نگاهی به غیبتهای پیامبران الهی

نگاهی به غیبتهای پیامبران الهی

۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۴ 0

 

هنگامی که سخن از غیبت امام زمان پیش می آید بسیار از خودمان می پرسیم آیا امکان داردغیبتی به این طولانی و هزاران چرای دیگر که در ذهنمان تداعی می شود. با دقتی درتاریخ انبیاء الهی  به این واقعیت می رسیم که در هر دوره ای بنا به  شرایط خاص ان دوره غیبتی هر چند کوتاه برای انبیاء الهی بوده است.همچنین امام صادق علیه السلام در این زمینه فرموده اند: سنتهاى پيامبران و غيبتهايى كه بر آنان واقع شد در مورد قائم ما نيز عينا و دقيقا صادق و جارى است

شیخ صدوق  در كمال الدين و علل الشرائع از حضرت صادق عليه السّلام روايت نموده كه فرمود: قائم ما را غيبتى است كه مدت آن بطول مى ‏انجامد من گفتم: براى چه غيبت ميكند يا ابن رسول اللَّه؟ فرمود:

خداوند عز و جل ميخواهد علائم پيغمبران را در غيبتهاى خود، در باره او نيز جارى گرداند. اى سدير! او مى ‏بايد باندازه غيبت‏هاى پيغمبران غيبت نمايد، قال اللَّه تعالى:

لَتَرْكَبُنَّ طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ يعنى: آثارى از شما بر اساس آثار آنها كه پيشتر بوده ‏اند، در ميان شما نيز جارى است.

باز فرمود: ناچار بايد قائم، غيبتى داشته باشد. گفتند: چرا؟ فرمود: بر جان خود مى ‏ترسد، و به شكم خويش اشاره كرد.
باز فرمود: ولادت صاحب امر از مردم مخفى است تا اينكه وقتى قيام مى ‏كند، هيچ كس بر گردن او منّتى نداشته باشد. خداوند كار او را در يك شب درست مى‏ كند.
باز پرسيدند: چه حكمتى در غيبت آن حضرت است؟
فرمود:

حكمت غيبت او همان حكمت غيبتهاى اولياى قبلى است. و حكمت آن بعد از ظهورش معلوم مى‏شود؛ چنانچه حكمت سوراخ كردن خضر كشتى را و كشتن پسر بچه و درست كردن ديوار تا جدا شدن از موسى- عليه السّلام- معلوم نشد «علل الشرایع،245،ح8»

غیبت ادریس: 20سال

 شيخ صدوق در كتاب اكمال الدين مى ‏نويسد: نخستين غيبت، از ادريس پيامبر (ع) است.
 حديثى از امام باقر (ع) نقل كرده است مبنى بر آنكه: چون ادريس از حاكم ستمگر زمانه خويش ترسيد، غيبت كرد و براى بيست سال در غارى پنهان شد و يكى از فرشتگان خوراك و آب به او مى ‏رساند. سپس وى از ظهور و نبوت نوح سخن گفته است.

غیبت هود  (ع)و انتظار برای ظهورش

و به سند خود از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: چون هنگام مرگ نوح (ع) فرا رسيد، وى پيروانش را فرا خواند و بديشان فرمود:

بدانيد كه پس از من، غيبتى خواهد بود كه در آن طاغوتها و ستمگران آشكار مى ‏شوند. و خداوند عز و جل مشكل شما را به دست يكى از فرزندان من كه قائم به حق است و «هود» نام دارد، بر طرف مى ‏كند.

پيروان نوح (ع) پيوسته در انتظار ظهور هود (ع) بودند تا آنكه مدت مديدى گذشت و دلهاى بيشتر آنان سخت شد.
پس خداوند متعال در زمانى كه نااميدى و سختيها به غايت خود رسيده بود، هود (ع) را به پيامبرى برانگيخت و با توفانى ويرانگر دشمنان را نابود كرد. آنگاه پس از هود غيبت ديگرى روى داد تا آنكه صالح (ع) ظهور كرد.

