امام علي علیه السلام از زبان نويسندگان عصر ما
۱۸ اسفند ۱۳۹۳ 0 اهل بیت علیهم السلام«شجاعتهاي امام علي، هيچگاه منحصر به ميدانهاي نبرد نشد که او در روشن انديشي، پاکي وجدان، جادوي سخن، عمق انسانيت، گرمي ايمان، بلندي همت، ياري مظلوم و محروم و تعبّد در برابر حق هرجا که جلوه گر شود، قهرماني بزرگ بود. اين شجاعتها، هر چقدر هم که کهن تر و قديمي تر مي شوند، باز هم براي ما کار پرمايه اي است که امروز و هر روز و هرگاه که شوق ساختن زندگي سعادتمندانه و حيات فاضله در ما روبه فزوني مي گذارد، بدان روي مي کنيم».هيچ مورخ يا نگارنده اي، در هر مرتبه از هوشمندي و نبوغ هم که باشد، نمي تواند حتي در هزار صفحه از شخصيت بزرگي از عيار علي و از همه برهه اي آکنده از رويدادهاي بزرگي که آن امام با آنها دست و پنجه نرم کرد، تصوير کاملي براي شما ترسيم کند.آنچه اين شخصيت بزرگ ميان خود و خدايش گفت و انديشيد و به انجام رسانيد، از جمله اموري است که هيچ گوشي آن را نشنيده و هيچ چشمي آن را نديده است و اين امور به مراتب بسيار بسيار بيشتر از آن اموري است که به دست خويش انجام داد و يا به زبان و قلمش آن را منتشر ساخت. از اين رو هر تصويري که از اين شخصيت ترسيم شود، بي گمان ناقص خواهد بود[2].
«امام علي بن ابي طالب، بزرگ بزرگان، يگانه نسخه اي است که نه شرق و نه غرب، چه در دورانهاي گذشته و چه در دوران جديد، هيچ تصويري را مطابق با اين اصل نديده اند[4]» .
«چه اندک اند مرداني که هم بافت علي بن ابي طالب اند... و زندگي از آنها مايه ور شده باشد و بر فراز نسلها چونان مشعلي باشند که آخرين بقاياي رمق خود را مي مکند و آن را به عنوان ارمغاني در راه رهروان مي سوزانند.اينان اگر چه اندک اند اما به ستونهايي ماننده اند که فاصله ي ميان آنها، ايوانهاي فراخ معابد را پديد مي آورند و بر دوشهاي خود تاق سنگين کاخ پر شکوهي را حمل مي کنند تا از فراز بلنديهاي آن مناره ها نورافشاني کنند.اينان در تمام اين احوال چونان کوههاي ستبري هستند که وزش بيمناک توفانهاي گرد و غبارآميز و رعد و برق برانگيز و غرش ابرها را مي گيرند تا در عوض چشمه هايي نيکي و گوارايي و لطف را بر دامنه ي خويش جاري سازند. ايشان در هر بُرهه و زماني، رهبران و مهتران دنياي آدميت به شمار مي آيند. آنان در عرصه ي پژوهش و تحقيق، نهايت مرزهايی هستند و در هر خطي که در گستره ي وجود پيش مي رود در لايتناهي جاي گرفته اند. آنان بر سر تمام دو راهي يا چند راهي حيات نشانه هاي راهنمايي و هدايت اند که مزار وي گمراهان قرار گرفته اند و در هر وادي سرگشتگي و حيرت ضوابط و اصولي هستند که بيهوده پويان را از خطا و اشتباه باز مي گردانند. آنها در سياهي شب ديجور، بوسه ي سپيده و روشني اين دو بر فراز ماتم کده ي گورستان انبوهي از تسلّي.اما از ميان همين گروه اندک هم سيماي علي بن ابي طالب علیه السلام در هاله اي از رسالت و سايه اي از نبوت آشکار مي گردد. اين رسالت و نبوت به علي علیه السلام انسجام و کمال بخشيده همچنان که علي علیه السلام از آن دو، رنگ و شکل پذيرفته است.بدين سان وقايع دست در دست هم دادند تا در ظلماني ترين شبي که درازترين سياهي اعصار و روزگاران را در خود نهفته داشت و آکنده از ناداني و ستم و کجروي بود... مردي پديد آيد که جامع تمام مواهب و مزايا باشد، مواهب و مزايايي که انساني توان گنجايش آنها را نخواهد داشت مگر آنکه هماورد نوابغ قرار گيرد[5]» .
«شخصيت امام، تمام موجوديت خويش را از اين معدن پاک فرا گرفت... شخصيتي که عقل در آن به عنوان فرمانروا و سالار مطلق جلوه گر شد. بنابراين او در چنين حالتي همانند باراني بود که از ابر فرو مي ريخت. خود از آن ابر باران مي طلبيد و باران هم نيز هماهنگ با خواسته ي او مي باريد.
بدين گونه عقل درفش خويش را بر فراز او گسترد و او نيز زمام خود را در کف اختيار او نهاد، او از عقل مکيد و عقل از او، نيرو به نيرو، و رنگ به رنگ... تا شکل معبدي استوار و پولادين به خود گرفت که استخوان بندي آن فراهم نيامد، مگر براي آنکه پايگاه مستحکم و نيرومندي باشد براي رهبري نيرومند و استوار. اين گونه است که مي بينيم شمشيري در دست او بران و روان باد و تيغه ي متکي به هم برق مي زند: يکي تيغهاي بر سپر و ديگر تيغهاي بر کاغذ، در ميداني هميشه رخشنده و دورو، رويي بر مبارزه و جهاد و روي ديگر بر عدالت و سداد.شجاعتهايش دوگانه بود، اما هر دو را توحيد به هم پيوند مي داد، چونان سيلي که نهرها را به هم مي پيوندد.
