علم امام حسین علیه السلام به شهادت خودش (از علامه طباطبائی)
۲۷ بهمن ۱۳۹۳ 0 اهل بیت علیهم السلام
آيا حضرت سيد الشهدا عليه السّلام در مسافرتى كه از مكه به سوى كوفه مىكرد مىدانست كه شهيد خواهد شد يا نه؟ و به عبارت ديگر آيا آن حضرت به قصد شهادت رهسپار عراق شد يا به قصد تشكيل يك حكومت عادلانۀ صددرصد اسلامى؟
سيد الشهدا عليه السّلام-به عقيدۀ شيعۀ اماميه-امام مفترض الطاعة و سومين جانشين از جانشينان پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و صاحب ولايت كليه مىباشد و علم امام، به اعيان خارجيه و حوادث و وقايع، طبق آنچه از ادلۀ نقليه و براهين عقليه برمىآيد دو قسم، و از دو راه است.
قسم اول از علم امام
امام عليه السّلام به حقايق جهان هستى، در هرگونه شرايطى وجود داشته باشند، به اذن خدا واقف است، اعم از آنها كه تحت حس قرار دارند، و آنها كه بيرون از دايرۀ حس مىباشند؛ مانند موجودات آسمانى و حوادث گذشته و وقايع آينده.
دليل اين مطلب: از راه نقل، روايات متواترهاى است كه در جوامع حديث شيعه مانند كتاب كافى و بصاير و كتب صدوق و كتاب بحار و غير آنها ضبط شده. به موجب اين روايات كه به حد و حصر نمىآيد، امام عليه السّلام از راه موهبت الهى، نه از راه اكتساب، به همهچيز واقف و از همهچيز آگاه است و هرچه را بخواهد به اذن خدا، به ادنى ٢٠۵
توجهى مىداند.
البته در قرآن كريم آياتى داريم كه علم غيب را مخصوص ذات خداى تعالى و منحصر در ساحت مقدس او قرار مىدهد، ولى استثنايى كه در آيه كريمۀ: «عٰالِمُ اَلْغَيْبِ فَلاٰ يُظْهِرُ عَلىٰ غَيْبِهِ أَحَداً إِلاّٰ مَنِ اِرْتَضىٰ مِنْ رَسُولٍ»جن/26 وجود دارد، نشان مىدهد كه اختصاص علم غيب به خداى متعال به اين معنى است كه غيب را مستقلا و از پيش خود (بالذات) كسى جز خداى نداند، ولى ممكن است پيغمبران پسنديده به تعليم خدايى بدانند و ممكن است پسنديدگان ديگر نيز به تعليم پيغمبر آن را بدانند، چنانكه در بسيارى از اين روايات وارد است كه پيغمبر و نيز هر امامى در آخرين لحظات زندگى خود علم امامت را به امام پس از خود مىسپارند.
و از راه عقل، براهينى است كه به موجب آنها امام عليه السّلام به حسب مقام نورانيت خود كاملترين انسان عهد خود و مظهر تام اسما و صفات خدايى و بالفعل به همهچيز عالم و به هر واقعۀ شخصى آشنا است و به حسب وجود عنصرى خود، به هرسوى توجه كند براى وى حقايق روشن مىشود. (ما تقرير اين براهين را نظر به اينكه به يك سلسله مسايل عقلى پيچيده متوقف و سطح آنها از سطح اين مقاله بالاتر است، به محل مخصوص آنها احاله مىدهيم) .
تأثير علم امام در عمل و ارتباط آن با تكليف
نكتهاى كه بايد به سوى آن عطف توجه كرد اين است كه اينگونه علم موهبتى، به موجب ادلۀ عقلى و نقلى كه آن را اثبات مىكند، قابل هيچگونه تخلف نيست و تغيير نمىپذيرد و سر مويى به خطا نمىرود و به اصطلاح علم است به آنچه در لوح محفوظ ثبت شده است، و آگاهى است از آنچه قضاى حتمى خداوندى به آن تعلق گرفته است.