غيبت صالح (ع)

سپس شيخ صدوق به سند خود از امام صادق (ع) روايت كرده است كه فرمود: صالح (ع) زمانى از قوم خويش غايب شد و در آن روز كه غايب شد بين سى تا پنجاه سال سن داشت و بزرگ شكم و نيكو هيكل بود و ريشى انبوه داشت اما وقتى بازگشت شكمش كوچك و گونه ‏هايش ضعيف و لاغر شده بود و تعدادى مرد ميانه بالا او را احاطه كرده بودند. چون‏ صالح به سوى قومش بازآمد، او را نشناختند. قوم وى سه گروه بودند: گروهى منكر و گروهى مردد و دسته‏اى هم بر يقين بودند. آنگاه امام (ع) فرمود: مثل قائم (ع) همچون صالح (ع) است.

غيبت ابراهيم (ع)

 شيخ صدوق گويد: غيبت ابراهيم خليل (ع) مشابه غيبت قائم ما صلوات الله عليه و بلكه شگفت‏ انگيزتر از آن است. زيرا خداوند عزّ و جلّ، اثر ابراهيم (ع) راحتى همان هنگام كه در شكم مادرش بود از ديدگان مستور داشت به طورى كه جاى ابراهيم را از شكم مادرش به پشتش تغيير داد و امر ولادتش را نهان كرد تا آنكه زمانش فرا رسيد.

غیبت اول:

شيخ صدوق به سند خود از امام صادق (ع) روايت كرده است كه فرمود:
 «پدر ابراهيم، منجم نمرود بن كنعان بود. روزى به نمرود گفت: در مملكت ما كودكى به دنيا خواهد آمد كه نابودى ما همه به دست اوست. نمرود، در پى اين پيش‏بينى، زنان را از مردان جدا كرد. در همين ايام پدر ابراهيم با همسرش درآميخت و زن باردار شد.
نمرود قابله ‏ها را مأمور كرد كه زنان را بازرسى كنند و اگر زنى را باردار ديدند او را بياگاهند. قابله ‏ها مادر ابراهيم (ع) را نيز وارسى كردند و خداوند جنينى را كه در رحم بود به پشت وى انتقال داد، از اين رو قابله ها گفتند: او باردار نيست. چون مادر ابراهيم بزاد، پدرش خواست كودك را نزد نمرود ببرد، اما همسرش مانع شد و به وى گفت: اگر اين كودك را نزد نمرود برى او را خواهد كشت. بگذار او را به غارى ببرم و در همانجا رهايش كنم تا عمرش به سر آيد. پس كودك را به غار برد و در آنجا به وى شير داد سپس كودك را در غار رها كرد و در غار را با صخره ‏اى بست و خود بازگشت.
خداوند از طريق انگشت ابهام ابراهيم به وى خوراك مى ‏داد. بدين گونه كه ابراهيم آن انگشت را مى ‏مكيد. ابراهيم در يك روز به اندازه يك هفته، و در يك هفته به اندازه يك ماه، و در يك ماه به اندازه سالى رشد يافت. پس از مدتى مادر ابراهيم از شوهرش اجازه خواست تا به ديدار فرزندش برود. وقتى به غار وارد شد به ناگاه ابراهيم را ديد كه چشمانش همچون چراغ مى ‏درخشيد. او را در آغوش گرفت و به او شير داد و بازگشت. پدر ابراهيم از وضع كودك پرسش كرد، زن پاسخ داد كه ابراهيم را زنده به گور كرده است و پى‏ درپى عذر و بهانه مى ‏آورد تا آنكه در طلب حاجتى از خانه بيرون شد و به سوى غار رفت و ابراهيم را در آغوش گرفت و شيرش داد و بازگشت.
هنگامى كه مادر قصد بازگشت داشت ابراهيم دامن او را گرفت و به وى گفت: مرا با خود ببر. مادر جواب داد: بايد از پدرت اجازه گيرم. ابراهيم همچنان در غار ماند وخود را از ديدگان پنهان مى ‏كرد، تا آنكه به امر خدا وظيفه يافت از غار خارج شود.

