آنچه می خوانید بخشی از کتاب دمع السجوم علامه شعرانی است که ترجمه تحقیقی کتاب نفس المهموم شیخ عباس قمی است.
چنانكه مسعودى گويد مسلم بن عقيل در نيمه رمضان از مكّه بيرون شد (ارشاد) پس به مدينه آمد و در مسجد پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نماز بگذاشت و با خانواده خود هر كه خواست وداع كرد و دو نفر راهنما از قبيله قيس اجير گرفت به هدايت آنها روانه شد و گاهى بيراهه مى رفتند پس راه را گم كردند و سخت تشنه شدند و از رفتن مانده گشتند و آن دو تن راهنما از تشنگى بمردند و پيش از مردن راهى به مسلم (قدس سره) نشان دادند پس مسلم بن عقيل- قدس اللّه روحه- از محلى كه «مضيق» نام دارد نامه مصحوب قيس مسهّر بفرستاد اما بعد من از مدينه با دو تن دليل روانه شدم و آنها راه گم كردند و سخت تشنه شديم پس چيزى نگذشت كه آن هر دو بمردند و ما رفتيم تا به آب رسيديم و جانى بدر برديم و اين آب در جايى است كه آن را مضيق خوانند در بطن خبت و من اين راه را به فال بد گرفتم اگر رأى تو باشد مرا معاف دارى و ديگرى را فرستى و السّلام.
پس حسين بن على عليه السّلام سوى او نوشت: اما بعد مى ترسم از آنكه باعث تو بر نوشتن نامه سوى من و استعفا از جانبى كه تو را بدان سوى گسيل داشتم ترس باشد و بس، به همان جانب كه تو را فرستادم بشتاب و السّلام.
و چون مسلم بن عقيل (ره) نامه بخواند گفت: بر خود از چيزى نترسم و روانه شد تا بر آبى بگذشت از آن قبيله طىّ و بر آن فرود آمد آنگاه از آنجا بكوچيد مردى ديد بر شكارى تير مى افكند و بدو نگريست تير به آهو افكند وقتى كه آهو سر بلند كرده بود و آهو را بينداخت مسلم گفت: دشمن خود را بكشتيم ان شاء اللّه و باز روانه شد تا به كوفه در آمد.
و چنانكه در مروج الذهب گفته است: پنج روز از شوال گذشته و در خانه مختار بن ابى عبيده فرود آمد و شيعيان بدو روى آوردند و نزد او مى آمدند و هنگامى كه جماعت شيعه نزد او فراهم بودند نامه حضرت حسين عليه السّلام را بر آنها بخواند و آنها بگريستند.
عابس بن شبيب شاكرى برخاست خداى را سپاس گفت و ستايش كرد و گفت: اما بعد من از مردم چيزى نگويم كه نمى دانم در دل ايشان چيست و تو را به آنها فريب نمى دهم به خدا قسم تو را خبر مى دهم به آنچه خويشتن را بر آن آماده كرده ام به خدا سوگند كه وقتى شما را دعوت كردند من اجابت مى كنم و با دشمن شما جهاد مى كنم و با اين شمشير بر آنها مى زنم پيش شما تا خدا را ملاقات كنم و از اين كارها نمى خواهم مگر ثواب الهى را.
پس حبيب بن مظاهر فقعسى برخاست و گفت: خدا تو را رحمت كند آنچه در دل داشتى به گفتارى موجز ادا كردى آنگاه گفت: به آن خدايى كه هيچ معبود نيست غير او من بر همان عقيده هستم كه اين مرد بر آن عقيده است آنگاه سخنى مانند اين بگفت.
حجاج بن على گويد: من با محمد بن بشر گفتم: آيا از تو هم سخنى صادر شد؟
گفت: من دوست داشتم كه خداوند ياران مرا پيروز گرداند و عزّت دهد و دوست نداشتم خودم كشته شوم و خوش نداشتم دروغ بگويم.
پس هيجده هزار از اهل كوفه با مسلم بيعت كردند و مسلم نامه سوى حسين عليه السّلام نوشت و او را از بيعت اين هيجده هزار تن خبر داد و به آمدن ترغيب كرد، بيست و هفت روز پيش از كشته شدن مسلم، و شيعه نزد مسلم بن عقيل آمد و شد مىكردند تا جاى او معلوم گشت و خبر به نعمان بن بشير رسيد كه والى كوفه بود از دست معاويه، و يزيد او را بر آن عمل بداشته بود پس نعمان بالاى منبر رفت و خداى سبحانه را سپاس گفت و ستايش كرد آنگاه گفت: اما بعد اى بندگان خدا از خداى بترسيد و به سوى فتنه و تفرقه شتاب مكنيد كه در آن مردان هلاك شوند و خونها ريخته شود و مالها به تاراج رود من با كسى كه به مبارزه برنخيزد قتال نمىكنم و كسى كه بر سر من نيايد بر سر او نروم خواب شما را بيدار نمى كنيم و شما را به جان يكديگر نمى اندازم و به تهمت و گمان بد كسى را نمىگيرم و ليكن اگر روى شما بازشود و بيعت خويش را بشكنيد و با امام خود مخالفت كنيد قسم به آن خدائى كه معبودى نيست غير او شما را به اين شمشير خودم البته خواهم زد مادامىكه دسته او در دست من است اگر چه در ميان شما ياورى نداشته باشم و اميدوارم آن كسانى كه در ميان شما حق را مىشناسند بيشتر از آنها باشند كه از پيروى باطل هلاك شوند.
پس عبد اللّه بن مسلم بن ربيعه حضرمى حليف بنى اميّه برخاست و گفت: اين فتنه كه تو بينى جز با سختگيرى اصلاح نپذيرد و اين روش كه تو با دشمنان دارى رأى مستضعفين است.
و نعمان با او گفت: اگر از مستضعفين باشم در طاعت خدا دوستتر دارم از آنكه غالب و قوى باشم در معصيت خدا. و از منبر فرود آمد.
و عبد اللّه بن مسلم بيرون شد و سوى يزيد بن معاويه نوشت: اما بعد، مسلم بن عقيل به كوفه آمده است و شيعه به نام حسين بن على عليه السّلام با او بيعت كردند پس اگر در كوفه حاجت دارى مردى فرست نيرومند كه امر تو را تنفيذ كند و مانند تو عمل كند كه نعمان بشير مردى سست است يا خويشتن را ضعيف مى نمايد.
و عمارة بن عقبه مانند همين نامه را نوشت و عمر بن سعد بن ابى وقّاص نيز، و چون اين نامه ها به يزيد رسيد سرجون مولى معاويه را بخواند و گفت: رأى تو چيست كه حسين، مسلم بن عقيل را به كوفه روانه داشت و بيعت مى گيرد و شنيده ام كه نعمان سست است و عقيده زشت دارد پس به رأى تو كه را عمل كوفه دهم؟ و يزيد بر عبيد اللّه زياد خشمگين بود سرجون با او گفت: اگر معاويه زنده شود رأى او را مى پذيرى؟ گفت: آرى. پس سرجون فرمان ولايت عبيد الله را بر كوفه بيرون آورد و گفت: اين است رأى معاويه كه چون مى مرد به نوشتن اين نامه بفرمود و هر دو شهر بصره و كوفه را با هم به عبيد الله سپرد. يزيد گفت: چنين كنم. فرمان ابن زياد را سوى او فرست. آنگاه مسلم عمرو باهلى پدر قتيبه را بخواند و مصحوب وى نامهاى به عبيد الله نوشت اما بعد پيروان من از اهل كوفه به من نوشتهاند و خبر داده كه فرزند عقيل براى شقّ عصاى مسلمين لشكر فراهم مىكند پس وقتى كه نامه مرا مىخوانى روانه شو تا به كوفه روى و ابن عقيل را مانند مهره جستجو كن تا بر او دست يابى و او را بند كنى يا بكشى يا نفى كنى و السّلام.
و آن فرمان ولايت بر كوفه را بدو داد پس مسلم روانه شد تا به بصره بر عبيد الله وارد گرديد و فرمان و نامه بدو رسانيد پس عبيد الله همان هنگام فرمود آماده شوند و فردا سوى كوفه روانه گردند.
مؤلّف گويد: در اين مقام مناسب است به حال نعمان بن بشير اشارت كنيم:
نعمان- به ضم نون- ابن بشير بن سعد بن نصر بن ثعلبه خزرجى انصارى مادرش عمره بنت رواحه خواهر عبد اللّه بن رواحه انصارى است كه در غزوه موته با جعفر بن ابى طالب عليه السّلام شهيد شد. و گويند: نعمان اول فرزندى است از انصار كه پس از قدوم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به مدينه متولّد گرديد چنانكه عبد اللّه زبير نخستين فرزند از مهاجرين بود و پدرش بشير اول كس است از انصار كه روز سقيفه برخاست و با ابى بكر بيعت كرد و پس از او ديگران از انصار پىدرپى آمدند و بيعت كردند و بشير در روز جنگ عين التّمر با خالد بن وليد كشته شد و نعمان و كسان او سلفا و خلفا به شعر معروف بودند و عثمانى بود و اهل كوفه را دشمن داشت كه هوادار على عليه السّلام بودند و با معاويه بود در جنگ صفّين و كسى از انصار در اين جنگ با معاويه نبود و نزد معاويه گرامى بود و مورد مهر او و همچنين نزد فرزندش يزيد بعد از وى و تا خلافت مروان حكم بزيست و ولايت حمص را داشت و چون مردم با مروان بيعت كردند او مردم را به ابن زبير مى خواند و با مروان مخالفت م ىكرد و اين پس از كشتن ضحّاك بن قيس بود به مرج راهط.
اما اهل حمص نعمان را اجابت نكردند پس بگريخت و آنها دنبال او رفتند و يافتند و كشتندش در سال 65.
امّا قول يزيد كه نعمان سستى و عقيده زشت دارد شايد اشارت به آن است كه ابن قتيبه در كتاب امامت و سياست روايت كرده است كه: «نعمان بن بشير گفت: پسر دختر پيغمبر خدا محبوبتر است نزد ما از پسر دختر بحدل، و پسر دختر بحدل يزيد بن معاويه است كه مادرش ميسون بنت بحدل كلبيه است- و بحدل بحا و دال مهمله بر وزن جعفر صحيح است نه به جيم نقطهدار- و ابن قتيبه ابو محمد عبد اللّه بن مسلم بن قتيبه بن مسلم بن عمر و باهلى است و اين مسلم همان است كه نام او پيش از اين ذكر شد و فرمان يزيد را براى ابن زياد برد.