اين نهرهاي مواهب با پوشيدن جامه اي مزايا و صفات خود را آراسته بودند؛ همچنان که شاخه ها با برگهاي بهاري خود را مي آرايند. وجودش چنان آکنده از مزايا بود و اين مزايا چنان از اطرافش ريزش مي کرد که گويي اشعه ي خورشيد است که از کانوني واحد مي تابد؛ همچون کوره اي است که معادن و فلزات را در خود آب مي کند.بدين گونه مجموعه اي از مواهب و صفات و مزايا، با حفظ حدود و ارزشها و اندرزه هاي خود در وجود اين شخصيت ذوب شده بود... آن چنانکه گويي رنگهاي گوناگوني در تابلوي يک نقاش به هم در آميخته است... سيل اين مواهب و امتيازات، انگار که در مسابقه اي با هم شرکت جسته باشد، از اطراف او سرازير مي شد و به يکديگر چنان پيوند خورده و تکيه کرده بود که گويي همه همانند هم است.عفت و راستي، دو بال نرمي بود که به اندازه ي نيروي مچهايش قدرت داشت. سپر و شمشير با زهد وجود دو بال نرمي بود که از وجود او سايه گرفته بود. اين دو (زهد وجود) دور مي شد و آنگاه در پيشگاه او فراهم مي آمد. زهد در دنيا، بخششي در حق دنيا بود و بخشش به زهد کمال آن.تقوا و ايمان دو دريافت خالص و دو سرچشمه پاک و زلال بودند که در سينه اش نفوذ کرده و از زبانش بيرون مي جهيد. چنانکه او را همانند شمشيري در بر پاي داشتن خانه ي کعبه به کار آمد و به خاطر پرهيزکاري و تقوايش قبله ي اسلام گرديد.حق و عدالت دو صفت همراه و دو گردن آويز بي همتا و دو برهان درخشان است که او بدانها وجدان خويش را آشنا کرد و بيان خويش را آراست و تيغش را صيقل داد... آنگاه ارزشهايي که ميان حق و عدالت بود، در باور او نشان خود را نمودار مي کرد.عشق و اخلاص دو ريسمان استواري بود که دل و زبانش را به هم مي پيوست... و از اين رو زمين را، با تمام مردمش در نظرش يگانه جلوه مي داد.دور انديشي و قاطعيت ثمره ي دو نيروي برابر، يعني قدرت و اراده که از ديدگانش بر دو بازويش نمودار مي شدند و بر پاهايش مي جستند و دين و دنيا در نظرش دو قالبي مي نمود که وحدت وجود از هر سو و با همه ارزشهايش در آن به کمال مي رسد.اينها مواهب و صفاتي هستند که شخصيت علي بن ابي طالب علیه السلام از آنها سيراب شد؛ آن چنانکه در وجود انساني به مثابه ي ستوني در آمد که انسان ارزشهاي خويش را از آن مي گيرد[6].پولس سلامه: دشمنان علي علیه السلام چون نتوانستند از او خرده بگيرند او را متهم کردند که در راه احقاق حق، سختگيري مي کند. به سخن ديگر آنها از فضايل بسيار وي زبان به ناله و شکايت گشودند و خواستند از او فردي دنيايي بسازند که اهل نرمش و سازش باشد، اما او مي خواست روحاني و والا بماند، تا سرحد مرگ در راه عدالت پيش مي رفت و در راه خدا نرمش نشان نمي داد.
«شايد کسي در مقام اعتراض بپرسد: چه عاملي اين مسيحي را واداشته که به سرودن اين حماسه ي صرفاً اسلامي بپردازد؟آري من يک مسيحي ام ولي تاريخ متعلق به همه ي جهانيان است.بلي من يک مسيحي هستم که از افقي گسترده مي نگرد نه از روزنه اي تنگ. و به همين خاطر گاندي بت پرست را يک قدّيس مي داند. من يک مسيحي هستم که «همه ي خلق را عيال خدا مي داند» و بر اين باور است که «عرب بر عجم هيچ برتري ندارد مگر به تقوا».يک مسيحي هستم که در برابر عظمت مردي که صدها ميليون نفر از مردم شرق و غرب جهان روزانه پنج بار نامش را با بانگ رسا فرياد مي کنند، سرفرود مي آورد، مردي که در فرزندان حوّا کسي بزرگتر و مؤثرتر و جاودانتر از او زاده نشد. مردي که از تيرگي هاي جاهليت سربرآورد و دنيا نيز همراه او سر بر آورد و درفشي بر فراز دنيا برافراشت که با حروفي نوراني بر روي آن نگاشته شده بود: لا اله الاّ الله! الله اکبر! ممکن است کسي بپرسد: چرا از ميان ياران پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فقط علي علیه السلام را به اين حماسه ويژه داشتي؟ من بدين پرسش تنها با چند کلمه جواب مي دهم که اين حماسه سرتاسر پاسخ به همين سؤال است و به زودي در ضمن آن گوشه اي از عظمت مردي را نظاره گر باشند که مسلمانان به هنگام ياد کردنش مي گويند: «رضي الله عنه، و کرّم وجهه و علیه السلام» و مسيحيان در مجالس خويش نام او را مي برند و به حکومتش مثال مي زنند و در برابر تقوايش سر تسليم فرود مي آورند و زاهدان در زهد خويش بدوهمانندي مي جويند و بر پارسايي و فروتني خويش مي افزايند و انديشمند بدو مي نگرد و از اين قطب تابنده، روشني و نور مي گيرد و نويسنده ي تيز هوش به او روي مي کند و در بيان خويش او را پيشواي خود مي گرداند و سران فقها بدو تکيه مي کنند و از احکامي که بر زبان او جاري شده، هدايت مي جويند.اما براي فرد سخنور همان بس که در دامنه اي بايستد و سر به سوي اين قلّه ي اين کوه عظيم بلند کند تا آيات از بالا بر او باريدن گيرد و زبانش را به کلام عربي مبيني که اصول آن را علي علیه السلام به ابوالاسود دوئلي با گفتن: «انه هذا النحو» تعليم داد و بدين ترتيب دانش نحو را بيان گذارد، گشاده گرداند.و شخص بزدل و ترسو بايد که زندگي علي علیه السلام را بخواند تا در دلش غرور و شجاعت ريشه دواند که زمين شجاعتر از علي علیه السلام را به خود نديد و آسمان بر سر کسي دلاورتر از او سايه نيفکند.آري اين علي علیه السلام است، شهسوار ميدان هاي نبرد خيبر و خندق و وادي الرمل و طايف و يمن! يگانه پيروز در جنگهاي صفّين و جمل و نهروان، مدافع پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم در روز اُحد و پيشاهنگ و پرچمدار جنگها. شگفتتر از دلاوريهاي جسمي و بدني او، شجاعتهاي نفساني اوست.در سختيها کسي بردبارتر از او ديده نشد. زندگي او، از همان هنگامي که ديدگانش را در کعبه به روي نور گشود تا زماني که در مسجد کوفه، بر حق، بر هم نهادشان، همواره با دردها و رنجها درهم پيوسته بود.با اين همه، چرا از من درباره ي اينکه حماسه ي خويش را به ابوالحسن علي علیه السلام ويژه داشته ام، پرسش مي کنيد؟آيا مگر در درازناي قرون و اعصار همواره گروههايي از مردم به الوهيّت اين مرد باور نمي آوردند؟ بي شک اين کسان در گمراهي بزرگي گرفتار شده بودند اما همين گمراهي، ما را به حق رهنمون مي شود؛ زيرا نشانگر ميزان فريفتگي مردم به اين شخصيت بزرگ است!
