پيام امام اميرالمؤمنين عليه السلام، ج 1، ص: 410-380
امام(عليه السلام) در اين بخش از خطبه اشاره به دوران خلافت خويش ـ مخصوصاً هنگام بيعت ـ مى کند که چگونه مردم با ازدحام عجيب و بى نظيرى براى بيعت کردن به سوى آن حضرت روى مى آوردند، بيعتى پر شور که در تاريخ اسلام نظير و شبيه نداشت، ولى بعداً که در برابر حق و عدالت قرار گرفتند، گروه زيادى نتوانستند آن را تحمّل کنند و راه مخالفت را پيش گرفته و آتش جنگهاى «جمل، صفيّن و نهروان» را روشن ساختند، شکاف در صفوف مسلمين ايجاد کردند و از به ثمر رسيدن تلاشها و کوششهاى امام(عليه السلام) در پيشبرد و تکامل جامعه اسلامى مانع شدند.
نخست در ترسيم چگونگى هجوم مردم براى بيعت مى فرمايد: «چيزى مرا نگران نساخت جز اين که ديدم ناگهان مردم همچون يال هاى پرپشت و انبوه کفتار به سوى من روى آوردند و از هر سو گروه گروه به طرف من آمدند» (فَما راعَني(1) اِلاّ وَالنّاسُ کَعُرْفِ(2) الضَّبُعِ(3) اِلَىَّ يَنثالُونَ عَلَىَّ مِنْ کُلِّ جانِب).(4)
تعبير به «عُرْفِ الضَّبُعْ» (يال کفتار) اشاره به ازدحام فوق العاده مردم و پشت سر هم قرار گرفتن براى بيعت است، زيرا يال کفتار ضرب المثلى براى اين گونه موارد است.
امّا اظهار نگرانى حضرت از هجوم ناگهانى مردم براى بيعت، ممکن است به خاطر اين باشد که چنين بيعت پرشورى، مسئوليّت تازه اى بر دوش حضرت گذاشت، به ويژه آن که پيش بينى پيمان شکنى دنياپرستان را مى نمود. در خطبه 92، همين معنا به وضوح ديده مى شود که امام(عليه السلام) به هنگام بيعت مردم بعد از قتل عثمان اين نکته را يادآورى فرمود.
اضافه بر اين نکته، از اين نيز نگران بود که ممکن است تاريکدلان حسود رابطه اى ميان قتل عثمان و بيعت مردم با او عنوان کنند.
سپس امام(عليه السلام) در ادامه اين سخن و ترسيم ازدحام عمومى مردم سه جمله ديگر اضافه مى کند و مى فرمايد: «هجوم به قدرى زياد بود که (نزديک بود دو يادگار پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)) حسن و حسين پايمال شوند و ردايم از دو طرف پاره شد و اينها همه در حالى بود که مردم همانند گوسفندانى (گرگ زده که دور چوپان جمع مى شوند) در اطراف من گرد آمدند» (حَتّى لَقَدْ وُطِىءَالْحَسَنانِ، وَشُقَّ عِطْفاىَ، مُجْتَمِعينَ حَوْلى کَرَبيضَةِ الْغَنَمِ).
تعبير به «اَلْحَسنان» به عقيده بسيارى از «مفسّران نهج البلاغه» اشاره به امام حسن و امام حسين(عليهما السلام) است. درست است که آن دو بزرگوار در آن موقع بيش از سى سال داشتند و جوانانى قوى و زورمند بودند ولى هجوم شديد مردم، آنها را در مورد حفاظت از پدر، در تنگنا قرارداد.
ولى بعضى از مفسّران دو احتمال ديگر نيز ذکر کردند: نخست اين که منظور از «الحسنان» دو انگشت بزرگ پاست ـ آن گونه که از سيّد مرتضى (رضوان الله عليه) نقل شده ـ که او از ارباب لغت (ابوعمر) نقل کرده، از اشعار عرب نيز شاهدى براى آن آورده است، ولى با توجّه به اين که پايمال شدن انگشت پا، مسأله ساده اى است که در کمترين هجوم نيز واقع مى شود و نمى تواند بيان گويايى براى آن هجوم عظيم باشد، اين معنا بعيد به نظر مى رسد.