لازمۀ اين مطلب اين است كه هيچگونه تكليفى به متعلق اينگونه علم (از آن جهت كه متعلق اينگونه علم است و حتمى الوقوع مىباشد) تعلق نمىگيرد و همچنين قصد و طلبى از انسان با او ارتباط پيدا نمىكند، زيرا تكليف همواره از راه امكان به فعل تعلق مىگيرد و از راه اينكه فعل و ترك هر دو در اختيار مكلفاند، فعل يا ترك خواسته مىشود. اما از جهت ضرورى الوقوع و متعلق قضاى حتمى بودن آن محال است مورد تكليف قرار گيرد.
مثلا صحيح است خدا به بندۀ خود بفرمايد فلان كارى كه فعل و ترك آن براى تو ممكن است و در اختيار توست بكن، ولى محال است بفرمايد فلان كارى را كه به موجب مشيّت تكوينى و قضاى حتمى من، البته تحقق خواهد يافت و برو برگرد ندارد بكن يا مكن، زيرا چنين امر و نهيى لغو و بىاثر مىباشد.
و همچنين انسان مىتواند امرى را كه امكان شدن و نشدن دارد، اراده كرده، براى خود مقصد و هدف قرار داده، براى تحقق دادن آن به تلاش و كوشش بپردازد، ولى هرگز نمىتواند امرى را كه بهطور يقين (بىتغيير و تخلف) و بهطور قضاى حتمى، شدنى است اراده كند و آن را مقصد خود قرار داده، تعقيب كند، زيرا اراده و عدم اراده و قصد و عدم قصد انسان كمترين تأثيرى كه در امرى كه بههرحال شدنى است و از آن جهت كه شدنى است ندارد (دقت شود)
از اين بيان روشن مىشود:
نکته اول:
اين علم موهبتى امام عليه السّلام اثرى در اعمال او و ارتباطى با تكاليف خاصۀ او ندارد و اصولا هر امر مفروض از آن جهت كه متعلق قضاى حتمى و حتمى الوقوع است، متعلق امر يا نهى يا اراده و قصد انسانى نمىشود. آرى متعلق قضاى حتمى و مشيّت قاطعۀ حق متعال مورد رضا به قضا است؛ چنانكه سيد الشهدا عليه السّلام در آخرين ساعت زندگى در ميان خاك و خون مىگفت: «رضا بقضاءك و تسليما لامرك لا معبود سواك» و همچنين در خطبهاى كه هنگام بيرون آمدن از مكه خواند فرمود: «رضا اللّه رضانا اهل البيت.»
نکته دوم:
حتمى بودن فعل انسان از نظر تعلق قضاى الهى منافات با اختيارى بودن آن از نظر فعاليت اختيارى انسان ندارد؛ زيرا قضاى آسمانى به فعل با همۀ چگونگىهاى آن تعلق گرفته است، نه به مطلق فعل؛ مثلا خداوند خواسته است كه انسان فلان فعل اختيارى را، به اختيار خود انجام دهد و در اين صورت تحقق خارجى اين فعل اختيارى از آن جهت كه متعلق خواست خداست حتمى و غير قابل اجتناب است و در عين حال اختيارى و نسبت به انسان صفت امكان دارد «دقت شود» .
نکته سوم:
اينكه ظواهر اعمال امام عليه السّلام را كه قابل تطبيق به علل و اسباب ظاهرى است نبايد دليل نداشتن اين علم موهبتى و شاهد جهل به واقع گرفت، مانند اينكه گفته شود: اگر سيد الشهدا عليه السّلام علم به واقع داشت چرا مسلم را به نمايندگى خود به كوفه فرستاد؟ چرا٢٠٧
توسط صيداوى نامه به اهل كوفه نوشت و فرستاد؟ چرا خود را به هلاكت انداخت و حال آنكه خدا مىفرمايد: «وَ لاٰ تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى اَلتَّهْلُكَةِ.» ١چرا؟ چرا؟ . . . پاسخ همۀ اين پرسشها از نكتهاى كه تذكر داديم روشن است، و نيازى به تكرار نيست.