دشمنان علي علیه السلام چون نتوانستند از او خرده بگيرند او را متهم کردند که در راه احقاق حق، سختگيري مي کند. به سخن ديگر آنها از فضايل بسيار وي زبان به ناله و شکايت گشودند و خواستند از او فردي دنيايي بسازند که اهل نرمش و سازش باشد، اما او مي خواست روحاني و والا بماند، تا سرحد مرگ در راه عدالت پيش مي رفت و در راه خدا نرمش نشان نمي داد.
آري، که خشمگين شدن در راه حق، شورش جانهاي پاک است که ديدن هر ناراستي و ناروايي آنها را به درد مي آورد. آيا مگر مسيح که اوج آرامش و بردباري بود، روزي که به معبد قدم نهاد و چشمش به فروشندگان و صرافان رباخوار افتاد، خشمگين نشد و تازيانه برنداشت و بساط آنها را در هم نريخت و به ايشان نگفت: خانه ي من، خانه ي نماز است؛ حال آنکه شما آن را پايگاه دزدانش کرده ايد!حال مي ماند اينکه شما مرا يک فرد شيعي بينگاريد. اگر تشيع، براي اشخاص به معناي عيب و نقص است و يا براي برخي گروهها به معناي کينه و دشمني است و يا به معناي فرو افتادن در لغزشگاههاي خطرناک است، من شيعه نيستم ولي اگر تشيع يعني عشق به علي علیه السلام و خاندان پاک و بزرگوار و شورش عليه ظلم و بيداد و فرياد و گريه بر آن حوادث دردناکي که در طول تاريخ بر حسين و فرزندانش رفته است، آري بدانيد که من شيعه هستم!آه، اي ابوالحسن! براستي دربارهي تو چه توانم گفت؟ نويسندگان درباره ي متنبّي گفته اند: «او دنيا را (از سخنان خويش) آکنده ساخت و مردم را پريشان کرد». حال آنکه او فقط شاعري بود که در برابر توده هاي سنگ، مشتي مرواريد داشت و با اين وصف شخصيت او در برابر عظمت تو چونان خسي است بر امواج نيل و سرافکنده ام اگر بخواهم عظمت تو را با عظمت اهرام به مقايسه بگذارم. حقيقتاً که سخن درباره ي تو کاستي مي گيرد و شعر من در کرانه ي درياي تو، اي امير سخن! ريگي بيش نيست، اما اين ريگ به خون گرانبهاي حسين علیه السلام عجين شده است. پس اين سروده را از من بپذيرد و از کنگره هاي بهشت به ناتواني که خامه اش را به نام تو جامه ي شرافت بخشيده است، بنگر» [7].
آنگاه وي در مقدمه ي اين حماسه ابياتي در ستايش علي علیه السلام آورده است.
عباس محمود عقّاد[8]، نويسنده ي عرب ، درباره ي علي علیه السلام نوشته است:
«در بررسي هر يک از ابعاد روحي انسان، با زندگي علي بن ابي طالب (رضوان الله عليه) برخورد خواهيم داشت؛ زيرا هرگاه که انسان مي خواهد درباره ي زندگي قهرمانان و بزرگان لب به سخن بگشايد، زندگي علي بن ابي طالب علیه السلام زبان به گفتار باز مي کند و نيرومندترين شواهدي را که تاريخ بشري درباره ي مهرباني و محل عبرت و تأمل ارايه داده، در زندگي او مي توان يافت. در سيره ي فرزند ابوطالب با عاطفه اي که شعله گرفته و احساسي که به رحمت و بزرگداشت سرزده است، روياروييم که او شهيد و پدر شهيد است. تاريخ او و فرزندانش در زنجيره ي درازي از ميدانهاي جهاد و مبارزه جريان مي يابد. اينان از دور براي پژوهنده، يکايک پيراني جلوه مي کنند که وقار پيري ميان آنها و دنيا و حتيگاه بين آنها و آب و خوراک حايل مي شود. آنان در کنار چشمه ي مرگ، گرسنه و تشنه به سر مي برند تا آنجا که نزديک است درد و اندوهي که به خاطر به شهادت رسيدن آنان ايجاد گشته، پديده هاي جهان هستي را به رنگ اينان و خونشان، رنگ آميزي کند. حتي شاعري فيلسوف، همچون ابوالعلأ معرّي [9] در اين باره گفته است:
ولي الاُفق من دمأ الشهيد ين عليٍ ونجله شاهدان[10]فهما في اواخر الليل فجر انِ، و في اولياته شفقان [11]
اين نهايت در آميختگي عاطفه و احساس با اين سيره است که در سيره ي شهداي ديگر کمتر مي توان به آن رسيد. وجدان ملّتها در داستانهاي ايثار و فداکاري که تاريخ اديان بدانها آباداني گرفته، به اين سيره تشنگي و شيفتگي بسيار نشان ميد هند.سيره ي علي (رضوان الله عليه) با فکر و انديشه در پيوند است همان گونه که با خيال و عاطفه؛ زيرا او در تصوف و دين و اخلاق صاحب آرا و نظرياتي است که گوي سبقت را در فرهنگ اسلامي از همگان ربوده است و او خردمندترين خلفاي راشدين بود تا بخواهد در ميان حکماي اعصار جزو مذاهب حکيمانه بر شمرده شود. و او از چنان زيرکي و هوشياري برخوردار بود که نمي توان هوشياري او را به زيرکي و هوشمندي پژوهندگان و سياستمداران چيره طلب تشبيه کرد، بلکه زيرکي او پيش از آنکه در نتيجه ي کار و چگونگي جريان امور به احساس در آيد، در انديشه و خاطره لمس مي شود.ذوق ادبي يا ذوق هنري نيز همچون پيوند فکر و خيال و عاطفه با زندگي او در پيوست است زيرا او (رضوان ا للهعليه) اديب و بليغ و سبکي در ادب و بلاغت داشت که اديبان به او اقتدا مي کنند. و چنان بهره اي از ذوق عالي دارد. که مورد ستايش صاحبان ذوق قرار مي گيرد هر چند که گذشت سالها ميان او و صاحبان ذوق فاصله اي دراز ايجاد کرده باشد. او حکيم و اديب و سخنوري بليغ بود. و نويسنده اي بود که نوشته هاي او چنان به عربيّت پيوند خورده که ساير آثار نثرنويسان و شاعران اين چنين بدان پيوند نيافته اند.يکي ديگر از ابعاد روحي امام علیه السلام که از چند طريق با سيره ي او پيوند خورده است، بُعد اعتراض و عصيان يا بعد گرايش به تجديد و اصلاح است.