غیبت دوم:

سپس غيبت دوم برايش رخ داد و اين هنگامى بود كه طاغوت عصر او وى را از مصر بيرون راند و ابراهيم گفت: «من از شما و آنچه غير از خدا مى ‏پرستيد، كناره مى ‏گيرم.»

غیبت سوم:

 صدوق در ادامه اين روايت گويد ابراهيم غيبتى ديگر داشت كه طى آن به تنهايى به سرزمينهاى ديگر سفر كرد تا عبرت آموزد. آنگاه وى حديث ديگرى كه متضمن همين نكته است، نقل كرده است.

غيبت يوسف (ع) :20سال

شيخ صدوق مى ‏نويسد:
اما غيبت يوسف (ع) بيست سال بود. وى در طول اين مدت به خود روغن نماليد و سرمه نكشيد و بوى خوش به كار نبرد و با زنان آميزش نكرد تا آنكه خداوند كار يعقوب را سامان داد و ميان يوسف و برادران و پدر و خاله ‏اش را جمع كرد. يوسف سه روز از اين غيبت را در چاه و چند سالى در زندان و باقى را در فرمانروايى به سر برد. او در مصر بود و يعقوب در فلسطين و ميان اين دو نه روز راه بود. در مدتى كه يوسف در غيبت از اهل و ديار خود به سر مى ‏برد، احوال گوناگونى بر وى رخ داد. زيرا برادرانش با يكديگر همدست شدند تا وى را بكشند، اما چنين نكردند يوسف را در چاهى افكندند و سپس او را به بهايى اندك بفروختند.
پس از آن، حكايت وى با زن عزيز مصر اتفاق افتاد كه در پى بى‏ آن چند سالى در زندان بود.
آنگاه پادشاه مصر به سوى او روانه شد و در آخر خداوند امور يوسف (ع) را سر و سامان بخشيد و رؤياى او را تأويل كرد.غيبت موسى (ع)

 شيخ صدوق به سند خود از حضرت زين العابدين، از پدرش سيد الشهدا، از پدرش على (ع)، از پيامبر (ص)، نقل كرده است كه فرمود: چون مرگ يوسف در رسيد، پيروان و اهل بيتش را گرد آورد و ايشان را از سختى ‏يى كه بدانان خواهد رسيد آگاه كرد و بديشان خبر داد كه در اين سختى مردان بسيارى كشته خواهند شد و شكمهاى زنان آبستن دريده مى‏ شود و كودكان به قتل مى ‏رسند تا آنكه خداوند، حق را در قائمى از فرزندان لاوى بن يعقوب آشكار كند. او مردى است گندمگون و بلند.
در روايت ديگرى از امام باقر (ع) نقل شده كه فرمود:

 «موسى ظهور نكرده بود كه پيش از وى پنجاه پيامبر دروغين آمده و هر يك ادعا كرده بودند كه موسى بن عمران خود اوست»

