و او را بر كنار ساخت. گويد: و چون وليد را به ولايت كوفه گماشت، وليد، ابو زبيد طايى را به خود نزديك ساخت و ابو زبيد هم اشعار بسيارى در مدح او سرود. وليد، ربيع بن مرّى بن اوس بن حارثه بن لأم طايى را به سرپرستى مراتع خالصه ميان جزيره و حيره گماشته بود، قضا را جزيره گرفتار خشكسالى شد. در آن هنگام ابو زبيد هم ميان قبيله بنى تغلب ساكن بود، شتران ايشان را با خود براى چريدن به كنار آن مراتع آورد. ربيع جلوگيرى كرد و به ابو زبيد گفت: اگر بخواهى فقط شتران خودت را اجازه مى دهم. ابو زبيد پيش وليد شكايت آورد. وليد سرپرستى مراتع ميان قصور الحمر از ناحيه شام تا حيره را در اختيار ابو زبيد نهاد و در اقطاع او قرار داد و از ربيع بن مرى پس گرفت. ابو زبيد در اين باره شعرى در ستايش وليد سروده است و از شعر چنين فهميده مى شود كه آن مراتع اختصاصى در اختيار مرى بن اوس يعنى پدر ربيع بوده است نه در اختيار خود ربيع. در روايت عمر بن شبه هم همين گونه است.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص155
ابو الفرج اصفهانى مى گويد: احمد بن عبد العزيز جوهرى، از عمر بن شبه، از رجال حديث او، از قول وليد نقل مى كرد كه مى گفته است: هنگامى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مكه را فتح فرمود، مردم مكه پسر بچه هاى خود را به حضور آن حضرت مى آوردند، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم براى آنها دعا مى كرد و بر سر آنان دست مى كشيد. مرا هم در حالى كه بر سرم ماده خوشبويى- خلوق- ماليده بودند به حضور پيامبر بردند ولى چون مادرم خلوق بر سرم ماليده بود، پيامبر بر سر من دست نكشيد.
ابو الفرج مى گويد: اسحاق بن بنان انماطى، از حنيش بن ميسر، از عبد الله بن موسى، از ابو ليلى، از حكم، از سعيد بن جبير، از ابن عباس نقل مى كند كه مى گفته است: وليد بن عقبه به على بن ابى طالب عليه السّلام گفت: سنان نيزه ام از سنان تو تيزتر و زبانم از زبان تو گشاده تر و براى لشكر از تو ارزشمندترم. على عليه السّلام فرمود اى فاسق خاموش باش، و در باره آن دو اين آيه نازل شد كه «آيا آن كس كه مؤمن است، همچون كسى است كه تبهكار است، هرگز برابر نيستند.»
ابو الفرج مى گويد: احمد بن عبد العزيز، از عمر بن شبه، از محمد بن حاتم، از يونس بن عمر، از شيبان، از يونس، از قتاده در مورد اين گفتار خداوند كه فرموده است: «اى كسانى كه گرويده ايد، اگر تبهكارى خبرى براى شما آورد - آن را تصديق مكنيد- تا تحقيق كنيد.» نقل مى كرد كه مى گفته است: آن تبهكار وليد بن عقبه بوده است كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را براى جمع آورى زكات به قبيله بنى المصطلق گسيل فرمود، آنان همين كه وليد را ديدند آهنگ استقبال از او كردند، او ترسيد و به حضور پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم برگشت و گفت آنان از اسلام برگشته و مرتد شده اند.
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خالد بن وليد را براى اطلاع از احوال آنان گسيل فرمود و به او گفت شتاب نكند و با درنگ تحقيق كند. خالد شبانه كنار آن قبيله رسيد، جاسوسان خود را پوشيده ميان ايشان فرستاد، آنان برگشتند و
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص156
خبر آوردند كه ايشان مسلمان هستند و صداى اذان و نمازشان را شنيده اند. چون خالد شب را به صبح آورد، پيش ايشان رفت و چيزها ديد كه بسيار پسنديد و پيش رسول خدا برگشت و خبر داد اين آيه نازل شد.
مى گويم - ابن ابى الحديد- ابن عبد البر مؤلف كتاب الاستيعاب در باره حديثى كه وليد بن عقبه در مورد خود و خلوق ماليدن بر سرش آورده، نكته پسنديده اى را متذكر شده و گفته است سخنى نادرست و مضطرب و شناخته نشده است و ممكن نيست كسى كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را براى جمع آورى زكات گسيل فرموده است هنگام فتح مكه پسركى نابالغ باشد.
