داستانهای ائمه: امام جواد (ع): انتخاب همسر
۰۸ شهریور ۱۳۹۴ 0- مرد ! چرا سنگ اندازي ميکني ؟ هر دختر و پسري سرانجام بايد ازدواج کنند و زندگي مشترک خود را آغاز کنند .
- سنگ اندازي کدام است زن ؟ هر که از راه رسيد و دخترمان را خواست ، بايد بدهيم ؟ مگر تو او و خانواده اش را چقدر مي شناسي که اين همه اصرار مي کني ؟ !
- شناخت زيادي ندارم ، ولي مگر تو با آنها آشنا نيستي ؟
- من فقط چند بار در مسجد با او سلام و عليک داشته ام ، همين ! ظاهرش نشان مي دهد که جوان بدي نيست . زحمتکش است . با زور بازو مخارج خود و مادر پيرش را تأمين مي کند .
- اين سه باري که با مادرش به خواستگاري آمده بود ، از برخوردهايش فهميدم که انسان مؤمن و خوبي است . مادرش مي گفت : اهل محل همه قبولش دارند !
- نميدانم . من که عقلم به جايي قد نمي دهد . جميله چه مي گويد ؟
-نظرش چيست ؟
- حرفي نزده ، اما با شناختي که از روحيهي دخترمان دارم ، ميدانم که سکوتش نشان رضايتش است . راستي قرار است مادرش نزديک غروب براي گرفتن جواب بيايد . در جوابش چه بگويم ؟
- بگو يک هفته ي ديگر صبر کنند تا خوب فکرهايمان را بکنيم .
- يک هفته ؟ !
- آري . بايد با امام جواد عليه السلام مشورت کنم . دخترمان را که از سر راه پيدا نکرده ايم، ولي مبادا به آنها درباره ي مشورت چيزي بگويي !
جميله در آشپزخانه بود و گفتوگوي پدر و مادرش را ميشنيد . از شدت اضطراب ناخنهايش را مي جويد . او به خواستگارش علاقه داشت . از طرفي صحبتهاي پدرش را هم منطقي مي ديد .
يک هفته از ماجرا گذشت . نزديکهاي ظهر بود که زن صداي در را شنيد . وقتي در را باز کرد ، قاصدي نامهاي را کف دست او گذاشت و رفت .
زن ميدانست که ابراهيم دوست ندارد نامه هايش باز شود . اين بود که تا عصر صبر کرد . وقتي ابراهيم به خانه آمد ، دست و رويش را شست و داخل اتاق شد، زن نامه را جلوي او گذاشت و گفت : امروز رسيد .
چشمهاي ابراهيم برق زد . نامه را برداشت و بوسيد . زن گفت :
- از کيست ؟
- از امام جواد عليه السلام نظرش را پرسيده بودم و جواب نوشته است .
- بخوان ، ببينم چه نوشته ؟
- مرد نامه را گشود و بلند خواند ، طوري که جميله هم در آشپزخانه بشنود :
اگر خواستگاري براي دختر شما آمد و اخلاق و ديانت او مورد رضايت شما بود ، با ازدواج موافقت کنيد . اگر چنين نکرديد و پسر و دختر مجرد باقي ماندند ، در جامعه فتنه و فساد بزرگي به وجود مي آيد .
مرد نامه را بست . رو به زنش کرد و گفت :
- اگر براي جواب آمدند ، بگو مبارک است انشاءالله !
جميله وقتي اين حرف را شنيد ،خيالش راحت شد و در حالي که از خجالت توي صورتش خون دويده بود ، يک ليوان شربت خنک براي پدرش ريخت و جلوي او گذاشت . [1] .
(1)فروع کافی،ج5،ص347،ح2
منبع: حیات پاکان،مهدی محدثی،بوستان کتاب:1385،صص56-59.