از آن بعيدتر تفسير سوّمى است که بعضى براى آن ذکر کرده و به معناى دو استخوان دست دانسته اند، زيرا استخوانهاى دست ـ چه بازو باشد و چه ساعد معمولا پايمال نمى شود، تنها در صورتى پايمال مى شود که انسان به زمين بيفتد و زير دست و پا قرار گيرد.
تشبيه به «رَبيضَةِ الْغَنَم» گوسفندانى که در آغل جمع شده اند» به نادانى مردم نيست آن گونه که بعضى از شارحان پنداشته اند، بلکه اشاره به همان نکته اى است که در بالا آورديم که گوسفندان به هنگام هجوم گرگ، اطراف چوپان را مى گيرند همانند زمانى که در آغل جمع مى شوند. مسلمانانى که به خاطر گرگان عصر خليفه سوّم، هر کدام به سويى پراکنده شده بودند و رشته وحدت در ميان آنان کاملا گسسته بود، وجود امام(عليه السلام) را حلقه اتّصالى در ميان خود قرار داده، همگى با شور و اشتياق فراوان، گرد او جمع شدند و احساس آرامش مى کردند.
ولى متأسفانه اين شور و اشتياق ادامه نيافت و هنگامى که مردم در بوته آزمايش و امتحان قرار گرفتند، گروهى نتوانستند به خوبى از عهده اين امتحان برآيند، لذا امام(عليه السلام) در ادامه اين سخن مى فرمايد: ولى هنگامى که قيام به امر خلافت کردم جمعى پيمان خود را شکستند و گروهى (به بهانه هاى واهى سر از اطاعتم پيچيدند و) از دين خدا بيرون پريدند و دسته ديگرى راه ظلم و طغيان را پيش گرفتند و از اطاعت حقّ برتافتند» (فَلَمّا نَهَضْتُ بِالاَمْرِ نَکَثَتْ طائِفَة، وَ مَرَقَتْ(5) اُخْرى، وَ قَسَطَ(6) آخَرُونَ).
اين سه گروه ـ همان گونه که غالب شارحان نهج البلاغه يا همه آنان گفته اند ـ به ترتيب: اشاره به آتش افروزان «جنگ جمل، نهروان و صفّين» است.
آتش افروزان جنگ جمل (طلحه و زبير که از وجود عايشه براى تحريک مردم بهره گرفتند) به عنوان «ناکثين» يعنى پيام شکنان، ذکر شده اند، چرا که اينها با على(عليه السلام) بيعت کردند امّا چون انتظارشان يعنى سهيم شدن در امر خلافت و امارت حاصل نشد به شهر بصره آمدند و آتش اختلاف را بر افروختند.
«مارقين»، اشاره به آتش افروزان جنگ «نهروان» است، آنها همان گروه «خوارج» بودند که بعد از داستان «حکمين» در «صفّين» بر ضدّ امام(عليه السلام)برخاستند و پرچم مخالفت را برافراشتند. اين واژه از ماده «مُرُوق» به معناى پرش تير از کمان است گويى آنها قبلا در دايره حق بودند ولى به خاطر تعصّبهاى خشک و نادانى و خودخواهى، از مفاهيم اسلام و تعليمات آن به دور افتادند.
«قاسطين» اشاره به «اهل شام و لشکر معاويه» است; زيرا «قسط» هم به معناى عدالت و هم به معناى ظلم و طغيان و فسق آمده است.