فصل ششم
سيّد در ملهوف گفته است: حسين عليه السّلام نامه نوشت سوى جماعتى از اشراف بصره با يكى از موالى خود سليمان نام كه مكنّى به ابى زرين بود و در آن نامه ايشان را به يارى و اطاعت خويش خوانده بود و از آنها بودند يزيد بن مسعود نهشلى و منذر بن جارود عبدى.
پس يزيد بن مسعود بنى تميم و بنى حنظله و بنى سعد را جمع كرد و چون همه گرد آمدند گفت: اى بنى تميم مقام و حسب مرا در ميان خود چگونه مى بينيد؟
گفتند: بخّ بخّ قسم به خدا تو مهره پشت و رأس فخرى، در بحبوحه شرف جاى دارى و در فضل بر ديگران پيشى گرفته اى.
گفت: من شما را در اينجا گرد آورده ام و مى خواهم در كارى با شما مشورت كنم و از شما اعانت جويم.
گفتند: قسم به خدا نصيحت را دريغ نداريم از تو و آنچه توانيم و دانيم از گفتن مضايقه نكنيم بگوى تا بشنويم.
گفت: معاويه بمرد و از هلاك و فقدان او غمى نيست چونكه باب ستم و گناه بشكست و ستونهاى ظلم متزلزل گشت و بيعتى نو آورد و به گمان خود عقدى بست استوار و بعيد مى نمايد آنچه او خواست تحقّق پذيرد كوشش كرد امّا قسم به خدا كه سستى نمود و مشورت كرد و از اصحاب خود رأى خواست امّا او را مخذول گذاشتند و رأى صحيح را با او نگفتند پسرش يزيد شارب الخمر و رأس فجور برخاسته و دعوى خلافت بر مسلمين دارد و بىرضايت آنها فرمانروايى مىكند با قصور عقل و كمى دانش و از حق بقدر جاى پاى خود را نمى شناسد پس سوگند مى خورم به خداى و سوگند من صحيح و مبرور است كه جهاد با يزيد در دين افضل از جهاد با مشركين است و اين حسين بن على عليه السّلام پسر دختر پيغمبر خداست- صلوات اللّه و سلامه عليهم- صاحب شرف اصيل و رأى درست و علمى بى انتها و او به اين امر أولى است براى سابقه و سنّ و تقدّم و خويشى با پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر خردان مهربان و براى پيران دلسوز، چه بزرگ راعى است رعيّت را و امام است مردم را كه حجّت خداى به سبب او بر مردم تمام گرديده است و موعظه خدا به واسطه او تبليغ شده است پس از نور حق كور نشويد و در گودال باطل فرو نيفتيد كه صخر بن قيس روز جمل شما را بدنام كرد پس آن را از خود بشوييد به بيرون شدنتان به سوى پسر پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و يارى كردن او، به خدا كه هيچكس در يارى او كوتاهى نكند مگر خداوند فرزندان او را خوار كند و قبيله او را اندك گرداند و اينك من زره حرب پوشيدم هر كس كشته نشود مى ميرد و هر كس فرار كند از دست طالب بدر نرود پس پاسخ نيكو دهيد خداوند شما را رحمت كند.
پس بنو حنظله به سخن آمدند و گفتند: اى ابا خالد ما تير تركش توايم و سواران قبيله تو اگر ما را سوى دشمن افكنى به هدف مى زنى و اگر با ما به حرب بيرون آيى فاتح مى شوى اگر در آب دريا فرو روى ما نيز فرو مى رويم و اگر به كار دشوارى روبرو شوى ما نيز روبرو شويم با شمشير خويش تو را يارى كنيم و با بدن خود نگاهدارى هر وقت خواستى بكن آنچه خواهى.
و بنو سعد بن يزيد گفتند: اى ابا خالد دشمنترين چيزها نزد ما مخالفت با تو و بيرون شدن از رأى توست. و صخر بن قيس ما را به ترك قتال فرمود كار ما نيك شد كه آن را پسنديديم و عزت ما در ما بماند پس مهلت ده ما را تا مشورت كنيم و رأى خويش را براى تو بگوييم.
و بنو عامر بن تميم گفتند: اى ابا خالد ما فرزندان پدر تو و هم سوگند توايم اگر تو خشم كنى ما خرسندى ننماييم و اگر به راه افتى ما در جاى ننشينيم كار به دست تو است ما را بخوان تا اجابت تو كنيم و بفرماى تا اطاعت نماييم فرمان تو راست هر وقت بخواهى.
پس با بنى سعد گفت: و اللّه اگر آن كار كنيد يعنى ترك قتال با بنى اميّه خداى شمشير را از شما بر ندارد هرگز و شمشير شما پيوسته ميان شما باشد پس سوى حسين عليه السّلام نوشت:
بسم اللّه الرحمن الرحيم
امّا بعد، نامه تو به من رسيد و دانستم آنچه را كه به آن مرا ترغيب فرمودى و دعوت كردى كه بهره خويش را از طاعت تو فراگيرم و به نصيب خويش از يارى تو فائز گردم و خداوند هرگز زمين را خالى نگذاشته است از كسى كه در آن عمل نيك كند و راهنمايى كه راه نجات را به مردم نمايد و شما حجت خداييد بر بندگان و امانت او در زمين، شاخى هستيد از درخت زيتون احمدى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسته كه او ريشه و بيخ آن است و شما شاخ آن پس نزد ما آى مبارك باد تو را به همايونتر فالى، كه گردن بنى تميم را به فرمان تو در آوردم و در طاعت تو بر يكديگر پيشىگيرنده ترند از شتران تشنه كه هنگام سختى عطش براى ورود آب شتاب كنند و بنى سعد را به طاعت تو آوردم و چرك سينه هاى آنها را به آب باران شستم بارانى كه از ابر سفيد ببارد هنگام برق زدن.
و چون حسين عليه السّلام آن نامه بخواند فرمود: ديگر چه خواهى خداوند تو را در روز خوف ايمن كند و عزت دهد و روز تشنگى بزرگ تو را سيراب گرداند و چون آماده شد كه سوى حسين عليه السّلام روانه شود به او خبر رسيد كه آن حضرت كشته شده است و به سبب انقطاع از آن حضرت ناشكيبايى و بى تابى مى كرد.
اما منذر بن جارود نامه حضرت امام حسين عليه السّلام را با رسول او نزد عبيد الله زياد- لعنه اللّه- آورد براى آنكه مى ترسيد اين نامه حيلتى باشد از عبيد الله و بحريه دختر او نيز زوجه عبيد الله بود پس عبيد الله رسول را به دار آويخت و بالاى منبر بر آمد و خطبه خواند و اهل بصره را از مخالفت يزيد و نشر اخبار فتنه انگيز بترسانيد پس آن شب در بصره بماند و چون روز شد برادر خود عثمان بن زياد را به نيابت خويش آنجا بگذاشت و خود به جانب كوفه شتافت.
طبرى گويد: هشام گفته است ابو مخنف گفت: حديث كرد مرا صعقب بن زهير از ابى عثمان نهدى كه: حسين عليه السّلام نامه نوشت و با مولاى خويش كه او را سليمان مى گفتند به سران سپاه بصره و اشراف آنجا فرستاد به مالك بن مسمع بكرى و احنف بن قيس و منذر بن جارود و مسعود بن عمرو و قيس بن هثيم و عمر بن عبيد الله بن معمر چند نامه همه به يك نسخه به دست همه اشراف رسيد: اما بعد خداى تعالى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را برگزيد بر بندگان خود و به نبوّت گرامى داشت و به رسالت اختيار فرمود آنگاه او را به جوار خويش برد در حالتى كه بندگان را نصيحت كرده بود و آنچه را كه براى تبليغ آن فرستاده شده بود تبليغ فرموده. و ماييم خاندان او و ولى و وصى و وارث او و سزاوارترين مردم به مقام او پس خويشان ما اين مقام را به خويشتن اختصاص دادند و از ما سلب كردند ما نيز رضا داديم كه تفرقه را ناخوش و عافيت را دوست داشتيم و ما خويشتن را سزاوارتر بدان مىدانستيم از كسانى كه متولى آن شدند و من رسول خود را با اين نامه سوى شما فرستادم و شما را به كتاب خدا و سنّت پيغمبرش صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مىخوانم براى اينكه سنّت را كشته و بدعت را زنده كردهاند و اگر قول مرا بشنويد و فرمان مرا اطاعت كنيد شما را به راه رشاد كه به مقصد رساند هدايت كنم و السّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته.
پس هر كس اين نامه را بخواند پنهان داشت مگر منذر بن جارود كه به طورى كه خود او مى گفت ترسيد دسيسه اى از عبيد الله باشد پس آن رسول را در شبى كه فرداى آن عبيد الله روانه مى شد نزد او آورد و نامه را بدو داد كه بخواند پس رسول را گردن زد و بر منبر بصره بر آمد و خداى را سپاس گفت و ستايش كرد و گفت: اما بعد سوگند به خدا حيوان سركش با من قرين نشود (يعنى بايد همه رام من باشند) و صداى مشگ تهى مرا به جست و خيز نياورد (عرب را عادت بود كه در مشك تهى مىدميدند و ريگ مىافكندند و مىجنبانيدند تا از بانگ آن شتران به جست و خيز آيند) هر كس با من دشمنى نمايد از او انتقام گيرم و هر كس با من بستيزد زهرم براى او «قد انصف القارة من راماها». مثلى است در زبان عرب كه مردم عجم به جاى آن گويند هر كس مرد است اين گوى و اين ميدان. و گويند قاره قبيلهاى بودند تيرانداز و ماهر در تيراندازى و هر كس با آنها دعوى برابرى كند بايد مسابقه كند در تيراندازى) اى اهل بصره امير المؤمنين مرا والى كوفه گردانيده است و من فردا بدان سوى خواهم رفت و برادرم عثمان را به جاى خود گذاشتم زنهار از مخالفت و فتنهانگيزى سوگند به خدايى كه معبودى غير او نيست اگر از يكى از شما خلافى شنوم او را بكشم با آن كدخدايى كه وى در جمله او است و بزرگتر قومى كه او از آن قوم است و مؤاخذه مىكنم نزديك را به سبب مخالفت دور تا اينكه با من راست باشيد و ميان شما مخالفت نباشد من پسر زيادم در ميان هر كس كه بر ريگ قدم نهاده است به او ماننده ترم و هيچ شباهت به عمّ و خال ندارم.
آنگاه از بصره بيرون شد و برادرش عثمان بن زياد را به جاى خود گذاشت و خود به كوفه رفت.