قسم دوم از علم امام، علم عادى
پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله به نص قرآن كريم و همچنين امام عليه السّلام «از عترت پاك او» بشرى است همانند ساير افراد بشر و اعمالى كه در مسير زندگى انجام مىدهد، مانند اعمال ساير افراد بشر در مجراى اختيار و براساس علم عادى قرار دارد. امام عليه السّلام نيز مانند ديگران خير و شر و نفع و ضرر كارها را از روى علم عادى تشخيص داده و آنچه را شايستۀ اقدام مىبيند اراده كرده، در انجام آن به تلاش و كوشش مىپردازد.
در جايى كه علل و عوامل و اوضاع و احوال خارجى موافق مىباشد، به هدف اصابت مىكند و در جايى كه اسباب و شرايط مساعدت نكنند از پيش نمىرود، و اينكه امام عليه السّلام به اذن خدا به جزئيات همۀ حوادث چنانكه شده و خواهد شد واقف است، تأثيرى در اين اعمال اختيارى ندارد، چنانكه گذشت.
امام عليه السّلام مانند ساير افراد انسانى بندۀ خدا و به تكاليف و مقررات دينى مكلف و موظف مىباشد و طبق سرپرستى و پيشوايى كه از جانب خدا دارد، با موازين عادى انسانى بايد انجام دهد و آخرين تلاش و كوشش را در احياى كلمۀ حق و سرپا نگهداشتن دين و آيين بنمايد.
نهضت سيد الشهدا عليه السّلام و هدف آن
با يك سير اجمالى در وضع عمومى آن روز مىتوان نسبت به تصميم و اقدام سيد الشهدا روشن شد: تيرهترين و تاريكترين روزگارى كه در جريان تاريخ اسلام به خانوادۀ رسالت و شيعيانشان گذشته، دورۀ حكومت بيست سالۀ معاويه بود. معاويه پس از آنكه خلافت اسلامى را با هر نيرنگ بود به دست آورد و فرمانرواى بىقيد و شرط كشور پهناور اسلامى شد، همۀ نيروى شگرف خود را صرف تحكيم و تقويت فرمانروايى خود و نابود ساختن اهل بيت رسالت مىنمود، نهتنها در اينكه آنان را نابود كند، بلكه مىخواست نام آنان را از زبان مردم و نشان آنان را از ياد مردم محو كند.
جماعتى از صحابۀ پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله را كه مورد احترام و اعتماد مردم بودند از هر راه بود با خود همراه و با ساختن احاديث به نفع صحابه و ضرر اهل بيت به كار انداخت. و به دستور او در منابر اسلامى در سرتاسر بلاد اسلامى به امير المؤمنين عليه السّلام (مانند يك فريضۀ دينى) سب و لعن مىشد.
بوسيلۀ ايادى خود مانند «زياد بن ابيه» و «سمرة بن جندب» و «بسر بن ارطاة» و امثال ايشان هرجا از دوستان اهل بيت سراغ مىكرد، به زندگىاش خاتمه مىداد و در اين راهها از زر، از زور، از تطميع، از ترغيب، از تهديد تا آخرين حد توانايى استفاده مىكرد. در چنين محيطى طبعا كار به اينجا مىكشد كه عامۀ مردم از بردن نام على و آل على نفرت كنند و كسانى كه از دوستى اهل بيت رگى در دل دارند از ترس جان و مال و عرض خود هرگونه رابطۀ خود را با اهل بيت قطع كنند.