پس به فرعون خبر رسيد كه اينان وى را به وحشت انداخته ‏اند و در طلب آن جوانند. كاهنان به فرعون گفتند: نابودى آيين و قوم تو بر دست اين كودكى است كه امسال در بنى اسرائيل به دنيا مى‏ آيد. فرعون بر زنان باردار قابله‏ هايى به نگاهبانى گمارد و گفت: پسرى در امسال به دنيا نمى ‏آيد مگر آنكه سر بريده شود. وى بر مادر موسى نيز قابله ‏اى گماشت. اما آن قابله مهر مادر موسى را بر دل گرفت و روزى به او گفت: دخترم چرا چنين رنگ ‏پريده‏ اى و آب مى‏ شوى؟
مادر موسى پاسخ داد: مرا نكوهش مكن. چرا كه من چون كودكم را زاييدم او را گرفته مى‏ كشندش. قابله گفت: نگران مباش! من اين راز را نهان خواهم كرد. هنگامى كه مادر موسى فارغ شد، قابله كودك را بر گرفت و به صندوق‏خانه بر دو وضع او را مرتب ساخت سپس به طرف نگهبانانى كه بر در بودند رفت و به ايشان گفت: بازگرديد كه لخته خونى از او خارج شد. نگهبانان بازگشتند. پس مادر موسى به كودك شير داد و چون بر جان او بيمناك شد خداوند به وى وحى كرد كه: «صندوقى بساز و موسى را در آن گذار و شبانه بيرون رو و او را در نيل افكن.» مادر موسى صندوق را در آب انداخت اما صندوق دوباره به سويش برگشت باز آن را به جلو راند اما صندوق به طرف خودش بازگشت. پس باد بر صندوق زد و مادر موسى خواست كه فرياد زند اما خداوند دل او را استوار كرد. (از طرفى) همسر فرعون به شوهرش گفت: ايام بهار است چادرى بر كناره نيل براى من بر افراز تا تفرج كنم. فرعون نيز چنين كرد.
صندوقى كه موسى در آن بود به محلى كه زن فرعون چادر زده بود، رسيد. وى به نگهبانان دستور داد صندوق را از آب بگيرند چون در صندوق را باز كردند ناگهان پسر بچه بسيار زيبايى در آن ديدند. زن فرعون، مهر كودك را بر دل گرفت و گفت: اين پسر من است و به فرعون گفت: من پسر بچه ‏اى شيرين و پاك يافته ‏ام و مى ‏خواهم او را به فرزندى بگيرم تا نور چشم من و تو باشد پس او را مكش. آن قدر وى بر اين خواسته پاى فشرد تا فرعون راضى شد. چون مردم شنيدند كه فرعون پسر بچه ‏اى را به فرزندى گرفته است، تمام بزرگان دربارش زنى را به نزد وى فرستادند تا دايگى‏ كودك را عهده‏ دار شود. اما موسى پستان هيچ كدام از آنان را نگرفت. مادر موسى به دخترش گفت: جستجويى كن ببين آيا از موسى نشانى مى ‏يابى؟ خواهر موسى به سراى فرعون رسيد و گفت: شنيده‏ام دايه‏اى مى‏خواهيد. در اينجا زنى است نكوكار كه فرزند شما را مى‏ پذيرد و از او سرپرستى مى ‏كند. فرعون گفت: او را حاضر كنيد.
پس مادر موسى، كودك را به دامان خويش بر گرفت و پستان به دهانش گذارد و شير فراوانى به كام موسى سرازير شد. چون فرعون دانست كه دايه هم از بنى اسرائيل است گفت: ممكن نيست بگذارم كه هم كودك و هم دايه از بنى اسرائيل باشند اما همسرش با وى به گفت‏وگو پرداخت و گفت: از اين كودك هراس به خود راه مده. او پسر توست و در دامن تو پرورش مى ‏يابد. وى به قدرى از اين سخنان گفت تا نظر فرعون را برگرداند. اما مادر موسى و دخترش و قابله خبر موسى را كتمان كردند، تا آنكه قابله و مادر موسى از دنيا رفتند و بنى اسرائيل از احوال موسى چيزى در نيافتند در حالى كه خود در اين باره به تحقيق پرداخته و از اين و آن پرسش كرده بودند. اما نتوانستند خبرى به دست بياورند و به فرعون خبر رسيد كه آنان در پى موسى هستند. فرعون نيز بنى اسرائيل را تحت شكنجه‏ هاى بسيار قرار داد و آنان را گروه گروه كرد و از خبر دادن به موسى و پرسش از وضع او ممنوع كرد.»