قابل توجّه اين که: اين تعبيرات درباره اين سه گروه ـ طبق مدارک معروف اسلامى ـ از قبل، در حديث پيامبر اکرم(صلى الله عليه وآله وسلم) با صراحت پيش بينى شده، «حاکم نيشابورى» در «مستدرک علی الصّحيحين» از «ابو ايوب انصارى» نقل مى کند که گفت: «اَمَرَ رَسُولُ اللهِ(صلى الله عليه وآله وسلم)عَلِىَّ بْنَ اَبى طالِب بِقِتالِ النّاکِثينَ وَ الْقاسِطينَ وَ الْمارِقينَ; پيامبر اکرم(صلى الله عليه وآله وسلم) به على(عليه السلام) دستور داد که با سه گروه «ناکثين» و «قاسطين» و مارقين» پيکار کند».(7)
همين معنا در «تلخيص المستدرک ذهبى» نيز آمده است.(8)
در کتاب «اُسْدُ الْغابَة» نيز دو روايت به همين مضمون در شرح حال على(عليه السلام) آمده است.(9)
در «تاريخ بغداد» اين معنا به صورت مشروح ترى ديده مى شود که «ابو ايّوب» مى گويد: «رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) به ما امر فرمود که با سه گروه، در خدمت على(عليه السلام) پيکار کنيم: «ناکثين» و «قاسطين» و «مارقين». امّا «ناکثين»: با آنها پيکار کرديم، آنها ـ اهل جمل ـ «طلحه» و «زبير» بودند و امّا «قاسطين»: همين است که ما از سوى آنها باز مى گرديم يعنى «معاويه» و «عمروبن عاص» (اين سخن را هنگام بازگشت از صفّين گفت) و امّا «مارقين»: آنها «اهل نهروان» هستند، به خدا سوگند نمى دانم آنان در کجايند ولى به هر حال با آنها بايد پيکار کنيم.(10)
اين پاسخى است دندان شکن به ناآگاهانى که گاه به جنگهاى دوران خلافت على(عليه السلام) خرده مى گيرند، آرى آنها که با شور و شوق در هنگام بيعت با على(عليه السلام) مانند پروانگان دور شمع، جمع شده بودند، همگى تحمّل عدالت او را نداشتند; آن هم عدالتى که بعد از يک دوران طولانى بى عدالتى و غارت بيت المال و خو گرفتن گروهى با آن، انجام مى شد که طبعاً قبول آن براى بسيارى مشکل بود; به همين دليل تنها، گروهى وفادار و مؤمن خالص بر سر پيمان خود باقى ماندند، ولى گروه هاى ديگر به خاطر دنياپرستى پيمان خود را با خدا و خليفه بر حقّش شکستند.
اين همان چيزى است که امام(عليه السلام) در ادامه خطبه به آن اشاره کرده و دليل اين مخالفتها را در چند جمله کوتاه به روشنى بيان مى کند; مى گويد: «گويى آنها اين سخن خدا را نشنيده بودند که مى فرمايد: سراى آخرت را تنها براى کسانى قرار مى دهيم که نه خواهان برترى جويى و استکبار در روى زمين باشند و نه طالب فساد; و عاقبت نيک از آن پرهيزکاران است» (کَاَنَّهُمْ لَمْ يَسْمَعُوا کَلامَ اللهِ سُبْحانَهُ يَقُولُ: تِلْکَ الدّارُ الآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذينَ لا يُريدُونَ عُلُوّاً فِى الاَرْضِ وَ لا فَساداً، وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقينَ).(11)
سپس مى افزايد: «آرى به خدا سوگند! آن را شنيده بودند و خوب آن را حفظ داشتند، ولى زرق و برق دنيا چشمشان را خيره کرده، زينتش آنها را فريفته بود» (بَلى! وَاللهِ لَقَدْ سَمِعُوها وَ وَعَوْها(12)، وَلکِنَّهُمْ حَلِيَتِ الدُّنْيا فى اَعْيُنِهِمْ، وَ راقَهُمْ(13) زِبْرِجُها(14)).(15)
نخست آنها را به ناآگاهانى تشبيه مى کند که مخالفتشان به خاطر جهلشان است ولى بعد از اين مرحله، فراتر مى رود و با صراحت مى گويد: آنها نسبت به اين حقايق، ناآگاه و بى خبر نبودند، بلکه دنياطلبى و هواپرستى شديد ـ که مخصوصاً بعد از فتوحات بزرگ اسلامى و سرازير شدن سيل غنائم گرانبها و عادت به زندگى مرفّه، به ويژه در عصر عثمان پديد آمده بود ـ سبب شد که دنيا را بر دين ترجيح دهند و حقيقت را به افسانه بفروشند و سراى آخرت را به ثمن بخس متاع دنيا از دست دهند.
اين سخن کوتاه در حقيقت، عصاره تمام تحليلهايى است که مى توان درباره بروز جنگهاى سه گانه عصر على(عليه السلام) بيان کرد و هر چه غير از اين گفته شود شاخ و برگهاست.