واقع امر را از اينجا مىتوان به دست آورد كه امامت سيد الشهدا عليه السّلام تقريبا ده سال طول كشيد كه در همۀ اين مدت-جز چند ماه اخير-معاصر معاويه بود، در طول اين مدت، از آن حضرت كه امام وقت و مبيّن معارف و احكام دين بود، در تمام فقه اسلامى حتى يك حديث نقل نشده است (منظور روايتى است كه مردم از آن حضرت نقل كرده باشند كه شاهد مراجعه و اقبال مردم است، نه روايتى كه از داخل خاندان آن حضرت مانند ائمۀ بعدى رسيده باشد) . و از اينجا معلوم مىشود كه آن روز، درب خانۀ اهل بيت عليهم السّلام بهكلى بسته شده و اقبال مردم به حد صفر رسيده بوده است.
اختناق و فشار روزافزون كه محيط اسلامى را فراگرفته بود، به حضرت امام حسن عليه السّلام اجازۀ ادامۀ جنگ يا قيام عليه معاويه را نداد و كمترين فايدهاى هم نداشت.زيرا
اولا معاويه از وى بيعت گرفته بود و با وجود بيعت كسى با وى همراهى نمىكرد.
ثانيا معاويه خود را يكى از صحابه كبار پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و كاتب وحى و مورد اعتماد و دست راست سه نفر از خلفاى راشدين به مردم شناسانيده بود و نام «خال المؤمنين» را بهعنوان لقبى مقدس بر خود گذاشته بود.
ثالثا با نيرنگ مخصوص به خود، بهآسانى مىتوانست حضرت امام حسن عليه السّلام را به دست كسان خودش بكشد و بعد به خونخواهى وى برخيزد و از قاتلين وى انتقام بكشد و مجلس عزا نيز برايش برپا كند و عزادار شود!
معاويه وضع زندگى امام حسن عليه السّلام را به جايى كشانيده بود كه كمترين امنيتى حتى در داخل خانۀ شخصى خودش نداشت، و بالاخره نيز وقتى كه مىخواست «براى يزيد از مردم بيعت گيرد» آن حضرت را به دست همسر خودش مسموم كرده و شهيد ساخت.
همان سيد الشهدا عليه السّلام كه پس از درگذشت معاويه بىدرنگ عليه يزيد قيام كرد و خود و كسان خود، حتى بچۀ شيرخواره خود را در اين راه فدا كرد، در همۀ مدت امامت خود كه معاصر با معاويه بود، به اين فداكارى نيز قادر نشد، زيرا در برابر نيرنگهاى صورتا حقبهجانب معاويه و بيعتى كه از وى گرفته شده بود، قيام و شهادت او كمترين اثرى نداشت. اين بود خلاصۀ وضع ناگوارى كه معاويه در محيط اسلامى به وجود آورد و درب خانۀ پيغمبر اكرم را بهكلى بسته، اهل بيت را از هرگونه اثر و خاصيت انداخت.
درگذشت معاويه و خلافت يزيد
آخرين ضربت كارى معاويه كه به پيكر اسلام و مسلمين وارد ساخت اين بود كه خلافت اسلامى را به سلطنت استبدادى موروثى تبديل نمود و پسر خود يزيد را به جاى خود نشانيد، درحالىكه يزيد هيچگونه شخصيت دينى «حتى بهطور تزوير و تظاهر» نداشت و همۀ وقت خود را علنا با ساز و نواز و بادهگسارى و شاهد بازى و ميمونرقصانى مىگذرانيد و احترامى به مقررات دينى نمىگذاشت و گذشته از همۀ اينها اعتقادى به دين و آيين نداشت، چنانكه وقتى كه اسيران اهل بيت و سرهاى شهداى كربلا را وارد دمشق مىكردند و به تماشاى آنها بيرون آمده بود، بانك كلاغى به گوشش رسيد گفت:
نعب الغراب فقلت صح اولا تصحفقد اقتضيت من الرسول ديونى ١
و همچنين هنگامى كه اسيران اهل بيت و سر مقدس سيد الشهدا را به حضورش آوردند، ابياتى سرود كه يكى از آنها اين بيت بود:
لعبت هاشم بالملك فلاخبر جاء و لا وحى نزل
زمامدارى يزيد كه توأم با ادامۀ سياست معاويه بود، تكليف اسلام و مسلمين را روشن مىكرد و از جمله وضع رابطۀ اهل بيت رسالت را با مسلمانان و شيعيانشان (كه مىبايست به دست فراموشى مطلق سپرده شود و بس) معلوم مىساخت. در چنين شرايطى يگانه وسيله و مؤثرترين عاملى براى قطعيت يافتن سقوط اهل بيت و در هم ريختن بنيان حق و حقيقت اين بود كه سيد الشهدا با يزيد بيعت كند و او را خليفه و جانشين مفترض الطاعۀ پيغمبر بشناسد.
