کراماتی از امام جواد علیه السلام
۱۰ شهریور ۱۳۹۴ 0سبز شدن درخت
ابو هاشم جعفری می گوید: وقتی که آن حضرت از مأمون جدا شد و با همسرش ام فضل از بغداد به سوی مدینه می رفت، با همراهان خود هنگام غروب در راه کوفه به دارالمسیب رسید و در آنجا داخل مسجدی شد. در صحن مسجد درختی بود که همواره خشک و بی ثمر بود. امام مقداری آب خواست و کنار آن درخت وضو گرفت و نماز مغرب را در آن مسجد با جماعت برگزار نمود. ... امام بعد از تعقیب نماز، دو سجده شکر نموده و از مسجد خارج شد. حضرت وقتی به کنار آن درخت رسید، مردم با شگفتی تمام مشاهده کردند که درخت سبز شده و میوه های شیرین و بی دانه در شاخه هایش ظاهر گردیده است. آنان از آن میوه ها خورده و بسیار تعجب کردند.
ابن شهر آشوب می گوید: فقیه بزرگ شیعه جناب «شیخ مفید» نیز از میوه آن درخت در مسیر بغداد - کوفه خورده است.(1) در همانجا بدرقه کنندگان با امام وداع کردند و حضرت در همان لحظه رهسپار مدینه گردید. امام همچنان در مدینه بود و مردم از وجودش به نحو شایسته ای بهره می بردند تا اینکه خلافت به معتصم عباسی رسید. او امام جواد علیه السلام را دوباره از مدینه به بغداد احضار کرد و تا هنگام شهادت، امام را در آن شهر نگاه داشت.(2)
شفای نابینا
محمد بن میمون یکی از همراهان امام رضا علیه السلام در ایام حج در مکه بود. در آن هنگام امام رضا علیه السلام هنوز به سفر اجباری خراسان نرفته بود. او که از نور چشمانش محروم بود، می گوید: پس از مراسم حج، من با امام رضا علیه السلام خداحافظی می کردم که در آن حال به امام عرض کردم: می خواهم از مکّه به مدینه بروم، دوست دارم برایم نامه ای نوشته و مرا به حضرت جواد علیه السلام معرفی کنید. امام تبسم کرد و نامه ای برایم نوشت. من به مدینه آمدم. کارگزار امام جواد علیه السلام آن حضرت را به نزد ما آورد. من نامه را به آن کودک بزرگمنش دادم. او به کارگزارش موفق خادم فرمود: آن نامه را باز کن! او مهر از نامه برداشت و آن را باز کرد و در مقابل امام جواد علیه السلام قرار داد. حضرت به نامه نگاهی انداخت و در آن حال به من متوجه شده، فرمود: ای محمد! وضع چشمانت چطور است؟ گفتم: ای پسر رسول خدا همانطور که مشاهده می کنید من از چشم و از نعمت بینایی بی بهره ام.
حضرت جواد علیه السلام در آن لحظه دستان کوچکش را نزدیک آورد و به چشمانم کشید. از یُمن برکت آن بزرگوار چشمانم شفا یافت و بینایی ام بازگشت. من از خوشحالی دست و پای آن گرامی را بوسیدم و در حالی از امام جواد جدا شدم که کاملاً همه جا را می دیدم.(3)
سفر استثنایی
علی بن خالد می گوید: مدتی من در شهر سامرا بودم. در آنجا شنیدم مردی را از شام با قید و بند و زنجیر آورده اند و در سامرا حبس کرده اند. می گفتند که او ادعای نبوت کرده است. من با شنیدن این خبر کنجکاو شده و به محل حبس او رفتم. پس از تلاشهای فراوان و راضی کردن مأموران موفق شدم تا با مرد زندانی ملاقات نموده و حال و روزش را از زبان خودش بشنوم. با او صحبت کردم و متوجه شدم که او شخصی بیهوده گو و غیر معتدل نیست؛ بلکه دارای فهم و شعور و منطق است.
