وقایع روز بیست و پنجم ربیع الاول
۱۳ آبان ۱۳۹۵ 0 فرهنگ و اجتماع1-وفات سيد مرتضى ( ره )
سيد العلماء و محى آثار اجداده الائمه الطاهرين سيدنا ابوالقاسم الشريف على بن الحسين بن موسى الابرش بن محمد الاعرج بن موسى ابو سُبحه بن ابراهيم مرتضى بن الامام موسى الكاظم عليهالسلام ملقب به سيد مرتضى علم الهدى پنج روز مانده از ربيع الاول سال ۴۳۶ ق دار فانى را وداع نمود و در سال ۳۵۵ ق متولد شده بود پس عمر با بركتش ۸۱ سال مى باشد و پسرش در كاظمين در خانه آن بزرگوار به او نماز خواند و دفن كرد سپس از آنجا انتقال داده و در كنار جدّش اباعبدالله الحسين دفن كردند.
نوشته اند که : بعد از خود هشتاد هزار جلد كتاب به جا گذاشت و اين مرحوم مصنفات كثيره دارد . از جمله: الشافى فى الامامة - تنزيه الانبياء - الذريعة فى اصول الشريعة - الرسالة الباهرة - فى العترة الطاهرة - المسائل الناصريّه - المسائل التبانيات و غيرها كه قريب به ۷۲ كتاب است.
اين بزرگوار برادر سيد رضى صاحب نهج البلاغه است كه مادرشان مرحومه سيده فاطمه از زنان متدينه بوده است. چنان كه در حالات سيد رضى نوشته شد.
لقب علم الهدى:سيد نوراللّه شوشترى مرعشى در مجالس المؤمنين صفحه ۲۱۶ مى نويسد که : ابوسعيد محمد بن الحسين وزير قادر عباسى در سال ۴۲۰ بيمار شد و بيماريش طول كشيد تا آن كه حضرت على را در خواب ديد كه با او مى گويد به علم الهدى بگو كه بر تو دعائى بخواند تا شفا يابى.محمد مى گويد: سوال كردم علم الهدى كيست ؟ فرمود : على بن الحسين موسوى . وزير با آن لقب نامه اى به سيد مرتضى نوشت . سيد از باب تواضع در جواب مرقوم نمود : اللّه اللّه قبول كردن اين لقب بر من زشت است . وزير به عرض سيد رسانيد كه واللّه من اين لقب را به شما ننوشتم الّا اينكه اميرالمؤمنين مرا به آن امر كرده است . بعد دعاى سيد مرتضى شفا يافت و واقعه را به خليفه عباسى رساند و خليفه گفت : لقبى كه جدّت امير المؤمنين تو را ملقب ساخته قبول كن بالاخره اين لقب را قبولاند و از آن زمان به اين لقب مشهور گشت.
تذكر: ابراهيم مرتضى جدّ بزرگ سيد و پسر امام موسى بن جعفر غير از ابراهيم مجاب است كه اين پسر محمد عابد بن موسى بن جعفرعليهالسلام است محمد را به جهت كثرت عبادت عابد مى گفتند و ابراهيم وقتى به حرم امام حسين وارد شد عرض كرد : السّلام عليك يا اباعبداللّه . جواب آمد و عليك السّلام يا ولدى از اين جهت اورا مجاب گويند و قبر ابراهيم مجاب در حاير حسينى است. مرحوم سيد مرتضى بسيار كريم النفس و با شهامت و ثروتمند و در قرن چهارم هجرى مروّج مذهب اماميّه و مُجدِّد مذهب بود.
2- معاويه لعين يزيد ملعون را به سلطنت منصوب كرد ۶۰ قمرى
در سال ۵۵ قمرى معاويه براى پسرش اخذ بيعت نمود و او اول كسى بود كه براى پسرش بيعت گرفت و نامه اى به حاكم مدينه مروان بن الحكم بن ابى العاص بن اميّة نوشت كه از اهل مدينه بيعت بگيرد.
مروان در مدينه خطبه خواند و ولايت عهدى يزيد را تبليغ كرد و در سال ۶۰ قمری بعد از هلاكت معاويه پسرش يزيد به سلطنت رسيد.