سيد الشهدا عليه السّلام نظر به پيشوايى و رهبرى واقعى كه داشت نمىتوانست با يزيد بيعت كند و چنين قدم مؤثرى در پايمال ساختن دين و آيين بردارد و تكليفى جز امتناع از بيعت نداشت و خدا نيز جز اين از وى نمىخواست.
از آن طرف امتناع از بيعت اثرى تلخ و ناگوار داشت، زيرا قدرت هولناك و مقاومتناپذير وقت؛ با تمام هستى خود بيعت مىخواست «يا بيعت مىخواست يا سر» و به هيچچيز ديگر قانع نبود، و ازاينرو كشته شدن امام عليه السّلام در صورت امتناع در بيعت قطعى و لازم لاينفك امتناع بود.
سيد الشهدا عليه السّلام نظر به رعايت مصلحت اسلام و مسلمين تصميم قطعى بر امتناع از بيعت و كشته شدن گرفت و بىمحابا مرگ را به زندگى ترجيح داد و تكليف خدايى وى نيز امتناع از بيعت و كشته شدن بود. و اين است معنى آنچه در برخى از روايات وارد است كه رسول خدا در خواب به او فرمود: خدا مىخواهد تو را كشته ببيند و نيز آن حضرت به بعضى از كسانى كه از نهضت منعش مىكردند، فرمود: خدا مىخواهد مرا كشته ببيند و بههرحال مراد مشيت تشريعى است نه مشيت تكوينى، زيرا چنانكه سابقا بيان كرديم مشيت تكوينى خدا تأثيرى در اراده و فعل ندارد.
زندگى ننگين نه، مرگ سرخ آرى
آرى سيد الشهدا عليه السّلام تصميم به امتناع از بيعت و درنتيجه كشته شدن گرفت و مرگ را به زندگى ترجيح داد و جريان حوادث نيز اصابت نظر آن حضرت را به ثبوت رسانيد، زيرا شهادت وى با آن وضع دلخراش، مظلوميت و حقانيت اهل بيت را مسجل ساخت و پس از شهادت تا دوازده سال نهضتها و خونريزىها ادامه يافت و پس از آن همان خانهاى كه در زمان حيات آن حضرت كسى درب آن را نمىشناخت با مختصر آرامش كه در زمان امام پنجم به وجود آمد، شيعه از اطراف و اكناف مانند سيل به در همان خانه مىريختند و پس از آن روزبهروز به آمار شيعيان اهل بيت افزود و حقانيت و نورانيتشان در هر گوشه و كنار جهان به تابش و تلألؤ پرداخت و پايۀ استوار آن حقانيت توأم با مظلوميت اهل بيت مىباشد و پيشتاز اين ميدان سيد الشهدا عليه السّلام بود.
حالا مقايسۀ وضع خاندان رسالت و اقبال مردم به آنان در زمان حيات آن حضرت با وضعى كه پس از شهادت وى در مدت چهارده قرن پيشآمده و سال به سال تازهتر و عميقتر مىشود، اصابت نظر آن حضرت را آفتابى مىكند و بيتى كه آن حضرت «بنا به بعضى از روايات» انشاد فرموده، اشاره به همين معنى است:
و ما ان طبنا جبن و لكنمنايانا و دولت آخرينا
و به همين نظر بود كه معاويه به يزيد اكيدا وصيت كرده بود كه اگر حسين بن على از بيعت با وى خوددارى كند او را به حال خود رها كند و هيچگونه متعرض وى نشود. معاويه نه از راه اخلاص و محبت اين وصيت را مىكرد، بلكه مىدانست كه حسين بن على بيعتكننده نيست و اگر به دست يزيد كشته شود، اهل بيت مارك مظلوميت به خود مىگيرند و اين براى سلطنت اموى خطرناك و براى اهل بيت بهترين وسيلۀ تبليغ و پيشرفت است.