و روايت شده است از أزدى يعنى ابى مخنف كه ابو المخارق راسبى گفت: مردمى از شيعيان بصره در خانه زنى از طايفه عبد القيس چند روز گرد آمده بودند و نام آن زن ماريه بنت سعد يا منقذ بود و او زنى شيعيّه بود و خانه او محلّ الفت آنان بود و در آنجا براى يكديگر حديث مىگفتند و به پسر زياد خبر رسيد كه حسين عليه السّلام به عراق مى آيد براى عامل خود در بصره نوشت كه ديدهبان گذارد و راهها را بگيرد پس يزيد بن نبيط آهنگ خروج كرد سوى حسين عليه السّلام و او از عبد القيس بود و ده پسر داشت گفت: كدام يك از شما با من بيرون مى آييد؟
دو پسر او عبد الله و عبيد الله آماده شدند پس در خانه آن زن به ياران خود گفت كه: من قصد خروج دارم و رفتنيم. گفتند: ما بر تو مىترسيم از اصحاب ابن زياد. گفت: قسم به خداى كه اگر پاى آن دو در راه گرم شود باكى ندارم از طلب طلب كننده پس خارج شد و به شتاب مىراند تا به حسين عليه السّلام رسيد و در ابطح داخل اردوى او شد و خبر به حسين عليه السّلام رسيد كه او مى آيد به
طلب او برخاست و آن مرد به اردوى حضرت آمده بود به او گفتند به منزل تو رفته است او نيز برگشت. و امام عليه السّلام وقتى او را در منزلش نيافت آنجا به انتظار او بنشست تا بيامد و آن حضرت را در رحل خود نشسته يافت گفت: بفضل اللّه و برحمته فبذلك فليفرحوا پس بر او سلام كرد و نزد او بنشست و گفت: براى چه كارى آمدهاى؟ و آن حضرت او را دعاى خير كرد و اين مرد با آن حضرت آمد تا كربلا و مقاتله كرد و با دو پسرش كشته شدند.
فصل هفتم
(طبرى) چون نامه يزيد به عبيد الله رسيد پانصد نفر از مردم بصره برگزيد از جمله عبد الله بن حارث بن نوفل و شريك بن اعور كه از شيعيان على عليه السّلام بود و با مسلم بن عمرو باهلى و حشم و اهل بيت خود راه كوفه پيش گرفت (ارشاد) تا به آن شهر در آمد عمامه سياه بر سر داشت و لثام بسته بود و روى پوشيده و مردم را خبر رسيده بود كه حسين عليه السّلام به كوفه مى آيد چشم به راه او داشتند چون عبيد الله را ديدند گمان بردند آن حضرت است پس بر هيچ گروهى نمى گذشت مگر اينكه بر وى سلام مى كردند و مى گفتند: مرحبا بك يا بن رسول اللّه خوش آمدى. ابن زياد از خرسندى آنها به آمدن امام عليه السّلام بر مى آشفت و چون بسيار شدند مسلم بن عمرو گفت: دور شويد كه اين امير عبيد الله بن زياد است و همان شب رفت تا به قصر رسيد و گروهى گرد او را گرفته بودند به گمان آنكه حسين عليه السّلام است.
نعمان بن بشير در را به روى او و اطرافيان او بست يك تن از همراهان بانگ زد تا در بگشايند نعمان از بالا مشرف بر آنها گشت او هم گمان مى كرد حسين عليه السّلام است گفت: تو را به خدا قسم مى دهم كه دور شوى كه من امانت خود را به تو تسليم نمى كنم و حاجت به جنگ با تو ندارم عبيد الله هيچ نمى گفت تا نزديك آمد و نعمان از بالاى قصر با او سخن مى گفت؛ عبيد الله گفت: افتح لافتحت در را بگشاى كه هرگز نباشى كه در بگشايى. شب دراز شد مردى از پشت شنيد و به آن كسان از اهل كوفه كه در پى او افتاده بودند گفت: سوگند به آن خدايى كه غير او معبودى نيست اين ابن مرجانه است.
مسعودى گفت: بر او ريگ زدن گرفتند اما از چنگ آنها بدر رفت (ارشاد).
پس نعمان در را براى او بگشود و او داخل شد و در را به روى مردم ديگر زدند و آنها پراكنده شدند و چون بامداد شد منادى ندا كرد نماز به جماعت پس مردم گرد آمدند و ابن زياد بيرون آمد و خداى را سپاس گفت و ستايش كرد آنگاه گفت: اما بعد امير المؤمنين شهر و ثغر و وفىء شما را به من واگذاشته است و مرا فرموده كه ستم رسيده شما را داد دهم و محرومان را عطا كنم و بر شنونده فرمانبردار احسان كنم و بر نافرمان سخت گيرم و من فرمان او را درباره شما انجام دهم و پيمان او را انفاذ كنم و من نيكوكار و فرمانبردار شما را چون پدرى مهربانم و تازيانه و شمشيرم بر سر كسى است كه فرمان مرا ترك كند و از پيمان من درگذرد پس بايد هر كس بر خود بترسد الصّدق ينبئ عنك لا الوعيد (اين عبارت جارى مجراى مثل است و در فارسى به جاى آن گويند: اگر زنده مانديم به هم مىرسيم يعنى هر چه بگويم فايده ندارد تا وقتى كه آنچه و عدم دادم عمل كنم).
و در روايت ديگرى است كه گفت: با اين مرد هاشمى بگوييد سخن مرا تا از غضب من بپرهيزد، و مقصود وى از هاشمى، مسلم بن عقيل- رضى اللّه عنه- بود (ارشاد) پس از منبر فرود آمد و بر عرفا يعنى كدخدايان محلّات سخت گرفت و گفت: نام كدخدايان را براى من بنويسيد و هر كس را كه از تابعان امير المؤمنين (يعنى يزيد) است و هم كسانى را كه در شما از حروريّهاند (خوارج) و اهل ريب كه عقيده آنها مخالفت است و همه را بياوريد كه رأى خويش را درباره آنها ببينم و هر كدخدا كه نام آنها را براى ما ننويسد بايد ضامن شود كه در حوزه كدخدايى او هيچكس مخالفت ما نكند و به فتنهجويى برنخيزد پس هر كس چنين كند ذمّت ما از وى بيزار است و خون و مال او ما را حلال و هر كدخدايى كه در حوزه او از ياغيان بريزيد يافت شود و خبر او را به ما نرساند بر در خانه اش آويخته شود و عطاء او ملغى گردد (كامل) و به جايى در عمّان و الزاره [1] روانه گردد.
و در فصول المهمّه است كه جماعتى از اهل كوفه را بگرفت و در همان ساعت بكشت (كامل طبرى. مقاتل الطالبيين) چون مسلم آمدن عبيد الله و سخن او بشنيد از خانه مختار بيرون شد و به سراى هانى بن عروه مرادى در آمد و هانى را بخواست هانى بيرون آمد و او را بديد و سخت ناخوش آمدش مسلم با او گفت: آمدم تا مرا پناه دهى و مهمان كنى. هانى گفت:
چيزى فوق طاقت من تكليف كردى و اگر در سراى من داخل نشده بودى و من به ثقه نداشتى دوست داشتم بازگردى الّا اينكه براى دخول تو تكليف بر عهده من آمد داخل شو پس او را منزل داد و شيعه نزد او رفت و آمد داشتند پنهان و پوشيده از عبيد الله زياد و يكديگر را به كتمان توصيه مىكردند (مناقب). و مردم با او بيعت مىكردند تا بيست و پنج هزار مرد بيعت كردند و خواست خروج كند هانى با او گفت شتاب مكن.
آنگاه ابن زياد مولاى خويش را كه (معقل) نام داشت بخواند و گفت: اين مال را بستان (كامل) و سه هزار درهم بدو داد و گفت: در طلب مسلم بن عقيل و ياران او شو و با آنان الفت بگير و اين مال را به آنان ده و بگوى كه تو از آنانى و از اخبار آنها با خبر شو. معقل چنان كرد و در مسجد نزد مسلم بن عوسجه اسدى آمد و شنيده بود كه مردم مىگويند او به نام حسين عليه السّلام بيعت مىستاند و مسلم نماز مىگزارد و چون از نماز فارغ شد گفت: اى بنده خدا من مردى از اهل شامم خداوند به دوستى اهل بيت بر من منّت نهاده است و اين سه هزار درهم است و خواهم آن را به حضور آن كس برم كه شنيدهام به كوفه آمده است و براى پسر دختر پيغمبر بيعت مىستاند و از چند كس شنيدم كه تو از امر اين خانواده آگاهى و نزد تو آمدم تا اين مال را بستانى و مرا نزد صاحب خود برى تا با او بيعت كنم و اگر خواهى پيش از رفتن به حضور او بيعت از من ستانى.
مسلم گفت: از لقاى تو خرسندم كه مى خواهى به مطلوب خود برسى و خداوند به سبب تو اهل بيت پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را يارى كند و ليكن ناخوش دارم كه مردم از اين كار پيش از تمام شدن آن آگاه شوند از ترس اين مرد ستمگر و سطوت او. پس بيعت از او بگرفت با پيمانهاى سخت و مغلّظ در مناصحت و كتمان و چند روز نزد او آمد و رفت تا او را نزد مسلم بن عقيل- رضى اللّه عنه- برد.
فصل هشتم
پيش از اين دانستى كه چون عبيد الله زياد از بصره آهنگ كوفه كرد شريك بن اعور با او بود اكنون بدان كه اين شريك شيعى بود سخت پاى بسته به تشيّع (طبرى كامل) و در جنگ صفّين با امير المؤمنين عليه السّلام بود و كلمات او با معاويه مشهور است و چون شريك از بصره بيرون آمد از مركوب بيفتاد و گروهى گويند عمدا خود را بينداخت و جماعتى هم با او بودند به اميد آنكه عبيد الله منتظر بهبودى آنها شود و حسين عليه السّلام زودتر از عبيد الله به كوفه برسد اما عبيد الله التفاتى به آنها نمى كرد و مى راند به شتاب و چون شريك به كوفه آمد برهانى فرود آمد و وى را بر تقويت مسلم تحريص مى كرد و شريك رنجور شد و ابن زياد وى را گرامى مى داشت و هم امراى ديگر پس عبيد الله به سوى او فرستاد كه: امشب نزد تو آيم شريك به مسلم گفت:
اين مرد فاجر امشب به عيادت من آيد چون بنشست بيرون آى و او را بكش آنگاه در قصر امارت بنشين كه كسى تو را مانع از آن نشود و اگر من از اين بيمارى رهايى يافتم به بصره روم تا كار آنجا را براى تو يكسره كنم (ابو الفرج) و چون شام شد ابن زياد براى عيادت شريك بيامد و شريك با مسلم گفت: مبادا اين مرد از چنگ تو بدر رود و هانى برخاست و گفت: من دوست ندارم عبيد الله در خانه من كشته شود اين كار را زشت شمرد پس عبيد الله بيامد و بنشست و از شريك حال بپرسيد و گفت: بيمارى تو چيست و از كى بيمار شدى؟ چون سؤال به طول انجاميد و شريك ديد كسى بيرون نيامد و ترسيد مقصود از دست برود اين اشعار را خواندن گرفت:
ما الانتظار بسلمى ان تحيّوها
حيّوا سليمى و حيّوا من يحيّيها
كأس المنيّة بالتّعجيل اسقوها
دو بار يا سه بار اين اشعار بخواند و عبيد الله نمى دانست قضيه چيست و گفت: هذيان مى گويد؟ هانى گفت: آرى اصلحك اللّه از پيش از غروب آفتاب چنين است تاكنون و عبيد الله برخاست و برفت (طبرى).