اين در واقع درس عبرتى است براى همه مسلمين، در تمام طول تاريخ که هر زمان به دنياپرستى روى آورند و زرق و برق و زينت دنيا فکر آنان را به خود مشغول دارد اختلافات در ميان آنها به اوج خود مى رسد و راه هاى وصول به وحدت، به روى آنان بسته مى شود مگر آن که زهد و وارستگى پيشه کنند و به خود سازى بپردازند. امروز نيز به خوبى مى بينيم که سرچشمه تمام اختلافات ميان مسلمين همان اصل است که على(عليه السلام) در جمله هاى کوتاه فوق با استناد به آيه اى از قرآن مجيد به آن اشاره فرموده است و به تعبير روشن همان اراده «علوّ در ارض و فساد» و «تمايل به زينتهاى دنيا و فريفته شدن در برابر زرق و برق» آن است
***
نکته ها:
1ـ بيعت با اميرمؤمنان عمومى و مردمى بود
اين بيعت با تمام بيعتهايى که در زمان خلفا شد متفاوت بود. بيعتى بود خود جوش و فراگير، بدون هيچ توطئه قبلى و از عمق جان توده هاى زجر ديده و ستم کشيده، نه مانند بيعت «سقيفه» که تصميم اصلى را چند نفر بگيرند و مردم را در مقابل عمل انجام شده قرار دهند و نه همانند «بيعت عمر» که تنها با تصميم خليفه اوّل پايه ريزى شد و نه همچون «بيعت عثمان» که «شوراى شش نفره» با آن ترکيب خاصّش سردمدار آن بود و در يک کلام مى توان گفت که بيعت واقعى و حقيقى، همين بيعت بود و بقيّه از يک نظر جنبه مصنوعى داشت و از قبل، روى آن کار شده است.
بعضى از شارحان نهج البلاغه نوشته اند که قيام کنندگان در برابر «عثمان» هنگامى که بعد از قتل او به سراغ امام(عليه السلام) رفتنند تا با او براى خلافت بيعت کنند، حضرت حاضر نشد و هنگامى که اصرار کردند فرمود: «من وزير شما باشم بهتر از آن است که امير باشم» (اَنَا لَکُمْ وَزيراً خَيْر مِنّى اَميراً). زيرا مى دانست پيشگام شدن آنها در بيعت، به اين اتهام دامن مى زند که نقشه قتل عثمان از قبل پى ريزى شده بود بعلاوه، اگر تنها آنها بيعت مى کردند گروهى مى گفتند تنها قاتلان «عثمان» با او بيعت کردند، افزون بر اين، امام(عليه السلام) در جبين آنها مى ديد که همه تحمّل پذيرش حق را ندارند; آرى حق تلخ و سنگين است، ولى بعداً مهاجران و انصار آمدند و به آن حضرت اصرار کردند که خلافت را بپذيرد. «على»(عليه السلام) چاره اى جز پذيرش نديد سپس بر منبر قرار گرفت و مردم گروه گروه آمدند و با او بيعت کردند، تنها افراد اندکى سرباز زدند ولى امام(عليه السلام) اصرارى در اجبار آنان نداشت، از کسانى که از بعيت سرباز زدند «سعد بن ابى وقّاص» و «عبدالله بن عمر» بود.(16)
به اعتقاد ما و مطابق مدارک غير قابل انکار، «على»(عليه السلام) از سوى خداوند به جانشينى پيامبر نصب شده بود، نه تنها در «غدير خم» که در موارد متعدّدى، پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) آن را تأکيد فرمود، هرچند به دلايلى که اين جا جاى شرح آن نيست، بعد از رحلت پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) گروهى به مخالفت با آن برخاستند، ولى به هر حال بعد از کشته شدن «عثمان» اعلام حمايت عجيب و فراگير از سوى مردم نسبت به آن شد، حمايتى که حتّى در هيچ يک از نظامهاى دموکراسى به هنگام اخذ آرا، چنان حمايتى از کسى ديده نشده است و تنها نمونه آن در عصر پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) در بيعتهايى همچون «بَيْعَتِ شَجَرَه» ديده مى شود، اين بيعت از شناختى که مردم از روحيّات على(عليه السلام) و مقام علم و تقوا و زهد و مديريت او داشتند سرچشمه مى گرفت و زد و بندهاى سياسى مطلقاً در آن وجود نداشت و چنان پرجوش بود که حتّى توطئه گران سياسى که «على»(عليه السلام) را براى وصول به مقاصد خود عنصرى نامطلوب مى دانستند، در عمل انجام شده واقع گشتند و پيش از اين که تصميمى بگيرند کار از کار گذشته بود; و اگر مردم را به حال خود رها مى کردند جامعه اى آزاد، آباد و مملوّ از عدل و داد، آن چنان که قرآن مجيد طراحى کرده است به وجود مى آمد.