امام به وظيفۀ خود اشاره مىكند
سيد الشهدا عليه السّلام به وظيفۀ خدايى خود كه امتناع از بيعت بود آشنا بود و بهتر از همه به قدرت بىكران و مقاومتناپذير بنىاميه و روحيۀ يزيد پى برده و مىدانست كه لازم لاينفك خوددارى از بيعت،كشته شدن اوست و انجام وظيفۀ خدايى شهادت در بردارد، و از اين معنى در مقامات مختلف با تعبيرات گوناگون كشف مىفرمود. در مجلس حاكم مدينه كه از وى بيعت مىخواست، فرمود: «مثل من با مثل يزيد بيعت نمىكند.» هنگامى كه شبانه از مدينه بيرون مىرفت، از جدش رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله نقل فرمود كه در خواب به وى فرموده: «خدا خواسته-يعنى بهعنوان تكليف-كه كشته شوى.»
امام در خطبهاى كه هنگام حركت از مكه خواند و در پاسخ كسانى كه مىخواستند آن حضرت را از حركت به سوى عراق منصرف سازند، همان مطلب را تكرار فرمود.
در پاسخ يكى از شخصيتهاى اعراب كه در راه اصرار داشت كه آن حضرت از رفتن به كوفه منصرف شود وگرنه قطعا كشته خواهد شد، فرمود: «اين رأى بر من پوشيده نيست، ولى اينان از من دستبردار نيستند و هرجا باشم مرا خواهند كشت» .
برخى ازاينروايات اگرچه معارض دارد يا از جهت سند خالى از ضعف نيست، ولى ملاحظۀ اوضاع و احوال روز و تجزيه و تحليل قضايا آنها را كاملا تأييد مىكند.
اختلاف روش امام در مدت قيام
البته مراد از اينكه مىگوييم: مقصد امام عليه السّلام از قيام خود شهادت بود و خدا شهادت او را خواسته بود، اين نيست كه خدا از وى خواسته بود كه از بيعت يزيد خوددارى نمايد، آنگاه دست روى دست گذاشته به كسان يزيد اطلاع دهد كه بياييد مرا بكشيد.
او بدين طريق خندهدار وظيفۀ خود را انجام دهد و نام قيام روى آن بگذارد، بلكه وظيفۀ امام عليه السّلام اين بود كه عليه خلافت شوم يزيد قيام كرده، از بيعت با او امتناع ورزد و امتناع خود را كه به شهادت منتهى خواهد شد، از هر راه ممكن به پايان رساند.
از اينجاست كه مىبينيم روش امام عليه السّلام در خلال مدت قيام به حسب اختلاف اوضاع و احوال مختلف بوده، در آغاز كار كه تحت فشار حاكم مدينه قرار گرفت، شبانه از مدينه حركت كرده، به مكه-كه حرم خدا و مأمن دينى بود-پناهنده شد و چند ماهى در مكه در حال پناهندگى گذرانيد.
در مكه تحت مراقبت سرّى مأمورين آگاهى خلافت بود تا تصميم گرفته شد توسط گروهى اعزامى در موسم حج كشته شود يا گرفته شده به شام فرستاده شود و از طرف ديگر سيل نامه از جانب عراق به سوى آن حضرت باز شده، در صدها و هزارها نامه، وعدۀ يارى و نصرت داده، او را به عراق دعوت كردند و در آخرين نامه كه صريحا بهعنوان اتمام حجت «چنانكه بعضى از مورخين نوشتهاند» از اهل كوفه رسيد، آن حضرت تصميم به حركت و قيام خونين گرفت. اول بهعنوان اتمام حجت، مسلم بن عقيل را بهعنوان نمايندۀ خود فرستاد و پس از چندى نامۀ مسلم مبنى بر مساعد بودن اوضاع نسبت به قيام به آن حضرت رسيد.