غیبت اول:400سال

 «غيبت واقع شد و بنى اسرائيل بسيار به سختى فرو افتادند و چهار صد سال در انتظار قيام قائم به سر مى ‏بردند تا آنكه مژده ولادت موسى را دريافت كردند و نشانه ‏هاى ظهور او را ديدند. آشوب و پريشانى بسيارى بر آنان روى آورد. با چوب و سنگ بديشان هجوم مى ‏آوردند. آنگاه از دانشمندى كه به احاديث و سخنان وى تكيه مى ‏كردند، خواستار توضيح شدند اما او اين مسأله را پنهان كرد سپس بنى اسرائيل با وى در مكاتبه شدند. آن دانشمند به همراه آنان به يكى از صحراها رفته در آنجا نشست و درباره قائم و اوصاف و ويژگيهاى وى و نيز نزديكى ظهور او با آنان سخن گفت. شبى مهتابى بود و آنان به گفت و شنيد مشغول بودند كه ناگهان چهره موسى كه ايام شباب را مى‏ گذراند، آشكار شد. موسى در آن شب به قصد گردش از خانه فرعون بيرون آمده و از همراهان خود جدا به نزد ايشان روانه شده بود. او بر استرى سوار بود و طيلسانى از خز در بر كرده بود. آن دانشمند از روى نشانه‏ هايى كه از قائم مى ‏شناخت، به محض ديدن موسى او را شناخت و به روى پاهاى موسى در افتاد و گفت: سپاس خدايى را كه پيش از مرگ من، تو را به من نماياند. پيروانى كه در آنجا حضور داشتند، دانستند كه اين مرد همان قائم است. پس سجده شكر به جاى آوردند و موسى سخنى به آنان نگفت مگر آنكه فرمود: «اميدوارم خداوند رهايى شما را از اين سختيها و دشواريها به زودى فراهم سازد». آنگاه غايب شد و به مدين رفت و نزد شعيب ماند.

غیبت دوم:5سال

غيبت دوم بر بنى اسرائيل بس دشوارتر از غيبت نخست بود و پنج سال و اندى به طول انجاميد. همچنان سختى و مشقت بر بنى اسرائيل فزونى مى ‏گرفت و آن دانشمند نيز مسأله را همچنان مكتوم نگهداشت. آنگاه بنى اسرائيل كسانى را به نزد آن دانشمند فرستادند و دلهايشان خوش گشت. آن دانشمند به ايشان گفت: خداوند عز و جل به وى الهام كرده است كه پس از چهل سال آنان را از رنج و عذاب رهايى خواهد بخشيد. پس خداوند اين مدت را به سى سال كاهش داد. بنى اسرائيل گفتند:
هر نعمتى از سوى خداست و خداوند در پى اين سخن اين مدت را به بيست سال تقليل داد. بنى اسرائيل گفتند: از خداوند جز خير صادر نشود. و خداوند هم اين مدت را ده سال گردانيد. بنى اسرائيل گفتند: جز خدا كس ديگرى نتواند شر را بازگرداند.
پس خداوند به او وحى كرد كه به بنى اسرائيل بگو كه بازنگرديد من به موسى اجازه رهايى شما را داده‏ ام. در همان حالى كه بنى اسرائيل مشغول اين گفتگوها بودند ناگهان موسى در حالى كه سوار بر درازگوشى بود، هويدا شد و به آنان سلام فرستاد.
آن مرد دانشمند از وى پرسيد: نامت چيست؟ گفت: موسى. فرزند چه كسى؟ فرزند عمران. فرزند چه كسى؟ فرزند فاهت بن لاوى بن يعقوب. براى چه كار آمده‏ اى؟
براى انجام رسالتى از جانب خداوند عزّ و جلّ. پس آن دانشمند برخاست و به سوى موسى رفت و دست آن حضرت را بوسيد. آنگاه موسى در ميان آنان نشست و دلهايشان را شاد گردانيد و بديشان فرمانهاى لازم را داد و سپس گروه گروهشان كرد.
بين اين ماجرا و رهايى بنى اسرائيل با غرق شدن فرعون چهل سال فاصله بود».