و گويند: عبيد الله با مولاى خود مهران بيامد و شريك با مسلم گفته بود كه: چون من گفتم مرا آب دهيد بيرون آى و گردن او را بزن پس عبيد الله بر فراش شريك بنشست و مهران بر سر او بايستاد كنيزكى قدح آب بيرون آورد چشمش به مسلم افتاد از جاى بشد شريك گفت: مرا آب دهيد و بار سوم گفت: واى بر شما مرا از آب هم پرهيز مىدهيد به من آب بدهيد اگر چه جان من در سر آن برود مهران متفطّن شد و عبيد الله را بفشرد عبيد الله از جاى برجست شريك گفت: اى امير مىخواهم تو را وصىّ خويش كنم ابن زياد گفت: من نزد تو بازگردم پس مهران او را به شتاب مىبرد و گفت: قسم به خدا مى خواستند تو را بكشند. عبيد الله گفت:
چگونه؟ با اينكه شريك را اكرام مىكنم آن هم در خانه هانى كه پدرم انعامها بر او كرده بود (كامل) مهران گفت: همين است كه با تو گفتم (ابو الفرج).
پس عبيد الله برخاست و رفت و مسلم بيرون آمد شريك با او گفت: تو را چه مانع شد از كشتن وى؟ گفت: دو چيز يكى آنكه هانى كراهت داشت عبيد الله در خانه او كشته شود و ديگر حديثى كه مردم از پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده اند: «الإسلام قيد الفتك فلا يفتك مؤمن» يعنى اسلام از كشتن ناگهانى منع كرده است و مسلمان چنين كشته نشود. شريك با او گفت: اگر وى را كشته بودى فاسق فاجر كافر مكّارى را كشته بودى.
گويند: مهران مولاى زياد عبيد الله را بسيار دوست داشت چنانكه وقتى عبيد الله را كشتند جثه سمين داشت به پيه تن او يك شب تمام چراغ روشن كردند مهران آن بديد قسم خورد هرگز پيه نخورد.
و ابن نما گفت: چون ابن زياد بيرون رفت مسلم نزد شريك آمد شمشير به دست، شريك گفت: تو را چه مانع آمد از آن كار؟ گفت: خواستم بيرون آيم زنى به من درآويخت و گفت: تو را به خدا قسم كه ابن زياد را در خانه ما مكش و بگريست پس شمشير را بينداختم و بنشستم هانى گفت: واى بر آن زن كه هم خود را كشت و هم مرا و آنچه مىترسيد در آن واقع شد انتهى (كامل).
و سه روز ديگر شريك بزيست و در گذشت عبيد الله بروى نماز گزارد و بعد از اينكه دانست شريك مسلم را به قتل وى ترغيب كرده بود گفت: ديگر بر جنازه عراقى نماز نگزارم و اگر قبر زياد در عراق نبود قبر شريك را نبش مى كردم.
و بعد از آن مولاى ابن زياد كه با آن مال آمده بود پس از مرگ شريك با مسلم بن عوسجه رفت و آمد مىكرد تا او را نزد مسلم بن عقيل برد و مسلم از او بيعت بستاند و (ارشاد). ابو ثمامه (به ثاء سه نقطه و با دو نقطه غلط است) صائدى را بفرمود تا مال از او بگرفت و او مالها را مى گرفت و هر چه يكديگر را اعانت مى كردند به دست او بود و سلاح مى خريد و مردى بصير و از فارسان عرب و روشناسان شيعه بود (كامل) و آن مرد مولاى ابن زياد نزد آنها مى آمد از رازهاى آنها آگاه مى شد و براى ابن زياد خبر مىبرد و هانى از ابن زياد بريده بود و به بهانه مرض در خانه نشسته پس عبيد الله محمّد اشعث و اسماء خارجه را بخواند- و گويند عمرو بن حجّاج زبيدى را هم و رويحه دختر اين عمر و زن هانى و مادر يحيى بن هانى بود- و از حال هانى بپرسيد عمرو گفت: بيمار است. عبيد الله گفت: شنيده ام بهتر شده است و بر در خانه اش مى نشيند پس او را ملاقات كنيد و بگوييد آنچه بروى لازم است ترك نكند پس نزد او آمدند و گفتند: امير از تو مىپرسيد و مىگفت: اگر دانستمى كه او بيمار است عيادتش مى كردم و چنان به وى خبر دادهاند كه بر در خانه مى نشينى و مىگفت: دير شد كه نزد ما نيامد و دورى و جفا را سلطان تحمّل نكند تو را سوگند مىدهيم كه با ما بيايى پس هانى جامه خود را بخواست و بپوشيد و استر خويش را سوار شد چون نزديك قصر رسيد در دلش افتاد كه شرّى در پيش است به حسّان بن اسماء خارجه گفت: برادرزاده! من از اين مرد ترسانم تو چه بينى؟ گفت: من بر تو هيچ ترس ندارم اينگونه انديشه ها به خود راه مده و اسماء هيچ از ما جرى آگاه نبود اما محمّد اشعث مى دانست؛ پس اين جماعت بر ابن زياد داخل شدند و هانى با ايشان، چون ابن زياد وى را بديد گفت: (ارشاد) اتتك بخائن رجلاه يعنى خيانتكار به پاى خود آمد چون نزديك ابن زياد شد شريح نزد او نشسته بود روى به جانب او كرد و گفت:
أريد حباءه و يريد قتلى
عذيرك من خليلك من مراد
اين شعر از عمرو بن معديكرب است يعنى: مى خواهم او را عطايى بخشم و او مى خواهد مرا بكشد بگو بهانه تو چيست نزد دوست مرادى تو؟ (كامل)
ابن زياد وى را گرامى مى داشت هانى گفت: مگر چه شده است؟ ابن زياد گفت: اين چه شورى است كه در خانه برپا كرده اى براى امير المؤمنين يعنى يزيد و مسلمين؟ مسلم را آورده اى و در خانه خود جاى داده اى براى او مرد و سلاح جمع مى كنى و گمان كردى كه اينها بر من پوشيده است؟ هانى گفت: چنين كارى نكردم. ابن زياد گفت: چرا؟
و نزاع ميان آنها طول كشيد پس ابن زياد آن مولاى خود را كه جاسوس بود بخواند و او بيامد و پيش روى هانى بايستاد ابن زياد پرسيد: اين را مىشناسى؟ گفت: بلى و دانست كه وى جاسوس بود بر ايشان پس ساعتى متحيّر بماند آنگاه به خود آمد و گفت: از من بشنو و باور دار به خدا سوگند كه با تو دروغ نمى گويم او را من دعوت نكردم و از كار او هيچ آگاه نبودم تا ديدم در سراى من آمده است و مى خواهد فرود آورمش و من از بازگردانيدن او شرم داشتم و تكليف بر عهده من آمد او را به سراى خود درآوردم و مهمان كردم و كار او چنان شد كه خبر آن به تو رسيد پس اگر خواهى اكنون با تو پيمانى استوار بندم و به تو گروگانى دهم كه در دست تو باشد و تعهد كنم كه بروم و او را از خانه خويش بيرون كنم و سوى تو بازآيم. گفت: نه سوگند به خداى كه از من جدا نشوى تا او را نزد من آورى. گفت: هرگز مهمان خود را نمى آورم كه تو او را بكشى. (ارشاد).
عبيد الله گفت: به خدا سوگند بياور. گفت: به خدا سوگند كه نمى آورم (ابن نما) هانى گفت:
و اللّه اگر زير پاهاى من باشد پاى بر ندارم و او را به تو تسليم نكنم (كامل) چون سخن ميان آنها دراز شد مسلم بن عمرو باهلى برخاست- و در كوفه نه شامى بود نه بصرى غير او- چون سماجت هانى بديد گفت: بگذار من با او سخن گويم و هانى را به جانبى كشيد و با او خالى كرد و گفت: اى هانى تو را به خدا كه خويش را به كشتن مده و خود را در بلا ميفكن اين مرد يعنى مسلم بن عقيل پسر عمّ اينهاست او را نمىكشند و آسيبى بدو نمىرسانند وى را به آنها سپار كه بر تو ننگى نيست اگر مهمان را به سلطان تسليم كنى.
هانى گفت: چرا و اللّه براى من ننگ و عار است ميهمان خود را نمى دهم در حالتى كه خود تندرستم و بازوى قوى و ياوران بسيار دارم و اللّه اگر يك تن بودم و ياورى نداشتم باز او را تسليم نمى كردم مگر اينكه در پيش او جان بدهم.
ابن زياد اين بشنيد گفت: او را نزديك آوريد نزديك آوردند گفت: قسم به خدا يا بايد او را بياورى يا گردنت را مى زنم. گفت: اگر چنين كنى در گرد سراى تو شمشيرهاى فراوان كشيده مى شود پنداشته بود كه عشيرت وى به حمايت برمى خيزند.
ابن زياد گفت: آيا مرا به شمشير عشيرت خود مى ترسانى؟ (ارشاد) او را نزديك آوريد نزديك آوردند با چوب بر بينى و جبين و گونه هاى او بكوفت تا بينى او بشكست و خون بر جامه هاى او روان گشت و گوشت جبين و گونههاى او بر ريشش بپراكند و عصا بشكست.