نام علي علیه السلام درفش برافراشته اي است که هر مظلومي زير آن گرد مي آيد و فريادي است که هر دادجويي، آن را با رنگ مي زند. پس از مرگش، حکومتهايي با نام او برپا شد؛ چرا که در زمان حياتش هيچ حکومتي براي او تشکيل نشد. کساني که بر جوامع ستمگر و منحرف خشم مي گيرند به نهضت علوي پناه مي برند، گويي که اين نهضت مترادف با واژه ي «اصلاح» است يا اين نهضت، تسلّي بخشي است که اندوه زدگان و خشمگينان در پناه آن مي آسايند... هر که در نظري به ستيزه برخيزد، در نام علي علیه السلام شفايي براي ستيزه هاي نفس خويش مي يابد و هر که بر ظلم و ستم سر به شورش بردارد، نام علي علیه السلام ، پاسبان انقلاب و خوشنود کننده ي خشم اوست. هر که با عقل و ذوق يا با خيال و يا با عاطفه و احساس با تاريخ عرب روبه رو شود، به شکلي از اشکال و در هر حالت، پيوندي ميان اين تاريخ با علي علیه السلام مي بيند. اين امتيازي است که در ميان تاريخ خلفاي راشدين، تنها به تاريخ امام علي علیه السلام اختصاص دارد. ميان او و دلهاي مردم رابطه اي برقرار است که سرشت آدمي خالق آن مي باشد هر چند که تاريخ و تاريخ نگاران در خلق آن کوتاهي روا داشته اند[12]» .
جرج جرداق[13]، نويسنده ي ديگر مسيحي درباره ي علي علیه السلام چنين نوشته است:
«چرا به دنياي خويش گوش فرا نمي سپري تا تو را از امر شگرفي که جهان همانند او را کمتر به نسلها ارزاني مي کند، آگاه سازد؟
چرا گوش و دل و عقل خويش را به دنيا نمي سپري تا تمام وجودت را از داستان بزرگ و اصيلي که وجدانش آبستن از آن است، مطلع گرداند؟ داستان روح بس شگرفي که چنان بالا و بالا مي رود که دنيا و هستي در برابر آن پست و بي ارزش مي شود و فرزند و خويش و ثروت و قدرت و ديدن خورشيد طلوع و غروب کننده را به هيچ مي انگارد، تا آنجا پيش مي رود که به صاحب خويش چنان اوجي مي بخشد که ديگر نبايد او را از جنس آدميان بر شمرد، مگر در آنچه که به مقياس ضمير و وجدان خويش نام آدمي بر آن مي نهند!چرا اين گوشها و اين دل و اين عقل را به دنيا به عاريت نمي دهي، تا دنيا همراه با معرّي و پاک سرشتان دور و نزديک داستان شهادت را براي تو باز گويد که چگونه فجر و شفق را به خون عدل و حق ريخته شده، رنگين مي سازد. آري، پس اين خون شهيد است که در اواخر شب به صورت دو فجر و در آغاز آن به صورت دو شفق جلوه گر مي شود.چرا با چشمان خويش، به هر نقطه از تاريخ اين شرق، سرنکشيده اي و از انديشه اي که از نظر منطق صحيح به مثابه ي نقطه ي دايره اي است که نظريات نوين درباره ي زندگي و مرگ و تئوري هاي عميق در خصوص شرايع و نظامها و دستور العملها و قوانين اخلاقي، به گرد آن جمع شده اند و نيز از جايگاه آن در مجموعه بشري، بر پهنه ي روابط و برخوردها و پيوند انسان با انسان در جامعه اي که از آن همه است و به طور يکسان براي همه، پرسشي نمي کني؟چرا از انديشه اي پرسش نمي کني که براي مردم مکتبي در حکمت و فلسفه پديد آورد که از مکاتب قرون و اعصار و از ثمرات ارزشمند آن است و پيشينيان آن را به ارث برده و آن را به فرزندان و نوادگان خويش به ميراث سپرده اند و همه به گرد آن جمع آمده و به اندازه ي توش و توان خود از آن بهره گرفته و بخشي از آن را براي بهره گيري پسينيان باقي نهاده اند؟!چرا از هوش شگفتي که صاحبش را جز رنج و سختي نداد و براي ديگران نعمت و راحت به ارمغان نياورد، نمي پرسي؟ هوشي که فرا روي دوستان و دشمنانش راه را تا ابد باز کرد. هوش دانشمند و پژوهنده اي که همواره جوينده ي هر علت و هر نتيجه اي است. هوش دانشمندي ژرف انديش و واسع الادراکي که هر امري را به دقت بررسي مي کند تا مبادا اعمال مردم از نگاه او نا پيدا ماند و همواره در دل مردم و فکر آنان، همچون خاطره و انديشه جريان دارد! هوش دانشمندي که چنان از موهبتها برخوردار است که علم خويش را هرگونه علم اخلاقي که پس از وي در مشرق زمين پيدا شده، مرتبط نساخت که او خود شالوده ي آنهاست!چرا در ميان عقول، عقل نافذي را که در شناخت حقيقتي بزرگ سبقت جست، نمي شناسي؟ حقيقتي که شالوده ي حقايق اجتماعي و علت و عامل ترکيب جامعه و حرکت آن با همين شکل است. اين حقيقت هم اکنون به مثابه ي موضوعي در آمده که تحقيقات پژوهشگران و دانشمندان شرق به گرد محور آن دور مي زند و دنياي امروز غرب به ادراکي رسيده که 1400 سال پيش بر اين عقل بزرگ، گذشته است. مقصود ما از اين حقيقت مسأله ي استثمار و شيوه هاي گوناگون آن در دگرگون ساختن فريبکارانه اصول طبيعت و گمراه ساختن افکار از عوامل و اسباب صحيح و نتايج محتوم آن، و همچنين نماياندن سستي منطقي است که ثروتمندان براي استثمار فقرا و حاکمان براي احتکار کار و تلاش مردم و برخي از روحانيون و خداپرستان براي تثبيت سلطنت و قدرت خويش در زمين، آنها را وضع کرده اند.آيا عقل نيرومندي را شناخته اي که از ده قرن پيش، به حقيقت جامعه شناختي بزرگي اعتراف کرده و مقابل انديشه هايي که هزار و يک سرچشمه دارند، سدّي کشيده است و به آشکار اعلان مي دارد که: «هيچ تهيدستي فقير نشد مگر به خاطر آنکه توانگري از (تلاش) او بهره جُست».و براي ارزشيابي اين حقيقت مي گويد: «هيچ نعمت فراواني نديدم مگر آنکه در کنار آن حقي از بين رفته است». و به يکي از کارگزارانش درباره ي احتکار، اساس محروميت هاي اجتماعي آن را، چنين بيان مي دارد که: «احتکار به زيان عموم مردم و وجود آن ننگي است بر کارگزاران. بنابراين از احتکار جلوگيري کن».