وقوع غيبت اوصيا و حجج بعد از موسى تا زمان مسيح (ع)

شيخ صدوق در اكمال الدين به اسناد خود از ائمه اهل بيت (ع) روايت كرده است كه:

یوشع بن نون:

 «يوشع بن نون (ع) پس از موسى (ع) عهده دار رسالت گرديد و بر ظلم و ستم طاغوتيان شكيب ورزيد، تا آنكه سه تن از زمامداران ستمگر دوران او از دنيا رفتند. آنگاه بود كه كار شعيب بالا گرفت. پس دو مرد از منافقان قوم موسى با صد هزار نفر به رويارويى صفوراء دختر شعيب، همسر موسى (ع)، در آمدند. يوشع با آنان جنگيد و بر ايشان چيره شد. كشتارى بزرگ به وقوع پيوست و آنان كه زنده مانده بودند از معركه گريختند و صفوراء نيز به اسارت در آمد. پس از يوشع تا زمان داوود (ع)، حدود چهار صد سال، ائمه كه يازده تن بودند مخفى شدند تا آنكه كار به دست آخرين آنان‏ افتاد. او در پرده غيبت نهان شد و پس از چندى ظهور كرد و آنان را به آمدن داوود (ع) مژده داد و بديشان گفت: «داوود زمين را از لوث وجود جالوت و سپاهيانش پاك مى ‏كند».

داوود:

آنان مى‏ دانستند كه داوود به دنيا آمده و نيرو و قوايش كامل شده است. و او را مى ‏ديدند اما نمى دانستند كه اين داوود همان كسى است كه مژده آمدن او را دريافت كرده‏ اند. چون طالوت لشكر كشيد و آنان را (با آزمايش به وسيله نهر آب) از يكديگر متمايز ساخت پدر و برادران داوود از سپاه خارج شدند، اما داوود از همراهى با آنان امتناع ورزيد و از جانب برادرانش با توهين روبه ‏رو شد. آنان به وى گفتند: او در اين مورد كارى نمى‏ كند. پس داوود به كار چرانيدن گوسفندان پدرش سرگرم شد. جنگ اوج گرفته بود و مردم در رنج و سختى افتاده بودند. پس پدر داوود از جنگ بازگشت و به وى گفت: براى برادرانت غذا ببر تا نيرو بگيرند. داوود (ع) در آن زمان جوانى كوتاه و كم مو بود. در راه كه مى‏ رفت به سنگى برخورد سنگ به صدا در آمد و به داوود گفت: مرا برگير و به وسيله من جالوت را بكش. من براى كشتن جالوت آفريده شده ‏ام. آن را برداشت و در توبره‏اى كه سنگهايى براى پراندن به گوسفندانش در آن مى‏ گذاشت، جاى داد و نزد طالوت رفت. طالوت به او گفت: اى جوان! تو چه نيرويى براى جنگيدن دارى؟ داوود پاسخ داد: شيرى بر يكى از گوسفندانم حمله برد و من سر او را گرفتم و آرواره‏ هاى شير را از هم باز كردم و گوسفند را از كام او بيرون كشيدم. از طرفى خداوند به طالوت وحى كرده بود كه جالوت را نمى‏كشد مگر كسى كه زره تو را بپوشد و آن را پر كند. پس طالوت زرهش را خواست و داوود آن را در بر كرد. زره كاملا اندازه او بود.  آنگاه داوود گفت: جالوت را به من نشان دهيد. پس چون او را ديد سنگ را گرفت و به سويش پرتاب كرد. سنگ ميان دو چشم جالوت خورد و سر او را شكافت. جالوت از اسب بر زمين غلتيد. با كشته شدن جالوت به وسيله داوود، مردم وى را به پادشاهى خود گرفتند و خداوند بر او زبور را فرستاد و صنعت آهنگرى را به وى آموخت و آهن را در دستهاى او نرم كرد و به كوهها و پرندگان فرمود كه با داوود تسبيح گويند. همچنين به داوود صدايى زيبا بخشيد كه كسى نظير آن را نشنيده بود و به وى نيرويى در عبادت و اطاعت، عطا كرد و در ميان بنى اسرائيل به مقام نبوت مبعوث شد.»
قائم ما نيز همين گونه است. او را علمى است كه چون هنگام ظهورش فرا رسد آن عَلَم از او در جهان پراكنده شود و خداوند عزّ و جلّ او را به سخن در آورد و آن علم به وى گويد: اى ولى خدا! ظهور كن و دشمنان خدا را بكش. همچنين شمشيرى در نيام دارد كه چون زمان‏ ظهورش نزديك شود، آن شمشير از نيام به درآيد و خداوند او را به زبان آورد و آن شمشير به امام عرض مى‏كند: اى ولى خدا! ظاهر شو و بر تو روا نباشد كه از پيكار با دشمنان خدا كنار بنشينى. آنگاه او ظهور مى‏كند و دشمنان خدا را هر جا كه بيابد، مى‏كشد و حدود خدا را بر پاى مى‏دارد و به احكام خداوند، حكم مى‏راند.