نقل شده است كه : معاويه هنگام مرگ گفت سه گناه بزرگ كرده ام:
۱- در امر خلافت كه حق امير المؤمنين بود طمع كردم و از او گرفتم.
۲- زوجه حضرت امام حسن عليهالسلام را فريب دادم تا به او زهر داد.
۳- يزيد را وليعهد خود گردانيدم.
ناگفته نماند مادر يزيد ميسون دختر بجدل كلبيّه بود.
3- صلح حضرت امام حسن مجتبى با معاويه در سال ۴۱ قمری
امام حسن عليهالسلام بعد از وفات حضرت على عليهالسلام به منبر رفت وخطبه بليغى خواند و در ضمن حقانيت خود را اثبات كرد . سپس فرمود : اطاعت كنيد ما را كه اطاعت ما از جانب پروردگار بر شما واجب است تا اينكه فرمود : از پدرم طلا و نقره نماند مگر هفتصد درهم و مى خواست خادمى براى اهل خود بخر پس گريه گلوى آن حضرت را گرفت.عبدالله بن عباس برخاست و مردم را بر بيعت آن حضرت خواند مردم با آن حضرت بيعت نمودند اين واقعه در بيست و يكم رمضان در چهلم هجرت واقع شد و آن حضرت سى و هفت سال داشت سپس از منبر پائين آمد و عمّال خود را به اطراف فرستاد.موقعى كه خبر شهادت على عليهالسلام و بيعت مردم به حضرت امام حسن عليهالسلام به گوش معاويه رسيد مرتبا جواسيس مى فرستاد .حضرت جاسوس را طلبيد وگردن زد وبه معاويه نوشت جاسوس مى فرستى و مكرها و حيله ها مى كنى گمان مى كنم اراده جنگ دارى . اگر چنين است ما نيز مهياى آن هستيم .معاويه جواب ناملايم نوشت و پيوسته مكاتبه بين امام و معاويه مى شد تا معاويه لشكر گرانى متوجه عراق گردانيد و جمعى از منافقان و خارجيان در ميان اصحاب حضرت بودند وحضرت چون شنيد بر منبر رفت و مردم را به جنگ با معاويه دعوت نمود . هيچكس جواب آن حضرت را نگفت . عدى بن حاتم برخاست وگفت : بد گروهى هستيد امام و فرزند پيامبر شما را به جهاد دعوت مى كند اجابت نمى كنيد و از ننگ و عار پروا نمى كنيد جماعتى موافقت كردند . حضرت فرمود :اگر راست مى گوئيد به سوى نخيله برويد و حضرت متوجه نُخَيله شد. اكثر آنها كه اظهار اطاعت كرده بودند وفا نكردند و حاضر نشدند .بهحضرت چند مرتبه سرلشكر با جمعى لشكر به طرف معاويه فرستاد و معاويه وعده رياست داده و مقدارى پول مى فرستاد و آن را فريب مى داد حتى كار به جائى كشيد كه معاویه برای عبيدالله بن عباس که سر لشكر سپاه امام حسن بود پول فرستاد و اورا فريفت تا اینکه به لشكرگاه معاويه گريخت .چون امام كار را بدين منوال ديد تصميم گرفت كه بامعاويه صلح كند .چون ديد اكثر مردم منافق هستند و شيعه خاص و مؤمن اندك مى باشند كه مقاومت با لشكر شام را نمى توانند بكنند و بى وفائى اكثر لشكر به جائى رسيد كه رؤساى لشكر به معاويه نوشتند که : ما مطيع توئيم زود متوجه عراق شو چون نزديك شوى ما حسن را گرفته به تو تسليم مى كنيم . امام كه تمايل به صلح نمود. منافقان گفتند : كفرواللّه الرجل به خدا حسن كافر شده است و به خيمه آن حضرت ريختند و اسباب هرچه يافتند غارت كردند و مُصلّاى آن حضرت را از زير پايش كشيدند و ردايش از دوشش برداشتند. حضرت به اسب خود سوار شد و با قليلى از شيعيان از تاريكيهاى ساباط مدائن عبور مى كرد كه ملعونى از قبيله بنى اسد به نام جرّاح بن سِنان رسيد و گفت : اى حسن كافر شدى و خنجرى مسموم بر ران آن حضرت زد و حضرت را به مدائن خانه سعد بن مسعود ثقفى بردند و اين مرد عموى مختار بود . مرحوم شيخ عباس نوشته است که: مختار به عم خود گفت : بيا حسن را به دست معاويه دهيم .