داستانهای ائمه: امام صادق (ع): نتیجه دوستی با اهل بیت
۱۵ مهر ۱۳۹۴ 0 اهل بیت علیهم السلامصفوان بين يحيى مى گويد: عبدى (1) نقل كرد كه زنم به من گفت مدت مديدى است حضرت صادق (عليه السلام) را زيارت نكرده ايم ، خوب است به حج برويم و در ضمن خدمت آنجناب رسيده تجديد عهدى بنمائيم. گفتم خدا شاهد است كه چيزى ندارم تا بتوانم به وسيله آن مخارج را تامين نمايم. گفت من مقدارى لباس و زيور دارم همانها را به فروش و زاد راه قرار داده. همين كار را كردم.
همين كه نزديك مدينه رسيديم زنم مريض شد. به طورى مرضش شدت يافت كه مشرف به مرگ گرديد. وارد مدينه شديم؛ او را در منزل به حال احتضار گذاشتم با اينكه نااميد از بهبوديش بودم خدمت حضرت صادق (عليه السلام) رسيدم. وقتى شرفياب شدم ديدم آن جناب دو جامه سرخ رنگ پوشيده است. سلام كردم . جواب داد. از زنم سوال كرد. جريان را به عرضش رساندم و اضافه كردم كه در موقع آمدن خدمت شما از زندگى او نااميد بودم.
آنجناب سر به زير انداخته كمى تامل كرد. آنگاه سربرداشت فرموده به واسطه بيمارى زنت محزونى؟ عرض كردم آرى . فرمود غمگين مباش خوب مى شود من از خدا خواستم او را شفا دهد. اينك مراجعت كن خواهى ديد كنيز به او شكر طبرزد مى دهد. با عجله برگشتم ديدم به هوش آمده و نشسته است . كنيز مشغول شكر دادن به او است پرسيدم حالت چطور است . گفت خدا مرا سلامتى بخشيد اشتها به اين شكر پيدا كردم .
گفتم وقتى از پيش تو رفتم ماءيوس بودم. حضرت صادق (عليه السلام) از تو پرسيد حالت را شرح دادم . فرمود خوب مى شود برگرد خواهى ديد شكر مى خورد. گفت وقتى تو رفتى من جان مى دادم ناگاه ديدم مردى كه دو جامه سرخ رنگ پوشيده بود وارد شد، به من گفت حالت چطور است. گفتم مرده اى هستم هم اكنون ملك الموت براى قبض روحم آمده. آن مرد رو به ملك الموت نموده به او فرمود ملك الموت! عرض كردلبيك ايهاالامام. فرمود مگر تو مامور نيستى كه از ما اطاعت كنى و حرف ما را بشنوى؟ عرض كرد آرى .
فرمود؛ من امر مى كنم كه اجل او را تا بيست سال ديگر به تاخير اندازى. ملك الموت عرض كرد به ديده منت مطيع فرمان شمايم . آن مرد با ملك الموت بيرون شد من به هوش آمد. (2)
نتيجه ارتباط و توسل به اين خانواده (عليهم السلام)
داود رقى گفت دو برادرم به عنوان زيارت بيرون شدند، در بين راه يكى از آنها بسيار تشنه شد به طورى كه نتوانست بر روى الاغ خود را نگهدارد از مال سوارى بر زمين افتاد. برادر ديگر درباره او حيران گرديد كه چاره بينديشد. بالاخره به نماز ايستاد و خدا را به محمد و على و ائمه (عليهم السلام ) قسم داد و به وجاهت و آبروى آنها درخواست كرد كه برادرش از تشنگى نجات دهد. يكايك ائمه (عليهم السلام) را نام برد تا به حضرت صادق (عليه السلام) رسيد، آنجناب را پيوسته مى خواند و به او پناه مى برد. در اين هنگام مردى را مشاهده كرد كه پيش آمده از حالش جويا شد. جريان تشنگى برادر خود را برايش شرح داد. آن مرد چوبى بدست او داده گفت اين چوب را بين دو لب برادرت بگذار. همين كه چوب را گذارد چيزى نگذشت كه چشمهايش باز شد از جا حركت كرده و نشست و اثرى از تشنگى در او نبود.
با يكديگر به راه افتادند زيارتى را كه قصد داشتند انجام دادند. در مراجعت وقتى به كوفه رسيدند آن برادرى كه متوسل شده و دعا مى كرد به مدينه رفت . خدمت حضرت صادق (عليه السلام) رسيد. پس از شرفياب شدن حضرت فرمود بنشين حال برادرت چطور است، چوب را چه كردى؟
عرض كرد وقتى برادرم به آن حال در آمد من سخت اندوهگين شدم همين كه از تشنگى نجات يافت و زندگى از سرگرفت از خوشحالى چوب را فراموش كردم.
فرمود: وقتى تو از گرفتارى برادرت غمناك شدى خضر پيش من آمد. آن چوب كه قطعه اى از شجره طوبى بود به وسيله او فرستادم . غلامى را صدا زده فرمود آن كيسه چرمى را بياور. غلام آورد. حضرت آن را گشوده عينا همان چوب را بيرون آورد و به من نشان داد و دو مرتبه در ميان كيسه گذار.(3)
1- عبدى همان سفيان بن مصعب عبدى شاعر كوفى است كه حضرت صادق (عليه السلام ) درباره او مى فرمود: يا معشر الشيعة علموا اولادكم شعر العبدى فانه على دين الله .
2- جلد يازدهم بحارالانوار، ص 137.
3- جلد يازدهم بحارالانوار، ص 144.