سلیمان  و دانیال نبی

 «سپس داوود (ع)، سليمان را به جانشينى خود گذارد و سليمان (ع) نيز به آصف بن برخيا وصيت كرد. سپس خداوند او را در پس پرده غيبت نهان داشت. غيبت او به طول انجاميد آنگاه يك بار ظاهر شد و پس از آن به فرمان خداوند، غايب گشت و «بختنصر» بر ايشان تسلط يافت و «دانيال» نود سال در دست او اسير ماند. و او را در چاهى افكند و فشار و سختى بر پيروان منتظرش فزونى گرفت بيشتر آنان به خاطر دراز شدن مدت غيبت دانيال، در دينشان به ترديد افتادند. پس از مدتى بختنصر به سبب خوابى كه ديده بود، دانيال را از چاه بيرون آورد. دانيال در جايى به دور از بنى اسرائيل ظهور كرد. سپس دانيال بمرد و كار به دست عزيز افتاد. بنى اسرائيل مسائل دينى خود را از وى فرا مى ‏گرفتند. آنگاه خداوند صد سال او را از ديدگان مردم نهان داشت و سپس وى را برانگيخت جانشينان و حجتها پس از وى نيز غايب شدند و سختى و مشقت بر بنى اسرائيل فراوان شد تا آنكه يحيى بن زكريا زاده شد.

یحیی بن زکریا

هفت ساله بود كه ظهور كرد و پيروان خود را به قيام مسيح (ع) پس از بيست و چند سال مژده داد. چون مسيح (ع) به دنيا آمد، خداوند ولادتش را از مردم پوشيده داشت و او را در پس پرده غيبت نهان كرد. زيرا مادرش او را به جايى دور دست برد. وقتى عيسى (ع) ظهور كرد، سختى و مشقت بسيار بالا گرفته بود و بنى اسرائيل مورد تعقيب قرار گرفته بودند تا آنكه رسالت بر دوش مسيح (ع) افتاد بدان گونه كه خداوند خود خبر داده است. شمعون و اصحابش مسأله مسيح را مخفى داشتند تا آنجا كه مجبور شدند به يكى از جزاير پناهنده و در آنجا مخفى شوند.»


منبع: سيره معصومان ، سيد محسن امين عاملى / مترجم على حجتى كرمانى‏، تهران‏:1376،صص317-324

کانال قرآن و حدیث را درشبکه های اجتماعی دنبال کنید.
آپارات موسسه اهل البیت علیهم السلام
کانال عکس نوشته قرآن و حدیث در اینستاگرام
تلگرام قرآن و حدیث
کانال قرآن و حدیث در ایتا
کانال قرآن و حدیث در گپ
پیام رسان سروش _ کانال قرآن و حدیث