شايد معاويه ولايت عراق را به ما بدهد . سعد گفت واى بر تو خدا روى تو را قبيح كند . من از جانب او و پيش از او از جانب پدرش والى بودم آيا حق نعمت ايشان را فراموش كنم و فرزند رسول خدا را به دست معاويه دهم شيعيان مى خواستند مختار را بكشند . ولى عمويش شفاعت نمود. معاويه نامه اى درباره صلح به امام حسن نوشت و نامه هائي كه از لشكر امام به او فرستاده بودند آنها را نيز فرستاد و در نامه نوشت كه اصحاب تو با پدرت موافقت نكردند با تو نيز موافقت نخواهند كرد . امام مجبور شد كه به صلح اقدام كند . زيرا اين نفاقها و بى وفائيها را كه از لشكريان ديد و دانست كه با عده قليلى نمى تواند با لشكر معاويه مقابله كند. حضرت كسى به نزد معاويه فرستاد كه عهدها از او بگيرد و صلح نامه نوشته شود.
ابن صباح مالكى در كتاب فصول المهمّه عهد نامه صلح را چنين نوشته:
به نام خداوند بخشنده مهربان
اين عهدنامه ايست كه براساس آن حسن بن على بن ابي طالب با معاويه بن ابى سفيان صلح نموده است و امر حكومت مسلمين را به او سپرده .
معاويه وظيفه دارد كه روش حكومت خود را قرآن و سنت قرار دهد .
- او نمى تواند براى خود جانشينى برگزيند .
- در حكومت او بايد همه مردم از هر سرزمينى كه هستند شام و يمن و عراق و حجاز آزاد و مصون باشند .
- شيعيان وياران على عليهالسلام بايد نسبت به جان و مال وناموس و اولادشان در هر كجا هستند امنيّت داشته باشند .
- معاويه نبايد نسبت به حسن بن على و برادرش حسن و هيچ يك از افراد خانواده پيامبر كمترين بدى را بخواهد . (خواه آشكار و خواه پنهان ) .
- نبايد در هيچ نقطه اى از حكومت خود كمترين هراسى ايجاد كند.
مرحوم صدوق نقل مى كند كه صلح بر اساس چند شرط شد:
۱- معاويه نام امير المؤمنين را بر خود مگذارد.
۲- نزد وى شهادتى اقامه نگردد.
۳- از شيعيان امير المؤمنين عليهالسلام كسى را تعقيب نكند .براى آنها مصونيّت در نظر گيرد و معترض هيچ يك از آنان نگردد و حق هر يك را به خودشان باز پس دهد.
۴- مبلغى برابر با يك ميليون درهم را بين همه كشته شدگان صفين و جمل در ركاب امير المؤمنين را تقسيم كند و اين مبلغ را از منطقه دارا بجرد مقرّر نمايد.
۵- دشنام امير المؤمنين را در نماز ترك كنند.
بعد از وقوع صلح معاويه با لشكر خود وارد نخيله شد و امر كرد مردم حاضر شوند معاويه به منبر رفت و خطبه خواند ودر ضمن گفت: واللّه من براى نماز و روزه و حج و زكوة با شما جنگ نمى كردم . زيرا شما آنها را مى كنيد .من براى امير شدن بر شما جنگ مى كردم كه خداوند اعطا كرد . ولى شما نمى خواستيد. بدانيد هر چه با حسن بن على شرط كردم زير پايم گذاشتم و در اول ربيع الثانى سال ۴۱ بر تخت سلطنت مستقر گرديد و ابتداى خلافت بنى اميه از اين وقت بود.