گفتم: اگر ممکن است قصه ات را برایم بگو و علت دستگیریت را توضیح بده! او گفت: من مدتی در سرزمین شام و محل رأس الحسین علیه السلام به عبادت و نیایش اشتغال داشتم. در یکی از شبها که در محراب ذکر خدا می گفتم، شخصی به نزدم آمد و گفت: بلند شو با من بیا! من بلند شدم و چند قدم همراه او نرفته بودم که خودم را در مسجد کوفه دیدم! از من پرسید: آیا اینجا را می شناسی؟ گفتم: بله اینجا مسجد کوفه است. او در آنجا نماز خواند و من هم نماز خواندم. سپس او از آنجا بیرون رفت و من هم در پی او رفتم. چند قدمی نرفته بودیم که خودمان را در مسجد پیامبر صلی الله علیه و آله دیدیم. او به پیامبر صلی الله علیه و آله سلام داد و نماز خواند و من هم در پی او سلام دادم و در حرم نبوی صلی الله علیه و آله نماز خواندم. از آنجا بیرون آمدیم و اندکی راه رفتیم که من خودم را در مکه و در کنار خانه خدا دیدم! در آنجا به همراه او طواف کردم و او دوباره آهنگ حرکت کرد. چند گام نرفته بودیم که خود را در همان محل عبادت قبلی ام در شام دیدم. آن شخص با عظمت از نظرم پنهان شد. من از آن همه کمال و شکوه وی در حیرت بودم و در اندیشه عمیقی فرو رفتم. یک سال پس از آن واقعه، همان شخص را دیدم و با دیدنش خوشحال شدم. او دوباره مرا صدا زد و همانند سال قبل به آن مکانهای مقدس برده و مسجد کوفه و مرقد مطهر نبوی و خانه خدا را زیارت کرده و به جایگاه اولم در شام آورد. هنگامی که می خواست برود دامنش را چسبیده و التماس کردم که: [ای مولای من] تو را قسم می دهم به آن کسی که به تو این همه قدرت و کرامت بخشیده است که قطره ای از آن را به چشم خود دیدم، تو کیستی؟ او گفت: من محمد بن علی بن موسی بن جعفرم.
من این خبر حیرت انگیز را با شخصی در میان نهادم و کم کم گزارش به گوش محمد بن عبدالملک زیّات ـ از حکمرانان عباسی ـ رسید. او مأمور فرستاد و مرا دست بسته به عراق فرستادند و چنان که می بینی در اینجا هستم و به من تهمت ناروای ادّعای نبوت زده اند.
علی بن خالد می گوید: از شنیدن قصه اش دلم به درد آمد و به او پیشنهاد کردم که دوست داری حقیقت را برای حاکم نوشته و توضیح دهم که تو بی گناهی؟ او پذیرفت.
من نامه ای نوشتم و احوال او را به محمد بن عبدالملک زیّات شرح دادم. او زیر نامه نوشت: به او بگو اگر راست می گویی همان فردی که تو را در یک شب از شام به کوفه و از کوفه به مدینه و مکه برده است، بیاید و تو را از دست مأموران ما برهاند!
علی بن خالد می گوید: من از پاسخ حاکم بسیار غمگین شدم و از اینکه نتوانستم به آن مرد بی گناه کمکی کنم متأثر بودم. مأیوس و نگران به منزل رفتم؛ امّا شب نتوانستم بخوابم. صبح زود باز به سوی زندان حرکت کردم تا از احوال آن شخص بی گناه خبری بگیرم و مقداری با او صحبت کرده، از غصه هایش بکاهم و به او آرامش دهم. امّا با کمال شگفتی دیدم مأموران و زندانبانان با دلهره و اضطراب به این سمت و آن سمت می شتابند و مردم زیادی هم آنجا جمع شده اند. پرسیدم: چه خبر است؟ گفتند: آن مردی که ادّعای نبوت کرده بود با این همه مأمور و زندانبان دیشب ناپدید شده است و معلوم نیست در زمین فرو رفته یا پرنده ای او را ربوده است!
علی بن خالد می گوید: فهمیدم که امام جواد علیه السلام آن یار وارسته خود را از زندان نجات داده است.
شیخ مفید (رحمه الله) پس از نقل این ماجرا اضافه می کند، علی بن خالد که تا آن لحظه به مذهب زیدیه گرایش داشت، با مشاهده این اعجاز آشکار به مذهب امامیه به ویژه امامت حضرت جواد علیه السلام اعتقاد راسخ پیدا کرد و در اعتقادش ثابت قدم و استوار گردید(4).
__________________________
پی نوشت:
1. المناقب، محمد ابن شهر آشوب مازندرانی، نشر علّامه، 1379 ش، ج 4، ص 390.
2. ارشاد مفید، نشر اسلامیه، تهران، 1380 ش، ص 628.
3. الخرائج و الجرائح، قطب الدین راوندی، مؤسسه امام مهدی (علیه السلام)، 1309 ق، ج 1، ص 372.
4. ارشاد مفید، ص 629 ؛ روضة الواعظین، محمد فتال نیشابوری، نشر رضی، قم، ج 1، ص 241.
منبع: مبلغان - مرداد و شهریور 1385، شماره 81