داستانهای پیامبر اکرم (ص): تشنه ای که مشک آبش به دوش بود
۰۷ شهریور ۱۳۹۴ 0اواخر تابستان بود و گرما بیداد می كرد. خشكسالی و گرانی اهل مدینه را به ستوه آورده بود. فصل چیدن خرما بود. مردم تازه می خواستند نفس راحتی بكشند كه رسول اكرم به موجب خبرهای وحشتناكی- مشعر به اینكه مسلمین از جانب شمال شرقی از طرف رومیها مورد تهدید هستند- فرمان بسیج عمومی داد. مردم از یك خشكسالی گذشته بودند و می خواستند از میوه های تازه استفاده كنند. رها كردن میوه و سایه بعد از آن خشكسالی و در آن گرمای كشنده و راه دراز مدینه به شام را پیش گرفتن كار آسانی نبود. زمینه برای كارشكنی منافقین كاملا فراهم شد.
ولی نه آن گرما و نه آن خشكسالی و نه كارشكنیهای منافقان، هیچ كدام نتوانست مانع فراهم آمدن و حركت كردن یك سپاه سی هزار نفری برای مقابله با حمله ی احتمالی رومیان بشود.
راه صحرا را پیش گرفتند و آفتاب بر سرشان آتش می بارید. مركب و آذوقه به حد كافی نبود. خطر كمبود آذوقه و وسیله و شدت گرما كمتر از خطر دشمن نبود.
بعضی از سست ایمانان در بین راه پشیمان شدند. ناگهان مردی به نام كعب بن مالك برگشت و راه مدینه را پیش گرفت. اصحاب به رسول خدا گفتند: «یا رسول اللّه! كعب بن مالك برگشت» فرمود: «ولش كنید، اگر در او خیری باشد خداوند به زودی او را به شما برخواهد گرداند، و اگر نیست خداوند شما را از شر او آسوده كرده است».
طولی نكشید كه اصحاب گفتند: «یا رسول اللّه! مرارة بن ربیع نیز برگشت». رسول اكرم فرمود:«ولش كنید، اگر در او خیری باشد خداوند به زودی او را به شما برمی گرداند، و اگر نباشد خداوند شما را از شر او آسوده كرده است».
مدتی نگذشت كه باز اصحاب گفتند: «یا رسول اللّه! هلال بن امیه هم برگشت». رسول اكرم همان جمله را كه در مورد آن دو نفر گفته بود تكرار كرد.
در این بین شتر ابوذر كه همراه قافله می آمد از رفتن باز ماند. ابوذر هرچه كوشش كرد كه خود را به قافله برساند میسر نشد. ناگهان اصحاب متوجه شدند كه ابوذر هم عقب كشیده، گفتند: «یا رسول اللّه! ابوذر هم برگشت». باز هم رسول اكرم با خونسردی فرمود: «ولش كنید، اگر در او خیری باشد خدا او را به شما ملحق می سازد، و اگر خیری در او نیست خدا شما را از شر او آسوده كرده است».
ابوذر هرچه كوشش كرد و به شترش فشار آورد كه او را به قافله برساند، ممكن نشد. از شتر پیاده شد و بارها را به دوش گرفت و پیاده به راه افتاد. آفتاب به شدت بر سر ابوذر می تابید. از تشنگی له له می زد. خودش را از یاد برده بود و هدفی جز رسیدن به پیغمبر و ملحق شدن به یاران نمی شناخت. همان طور كه می رفت، در گوشه ای از آسمان ابری دید و چنین می نمود كه در آن سمت بارانی آمده است. راه خود را به آن طرف كج كرد. به سنگی برخورد كرد كه مقدار كمی آب باران در آنجا جمع شده بود. اندكی از آن چشید و از آشامیدن كامل آن صرف نظر كرد، زیرا به خاطرش رسید بهتر است این آب را با خود ببرم و به پیغمبر برسانم، نكند آن حضرت تشنه باشد و آبی نداشته باشد كه بیاشامد. آبها را در مشكی كه همراه داشت ریخت و با سایر بارهایی كه داشت به دوش كشید. با جگری سوزان پستیها و بلندیهای زمین را زیر پا می گذاشت، تا از دور چشمش به سیاهی سپاه مسلمین افتاد؛ قلبش از خوشحالی تپید و به سرعت خود افزود.
از آن طرف نیز یكی از سپاهیان اسلام از دور چشمش به یك سیاهی افتاد كه به سوی آنها پیش می آمد.
به رسول اكرم عرض كرد: «یا رسول اللّه! مثل اینكه مردی از دور به طرف ما می آید».
رسول اكرم: «چه خوب است ابوذر باشد».
سیاهی نزدیكتر رسید، مردی فریاد كرد: «به خدا خودش است، ابوذر است».
رسول اكرم: «خداوند ابوذر را بیامرزد، تنها زیست می كند، تنها می میرد، تنها محشور می شود».
رسول اكرم ابوذر را استقبال كرد، اثاث را از پشت او گرفت و به زمین گذاشت.
ابوذر از خستگی و تشنگی بی حال به زمین افتاد.
رسول اكرم: «آب حاضر كنید و به ابوذر بدهید كه خیلی تشنه است».
ابوذر: «آب همراه من هست».
- آب همراه داشتی و نیاشامیدی؟ ! .
- آری، پدر و مادرم به قربانت، به سنگی برخوردم دیدم آب سرد و گوارایی است. اندكی چشیدم، با خود گفتم از آن نمی آشامم تا حبیبم رسول خدا از آن بیاشامد». [1]
[1] . ابوذر غفاری ، تألیف عبد الحمید جودة السحار، ترجمه ی (با اضافات) علی شریعتی.
منبع: داستان راستان،شهید مطهری،جلد اول.