ولى چنان که خواهيم ديد، همان توطئه گران و ريزه خواران خوان عثمانى و غارتگران بيت المال و هوس بازان ميدان سياست، تدريجاً به تحريک مردم پرداختند و احساسات مذهبى آنها را بازيچه مقاصد سياسى خود ساختند و در ميدان «جمل، صفّين و نهروان» شکافهاى عميقى بر پيکر اسلام وارد ساختند.
2ـ سرچشمه انحرافات اجتماعى
امام(عليه السلام) در جمله هاى بالا عامل اصلى انحراف از حق را در عصر خودش (و طبعاً در همه اعصار) «حب دنيا و دلباختگى در برابر زرق و برق آن» مى شمرد و ريشه جنگهاى خونين «جمل» و «صفّين» و «نهروان» را در اين موضوع مى داند و بر آيه شريفه قرآن تأکيد مى ورزد که سراى آخرت، تنها از آن کسانى است که اراده برترى جويى و فساد در زمين را ندارند.
اين چند جمله کوتاه، واقعيّت بسيار مهمّى را بازگو مى کند که بازتاب آن را در سراسر تاريخ بشر مشاهده مى کنيم. همه جا برترى جويى ريشه جنگها و نزاعها خونين را تشکيل مى دهد، هواپرستى و علاقه به فساد در زمين عامل اصلى نابسامانى هاست و به همين دليل تا با اين خوهاى شيطانى، مبارزه فرهنگى نشود و ايمان و اعتقاد راسخ، سدّى در برابر آن ايجاد نکند، ما هميشه شاهد جنگهاى خونين و بى عدالتيها و نابسامانيها در جامعه بشرى خواهيم بود و حتّى کسانى را خواهيم ديد که تمام ارزشهاى انسانى و مفاهيم اخلاقى و عناوينى همچون آزادى، حقوق بشر و غير آن را دست مايه خود براى وصول به اين اهداف قرار مى دهند.
جالب اين که امام(عليه السلام) از گروهى سخن مى گويد که اعتقادشان با عملشان در تضادّ است، ظاهراً مسلمانند و آيات قرآن و از جمله آيه «تِلْکَ الدّارُ الآخِرَةُ...» را شنيده اند و به آن ايمان دارند ولى انگيزه هاى نيرومند دنياپرستى و طوفان هوا و هوس و دلبستگى فوق العاده به زرق و برق دنيا، اساس ايمان و عقيده آنها را تکان مى دهد و چنان سيلاب عظيمى در درونشان ايجاد مى کند که سدّ ضعيف ايمانشان را در هم مى شکند و با خود مى برد و اين سرنوشت تمام کسانى است که از ايمانى سست و هوا و هوسى نيرومند برخوردار باشند.
3ـ اشاره اى به جنگهاى سه گانه عصر على(عليه السلام)
در خطبه بالا اشاره کوتاه و پرمعنايى به جنگهاى «جمل» و «صفين» و «نهروان» که گردانندگان آنها تحت عنوان «ناکثين» و «قاسطين» و «مارقين» معرّفى شده بودند آمده است به همين دليل ضرورت دارد اشاره گذرايى به جنگهاى سه گانه بالا داشته باشيم.
الف) جنگ جمل
حدود سه ماه بيشتر از بيعت با اميرمؤمنان «على»(عليه السلام) نگذشته بود که تحمّل عدالت آن حضرت بر گروهى از مستکبران، سخت و ناگوار آمد و مخالفتها از سوى آنان شروع شد. «معاويه» در شام پرچم مخالفت را بر افراشت و حاضر به پذيرش بيعت نبود و براى روياروى با حضرت آماده جنگ مى شد. «على»(عليه السلام) به فرمانداران خود در سه شهر «کوفه» و «بصره» و «مصر» نامه نوشت تا نيروهاى جنگى خود را براى مقابله با «معاويه» اعزام دارند.
در اين گير و دار «طلحه» و «زبير» به بهانه سفر عمره، راهى «مکّه» شدند و در «مکّه» «عايشه» را که از بيعت با آن حضرت ناراضى بود با خويش همراه کردند و به عنوان هوادارى از خون عثمان به سمت «بصره» حرکت نمودند.