ابن عبد البر مى گويد: موضوع ديگرى كه به نادرستى اين سخن دلالت دارد اين است كه زبير بن بكار و دانشمندان ديگرى غير از او نوشته اند كه وليد و برادرش عمارة براى برگرداندن خواهر خود كه به مدينه هجرت كرده بود از مكه بيرون آمدند و هجرت خواهرشان در مدت صلحى كه ميان پيامبر و مردم مكه بود- يعنى پيش از فتح مكه- صورت گرفته است، از كسى كه در فتح مكه پسركى خلوق بر سر ماليده باشد، چنين كارى ساخته نيست.
ابن عبد البر هم مى گويد: ميان دانشمندان تأويل قرآن كريم هيچ اختلافى نيست كه آيه «اگر تبهكارى براى شما خبرى آورد.»، در مورد وليد و به هنگامى كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را براى جمع آورى زكات گسيل فرمود نازل شده است و او بر بنى مصطلق دروغ بست و گفت آنان مرتد شده اند و از پرداخت زكات خود دارى مى كنند.
ابن عبد البر مى گويد: همچنين در باره وليد و على عليه السّلام در داستان مشهورى كه ميان ايشان اتفاق افتاده است، اين آيه نازل شده است «آيا آن كس كه مؤمن است...»، گويد: از كسى كه روز فتح مكه كودك باشد چنين كارها صورت نمى گيرد و واجب است در اين حديث دقت كرد كه روايت جعفر بن برقان، از ثابت، از حجاج، از ابو موسى همدانى است و ابو موسى راوى ناشناخته اى است كه حديث او درست نيست.
اينك به مطالب كتاب ابو الفرج اصفهانى برگرديم، ابو الفرج مى گويد: احمد بن عبد العزيز جوهرى، از عمر بن شبّه، از عبد الله بن موسى، از نعيم بن حكيم، از ابو مريم، از على عليه السّلام براى من نقل كرد كه مى گفته است: زن وليد بن عقبه به حضور پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آمد و از وليد شكايت كرد كه او را مى زند. پيامبر فرمود: برگرد و به او بگو پيامبر مرا پناه داده است. او رفت و ساعتى بعد برگشت و گفت دست از من بر نمى دارد. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص157
قطعه اى از جامه خود به او داد و فرمود پيش او برگرد و بگو رسول خدا مرا پناه داده است. او رفت و ساعتى بعد برگشت و گفت: بيشتر مرا مى زند. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دست به سوى آسمان بلند كرد و دو يا سه بار عرضه داشت «بار خدايا وليد را فرو گير».
ابو الفرج مى گويد: وليد هنگام حكومت خود بر كوفه جادوگرى را از نزديكان خود قرار داده بود كه مردم را مى فريفت، او چنان نمايش مى داد كه اگر دو گردان با يكديگر سرگرم نبرد بودند، يكى از آن دو گردان شكست مى خورد و مى گريخت. آن جادوگر به وليد مى گفت: حالا دوست مى دارى كارى كنم كه گروه مغلوب بر گروه غالب چيره شود وليد مى گفت: آرى. روزى جندب ازدى در حالى كه شمشير همراه داشت آمد و به تماشاگران گفت: براى من راه بگشاييد و چون راه گشودند چندان بر جادوگر شمشير زد كه او را كشت. وليد مدت كمى جندب را زندانى كرد و سپس آزادش ساخت.
ابو الفرج مى گويد: احمد از عمر، از قول رجال او روايت مى كند كه چون جندب آن جادوگر را كشت، وليد او را زندانى كرد. دينار بن دينار به او گفت: چرا اين مرد را كه گناهش فقط كشتن جادوگرى است كه در دين محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جادوگرى را آشكار ساخته است، به زندان افكندى دينار رفت و او را از زندان بيرون آورد. وليد كسى را فرستاد كه دينار را كشت.