آيا شخصيت بزرگي را شناخته اي که از حدود ده قرن پيش، عقل نيرومندش وي را در کشف راز صحيح انسانيت رهنمون شد. اين راز، پيوندي عميق با مردمي دارد که هيچگاه در پيشگاه پادشاهان و زمامداران ارج و ارزش ندارند مگر هنگامي که بخواهد آنها را نردبان و اسب راهوار خويش گيرند.اگر «رافائل» [14] يکي از زنان کشاورز ايتاليايي را براي کشيدن تصوير مادر مسيح مدل خود قرار داد و در اين مدل، تمام عشق و خواسته هاي والاي انساني خويش را گنجانيد و اگر تولستوي و ولتر و گوته با استفاده از روح رافائل آثار فکري و اجتماعي خويش را پديد آوردند، اين شخصيت بزرگ صدها سال پيش از آنها به نتايج دست يافته بود، با اين فرق که شرايط وي بس دشوار و شرايط اينان بسيار آماده بود و ديگر اينکه جامعه اي که او در آن زيست مي کرد، جامعه اي تنگ و کوتاه فکر و جامعه ي اينان گسترده بود و با امکانات زيادي در خود داشت. با اين وجود وي با پادشاهان و فرمانروايان و توانگران به مبارزه بر مي خيزد و در راه نجات مردم مظلوم و ستمديده، با انديشه هاي سبک ظالمان به مبارزه مي پردازد و سوگند ياد مي کند که: «وايم الله لا نصفن المظلوم من ظالمه و لا قودن الظالم بخزامته حتي اورده منهل الحق و ان کان کارهاً ».[15] سپس در گوش فرمانروايان زمان خويش اين بانگ پرطنين را که از پس آن شناخت حقيقت اريستوکراتهاي گنهکار را که به بد کرداري خويش برتري مي جويند و نيز حقيقت مردم بينوا و بيچاره را نشان مي دهد، فرياد مي کند و به ايجازي که گويي صداي تقدير است، مي گويد: «اسفلکم اعلاکم و اعلاکم اسفلکم [16]»!او از وراي اين اشاره ي گذرا مي خواهد به نهان نگاه داشته شدن موهبتها و استعدادهاي مثبت مردم در اثر محروميت و ستم و آنچه که در زير پوشش فئودالها و زمامداران و محتکران، شياطين شر و بدي و ابليسان آزار و نيرنگ، پنهان مانده است، اشاره کند.
آيا شخصيت بزرگي را شناخته اي که حقيقت انساني بزرگي را به مدار انسانيّت وارد کرد که همچون ازليّت پيشينه اي ديرينه دارد و همچون ابديت باقي و جاويد است؟ حقيقت ژرفي که هر يک از عقول و نفوس بشري به مقتضاي شيوه و سرشت خويش در آن به تأمل مي پردازند و حتي آنها که زندگي معمولي دارند در پناه آن زيست مي کنند؛ ولي آن را به درستی درنيافته اند. از همين روست که مي بينيم آنان به بهره مندي خويش از ميراثي که از افکار و نظريات نياکان و پدرانشان به آنها رسيده، بدون آنکه خود در کشف آن تلاش و کوششي از خود نشان داده باشند، خرسند مي شوند؛ در حالي که اين افکار و نظريات همچون عادت و تقليد به ايشان منتقل گشته است.اين حقيقت شالوده ي تمام فلسفه هاي مثبت و گاه منفي است. مقصود از اين حقيقت کاوش از «مطلق» براي ثبات و استقرار است.کاوش از «مطلق» در اعماق خود، چيزي جز بحث از «حقيقت» به شکلي از اشکال نيست. در اين کاوش، عقل و قلب و خيال و هر خوي و خصلت برخاسته از آنها و نيز شرايط و مناسبت و انگيزه هاي و کشش هاي، بنابر اختلاف معاني و اشکال خود، با يکديگر همکاري دارند. او اين مطلق را به شکل معيني درک کرد و سپس به عقل و قلب خويش دريافت که در هر ثبات و استقرار بر مطلق قدرتي است و او خود مثال اين قدرت است. بنابراين قدرت او در شکست و پيروزي يکي است و اين حقيقت است که، در اين ميدان يا آن ميدان، غالب و چيره است. پيروزي و شکست در معرکه نبرد يا عرصه ي سياست و يا هر صحنه ي ديگر در پيشگاه حقيقت يکسان است. بنابراين چيرگي يا شکست معيار حقيقت نيست بلکه اين حقيقت است که خود هر معيار و ميزاني را به همراه دارد.
آيا در تاريخ اين شرق از صلابت عقيده اي که زلزله ها آن را از جاي خود حرکت نتواند داد و آتشفشانها آن را سُست نتواند کرد، پرسش کرده اي؟ به راستي کدامين زلزله ها براي سُست کردن اعتقاد سختتر از توطئه اي است که کمترين آن گردهمايي دشمنان، که پر شمار و نيرومند هم هستند، براي تخطئه و تکفير و گناهان ديگري که اين دو دارند، مي تواند وجود داشته باشد؟ و کدامين آتشفشان براي عقيده گدازنده تر از تهديد به مرگ محتوم و يا خود مرگ مي تواند باشد؟ به علاوه آيا هيچ پرسيده اي که چگونه مبارزه در راه عقيده، که هيچگاه کجي و سازش در آن راه ندارد و سودي در آن متصور نيست و به گرد محور ثروت و مقام نمي گردد، مي تواند به وقوع بپيوندد؟
جز آنکه پيروزي عقيده، خود سود و ثروت بوده باشد! آيا از دنيا خواسته اي که با تو از مهر و عاطفه اي حديث کند که از قلبي آکنده از مهرباني و از زباني گويا به سخن خوش و سلامت، سرچشمه مي گيرد؟ اين همان قدرت چيره اي است که اغواها و فريبند گي هاي زميني بر دروازه ي آن، به وسيله ي انگيزه هايي که سر چشمه ي زميني ندارد نابود مي گردند؛ آن هم در روزگار که قساوت و استثمار و احتکار منافع بيداد مي کند و حريفان براي به دست آوردن آنها با يکديگر به رقابت و ستيز برخاسته اند و آنگاه با يکديگر دست به يکي مي کنند تا با صاحب اين قلب و زبان مهربان (علي علیه السلام» نبرد بيازمايند!آيا در فرهنگ واژگان معني برائت (عصمت) را ديده اي؟ واژه اي که مردم آن را تکرار مي کنند و مي نويسند و در زندگي خويش، کم و زياد، با آن به سر مي برند و هر کسي به حکم تکوين خود از آن بهره بر مي دارد. تمام مشتقات و مترادفات اين واژه همچون سلامت قلب و صفاي نيت و پاکي بي شايبه که آنها هم بر عصمت دلالت مي کنند، اگر بخواهي کاملاً آنها را متبلور بسازي همانند کردن آنهاي به سرشک شب و شبنم بامدادي نه کاري است درست که طهارت، پاکيِ انسان است نه چيزي که زاده ي صبح و شب باشد! عصمت بي شايبه و پالوده از دل سالم و پاک سرچشمه مي گيرد، دلي که به صاحب خويش چنان تکيه دارد که زمستان به گرماي آفتاب، و چنان بدان وابسته است که زمين به آب تا زنده شود و خرّمي پذيرد.