قراين به خوبى گواهى مى داد که آنها نه در فکر خوانخواهى «عثمان» بودند و نه دلسوزى براى اسلام، زيرا قاتلان «عثمان» در «بصره» نبودند; بعلاوه لازمه هوادارى از «عثمان» مخالفت با اميرمؤمنان(عليه السلام) نبود، تازه «طلحه» خود از سران مبارزان بر ضدّ «عثمان» بود.
روشن است که هدف آنها از پيمان شکنى (چون با على(عليه السلام) بيعت کرده بودند)، رسيدن به جاه و مقام بود.
سرانجام اين دو، همراه با «عايشه» در ماه ربيع الثّانى سال 36، شهر «بصره» را با نيرنگ تصرف کرده و با گمراه ساختن مردم «بصره» براى خود بيعت گرفتند وشکاف ديگرى در پيکر جامعه اسلامى وارد ساختند.
اميرمؤمنان(عليه السلام) که از اين امر به خوبى آگاه بود، با همان لشکرى که براى دفع توطئه شاميان آمده کرده بود به سوى «بصره» حرکت کرد و نامه اى به فرماندار «کوفه» «ابو موسى اشعرى» براى تقويت اين سپاه نوشت ـ گرچه ابوموسى به نداى امام پاسخ مثبت نداد ولى در نهايت حدود نه هزار نفر از «کوفه» به سوى امام حرکت کردند ـ و در ماه «جمادى الاخرى» دو لشکر با هم روبه رو شدند و به نقل «تاريخ يعقوبى» اين جنگ تنها چهار ساعت طول کشيد که لشکر «طلحه» و «زبير» در هم شکست و از آن جا که براى تحريک مردم «بصره» «عايشه» همسر پيامبر را بر شترى سوار کرده بودند، اين جنگ «جنگ جمل» ناميده شد; مقاومت لشکر مخالف، در اطراف شتر «عايشه» بسيار سرسختانه بود. امام(عليه السلام) فرمود: «تا شتر سرپاست جنگ ادامه خواهد يافت، شتر را پى کنيد» چنين کردند و شتر از پا درآمد و جنگ به پايان رسيد، «طلحه» و «زبير» هر دو به قتل رسيدند (طلحه در ميدان جنگ به وسيله يکى از همرزمانش يعنى مروان، و زبير در بيرون صحنه) و روز اوّل «ماه رجب» بود که اميرمؤمنان على(عليه السلام) «عايشه» را به خاطر احترام پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) محترمانه به مدينه فرستاد.
در اين جنگ به گفته بعضى ده هزار نفر و به روايتى هفده هزار نفر از طرفين کشته شدند و با اين ضايعه عظيم نخستين مخالفت جدّى، درهم شکسته شد و مسئوليّت آن برگردن آتش افروزان جنگ قرار گرفت.(17)
ب) جنگ صفّين
بعد از پايان «جنگ جمل» على(عليه السلام) به «کوفه» آمده، به «معاويه» نامه نوشت و او را دعوت به بيعت و اطاعت نمود; ولى «معاويه» از پاسخ دادن تعلّل ورزيد و در مقابل، مردم شام را به خوانخواهى «عثمان» دعوت نمود; حتّى بعضى را مأمور کرد که در همه جا اعلام کنند قاتل «عثمان»، «على»(عليه السلام) بوده است و سرانجام در پاسخ يکى از نامه هاى «على»(عليه السلام) به آن حضرت اعلام جنگ داد و مردم شام را براى اين کار بسيج کرد. «على»(عليه السلام) پيش دستى فرمود و مردم «کوفه» را براى رفتن به سوى «صفّين» بسيج نمود، اکثريّت قريب به اتّفاق مردم، دعوتش را پذيرفتند و حرکت کردند. امام(عليه السلام) سپاه خود را به لشکريانى تقسيم کرد، بر هر لشکرى اميرى گذاشت و وظايف هر کدام را تعيين نمود. امام و لشکريانش هشت روز قبل از پايان محرّم سال 37 به «صفّين» رسيدند و آنها بيش از يک صد هزار نفر بودند و لشکر «معاويه» نيز به آن جا رسيده بود.