امام عليه السّلام به ملاحظۀ دو عامل كه گفته شد، يعنى ورود مأمورين سرّى شام به منظور كشتن يا گرفتن وى و حفظ حرمت خانۀ خدا و مهيا بودن عراق براى قيام، به سوى كوفه رهسپار شد، سپس در اثناى راه كه خبر قتل فجيع مسلم و هانى رسيد، روش قيام و جنگ تهاجمى را به قيام دفاعى تبديل فرموده، به تصفيۀ جماعت خود پرداخت و تنها كسانى را كه تا آخرين قطرۀ خون از يارى وى دستبردار نبودند نگهداشته و رهسپار مصرع خود شد.
سوال:
علم امام عليه السّلام چيست و تا چه حد است؟ آيا امام علم به مرگ خود دارد كه چگونه و به چه طريق كشته خواهد شد، حتى علم به ساعت و شب يا روز مرگ خود دارد؟
پاسخ:
امام عليه السّلام به موجب اخبار كثيره، مقامى از قرب دارد كه هرچه را بخواهد به اذن خدا مىتواند بداند و از آن جمله است علم به تفصيل مرگ و شهادت خود، با جميع جزئيات آن. و اين مسئله هيچگونه محظورى از راه عقل ندارد و از راه شرع نيز رواياتى است كه هريك از ائمه لوحى از جانب خدا دارد كه وظايف خاصۀ وى در آن ثبت شده است و در عين حال به حفظ ظواهر حال و راه و رسم زندگى مأموريت دارند.
پاسخ به یک شبهه
و از اينجا پاسخ شبههاى كه گاهى وارد مىكنند روشن مىشود و آن اين است كه اقدام نمودن به خطر قطعى عقلايى نيست، انسان به كارى كه مىداند خطر قطعى و خاصه خطر جانى قطعى براى وى دارد، به حكم عقل خود هرگز اقدام نمىكند، پس چگونه متصور است امام عليه السّلام كه اعقل عقلا است به كارى كه مىداند مرگ و شهادت او را دربردارد اقدام كند؟ اصولا انسان به كارى كه خطر قطعى او را مىداند به اختيار خود اقدام نمىكند، علاوه بر اين امام چگونه مىتواند راضى شود كه خود را به اختيار خود به دهان مرگ و نابودى اندازد و عالم انسانيت را از بركات وجود خود محروم سازد؟
پاسخ: عقلايى نبودن اقدام اختيارى به خطر قطعى و معلوم براى اين است كه غالبا انسان هر كارى را براى بهرهبردارى خود انجام مىدهد و درنتيجه كارى را كه مستلزم از بين رفتن و نابودى خود او است انجام نمىدهد، ولى اگر انجام گرفتن كار را مهمتر از بقاى زندگى خود تشخيص دهد، حتما دست به كار زده، از نابودى خود باك نخواهد داشت و براى اثبات اين مطلب از نهضتها و انقلابات، صدها مثال مىتوان پيدا كرد، شاهد زندۀ اين مطلب واقعۀ كربلا و نهضت حسينى است، حالا فرض كنيد اقدام سيد الشهدا شهادت اختيارى نبود، ولى اقدام هريك از شهداى كربلا به مرگ قطعى كه هيچ ترديد نيست كه آنان چند ساعت زنده ماندن امام عليه السّلام را به زنده ماندن خود ترجيح مىدادند و مهمتر مىدانستند و لذا يكى پس از ديگرى خود را به دهان مرگ انداختند و كشته شدند.
