داستان توبه کنندگان: دزد جوان
۰۸ تیر ۱۳۹۴ 0 معارفدر كتاب كافى و بيشتر كتب اخلاقى مسطور است:
تاجرى در زمان سلف به اتّفاق عيال و اولادش كه با وسائل تجارى بود سفر دريا كرد كه ناگهان وسط دريا موجهاى مهيب كشتى را شكست و آب همه را غرق كرد تنها زن تاجر به تخته اى چسبيده و موجهاى آب او را به جزيره اى انداخت زن در اين جزيره تنها مى گشت و از درخت ميوه سدجوع مي كرد، وضع لباسش هم كه معلوم بود لباس ندارد همه پاره و از بين رفته بود، در همان حال جوان دزدى از دور زن عريان و صاحب جمالى را مي بيند اول وحشت مي كند. مي گويد شايد از طائفه جن باشد، نزديك مى شود، از او مي پرسد از جن هستى يا انس ؟ مى گويد: انسانم ، از كجا آمدى ؟ مي گويد: كشتى ما غرق شد و بستگانم غرق شدند و من به تخته اى چسبيده و خدا مرا نجات داد. جوان دزد معطلش نكرد زن بيچاره را زمين انداخت آماده كار حرام شد يك مرتبه زن لرزيد، لرزشى كه آن دزد را نيز تكان داد.
گفت : چه شده چه بر سرت آمده ؟ اين ارتعاش و سوز و گداز و آتش خوف در دزد اثر گذاشت . آتشى كه از خوف خدا برخيزد، خلاصه زن گفت ترس از خدا، من در عمرم چنين گناهى را مرتكب نشده ام خوف چه مي كند كه در جوان دزد اثر مثبت گذاشت به او گفت من سزاوارترم كه بترسم تو كه تقصيرى ندارى ، تقصير از من است من بايد اينطور بترسم و بلرزم زن را رها كرد و رفت . ترك گناه كرد و توبه از گذشته ها نمود. همينطور در اثناء راه كه ناراحت خواست بسوى آبادى خود برود. عابدى به او برخورد كرد. و باهم همراه شدند و با اين جوان دزد همطريق گرديدند. چون هوا گرم و آفتاب تابان بود عابد مستجاب الدعوه رو به جوان كرد و گفت : مب ينى كه ازآفتاب ناراحتيم بيا و دعاكنيم خدا سايه بانى براى ما بفرستد، جوان سر بزير انداخت گفت من يك فرد گنهكارى هستم كه دعايم بجائى نمى رسد.
عابد گفت باهم دعا كنيم پاسخ داد من آبروئى ندارم ، در آخر كار گفت من دعا مي كنم تو آمين بگو. اينجا اميد در دلش پيداشد و پس از دعاى عابد با شرمسارى آمين گفت ابرى پيدا شد و بر سرشان سايه افكند همينطور كه مى رفتند بر سر دوراهى رسيدند كه راهشان دوتا مى شد از هم خدا حافظى كردند.
عابد ديد ابر همراه جوان رفت عجيب است معلوم شد ابر براى او بوده دويد دنبالش گفت مگر نه گفتى من گنهكارم . گفت من عبادتى ندارم گنهكارم ، عابد گفت از اين ابر معلوم است كه براى تو آمده ببركت توست جريان خودش را ذكر كرد دانسته شد همان ترك گناه و شرمسارى و توبه از روى صدق بوده قيمت داشته كه او را مورد رحمت و نظر لطف خداوند كرده است .
گنه كارى به درگاهت پر ازسوز وگداز آمد
مران از درگهت او را كه با صد عذر باز آمد
طريق بى تو ناهموار و گمراهى است پايانش
چو پيمودم رهت ديدم بسى راهم تراز آمد
خوشا آن كو به خلوتگه نشيند با تو در شبها
گهى خواهد نيازى و گهى با بار راز آمد
بسوز اى دل كه عمرى را بدون او سپر كردى
غنيمت دان كنون فرصت كه وقت سوز ساز آمد
بديدارش شتابان شو چرا غافل ز او باشى
ملاقاتى نما با يار چون وقت نماز آ
مداگر با ديده حق بين شوى محو جمال او
به راءى العين مى بينى كه يارت با چه ناز آمد
منبع: قصص التوابین؛داستان توبه کنندگان،علی میر خلف زاده