آيا بزرگمردي را شناخته اي که محبت و وفا را بيش از آنچه ديگران درک کرده اند، احساس کرده باشد و از طرفي اين محبت و اين وفا را جز در چهار چوب سرشت پاک و خالص خويش درک نکرده باشد، ادراکي که به خودي خود از ذات او سرچشمه مي گيرد. همه را دوست داشت و احساس او به وي فهمانده بود که آزادي را قداستي است که وجود آن را مي طلبد و چيزي را به جاي آن نمي پذيرد و هر احساس و انديشه اي در فضاي همين آزادي مي گردد و در گسترده ي همين آزادي است که عشق و محبت وجود مي يابد و وفا جريان مي گيرد و هر دو آزاد و بي قيد و بند مي شوند و از همين روست که «بدترين برادران کسي است که براي او به رنج اُفتي»، در اين صورت بهترين برادران کسي است که اينگونه نباشد.آيا از زمامداري سراغ گرفته اي که خود را از نان سير خوردن بر حذر دارد، در شرايطي که يافت مي شوند بسيار کساني که سيري به خود نديده اند و از پوشيدن جامه ي نرم امتناع ورزد؛ چرا که در ميان مردم هستند کساني که جامه ي درشت در بر مي کنند و از اندوختن درهمي براي خود، چشم مي پوشد، چون فقر و نياز در بين مردم حکمفرماست و فرزندان و ياران خود را مي فرمايد که غير اين راه را نپويند. آنگاه برادر خود را به خاطر درخواست يک دينار از بيت المال، بي آنکه در قبال گرفتن آن کاري کرده باشد، مورد مؤاخذه قرار مي دهد و ياران و بيعت کنندگان و واليانش را به خاطر خوردن يک قرص نان که از ثروتمندي به رشوت ستانده اند به محاکمه مي کشد و تهديد مي کند و بيم مي دهد و به يکي از واليانش پيغام مي فرستد و صادقانه به خدا سوگند مي خورد که اگر او در مال ملت خيانت روا داشته باشد، کم يا بيش، چنان بر او سخت گيرد که بي چيز و گرانبار و بي آبرو گردد. و يکي ديگر از کارگزارانش را مخاطب قرار مي دهد و چنين مختصر و نغز به او مي فرمايد: «مرا خبر دادند که تو زمين را لخت کرده و هر چه زير پايت بود براي خود برداشته اي و آنچه زير پايت بود خورده اي، حساب (عملکرد) خودت را براي من گزارش کن». و سومي را که از رشوت گيران بوده و به نام مستضعفان بر ثروت خود مي افزوده است، چنين هشدار مي دهد: «از خدا بترس و اموال اين مردم را به خود آنها باز گردان. اگر چنين نکني و خداوند مرا به تو مسلط سازد، از آنچه در حق تو خواهم کرد پيش خدا معذور خواهم بود و با شمشير تو را مي زنم، همان شمشيري که آن را بر کسي فرود نياوردم مگر آنکه به دوزخ وارد شد».آيا از ميان خلايق، کسي را مي شناسي که بر زمان و مکان خويش امير و فرمانروا باشد و آنگاه به دست خود براي خويش آرد درست کند و از آن نان خشکي فراهم آرد که به زانوي خويش آن را بشکند و با دست خود پاي افزارش را پينه بزند و از مال دنيا، کم يا زياد، براي خود نيندوزد؛ زيرا تمام تلاش او آن است که حق مستضعفان و ستمديدگان و تهيدستان را از چنگ استثمارگران و محتکران باز ستاند و زندگي پرکرامت و خوشي را براي آنان مهيا نمايد.او را چه کار که خود را سير و سيراب سازد و شب به آغوش خواب و آرام رود در حالي که در زمين «کسي هست که اميد قرص ناني ندارد» و «شکمهاي گرسنه و جگرهاي تشنه» وجود دارند و چه نيکو مي فرمود: «آيا فقط به اين اکتفا کنم که مرا اميرمؤمنان بخوانند ولي در سختيهاي روزگار شريک و يارشان نباشم»؟ چرا که کم بهاترين چيز در اين دنيا پيش او از حکومت بر مردم، بهتر است اگر حقي را بر پا نتواند دارد و باطلي را نابود نتواند سازد.آيا در عرصه ي عدل و داد بزرگ مهري را مي شناسي که هميشه بر حق و حقيقت راه سپرد و گر چه تمام مردم دنيا بر ضد وي گرد آيند، کسي که دشمنان او، اگر هم کوه و بيابان را مي گرفتند، بر باطل بودند؛ زيرا عدالت در وي شيوه اي اکتسابي نيست. هر چند که بعداً در شيوه ي او به يک مذهب و روش مبدل شد، و برنامه اي نيست که سياست کشور آن را تشريح کرده باشد وگر چه اين نکته هم همواره مد نظر او بوده، و راهي نيست که عمداً آن را بپيمايد، تا در نزد مردم به مقام صدارت برسد، و لو آنکه او اين راه را پيمود و در دل پاکان براي هميشه جاودان ماند، بلکه عدالت در بنياد و اصول اخلاقي و تربيتي او اصلي است مرتبط با اصول ديگر و سرشتي است که نمي تواند از ذات او بگذرد و بر او بشورد، تا آنجا که اين عدالت گويي عنصري است که در ارکان جسمي و بنيان بدني او، مانند عناصر ديگر به کار رفته و وجود او را تشکيل داده اند و مي توان گفت که عدالت خوني است در خون او و روحي است در روح او.آيا در عرصه ي ستيزه ها و دشمني ها بزرگ مردي را يافته اي که صاحبان منافع که گروهي از خويشانش نيز در ميان آنها جاي دارند، با وي جنگيده باشند و آنها که بر او چيره مي شوند شکست خورده و او که شکست خورد پيروز قلمداد گردد؟ زيرا ارزشهاي انساني، کساني را که بر وي پيروزي جستند خوار و ذليل ساخت چرا که پيروزي آنها با توسل به نيرنگ و فريب و توطئه و به خاطر به دست آوردن دنيا صورت پذيرفت و او که شکست خورد جايگاهي والا يافت، چون شکست او در پرتو دل و خرد متضمن جوهر شهادت در راه کرامت و حقوق انسان و به خاطر اشتياق و آرزوي وي براي دستيابي به عدالت و مساوات بود. به همين علت است که پيروزي مخالفان او شکست آنان و شکست او پيروزي بزرگي براي ارزشهاي انسان بود.