و طبرى گفت: چون ابن زياد اسماء خارجه و محمد اشعث را به طلب هانى بفرستاد آنها گفتند: تا امان ندهى او نيايد گفت: او را با امان چهكار كار زشتى نكرده است برويد و اگر بىامان نيامد او را امان دهيد آنها آمدند و او را بخواندند هانى گفت: اگر مرا بگيرد بكشد و آنها اصرار كردند تا بياوردندش روز جمعه بود و عبيد الله در جامع خطبه مىخواند پس در مسجد بنشست و گيسوان از دو سوى تافته و آويخته داشت چون عبيد الله نماز بگزاشت هانى را بخواند و هانى در پى او برفت تا به دار الاماره در آمد و سلام كرد عبيد الله گفت: اى هانى بياد ندارى كه پدرم به اين شهر آمد و يك تن از شيعه را رها نكرد مگر همه را بكشت جز پدر تو و حجر و از حجر آن صادر شد كه ميدانى آنگاه پيوسته رفتارش با تو نيكو بود و به امير كوفه نوشت حاجت من از تو آن است كه هانى را نيكو بدارى؟
هانى گفت: آرى. عبيد الله گفت: پاداش من اين است كه در خانه خود مردى را پنهان كنى تا مرا بكشد؟ هانى گفت: چنين نكردم. عبيد الله آن تميمى را كه بر ايشان جاسوس بود گفت بيرون آوردند چون هانى او را بديد دانست او اين خبر برده است گفت: اى امير اين كه شنيدهاى واقع شد و من حقّ نعمت تو را ضايع نمىكنم تو و خانوادهات ايمن هستيد هر جا كه خواهيد برويد.
و مسعودى گويد: هانى با عبيد الله گفت: پدر تو زياد را بر من نعمت و حقوقى است و من دوست دارم او را مكافات دهم آيا مىخواهى تو را به خيرى دلالت كنم؟ ابن زياد گفت: آن چيست؟ گفت: تو و خانوادهات اموال خود را برداشته به سلامت جانب شام رويد چون كسى كه از تو و از صاحب تو به اين امر سزاوارتر است آمد. عبيد الله سر بزير انداخت و مهران بر سر او ايستاده در دستش عصايى پيكاندار بود گفت: اين چه خوارى است كه اين بنده جولا تو را در قلمرو حكومت تو امان مىدهد. عبيد الله گفت: او را بگير. مهران عصا از دست بينداخت و دو گيسوى هانى بگرفت و روى او را بلند نگاهداشت و عبيد الله آن عصا را برگرفت و بر روى هانى زد و پيكان او از شدّت ضربت بيرون آمد به ديوار جست و فرو رفت و آن قدر بر روى هانى زد كه بينى و پيشانى او بشكست.
جزرى گويد: هانى دست به دسته شمشير شرطى برد و آن را بكشيد شرطى مانع شد عبيد الله گفت: آيا تو حرورئى يعنى از خوارجى خون خود را براى ما حلال كردى و كشتن تو براى ما جائز شد (ارشاد). عبيد الله گفت: او را بكشيد كشيدند و در خانهاى از خانههاى قصر برده در به روى او بستند. و گفت: پاسبان بروى گماريد پاسبان گماشتند (كامل). پس اسماء خارجه در روى عبيد الله بايستاد و گفت: اى بىوفاى پيمانشكن او را رها كن ما را امر كردى اين مرد را بياوريم چون آورديم روى او را بشكستى و خون روان ساختى و مىگويى تو را مىكشم. عبيد الله بفرمود (لهزوتعتع) تا مشت بر سينه او كوفتند و با لگد و طپانچه آرام از او ببريدند آنگاه رها كردند تا بنشست.
امّا محمد اشعث گفت: رأى امير را بپسنديم چه بسود ما باشد و چه به زيان ما و عمرو بن حجّاج را خبر رسيد كه هانى را كشتند پس با مذحج بيامد و گرداگرد قصر را بگرفتند و بانگ زد من عمرو بن حجّاجم و اينها سواران مذحج و بزرگان آنها از طاعت بيرون نرفته و از جماعت جدا نشده ايم شريح قاضى آنجا بود عبيد الله گفت: برو و صاحب اينها را يعنى هانى را ببين و نزد آنها رو و بگوى زنده است، شريح نزد هانى رفت هانى با او گفت: اى مسلمانان مگر عشيره من هلاك شدند دينداران كجايند يارى كنندگان چه شدند آيا دشمن و دشمن زاده ايشان مرا اينطور تخويف كند؟ آنگاه ضجه اى بشنيد و گفت: اى شريح گمان دارم اينها آواز مذحج است و مسلمانان و پيروان منند اگر ده تن از ايشان اينجا آيند مرا برهانند پس شريح بيرون آمد و با وى جاسوسى بود كه ابن زياد فرستاده بود شريح گويد اگر اين جاسوس نبود سخن هانى را به آنها تبليغ مىكردم و چون شريح بيرون آمد گفت: صاحب شما را ديدم زنده بود و كشته نشده است عمرو به ياران گفت: اكنون كه كشته نشده است الحمد للّه.
و در روايت طبرى است كه چون شريح برهانى در آمد گفت: اى شريح مى بينى با من چه مى كنند؟ شريح گفت: تو را زنده مى بينم؟ هانى گفت: آيا با اين حالت كه مىبينى من زندهام قوم مرا آگاه كن كه اگر بازگردند مرا خواهند كشت پس شريح نزد عبيد الله آمد و گفت: او را زنده ديدم اما بر او نشان ستم و شكنجه تو پديدار بود. عبيد الله گفت: آيا چيز زشت و منكرى است كه والى رعيّت خود را عقوبت كند بيرون رو نزد اين قوم و آنها را آگاه كن پس بيرون آمد و عبيد الله آن مرد يعنى مهران را فرمود تا همراه شريح بيرون رفت شريح گفت: اين بانگ و فرياد چيست آن مرد زنده است و امير وى را عتابى كرده و آزرده است چنانكه جان او در خطر نيفتاده بازگرديد و جان خويش و جان صاحب خود را در معرض هلاك نياوريد آنها بازگشتند.
شيخ مفيد و غير او گفته اند: عبد اللّه بن حازم گفت: من رسول ابن عقيل (رض) بودم در قصر تا بنگرم بر هانى چه مىگذرد چون او را زدند و حبس كردند بر اسب خويش نشستم و زودتر از همه اهل خانه خبر به مسلم بن عقيل دادم و زنانى ديدم از قبيله مراد گرد هم فرياد مىزدند يا عبرتاه يا ثكلاه! پس بر مسلم در آمدم و خبر بگفتم مرا فرمود تا بروم و در ميان ياران او بانگ بر آورم و آنها خانهها را در گرداگرد او پر كرده بودند من فرياد زدم يا منصور امّت! و اين شعار ايشان بود [2] پس اهل كوفه يكديگر را خبر كردند و نزد مسلم فراهم شدند (كامل).
پس مسلم براى عبد اللّه بن عزيز كندى رايت [3] بست و او را بر جماعت كنده امير ساخت و گفت: پيش روى من رو و براى مسلم بن عوسجه اسدى بر جماعت بنى اسد و مذحج و براى عباس بن جعده جدلى بر ربع مدينه و به جانب قصر روى آورد چون ابن زياد را اين خبر برسيد در قصر تحصّن جست و در ببست مسلم گرد قصر بگرفت و مسجد و بازار از مردم پر شد و پيوسته تا شب جمع گرديدند و كار بر عبيد الله تنگ شد كه با او بيش از سى تن شرطى و بيست تن از اشراف و خانواده و موالى او كس نبود و اشراف مردم از آن در قصر كه به طرف دار الرّوميّين بود نزد ابن زياد مىآمدند و به او مى پيوستند و مردم ابن زياد و پدرش را دشنام مى دادند پس ابن زياد كثير بن شهاب حارثى را بخواند و امر كرد با هر كس فرمانبردار اوست از قبيله مذحج بروند و مردم را از يارى مسلم بن عقيل بازدارند و آنان را تخويف كنند و هم محمد اشعث را گفت با هر كس از كنده و حضرموت كه مطيع اوست رايتى نصب كند كه هر كس زير آن رايت آمد در امان باشد.
و همچنين قعقاع بن شور ذهلى و شبث بن ربعى تميمى و حجار بن ابجر عجلى و شمر بن ذى الجوشن ضبابى را با رايتى بفرستاد و اعيان را نزد خود نگاهداشت تا بدانها استيناس جويد كه با او اندك كس مانده بود و آن گروه رفتند و مردم را از يارى مسلم- رضى اللّه عنه- بازمى داشتند و عبيد الله اشرافى را كه با او بودند امر كرد تا از بالاى قصر بر مردم مشرف شوند و اهل طاعت را به آرزوها فريب دهند و اهل معصيت را تخويف كنند و آنها چنين كردند و مردم چون گفتار رؤسا را شنيدند بپراكندند چنانكه زن نزديك پسر و برادر خود مى آمد و مى گفت بازگرد مردم ديگر كه هستند كفايت مى كنند و مرد مى آمد. و همچنين مىكرد و مردم پراكنده شدند تا مسلم (رض) در مسجد با سى نفر بماند چون چنين ديد بيرون آمد و روى به ابواب كنده آورد (ارشاد) پس به ابواب كنده رسيد و با او ده تن بود و از آن باب بيرون آمد كس نماند و به اين سوى و آن سوى نظر انداخت كسى نديد كه وى را راهنمايى كند و خانه اش را نشان دهد و اگر به دشمنى دچار گردد وى را در دفع او اعانت نمايد پس سرگردان در كوچهه اى كوفه مى رفت (ارشاد) نمى دانست كجا مى رود تا از خانه هاى بنى جبله از كنده بيرون شد و بازرفت تا به در سراى زنى كه او را طوعه مى گفتند رسيد و اين زن امّ ولدى بود نوفل با مسلم خروج كرده بودند مختار با رايتى سبز و عبد اللّه با علم سرخ و مختار بيامد و علم خود را بر در سراى عمرو بن حريث فرو كوفت و گفت: من بيرون آمدم تا عمرو بن حريث را سنگرى باشم و ابن اشعث و قعقاع بن شور و شبث بن ربعى با مسلم كارزار كردند كارزارى سخت و شبث مى گفت: تا شب منتظر باشيد خودشان پراكنده مى شوند قعقاع با او گفت: راه گريز را بر مردم بستهاى پس كناره كن تا مردم فرار كنند و عبيد الله به طلب مختار و عبد اللّه فرستاد و براى دستگيرى آنها دستمزدى معيّن كرد پس آنان را آوردند و او به حبس آنها فرمود.
و هم طبرى گويد: مسلم را جراحتى سنگين رسيد و چند تن از ياران او كشته شدند و فرار كردند پس مسلم بيرون آمد و داخل يكى از خانه هاى كنده شد.
