داستانهای پیامبر اکرم (ص): ثمره ی سفر طائف
۰۷ شهریور ۱۳۹۴ 0ابوطالب عموی رسول اكرم، و خدیجه همسر مهربان آن حضرت به فاصله ی چند روز هر دو از دنیا رفتند و به این ترتیب رسول اكرم بهترین پشتیبان و مدافع خویش را در بیرون خانه، یعنی ابوطالب، و بهترین مایه ی دلداری و انیس خویش را در داخل خانه، یعنی خدیجه، در فاصله ی كمی از دست داد.
وفات ابوطالب به همان نسبت كه بر رسول اكرم گران تمام شد، دست قریش را در آزار رسول اكرم بازتر كرد. هنوز از وفات ابوطالب چند روزی نگذشته بود كه هنگام عبور رسول اكرم از كوچه، ظرفی پر از خاكروبه روی سرش خالی كردند.
خاك آلود به خانه برگشت. یكی از دختران آن حضرت (كوچكترین دخترانش، فاطمه سلام اللّه علیها) جلو دوید و سر و موی پدر را شستشو داد. رسول اكرم دید كه دختر عزیزش اشك می ریزد، فرمود: «دختركم! گریه نكن و غصه نخور، پدر تو تنها نیست، خداوند مدافع او است».
بعد از این جریان، تنها از مكه خارج شد و به عزم دعوت و ارشاد قبیله ی «ثقیف» به شهر معروف و خوش آب و هوا و پر ناز و نعمت «طائف» در جنوب مكه كه ضمنا تفرّجگاه ثروتمندان مكه نیز بود رهسپار شد.
از مردم طائف انتظار زیادی نمی رفت. مردم آن شهر پر ناز و نعمت نیز همان روحیه ی مكیان را داشتند كه در مجاورت كعبه می زیستند و از صدقه ی سر بتها در زندگی مرفهی به سر می بردند.
ولی رسول اكرم كسی نبود كه به خود یأس و نومیدی راه بدهد و درباره ی مشكلات بیندیشد. او برای ربودن دل یك صاحبدل و جذب یك عنصر مستعد، حاضر بود با بزرگترین دشواریها روبرو شود.
وارد طائف شد. از مردم طائف همان سخنانی را شنید كه قبلا از اهل مكه شنیده بود. یكی گفت: «هیچ كس دیگر در دنیا نبود كه خدا تو را مبعوث كرد؟ ! » دیگری گفت: «من جامه ی كعبه را دزدیده باشم اگر تو پیغمبر خدا باشی. » سومی گفت: «اصلا من حاضر نیستم یك كلمه با تو هم سخن شوم. » و از این قبیل سخنان.
نه تنها دعوت آن حضرت را نپذیرفتند، بلكه از ترس اینكه مبادا در گوشه وكنار افرادی پیدا شوند و به سخنان او گوش بدهند، یك عده بچه و یك عده اراذل و اوباش را تحریك كردند تا آن حضرت را از طائف اخراج كنند. آنها هم با دشنام و سنگ پراكندن او را بدرقه كردند. رسول اكرم در میان سختیها و دشواریها و جراحتهای فراوان از طائف دور شد و خود را به باغی در خارج طائف رساند كه متعلق به عتبه و شیبه، دو نفر از ثروتمندان قریش، بود و اتفاقا خودشان هم در آنجا بودند. آن دو نفر از دور شاهد و ناظر احوال بودند و در دل خود از این پیشامد شادی می كردند.
بچه ها و اراذل و اوباش طائف برگشتند. رسول اكرم در سایه ی شاخه های انگور، دور از عتبه و شیبه نشست تا دمی استراحت كند. تنها بود، او بود و خدای خودش.
روی نیاز به درگاه خدای بی نیاز كرد و گفت:
«خدایا! ضعف و ناتوانی خودم و بسته شدن راه چاره و استهزاء و سخریه ی مردم را به تو شكایت می كنم. ای مهربانترین مهربانان! تویی خدای زیردستان و خوارشمرده شدگان، تویی خدای من، مرا به كه وا می گذاری؟ به بیگانه ای كه به من اخم كند، یا دشمنی كه او را بر من تفوق داده ای؟ خدایا اگر آنچه بر من رسید، نه از آن راه است كه من مستحق بوده ام و تو بر من خشم گرفته ای، باكی ندارم، ولی میدان سلامت و عافیت بر من وسیعتر است. پناه می برم به نور ذات تو كه تاریكیها با آن روشن شده و كار دنیا و آخرت با آن راست گردیده است از اینكه خشم خویش بر من بفرستی یا عذاب خودت را بر من نازل گردانی. من بدانچه می رسد خشنودم تا تو از من خشنود شوی. هیچ گردشی و تغییری و هیچ نیرویی در جهان نیست مگر از تو و به وسیله ی تو».
عتبه و شیبه در عین اینكه از شكست رسول خدا خوشحال بودند، به ملاحظه ی قرابت و حس خویشاوندی، «عداس» غلام مسیحی خود را كه همراهشان بود دستور دادند تا یك طبق انگور پر كند و ببرد جلو آن مردی كه در آن دور در زیر سایه ی شاخه های انگور نشسته بگذارد و زود برگردد.
«عداس» انگورها را آورد و گذاشت و گفت: «بخور! » رسول اكرم دست دراز كرد و قبل از آنكه دانه ی انگور را به دهان بگذارد، كلمه ی مباركه ی «بسم اللّه» را بر زبان راند.
این كلمه تا آن روز به گوش عداس نخورده بود. اولین مرتبه بود كه آن را می شنید. نگاهی عمیق به چهره ی رسول اكرم انداخت و گفت: «این جمله معمول مردم این منطقه نیست، این چه جمله ای بود؟»
رسول اكرم: «عداس! اهل كجایی؟ و چه دینی داری؟».
- من اصلا اهل نینوایم و نصرانی هستم.
- اهل نینوا، اهل شهر بنده ی صالح خدا یونس بن متی؟ .
- عجب! تو در اینجا و در میان این مردم از كجا اسم یونس بن متی را می دانی؟ در خود نینوا وقتی كه من آنجا بودم ده نفر پیدا نمی شد كه اسم «متی» پدر یونس را بداند.
- یونس برادر من است. او پیغمبر خدا بود، من نیز پیغمبر خدایم.
عتبه و شیبه دیدند عداس همچنان ایستاده و معلوم است كه مشغول گفتگو است.
دلشان فرو ریخت، زیرا از گفتگوی اشخاص با رسول اكرم بیش از هر چیزی بیم داشتند. یك وقت دیدند كه عداس افتاده و سر و دست و پای رسول خدا را می بوسد. یكی به دیگری گفت: «دیدی غلام بیچاره را خراب كرد! » [1]
[1] . سیره ی ابن هشام، ج /1ص 419- 421.
منبع: داستان راستان،شهید مطهری،جلد اول.