ابو الفرج مى گويد: عمويم حسن بن محمّد، از خراز، از مدائنى، از على بن مجاهد، از محمد بن اسحاق، از يزيد بن رومان، از زهرى و ديگران نقل مى كرد كه مى گفته اند هنگامى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از جنگ بنى المصطلق بر مى گشت، مردى از مسلمانان پياده شد و لگام شتران را گرفت و آنان را از پى خود مى كشاند و رجز مى خواند. پس از او مرد ديگرى چنان كرد، در اين هنگام پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم تصميم گرفت با ياران خويش مواسات فرمايد، پياده شد و رجز خواند و چنين مى فرمود: «جندب و چه جندبى و آن زيد كه دستش قطع مى شود بهتر است.»، ياران پيامبر عرضه داشتند: اى رسول خدا، اين گونه حركت براى ما سودى ندارد و نگرانيم كه مبادا چيزى تو را بگزد و گرفتارى براى تو پيش آيد. پيامبر سوار شد، آنان نزديك رسول خدا حركت مى كردند و مى گفتند: سخنى فرمودى كه معنى آن را نفهميديم. فرمود: كدام سخن گفتند: چنان مى فرمودى. رسول خدا گفت: آرى، دو مرد ميان اين گروه هستند كه يكى از ايشان ضربتى مى زند كه ميان حق و باطل را روشن مى كند، و ديگرى نخست دستش در راه خدا قطع مى شود و سپس خداوند جسد او را هم به دستش ملحق مى فرمايد. مقصود از زيد، زيد بن صوحان
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص158
است كه در جنگ جلولاء يك دست او در راه خدا قطع شد و سپس به روز جنگ جمل همراه على عليه السّلام كشته شد، و مقصود از جندب همين مرد است كه روزى پيش وليد بن عقبه آمد، جادوگرى به نام ابو شيبان پيش او بود و چشم بندى مى كرد. پرده صفاق و روده هاى مردم را از شكم آنان بيرون مى كشيد و باز بر جاى مى نهاد، جندب از پشت سر آمد و شمشير بر او زد و او را كشت و اين چنين سرود: «وليد و ابو شيبان و ابن حبيش را كه بر شيطان سوار و فرستاده فرعون به سوى هامان است لعنت مى كنم.» ابو الفرج مى گويد: و روايت شده است كه آن جادوگر در حضور وليد به درون ماده گاو زنده اى مى رفت و بيرون مى آمد. جندب او را ديد كه چنين مى كند به خانه خود رفت و شمشير برداشت و بازگشت و همين كه جادوگر به درون ماده گاو رفت، جندب اين آيه را خواند كه «شما كه مى بينيد و بصيرت داريد، جادوگرى مى كنيد.» و شمشير بر ميان ماده گاو زد و گاو و ساحر را دو نيمه كرد. مردم وحشت كردند، وليد جندب را زندانى كرد و در مورد او به عثمان نامه نوشت.
ابو الفرج مى گويد: احمد بن عبد العزيز، از حجاج بن نصير، از قره، از محمد بن سيرين نقل مى كند: كه مى گفته است: جندب بن كعب ازدى قاتل آن جادوگر را در كوفه به زندان بردند، سرپرست زندان مردى مسيحى بود كه از سوى وليد منصوب شده بود. او جندب بن كعب را مى ديد كه شبها نماز شب مى گزارد و روزها روزه است. مردى را به نگهبانى از زندان گماشت و خود بيرون آمد و از مردم پرسيد فاضل ترين مردم كوفه كيست گفتند: اشعث بن قيس. شبى به ميهمانى به خانه اشعث رفت، ديد كه در شب مى خوابد و چون صبح فرا مى رسد، چاشت مى خورد. از خانه او بيرون آمد و پرسيد ديگر چه كسى از فاضلان كوفه است، گفتند: جرير بن عبد الله. به خانه او رفت او را هم چنان ديد كه شبها مى خوابد و بامداد چاشت خود را طلب مى كند. زندانبان مسيحى رو به قبله ايستاد و گفت: پروردگار من، پروردگار جندب است و آيين من، آيين جندب است و مسلمان شد.
ابو الفرج مى گويد: چون عثمان، وليد را از كوفه بر كنار كرد، سعيد بن عاص را به حكومت آن شهر گماشت. سعيد چون به كوفه آمد، گفت: اين منبر را بشوييد كه وليد
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص159
مرد پليدى بوده است و از منبر بالا نرفت تا آن را شستند. ابو الفرج اصفهانى مى گويد: وليد از لحاظ سنى از سعيد بن عاص بزرگتر و از او بخشنده تر و نرمتر بود و مردم كوفه از او خشنودتر بودند. يكى از شاعران كوفه گفته است: «پس از وليد، سعيد براى ما آمد كه از پيمانه خواهد كاست و بر آن نخواهد افزود.» شاعر ديگرى گفته است: «از بيم وليد به سوى سعيد گريختيم، همچون مردم حجر كه نخست ترسيدند و سپس هلاك شدند، هر سال اميرى نو يا مستشارى از قريش بر ما گماشته مى شود، ما را آتشى است كه مى ترسيم و مى سوزيم، ولى گويا آنان را نه آتش دوزخى است و نه از آن بيم دارند.»
ابو الفرج اصفهانى مى گويد: وليد بن عقبه كمى بالاتر از شهر رقه درگذشت. قضا را ابو زبيد طايى هم همان جا درگذشت و هر دو كنار يكديگر به خاك سپرده شدند و اشجع سلمى كه از كنار گور آن دو گذشته، چنين سروده است: «بر استخوانهاى- از كنار گور- ابو زبيد گذشتم كه در زمين خشك و سختى بود، وليد نديم راستين او بود، گور ابو زبيد هم كنار گور وليد قرار گرفت، و نمى دانم مرگ از ميان اشجع يا حمزه يا يزيد كدام يك را زودتر مى ربايد.» گفته شده است، حمزه و يزيد برادران اشجع سلمى بوده اند و هم گفته شده است همنشينانش بوده اند.