و از اينجا روشن مىشود كه آنچه در شبهه گفته شد (اصولا انسان به كارى كه خطر قطعى او را مىداند به اختيار خود اقدام نمىكند) سخنى است بىپايه. خداى متعال در كلام خود در وصف حال فرعون و فرعونيان مىفرمايد: «وَ جَحَدُوا بِهٰا وَ اِسْتَيْقَنَتْهٰا أَنْفُسُهُمْ» نمل/14 معجزات و دعوت موسى عليه السّلام را انكار كردند، درحالىكه يقين به صحت و حقانيت آنها داشتند. آنان به نص قرآن كريم به هلاكت قطعى خود در صورت كفر و انكار يقين داشتند با اين همه اقدام كردند.
و هم از اينجا روشن مىشود كه آنچه در شبهه گفته شده كه امام عليه السّلام چگونه راضى مىشود كه خود را اختيارا تسليم مرگ كند و عالم انسانيت را از بركات وجود خود محروم سازد؟ گفتارى است بىسر و ته، زيرا چنانچه اشاره شد امام عليه السّلام اهميت شهادت خود را نسبت به ادامۀ زندگى خود مىدانست و ترجيح مىداد، يك نفر شيعه، بلكه يك نفر مسلمان، بلكه يك نفر انسان باشعور و هوش نبايد از آثار حيرتانگيز شهادت حسينى در عالم اسلام و بالاخص در جهان تشيع در اين مدت چهارده قرن (تقريبا) غفلت ورزد.
در سرتاسر فقه پهناور اسلامى كه به موجب حديث متواتر ثقلين، معلم مسايل آن، خاندان پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله مىباشند، از حضرت سيد الشهدا حديثى منقول نيست. ٢
آرى از بعض دانشمندان نقل كردند كه يك حديث پيدا كرده، اين است محصول ده سال امامت سيد الشهدا عليه السّلام و از اينجا معلوم مىشود كه در اثر وقعى كه حكومت بيست سالۀ معاويه به وجود آورده بود، خاندان پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله در چه وضع ناگوارى قرار داشتند و اعراض عامۀ مردم از آن حضرت به چه حد بوده و چه روزگار تاريكى مىگذرانيدهاند.
حالا بهرۀ اين زندگى چند سالۀ امام عليه السّلام را با آثار حيرتانگيز و زندۀ هزار و سيصد ساله (تقريبا) شهادت امام عليه السّلام كه در جهان اسلام به ظهور و بروز پيوسته مقايسه كنيد تا صحت و سقم اين شبهه كه (چرا امام عليه السّلام با استقبال شهادت خود عالم اسلام را از بركات وجودى خود محروم مىسازد) معلوم شود.علاوه بر آنچه گذشت اگر اين شبههاى داشته باشد، پيش از آنكه مثلا به سيد الشهدا وارد شود، به تقدير خداوندى وارد است كه چرا خداى تعالى براى امامى كه دنيا بايد از زندگى او بهرهمند شود، شهادت مقدر فرمود و خون پاكش به زمين ريخته شد؟
آيا اين شبهه (در صورتى كه پاسخ گذشته را ندانيم يا نپسنديم) پاسخى جز اين دارد كه بگوييم خداى تعالى حكيم على الاطلاق است و كار بىحكمت و مصلحت نمىكند؟ تقدير شهادت امام عليه السّلام نيز مانند ساير تقديرات او خالى از حكمت نيست، اگرچه ما حكمت و مصلحت آن را ندانيم.
حالا در صورتى كه شبهه را متوجه امام عليه السّلام كنند باز هم اين پاسخ جارى است، زيرا امام عليه السّلام مظهر حكمت خدا است و هرگز كار بىحكمت و مصلحت نمىكند.
١) . به نقل آلوسى در جزء ٢۶ تفسير روح المعانى، ص ۶۶ از تاريخ ابن الوردى و كتاب وافى الوفيات.
منبع: معنویت تشیع, علامه سید محمد حسین طباطبایی