اشعث بن قيس را و او را آزاد كرده بود و اسيد حضرمى به نكاح خود در آورده و پسرى زاده بود نامش بلال و اين پسر از خانه بيرون رفته بود با مردم و زن ايستاده چشم به راه او داشت مسلم بر زن سلام كرد او جواب سلام داد و گفت: يا أمة اللّه مرا آب ده. زن او را آب داد مسلم آب نوشيد و بنشست زن به درون رفت و ظرف آب ببرد باز بيرون آمد و گفت: اى بنده خدا آب ننوشيدى؟ گفت: چرا. گفت: پس نزد اهل خود رو، مسلم خاموش بماند زن سخن اعاده كرد باز مسلم خاموش بود زن بار سيم گفت: سبحان اللّه اى بنده خدا برخيز خدا تو را عافيت دهد و نزد اهل خود رو كه شايسته نيست تو را بر در سراى من نشينى و اين كار را بر تو حلال كنم.
مسلم (ره) برخاست و گفت: يا امة اللّه مرا در اين شهر خانه و عشيرتى نيست آيا مىتوانى كار نيكى كنى و اجرى ببرى شايد من تو را بعد از اين پاداشى دهم. گفت: اى بنده خدا چكنم؟
گفت: من مسلم بن عقيلم اين قوم به من دروغ گفتند و مرا فريب دادند و از مأمن خود بيرون آوردند. زن گفت: تو مسلم بن عقيلى؟ گفت: آرى. گفت: درآى پس مسلم به سراى در آمد در خانه يعنى اطاقى غير اطاق آن زن و زن فرشى براى او گسترد و خوراك شام بر او عرضه كرد مسلم طعام نخواست اما پسر زن زود بيامد مادر را ديد بسيار در آن خانه رفت و آمد مى كند او را گفت: در اين اطاق چه كار دارى و هر چه پرسيد زن او را خبر نداد پسر الحاح كرد زن خبر بگفت و گفت: اين راز پوشيده دار و او را سوگندها داد پسر خاموش شد.
اما ابن زياد چون بانگ و فرياد نشنيد ياران خود را گفت: بنگريد تا كسى مانده است.
نگريستند كسى را نديدند ابن زياد به مسجد آمد پيش از نماز عشا و ياران خويش را بر گرد منبر بنشانيد و فرمود تا ندا در دادند بيزارم از آن عسس و كدخدا و رئيس و لشكرى كه نماز عشا در بيرون مسجد بگزارد پس مسجد پر شد و ابن زياد با آنها نماز عشا بگزارد آنگاه برخاست و سپاس خداى كرد و گفت: امّا بعد مسلم بن عقيل (ابن زياد بىخرد و نادان كلامى در وصف مسلم گفت كه در خور خود او بود و در ترجمه ذكر آن نكرديم رعايت ادب را) مخالفت كرد و جدايى افكند از پناه ما بيرون رفته است و بيزاريم از كسى كه مسلم را در خانه او بيابيم و هر كس او را براى ما بياورد به مقدار ديه مسلم (يعنى هزار دينار) به او جائزه دهيم.
باز مردم را امر كرد به فرمانبردارى، و حصين بن نمير را گفت سر كوچه ها را بگيرد و خانهها را جستجو كند و اين حصين رئيس عسس يعنى پليس بود و از طايفه بنى تميم. ابو الفرج گويد: بلال فرزند آن پير زال كه مسلم را منزل داده بود بامداد برخاست و نزد عبد الرّحمن بن محمّد اشعث رفت و خبر مسلم با او بگفت كه نزد مادرش پنهان شده است و عبد الرّحمن نزد پدر رفت و او با عبيد الله نشسته بود پس آهسته با پدر سخنى گفت ابن زياد پرسيد: چه مى گويد؟ محمد گفت: مرا آگاه كرد كه مسلم بن عقيل در يكى از خانه هاى ماست ابن زياد عصا بر پهلوى او بزد و گفت: هم اكنون برخيز و او را بياور.
ابو مخنف گفت: قدامة بن سعد بن زائده ثقفى براى من حكايت كرد كه ابن زياد شصت يا هفتاد مرد با پسر اشعث بفرستاد همه از قبيله قيس و رئيس آنان عبيد الله بن عباس سلمى.
و در حبيب السير گويد: با ابن اشعث سيصد مرد فرستاد و سوى آن خانه آمدند كه مسلم بن عقيل بدانجا بود.
و در كامل بهايى است كه: چون مسلم شيهه اسبان بشنيد آن دعا كه مىخواند به شتاب تمام كرد آنگاه زره پوشيد و طوعه را گفت: نيكى و احسان خود را به جاى آوردى و بهره خويش از شفاعت رسول خدا سيّد انس و جان صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دريافتى آنگاه گفت: دوش عمّ خود امير المؤمنين را در خواب ديدم گفت: تو فردا با مايى.
و در بعضى كتب مقاتل است كه چون فجر طالع شد طوعه براى مسلم آب آورد تا وضو سازد و گفت: اى مولاى من ديشب نخفتى؟ گفت: بدان كه اندكى خفتم در خواب عمّ خود امير المؤمنين را ديدم مىگ فت: «الوحا الوحا العجل العجل» زود زود، بشتاب بشتاب. و گمان دارم امروز روز آخر من باشد.
و در كامل بهايى است كه: در اين وقت لشكر دشمن به در سراى طوعه رسيدند و مسلم ترسيد خانه را بسوزانند بيرون آمد و چهل و دو تن از آنها را بكشت.
سيد و شيخ ابن نما گفتهاند كه: مسلم زره بپوشيد و بر اسب سوار شد و به شمشير زد ايشان را تا از خانه بيرون كرد.
مؤلّف گويد: ظاهرا سوار شدن بر اسب را تنها سيّد و ابن نما ذكر كردهاند و سيّمى براى آنان نيافتم.
و مسعودى در مروج الذهب صريحا گفته است كه: مسلم پيش از ورود به خانه طوعه سوار بود و اسب با او بود گويد از اسب پياده شد و سرگردان در كوچههاى كوفه راه مىرفت و نمىدانست روى به كدام جانب آورد تا به خانه زنى از موالى يعنى بستگان اشعث قيس رسيد و از او آب خواست او را آب داد و از حال او بپرسيد مسلم سر گذشت خويش بگفت پس زن رقّت كرد و او را منزل داد.
و ابو الفرج گفت: چون آو از سمّ اسبان و صداى مردان بشنيد دانست براى او آمده اند پس دست به شمشير بيرون آمد و آنها به خانه در آمدند بر آنها حمله كرد چون اينچنين ديدند بر بامها بر آمدند و سنگ باريدن گرفتند و آتش در دستههاى نى زدند و از بامها بر او انداختند.
مسلم چون چنين ديد گفت: اين همه شور براى كشتن پسر عقيل است اى نفس سوى مرگ كه چاره اى از آن نيست بيرون رو پس با شمشير آخته به كوچه آمد و با آنها كارزار كرد.
مسعودى گفت: ميان او و بكير بن حمران احمرى دو ضربت ردّ و بدل شد بكير دهان مسلم را به شمشير زد و لب بالاى او را ببريد و به لب زيرين رسيد و مسلم ضربتى منكر بر سر او بزد و ضربتى ديگر بر شانه كه آن را بشكافت و نزديك بود به اندرون شكم او رسد و اين رجز بگفت:
اقسم لا اقتل الّا حرّا
و ان رأيت الموت شيئا مرّا
كلّ امرئ يوما ملاق شرّا
اخاف ان أكذب أو اغرّا
محمد اشعث پيش آمد و گفت: با تو دروغ نگويند و فريبت ندهند و وى را امان داد مسلم تسليم آنان شد او را بر استرى نشانيدند نزد ابن زياد بردند و ابن اشعث آن هنگام كه او را امان داد تيغ و سلاح از او بستد. و شاعر در اين باره در هجو ابن اشعث گويد:
و تركت عمّك ان تقاتل دونه
و سلبت اسيافا له و دروعا
مؤلف در حاشيه گفته است: اين شاعر عبد اللّه بن زبير اسدى است و ابيات اين است:
أ تركت مسلم لا تقاتل دونه
حذر المنيّة ان تكون صريعا
و قتلت وافد اهل بيت محمّد
فشلا و لو لا أنت كان منيعا
لو كنت من اسد عرفت مكانه
و رجوت احمد في المعاد شفيعا
و تركت عمّك ... و اين بيت اشاره به واقعه حجر بن عديّ است كه ذكر آن بيايد محمد بن شهر آشوب گفت: عبيد الله عمرو بن حارث مخزومى و محمد بن اشعث را با هفتاد مرد بفرستاد تا گرد آن خانه بگرفتند و مسلم بر ايشان حمله كرد و مىگفت:
هو الموت فاصنع و يك ما انت صانع
فانت لكأس الموت لا شكّ جارع
فصبرا لامر اللّه جلّ جلاله
فحكم قضاء اللّه في الخلق واقع
پس از آنها چهل و يك نفر بكشت.
محمد بن ابى طالب گويد: چون مسلم از ايشان گروه بسيار به قتل رسانيد و خبر به عبيد الله رسيد كسى نزد محمد فرستاد پيغام داد كه ما تو را سوى يك تن فرستاديم تا او را بياورى چنين در ياران تو رخنه بزرگ پديد آورد پس اگر تو را سوى غير او فرستيم چه خواهد شد؟
ابن اشعث پاسخ داد كه: اى امير پندارى مرا سوى بقّالى از بقّالان كوفه يا يكى از جرامقه حيره فرستادهاى ندانى كه مرا سوى شيرى سهمگين و شمشيرى برنده در دست دلاورى بزرگ فرستادهاى از خاندان بهترين مردم؟! پس عبيد الله پيغام داد كه: او را امان ده كه جز بدين گونه بر وى دست نيابى.
و از بعض كتب مناقب نقل است كه: مسلم مانند شير بود و نيروى بازوى او چنانكه مرد را به دست خود مى گرفت و به بام خانه مى انداخت.
و سيد در ملهوف گفته است: مسلم صداى سمّ اسبان را شنيد زره بپوشيد و بر اسب سوار شد و با اصحاب عبيد الله جنگيدن گرفت تا گروهى بكشت پس محمد اشعث بانگ زد و گفت:
اى مسلم تو را امان است. گفت: به امان خيانتكاران فاسق چه اعتبار؟ و روى بدانها آورده كار زار مىكرد و رجز حمران بن مالك خثعمى را در روز قرن مىخواند: اقسمت لا اقتل الّا حرّا آه، پس فرياد زدند كسى با تو دروغ نگويد و تو را فريب ندهد اما التفات به آنها نكرد تا جماعت بسيار بر او حمله كردند و زخم بسيار بر پيكر او وارد آوردند و مردى از پشتش نيزهاى بر او زد كه بر زمين افتاد و او را اسير كردند.