آيا هيچ از تاريخ درباره ي رزمنده ي بسيار دلاوري سراغ گرفته اي که رزم آوران مقابل خود را به اين خاطر که انسان هستند، دوست داشته باشد تا آنجا که به ياران خود سفارش کند: «تا دشمن نبرد را نياغازد شما کارزار مکنيد و اگر به ياري خدا، دشمن شکست خورد آن را که پشت کرد مکشيد و فراريان را دنبال مکنيد و بر مجروحان هجوم مبريد و زنان را با آزردنشان به خشم و هيجان وامداريد». (حال آنکه مي بينم او مصلح بزرگواري است که از جانب دشمنانش مورد خيانت نيز واقع شده است). سپس دهها هزار نفري که فراهم آمده اند و به ناحق به خون وي تشنه اند، آب را به روي او ببندند و به او پيغام دهند که تا دم مرگ آب را بر وي خواهند بست. اما او آنها را از آب عقب براند و آن جا را بگيرد و آنگاه همان دشمنان را فرا بخواند تا آب بردارند؛ همچنان که خود و يارانش و مرغان هوا از آن مي نوشيدند و کسي مانع نمي شد. و ميگفت: «پاداش مجاهد شهيد در راه خدا برتر از پاداش کسي نيست که قدرت يابد و عفو کند، تا آنجا که نزديک است فرد بخشنده يکي از فرشتگان باشد». و در اين محبت تا آنجا به پيش ميرود که وقتي دست گناه آلودي کار او را ميسازد، به ياران خود دربارهي قاتلش اندرز ميدهد و ميفرمايد: «اگر ببخشيد به تقوا نزديکتر است».رزمندهي دليري که عوامل شجاعت شگفتانگيز و مردانگي بي همتايش، با عوامل مهرباني و محبت حيرت آورش، در قلبش به هم پيوند خورده است. کساني را که بر ضد او توطئه چيني کردند و او مي توانست آنها را از بين ببرد، فقط نکوهش مي کند. و تازه وقتي که خود با آنها تنهاست و سر برهنه و بي سلاح زبان به نکوهش آنها مي گشايد؛ در حالي که دشمنانش همه غرق در سلاح بودند، به طوري که حتي سيماي آنها به سختي از ميان سلاحها (وزرهها) پيدا بود. سپس برادري انساني و دوستيها را براي آنان ياد آور مي شود و بر حال آنها گريه مي کند و دريغ مي خورد که چرا در اين راه گام نهاده اند... .حتي زماني که دشمنانش جز به ريختن خون او که شمشير مستضعف و محروم است، رضايت نشان نمي دهند در برابر آنها شکيب مي ورزد تا آنان خود آتش نبرد را بيفروزند. و زماني که چنين مي شد، آنان را از جايشان تکان داد و در هم کوبيد و مانند گردبادي سهمناک که ريگهاي بيابان را با خود به هوا ميبرد و پراکنده ميسازد، صفوفشان را از هم پاشيد و پراکنده شان کرد. او فقط کساني را که طاغي و ياغي بودند و معلوم بود که قصدي جز دشمني و بدي نداشتند نابود کرد! ولي باز هم وقتي به پيروزي ميرسيد برکشتگان آنها که در واقع کشتگان انانيت و هواسراني بودند و همين زشتي و پستي بود که آنان را بدين کژراهه کشانيده بود، مي گريست.آيا از مردم، فرمانروايي را مي شناسي که اسباب قدرت و ثروت چنان براي او فراهم آمده باشد که براي ديگران گرد نيامده، و با اين وصف او از همه ي آنها در حسرت و دوري دائمي باشد؟ براي او همه شروط حسب و نسب فراهم باشد اما بگويد: «هيچ حسبي چونان فروتني نيست» و دوستدارانش به وي مهر ورزند و آنگاه بگويد: «هر کس مرا دوست دارد، جامهي فقر را آماده سازد». و در مهر ورزي بدو راه افراط بپويند و او بگويد: «کسي که در دوستي ورزيدن با من راه غلط پيمود، هلاک شد» و تازه پيش از اين خود را مخاطب قرار دهد و بگويد: «خداوندا! آنچه را که نمي دانند بر ما ببخشاي»، او را خدا انگارند و او به بدترين مجازات کيفرشان کند! و عده اي او را ناخوش دارند وي همچون کسي که برادرانش را در ميان مردم اندرز مي دهد، روبه رويشان بايستد و با آنها سخن بگويد. او را دشنام دهند و يارانش نيز به تلافي به دشمنانش ناسزا گويند و آنگاه وي به يارانش بگويد: «خوش ندارم شما ناسزا گو باشيد».در غياب او حق وي را ادا نکنند و بر ضد او دسيسه چيني نمايند و آنگاه وي بگويد: «برادرت را با نيکي کردن به او نکوهش کن و با نکوکاري بر وي، او را پاسخ گو». و يا بگويد: «نبايد برادرت در قطع پيوند با تو قويتر از تو در پيوست با او، باشد و نبايد او در بدي کردن نيرومندتر از تو در خوبي کردن باشد». او را تشويق کردند که براي مدتي با گنهکاران کنار آيد تا بدين وسيله حکومت خويش را حفظ کند اما او پاسخ داد: «دوست تو آن است که تو را با داشت و دشمنت آنکه تو را واداشت».سپس افزود: «راستگويي را اگر هم بر ضد تو باشد بر دروغگويي اگر هم به سود تو باشد، ترجيح بده».وقتي کسي را که در حقش نکويي کرده بود و اينک به جنگش آمده بود، ديد خود را مخاطب قرار داد و گفت: «آنکه تو را سپاس نميگذارد مبادا از نيکي بازت بدارد». از نعمتهاي زمين پيش او سخن گفتند. پس به سخنگو نگريست و فرمود: «همين خوشخويي به عنوان نعمت بس است». سپس خواستند او را به پيروزي، به هر نحوي که باشد، تشويق کنند، فرمود: «آنکه گناه بر او چيره باشد، پيروز نيست و آنکه چيره بر بدي باشد، شکست خورده نباشد».از بدي هاي دشمنانش چيزهايي مي دانست که ديگران از آنها بي اطلاع بودند، اما از آنها چشم پوشيد و گفت: «بهترين کردار بزرگوار چشم پوشي از چيزي است که مي داند». دشمنان و ياران جاهلش روزگار را عليه وي تنگ کردند و درباره ي او حرفها زدند که در هر دلي ايجاد بدبيني و نفرت مي کرد اما او پيوسته مي فرمود: «در سخني که از دهان کسي بيرون مي آيد، تا زماني که مي توان محمل خوبي براي آن پيدا کني گمان بد مبر».آيا پيشواي ديني را مي شناسي که درباره ي مردم به واليانش چنين بگويد: «مردم يا برادران ديني تواند و يا در آفرينش با تو همانند . از عفو و گذشت خود به آنها ببخش؛ همان گونه که خود دوست داري خداوند از عفو و گذشت خود به تو ببخشد»! آيا قدرتمندي را مي شناسي که به خاطر اقامه ي حق در ميان مردم بر قدرت او شوريده باشند؟ و آيا ثروتمندي را سراغ داري که از همه ي مال و ثروت خود دست بردارد و تنها به قرص ناني اکتفا ورزد که حيات او را بگذراند، حياتي که در نظر او جز سود رساندن به برادران انسان او نيست... اما دنيا بايد در صدد فريفتن کس ديگري جز او باشد.به علاوه آيا در تاريخ شرق درباره ي شيوه ي بلاغت (نهج البلاغه) پرسش کرده اي؟ نهج البلاغه اي که آياتي از فکر و خيال و احساس برگرفته و تا هنگامي که انسان وجود دارد و او را خيال و احساس و انديشه اي است، با ذوق والاي هنري مرتبط است. آيات به هم پيوسته و متناسب جوشان از حسي عميق و ادراکي ژرف، برجسته از واقعيت و حرارت حقيقت و شوق به شناخت آنچه که در پس اين واقعيت است، استوار است و چنان جمال موضوع و جمال بيان را با يکديگر به هم آميخته که تعبير با مدلول يا شکل با معني به هم مي آميزد همانند اتحاد حرارت با آتش و روشنايي با خورشيد و هوا با هوا. و تو فراروي آن چيزي نيست مگر کسي که در برابر سيلي خروشان و دريايي پرخيزاب و توفاني سهمناک ايستاده است، يا همانند کسي هستي در برابر يک حادثه ي طبيعي که بايد ضرورتا همان گونه باشد که اکنون هست با يگانگي و وحدتي که اگر در اجزاي آن تغييري داده شود وجود آن از ميان مي رود و تغيير ماهيت مي دهد.بياني است که در اشتراک حس شنوايي با عقل بدان گونه است که مکان را به شکل زمزمه ها و نغمه هايي در مي آورد که آنها آنطور که طبيعت زنده مي خواهد مي جويد، خود داراي معاني کاملي هستند. و در اشتراک حس بينايي با عقل، به گونه اي است که گويي معاني را به صورت تابلوهاي هنري بديعي در مي آورد که داراي خطوط، اشکال و رنگهايي است و براي توبه مثابه ي جهاني است درآکنده از آثار دلکش هنري، آميخته با شکلها و آهنگها، ترانهها و رنگها.بياني است که اگر لب به انتقاد گشايد، چونان تند بادي سهمناکي است. اگر فساد را تهديد کند، چونان آتش فشانها داراي پرتوها و صداهاست و چنانچه به استدلال منطقي پردازد، خردها و احساسات را مورد خطاب قرار مي دهد و هر دري را بر روي هر بهانه و حجتي مي بندد به جز آن حجت متيني که خود او ارايه مي دهد. اگر به تفکر و دقت فرا بخواند، حس و عقل را در تو همراه مي کند و به طرف آنچه خود خواهان است سوق مي دهد و ميان تو و جهان پيوند برقرار مي دارد و نيروهاي تو را متحد مي سازد تا به کشف حقيقت توحيد نايل آيي. و اگر تو را پند و اندرز دهد، مهر پدر و عاطفه اي پدرانه و صداقت وفاي انساني و حرارت محبت بي آغاز و انجام را در آن خواهي يافت و چنانچه با تو از ارزش و ابهت وجود و زيبايي هاي مخلوقات و کمالات هستي سخن گويد آنها را با مدادي از نور ستارگان در دلت مي نويسد.نهج البلاغه بياني است بلاغت از بلاغت تا آنجا که يکي از ارادتمندانش در حق او گفته است: «کلامش از کلام خدا فروتر و از کلام مخلوق فراتر است».آيا عقلي را همچون اين عقل و دانشي را همانند اين دانش، بلاغتي را همپاي اين بلاغت و شجاعتي را چونان اين دليري شناخته اي؟ ويژگي هايي که کمال آن با انسان دوستي و مهر و عاطفه اي است که حد و مرزي را نمي شناسد، تا آنجا که اين مهر تو را مبهوت سازد همان طور که ويژگي ها و برتري ها که به هم در مي پيوندند و در وجود يکي از فرزندان آدم و حوا جمع مي شوند، تو را به حيرت دچار مي کند.بنابراين او دانشمند، انديشمند، اديب، مدير، زمامدار و رهبري است که تمام مردم و زمامداران و سود پرستان و سپاهيان را رها مي کند تا عليه او دسيسه چيني کنند، تا او به تو روي کند و احساسات انساني را که صاحب عواطف و افکار است، در تو به لرزه درآورد، تا بدينسان در ژرفناي دل تو اين نجواي جاويد و شکوهمند را که آکنده از گرمي احساسات شريف است، بدمد و بگويد: «از دست دادن دوستان، غُربت است» يا «از مصيبتهايي که به ديگران مي رسد شادمان مشو» يا «نزديکي تو به مردم بايد از روي نرمي و رحمت باشد» يا «کسي را که بر تو ستم روا داشته ببخش و بدان که از تو دريغ ورزيده بده و با آنکه از تو بُريده بپيوند و بر آن کس که بر تو دشمني کرده، دشمني مکن».آيا از ميان مردم، بزرگي را شناخته اي که با انديشمندان به بلندي افکارشان، و با نکوکاران به نيکخواهي شديدشان، با دانشمندان به دانش و علمشان، با پژوهندگان به تحقيقشان، با محبت پيشگان به محبتهايشان، با پارسايان به زهد و پرهيزگاريشان، با مصلحان به اصلاحاتشان، با دردمندان به دردهايشان، با ستمديدگان به احساسات و عصيانشان، با اديبان به ادبشان، با قهرمانان به قهرماني هايشان، با شهيدان به واسطه شهادتشان و با هر انسانيتي و هر خصلتي که او را شرف مي بخشد و شأن او را والا مي برد برخورد کند و تازه در تمام آنها برتري گفتار ناشي از رفتار و کردار توأم با فداکاري هاي و پياپي و بي سبقت در زمان هم از آن او باشد.بزرگ مردي که آنان که بر وي پيروز شدند، در نزد تو خوار مي گردند؛ زيرا روزگار آنان روزگاري است سرشار از تناقضات و رنگين شده با امور شگفت تا آنجا که در آن زمان چپ، راست و پايين، بالا و زمين آن آسمان به شمار مي رفت.در بارگاه حقيقت و تاريخ چه اين فرد را شناخته باشي و چه نشناخته باشي فرقي نمي کند، چون تاريخ و حقيقت گواهند که او شخصيت بزرگ و برجسته اي است، شهيد است و پدر شهيدان. او علي علیه السلام فرزند ابوطالب است، بانگ رساي عدالت انسانيت و شخصيت جاودانه ي خاور زمين [17]».