ابو الفرج مى گويد: احمد بن عبد العزيز، از محمد بن زكريا غلّابى، از عبد الله بن ضحاك، از هشام بن محمد، از پدرش نقل مى كرد كه مى گفته است: وليد بن عقبه كه مردى بخشنده بود، پيش معاويه آمد. به معاويه گفتند: وليد بر در است، گفت: به خدا قسم بايد خشمگين گردد و بدون آنكه چيزى به او داده شود، برگردد كه هم اكنون آمده است بگويد: چنين وام و چنان تعهدى دارم، به او اجازه ورود بده. اجازه دادند، معاويه احوال او را پرسيد و با او سخن گفت و ضمن گفتگو اظهار داشت به خدا سوگند دوست داريم به مزرعه تو در وادى القرى بيابيم كه امير المؤمنين را هم به شگفتى وا داشته است. اگر مصلحت بدانى كه آن را به پسرم يزيد ببخشى، چنين كن. وليد گفت: آن مزرعه از يزيد است. وليد پس از آن پيش معاويه آمد و شد مى كرد. روزى به او گفت: اى امير المؤمنين مناسب است در كار من بنگرى كه هزينه هاى سنگين و وام دارم. معاويه
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص160
گفت: آزرم نمى كنى و شخصيت و نسبت خود را زير پا مى گذارى، هر چه مى گيرى ريخت و پاش مى كنى و همواره از وام شكوه مى دارى. وليد گفت: چنان خواهم كرد و از جاى برخاست و آهنگ جزيره كرد و خطاب به معاويه چنين سرود: «هر گاه چيزى از تو خواسته مى شود، مى گويى نه و چون چيزى مى خواهى، مى گويى بياور، گويا از كارهاى خير خود دارى مى كنى و با آنكه كنار فرات هستى، سيراب نمى شوى و كسى را نمى آشامانى مگر نمى خواهى تا هنگام مرگ كلمه «نه» را ترك و به «آرى» گرايش پيدا كنى» و چون حركت او به جانب جزيره به اطلاع معاويه رسيد، از كار او ترسيد و برايش نوشت بازگرد. وليد براى او چنين نوشت: «همچنان كه تو خود فرمان دادى، عفت به خرج مى دهم و از آمدن به حضورت تقاضاى عفو دارم، هر چه مى خواهى بدهى يا امساك كنى نسبت به كس ديگرى غير از من انجام بده، من ركاب خويش را از آمدن پيش تو باز مى دارم و چون كارى مرا به بيم اندازد همچون بر كشيدن شمشير از نيام هستم.» وليد به حجاز رفت و معاويه براى او جايزه اى فرستاد.
ابن عبد البر در كتاب الاستيعاب در مورد وليد مى نويسد: براى او اخبارى است كه به طور قطع حكم به بدى او و زشتى كارهايش مى شود، خداوند ما و او را بيامرزد. او از مردان بزرگ قريش بوده و از لحاظ ظرافت و شجاعت و ادب و بخشش نام آور و از شاعران خوش طبع بوده است. اصمعى و ابو عبيده و ابن كلبى و ديگران مى گويند كه تبهكارى مى گسار و در عين حال شاعرى گرامى بوده است. اخبار همنشينى و باده نوشى او با ابو زبيد طايى بسيار مشهور است و آوردن همه آن اخبار بر ما دشوار است ولى پاره اى از آن را مى آوريم و سپس آنچه را كه ابو الفرج اصفهانى آورده نقل كرده است و مى گويد خبر نمازگزاردن او در حال مستى و اينكه گفته است بيشتر بخوانم خبرى مشهور است كه محدثان مورد اعتماد نقل كرده اند.
ابو عمر بن عبد البر مى گويد: طبرى ضمن روايتى گفته است كه گروهى از كوفيان به وليد خشم گرفته و حسد برده اند و با ستم گواهى باده نوشى او را داده اند و عثمان به او گفته است: اى برادر شكيبا باش كه خداوند پاداشت مى دهد و آن قوم را به گناه تو فرو مى گيرد. اين روايت طبرى در نظر ناقلان حديث و اهل اخبار و دانشمندان بى پايه است و آنچه صحيح است ثابت شدن باده نوشى او به شهادت گواهان در حضور عثمان است و عثمان او را تازيانه زد و على كسى است كه او را تازيانه زده است و البته على به دست خويش او را تازيانه نزده، بلكه فرمان به تازيانه زدن داده است و سپس كار تازيانه زدن را هم به او نسبت داده اند.
ابن عبد البر مى گويد: وليد چيزى از سنت كه نيازى به آن باشد، روايت نكرده است ولى حارثه بن مضرب از او روايت مى كند كه مى گفته است هيچ پيامبرى نيست مگر آنكه پس از آن پادشاهى است.