و در مناقب ابن شهر آشوب است كه: با تير و سنگ چندان بر پيكر او زدند كه مانده و كوفته شد و بر ديوارى تكيه داد و گفت: چون است كه بر من سنگ مىافكنيد مانند كفّار با اينكه من از اهل بيت پيغمبران ابرارم چرا مراعات حقّ رسول خدا را درباره ذريّت او نمى كنيد؟
ابن اشعث گفت: خويشتن را به كشتن مده تو در زينهار منى.
مسلم گفت: آيا با اينكه توانايى دارم اسير گردم لا و اللّه چنين نخواهد شد و بر ابن اشعث حمله كرد او بگريخت مسلم گفت: بار خدايا تشنگى مرا مىكشد پس از هر سوى بروى حمله كردند و بكير بن حمران احمرى لب بالاى او را با شمشير بخست و مسلم بر وى شمشيرى بزد كه در اندرون او رفت و او را بكشت و كسى از پشت، نيزهاى بر مسلم فرو برد كه از اسب بيفتاد و دستگير شد.
شيخ مفيد و جزرى و ابو الفرج گفتند: مسلم خسته زخمها شد و از قتال فرو ماند پس به كنارى جست و پشت به خانه همسايه داد محمد اشعث نزديك او شد و گفت: تو را امان است.
مسلم گفت: آيا من ايمنم؟ همه آن مردم گفتند: آرى مگر عبيد الله بن عباس سلمى كه گفت:
لا ناقة لى فيها و لا جملى (اين عبارت مثل است و در فارسى گويند: در اين كار خرم به كل نخوابيده يعنى دخلى در اين كار ندارم) و به كنارى رفت.
ابن عقيل گفت: سوگند به خدا كه اگر امان شما نبود دست در دست شما نمىنهادم و استرى آوردند او را بر آن نشانيدند و مردم اطراف او را گرفته شمشير از گردنش برداشتند گويا آن هنگام از زندگانى خود نوميد شد و اشك از چشم او روان گشت و دانست آن مردم وى را مىكشند گفت: اين آغاز خيانت و پيمانشكنى است.
ابن اشعث گفت: اميدوارم بر تو باكى نباشد.
مسلم گفت: همان اميد است و بس، امان شما چه شد إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ و بگريست عبيد الله بن عباس سلمى گفت: هر كس خواهان آن چيزى باشد كه تو بودى وقتى بدو آن رسد كه به تو رسيد نبايد گريه كند.
مسلم گفت: به خدا سوگند كه من براى خود گريه نمىكنم و از كشتن خود جزع ندارم اگر چه هرگز مرگ خود را هم دوست نداشتهام و ليكن براى خويشان و خاندان خود كه روى به اين جانب دارند و براى حسين عليه السّلام و آل او گريه مىكنم آنگاه مسلم روى به محمد اشعث آورد و گفت: من گمان ندارم كه بتوانى از عهده امانى كه به من داده اى بيرون آيى و از او درخواست كرد رسولى سوى حسين بن على عليه السّلام بفرستد و او را از واقعه بياگاهاند تا آن حضرت از راه بازگردد.
و در روايت شيخ مفيد است كه: مسلم با محمد اشعث گفت: اى بنده خدا من چنان بينم كه تو از انجام آن وعده امان كه به من دادهاى فرومانى آيا مىتوانى كار نيكى انجام دهى و از نزد خود مردى را بفرستى تا از زبان من به حسين عليه السّلام پيغام برد چون گمان دارم امروز و فردا خارج مىشود و با اهل بيت بدين سوى آيد به او بگويد كه ابن عقيل مرا فرستاده است و او در دست اين مردم اسير شده است و گمان دارد كه تا شام امروز كشته مىشود مىگويد با اهل بيت خود بازگرد پدر و مادرم فداى تو اهل كوفه تو را نفريبند اينها اصحاب پدر تو هستند كه آرزو داشت از آنها جدا شود به مردن يا كشته شدن و اهل كوفه با تو دروغ گفتند و ليس لمكذوب رأى.
ابن اشعث گفت: سوگند به خداى كه اين كار انجام دهم.
ابو مخنف روايت كرده است از جعفر بن حذيفه كه محمد اشعث، اياس بن عثل طائى را از بنى مالك بن عمرو بن ثمامه بخواند و او مردى شاعر بود و بسيار به زيارت محمد اشعث مىآمد و او را گفت: به ملاقات حسين عليه السّلام بيرون رو و اين نامه به او برسان. و آنچه مسلم بن عقيل گفته بود در آن نامه بنوشت و مالى به او داد و گفت: اين توشه راه و اين چيزى كه عيال خود را دهى.
اياس گفت: مركوبى خواهم كه شتر من لاغر شده است. گفت: اين هم راحله با پالان سوار شو و برو. آن مرد سوار شد و به استقبال آن حضرت رفت پس از چهار شب در منزل زباله به او رسيد و خبر بگفت و رسالت برسانيد.
حسين عليه السّلام فرمود: آنچه مقدّر است مىرسد از خداى تعالى چشم داريم اجر مصيبت خويش را در فساد امت.
و مسلم وقتى به خانه هانى بن عروه رفته بود و هيجده هزار كس با او بيعت كرده بودند نامه سوى حسين عليه السّلام فرستاده بود با عابس بن ابى شبيب شاكرى و نوشته بود:
امّا بعد، آن كس كه به طلب آب مىرود با اهل خود دروغ نمىگويد از اهل كوفه هيجده هزار كس با من بيعت كردند پس در آمدن شتاب فرماى همان وقت كه نامه مرا مىخوانى كه همه مردم را دل با تو است و دل به جانب آل معاويه ندارند و السّلام.
و در مثير الاحزان هم به همين مضمون نامه نقل كرده است و گويد آن را با عابس بن ابى شبيب شاكرى و قيس بن مسهّر صيداوى بفرستاد (كامل) اما مسلم محمد اشعث او را به قصر عبيد الله برد و محمد تنها نزد عبيد الله رفت و خبر بگفت و اينكه او را امان داده است عبيد الله گفت: تو را با امان چهكار تو را نفرستاديم او را امان دهى بلكه فرستاديم او را بياورى و محمد خاموش شد و چون مسلم بر در قصر بنشست كوزهاى ديد از آب سرد گفت: از اين آب به من دهيد. مسلم بن عمرو باهلى گفت: اين آب را به اين سردى مىبينى و اللّه از آن يك قطره نچشى تا در دوزخ از حميم بنوشى. ابن عقيل فرمود: تو كيستى؟ مسلم باهلى گفت: من آن كس هستم كه حق را شناختم و تو آن را بگذاشتى و خير خواه امام خود بودم و تو بدخواهى نمودى و فرمانبردار بودم و تو عصيان كردى من مسلم بن عمرو باهليم.
ابن عقيل فرمود: مادرت به سوگ تو نشيند چه درشت و بدخوى و سنگيندلى اى پسر [4] باهله تو به حميم و خلود در دوزخ سزاوارترى از من پس عمارة بن عقبه آب سرد خواست.
و در ارشاد گويد: عمرو بن حريث [5] غلام خود را فرستاد تا كوزه آب آورد بر آن دستمالى بود و قدحى و آب در قدح ريخت و گفت: بنوش. مسلم قدح بگرفت تا آب بنوشد قدح از
خون پر شد و نتوانست بنوشد و سه بار همچنين قدح را پرآب كردند بار سوم دندان ثناياى او در قدح افتاد و گفت: اگر اين از روزى مقسوم بود نوشيده بودم پس او را نزد عبيد الله بردند بر او به امارت سلام نكرد پاسبان گفت: به امير سلام نمى كنى؟ گفت: اگر مرا خواهد كشت چرا سلام كنم و اگر نخواهد كشت فراوان سلام بر او خواهم كرد.
ابن زياد گفت: به جان خودم تو كشته شوى. مسلم فرمود: چنين است؟ گفت: آرى گفت بگذار تا وصيّت كنم به يكى از خويشان خود. گفت: وصيّت كن. پس مسلم روى به عمر سعد آورده گفت: ميان من و تو خويشى است و حاجتى به تو دارم كه در پنهانى بگويم عمر سعد نپذيرفت ابن زياد گفت: از حاجت پسر عمّت امتناع مكن پس ابن سعد برخاست (ارشاد) و با مسلم به جائى نشست كه عبيد الله آنها را مىديد (كامل) پس مسلم گفت: در كوفه قرضى دارم هفتصد درهم كه آن را در نفقه خود صرف كردم آن دين را ادا كن (ارشاد) از آن مالى كه در مدينه دارم (كامل) و جثّه مرا از ابن زياد بخواه تا به تو بخشد و آن را به خاك سپارى و كسى سوى حسين عليه السّلام فرست كه او را بازگرداند.
عمر به ابن زياد گفت: [6] مسلم چنين و چنان وصيت كرد. ابن زياد گفت: لا يخون الأمين و قد يؤتمن الخائن امين هرگز خيانت نمىكند و ليكن گاه باشد دغلى را امين پندارند. (طعن بر عمر سعد زد كه مسلم او را امين پنداشت و او خيانتكار بود) مال تو از آن تو است هر چه خواهى كن و امّا حسين عليه السّلام اگر آهنگ ما نكند قصد او نكنيم و اگر آهنگ ما كند دست از او بر نداريم و اما جثّه او شفاعت تو را درباره او هرگز نمىپذيريم.
و بعضى گويند: گفت: جثه او را چون كشتيم باك نداريم با آن هر چه كنند.
آنگاه با مسلم گفت: اى پسر عقيل مردم بر يك كلمه اجتماع داشتند تو آمدى و جدايى افكندى و خلاف انداختى. مسلم فرمود: نه چنين است، اهل اين شهر گويند پدر تو نيكان آنها را بكشت و خون آنها بريخت و ميان آنها كار كسرى و قيصر كرد ما آمديم تا آنها را به عدل فرماييم و به حكم كتاب و سنت دعوت كنيم. گفت: اى فاسق تو را به اين كارها چه؟ مگر ميان اين مردم به كتاب و سنت عمل نمىشد وقتى تو در مدينه خمر مىخوردى؟
مسلم فرمود: آيا من خمر مىخوردم سوگند به خداى كه او خود داند تو دروغ مىگويى و من چنان كه تو گويى نيستم آن كس را خمر خوردن برازنده است كه خون مسلمانان مىخورد
و مردمى را كه كشتنشان را خداى عزّ و جلّ حرام كرده است مىكشد به كينه و دشمنى و از آن كار زشت خرّم و شادان است گويا هيچكار زشت نكرده است؟!!! ابن زياد گفت: خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم چنان كشتنى كه در اسلام كسى را آنچنان نكشته باشند.
مسلم فرمود: مناسب با تو همين است كه در اسلام بدعتىگذارى كه پيش از اين در آن نبوده است و كشتن به طرز زشت و مثله كردن و ناپاكى و پست فطرتى را به خود اختصاص دهى چنانكه هيچيك از مردم را اين صفات سزاوار نباشد مانند تو. پس ابن زياد او را دشنام داد و هم حسين و على عليهما السّلام و عقيل را و مسلم ديگر سخن نگفت.
مسعودى گفت: چون كلام ابن زياد به انجام رسيد و مسلم با او در جواب درشتى مىكرد او را گفت بالاى قصر بردند و احمرى را كه مسلم بر وى ضربت زده بود گفت: تو بايد مسلم را بكشى تا قصاص آن ضربت كرده باشى.
و جزرى گويد: مسلم با پسر اشعث گفت: و اللّه اگر زينهار تو نبود من تسليم نمى شدم به شمشير به يارى من برخيز تو كه امانت شكسته نشود. پس مسلم را بالاى قصر بردند و او استغفار مى كرد و تسبيح مى گفت پس وى را بر آن موضع كه مشرف بر بازار كفشگران است گردن زدند و سرش بيفتاد قاتل وى بكير بن حمران است كه مسلم وى را ضربت زده بود آنگاه پيكر او را هم به زير انداختند و چون بكير فرود آمد ابن زياد پرسيد: مسلم را چون بالا مى بردند چه مى گفت؟ جواب داد: تسبيح مى گفت و استغفار مى كرد و چون خواستم او را بكشم گفتم: نزديك شو سپاس خدا را كه تو را زير دست من ذليل كرد تا قصاص كنم پس ضربتى فرود آوردم كارگر نشد گفت: اى بنده اين خراشى كه كردى قصاص آن ضربت من نشد. ابن زياد گفت: هنگام مرگ هم تفاخر. بكير گفت: ضربت دوّم زدم و او را كشتم. و طبرى گويد: او را بالاى قصر بردند و گردن زدند و پيكر او را به زير افكندند كه مردم بينند و هانى را فرمود به كناسه بردند يعنى جايى كه خاكروبه شهر را در آنجا ريزند و به دار آويختند.
و مسعودى گفت: بكير احمرى گردن مسلم بزد چنانكه سرش به زمين فرو افتاد و پيكرش را دنبال سرش بيفكندند آنگاه فرمود تا هانى را به بازار بردند و به زارى بكشتند فرياد مىزد:
اى آل مراد او شيخ و سرور آن قبيله بود چون سوار مىشد با او چهار هزار سوار زره پوشيده و هشت هزار پياده بود و اگر هم سوگندان وى از كنده و غير آن به آنها مىپيوستند سى هزار سوار زره پوش بودند با اين همه يكتن از آنها را نيافت همه سستى نمودند و به يارى او نيامدند.
و شيخ مفيد فرموده است كه: محمد بن اشعث برخاست و با عبيد الله درباره هانى سخن گفت كه تو منزلت وى را در اين شهر مىشناسى و به خاندان و قبيله او معرفت دارى و قوم او دانند كه من و دو تن از يارانم او را نزد تو آورديم پس تو را به خدا سوگند مىدهم او را به من بخشى كه من دشمنى اهل اين شهر را ناخوش دارم.
عبيد الله وعده داد كه انجام دهد اما پشيمان شد و فورا فرمود: هانى را به بازار بريد و گردنش بزنيد پس او را بازو بسته به بازار گوسفندفروشان بردند و او مىگفت: «وا مذحجاه و لا مذحج لى اليوم يا مذحجاه و اين مذحج» چون ديد هيچكس به يارى برنخاست دست خويش بكشيد و از ريسمان خلاص كرد و گفت: عصا يا كارد يا سنگ يا استخوانى نيست كه مردى از خود دفاع كند پاسبانان برجستند و بازوهاى او را محكم بستند و گفتند: گردن بكش گفت: در اين باره سخى نيستم و شما را در قتل خويش اعانت نمىكنم پس يكى از بستگان عبيد الله تركى رشيد نام با شمشير بزد و كارى نساخت هانى گفت: الى اللّه المعاد اللّهم الى رحمتك و رضوانك؛ يعنى: بازگشت سوى خداست بار خدايا به سوى بخشايش و خوشنودى تو! آنگاه ضربتى ديگر زد و هانى را بكشت.
و در كامل ابن اثير است كه: عبد الرّحمن بن حصين مرادى اين مرد ترك را در خازر با ابن زياد بديد و او را بكشت و خازر نهرى است ميان اربل و موصل و بدان جاى جنگى بود ميان ابن زياد و ابراهيم بن مالك اشتر و ابن زياد بدانجا كشته شد لعنه اللّه، و عبد اللّه بن زبير (بر وزن شريف) اسدى در مرگ هانى و مسلم ابياتى گفت و بعضى آن را به فرزدق نسبت دهند:
فان كنت لا تدرين ما الموت فانظرى
الى هانئ فى السّوق و ابن عقيل
الى بطل قد هشّم السّيف وجهه
و آخر يهوى من طمار قتيل
و سر اين دو شهيد را سوى يزيد فرستاد يزيد نامهاى به سپاسگزارى او فرستاد و نوشت مرا خبر رسيده است كه حسين عليه السّلام آهنگ عراق دارد پس پاسگاهها مرتّب كن و نگهبانان بگمار و بپاى و پاسدار و به تهمت مردم را در بند كن و به گمان بگير اما تا كسى با تو ستيز نكند وى را مكش.
و در ارشاد است كه: به گمان مردم را در زندان كن و به تهمت بكش و هر خبر تازه را سوى من بنويس ان شاء اللّه.
مسعودى گفت: خروج مسلم در كوفه روز سه شنبه هشت روز گذشته از ذى الحجّه سال شصتم است و همان روزى است كه حسين عليه السّلام از مكه سوى كوفه روانه شد.
و بعضى گويند: روز چهارشنبه عرفه بوده است. آنگاه ابن زياد امر كرد بدن مسلم را بياويختند و سر او را به دمشق فرستاد و اين اوّل بدنى بود از بنى هاشم كه آويخته گشت و اولين سر از ايشان كه به دمشق فرستاده شد.
و در مناقب است كه: سر آن دو را به همراهى هانى بن حيوه وادعى به دمشق فرستاد و آنها را از دروازه دمشق بياويختند.
و در مقتل شيخ فخر الدّين است كه: مسلم و هانى را گرفتند و در بازارها مىكشيدند خبر آنها به بنى مذحج رسيد بر اسبان خويش نشستند و با آن قوم كارزار كردند و مسلم و هانى را از آنها گرفتند. غسل دادند و به خاك سپردند رحمة اللّه عليهما و عذّب قاتلهما بالعذاب الشّديد.
هنگامی که خبر کشته شدن مسلم و هانی به حضرت ابی عبدالله الحسین علیه السلام رسید «انا لله و انا الیه راجعون» گفت و چند بار فرمود: «رحمه الله علیهما» و ایضا نامه بیرون آورد و برای مردم خواند:«بسم الله الرحمن الرحیم؛ اما بعد؛ خبری دلخراش به ما رسید، مسلم و هانی بن عروه و عبدالله بن یقطر کشته شدند.
پی نوشت ها:
[1] مانند مثل است چنانچه عوام گويند او را به جايى مى اندازيم كه عرب نى انداخت. عمان- بضمّ عين- در بدى هوا و گرمى مثل است.
و زاره هم نزديك آنجا ناحيتى است شيرناك، و مرزبان الزاره لقب شير است.
[2] شعار كلمه اى است كه افراد لشكر ميان خود قرار دهند كه بگويند و شناخته شوند كه گوينده از سپاه ايشان است يا سپاه دشمن.
[3] در تاريخ طبرى است كه هارون بن مسلم از على بن صالح از عيسى بن يزيد روايت كرد كه: مختار بن ابى عبيده و عبد اللّه بن حارث بن نوفل با مسلم خروج کرده بودند مختار با رایتی سبز و علم سرخ و مختار بیامد و علم خود را بر در سرای عمرو بن حریث فرو کوفت و گفت: من بیرون آمدم تا عمروبن حریت را سنگری باشم و این اشعث وقعقاع بن شور و شبث بن ربعی با مسلم کارزار کردند کارزاری سخت و شبث می گفت: تا شب منتشر باشید خودشان پراکنده می شوند قعقاع با او گفت: راه گریز را بر مردم بسته ای پس کنار کن تا مردم فرار کنند و عبید الله به طلب مختار و عبدالله فرستاد و برای دستگیری آنها دستمزدی معین کرد پس آنان را آوردند و او به حبس آنها فرمود. و هم طبری می گوید : مسلم را جراحتی سنگین رسید و چند تن از یاران او کشته شدند و فرار کردند پس مسلم بیرون آمد و داخل یکی از خانه های کِنده شد.
[4] مؤلف در حاشيه گويد: مسلم به اين تعبير تعيير او خواست چون طائفه باهله فرومايهترين و لئيمترين قبائل عرب بودند.
و از امير المؤمنين عليه السّلام روايت شده است كه روزى فرمود: «طايفه غنى و باهله و طائفه ديگرى را نام برد نزد من بخوانيد تا عطاى خود بستانند سوگند به آن كسى كه دانه را بشكافت و جنين را بيافريد كه آنها را در اسلام نصيبى نيست و در نزديك حوض و مقام محمود گواه باشم كه دشمنان من بودند در دنيا و آخرت».
[5] عمرو بن حريث مخزومى قرشى و حريث- بحاء مضمومه و راء مفتوحه- كنيه ابو سعيد است هنگامى كه پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رحلت فرمود دوازدهساله بود از دست بنى اميه ولايت كوفه داشت و بنى اميه را بدو اعتماد بود و او نيز هوادار آنان و دشمن امير المؤمنين عليه السّلام بود در سال 85 از دنيا رفت؛ مؤلف.
[6] در عقد الفريد گويد: عمر با ابن زياد گفت؟ مىدانى با من چه گفت: عبيد الله گفت: سرّ ابن عم خويش را مستور دار. عمر گفت: كار بزرگتر از اين است گفت: چيست؟ گفت: با من گفت حسين عليه السّلام مى آيد با نود تن زن و مرد تو او را بازگردان و براى او بنويس و خبر ده مرا چه مصيبتى رسيد ابن زياد گفت: اكنون كه تو دليل او شدى كسى با وى مقاتلت نكند غير تو.
منبع: دمع السجوم ترجمه کتاب نفس المهوم، شیخ عباس قمی، ترجمه ابوالحسن شعرانی، صص73-100.