بعضى از ياران امام(عليه السلام) مى خواستند جنگ را آغاز کنند، «معاويه» نامه اى براى حضرت نوشت و درخواست کرد که شتاب نکنند. امام، که مى خواست تا امکان دارد، درگيرى واقع نشود، دستور خوددارى را داد و با خويشتن دارى بسيار، بارها و بارها با اعزام نمايندگان و ارسال نامه، از آنها خواست که دست از راه خلاف بردارند و به صفوف مسلمانان بپيوندند و مشکل را از راه مذاکره حل کنند و عجيب اين که ماه ها به اين صورت گذشت و با اين که گروهى بى صبرانه از امام مى خواستند جنگ شروع شود امّا امام همچنان خويشتن دارى نشان مى داد.
ولى هيچ يک از اين امور سودى نبخشيد. گرچه در اين ايّام جنگهاى پراکنده اى صورت مى گرفت، ولى سعى مى شد دامنه جنگ گسترش پيدا نکند، سرانجام آتش جنگ در ماه ذى الحجّه سال 37 شعله ور شد و درگيرى شديد روى داد، ولى با فرا رسيدن ماه محرّم، به احترام اين ماه، جنگ متوقّف شد و باز ارسال پيام ها و اعزام نمايندگان از سوى امام آغاز شد; با پايان گرفتن ماه محرم، جنگ با شدّت تمام شروع شد و روز هشتم ماه صفر بود که حمله همگانى صورت گرفت و تا شب ادامه داشت; صبح روز دهم ماه صفر بعد از نماز صبح دو لشکر به سختى با يکديگر به نبرد پرداختند، لشکر شام سخت وامانده شده بود و لشکر امام به سرعتى پيشروى مى کرد و چيزى نمانده بود که طومار شاميان در هم پيچيده شود.
عجيب اين که در شب نيمه اين ماه که لَيْلَةُ الْهِريرش مى نامند (هرير به معناى زوزه کشيدن است چون سپاه معاويه در زير ضربات سپاه امام، گويى زوزه مى کشيد) نيز جنگ ادامه يافت. هنگامى که لشکر شام نزديک شدن لحظه هاى نابودى خود را احساس کردند «عمر و عاص» که به خدعه و نيرنگ معروف بود بنا به درخواست «معاويه» چاره اى انديشيد و آن اين که به سپاه شام دستور داد: «قرآنها را بر سر نيزه کنند و بگويند ما تابع قرآنيم و هر چه قرآن ميان ما و شما حکميّت کند در برابر آن تسليم هستيم»!
گروهى از منافقان که در سپاه امام(عليه السلام) بودند از موقعيّت استفاده کرده، مردم را دعوت به دست کشيدن از جنگ در آن لحظات حسّاس نمودند، گروه کثيرى فريب خورده از امام تقاضا کردند تن به حکميّت در دهد.
«مسأله حکميّت» که از اساس يک نيرنگ بود بر امام تحميل شد و با نيرنگ ديگرى به نتيجه تلخ ترى انجاميد. «عمر و عاص» که نماينده لشکر شام در حکميّت بود، «ابوموسى»ىِ ساده لوح را فريب داد که بگويد «على» و «معاويه» را از خلافت خلع مى کنيم، ولى «عمر و عاص» بپاخاست و گفت: من هم «على» را خلع مى کنم، ولى معاويه را برخلاف نصب مى نمايم.
از بعضى از روايت استفاه مى شود که لشکر على(عليه السلام) قبل از اعلام نتيجه کار «حکمين» به «کوفه» بازگشت و در انتظار نتيجه کار آنها بود، هنگامى که نتيجه کار آنها و فريب خوردن «ابوموسى» روشن شد،(18) لشکر امام(عليه السلام) در اين لحظه به خود آمد و از اين که دستور امام(عليه السلام) را در روز آخر جنگ براى ادامه تا پيروزى ناديده گرفته بود، سخت پشيمان شد ولى ديگر کار از کار گذشته بود و جمع کردن و قراردادن آنها در يک محور و حمله مجدّد و هماهنگ، کار ساده اى نبود.
به اين ترتيب پيروزى مهمّى که ممکن بود تاريخ اسلام را دگرگون سازد و مسلمين را براى هميشه از شرّ دودمان بنى اميّه و بازماندگان دوران شرک و بت پرستى و پيامدهاى دردناک دوران حکومتشان نجات بخشد از دست رفت و عامل اصلى آن، فريبکارى دشمن از يکسو، ساده انديشى گروهى از دوستان، از سوى ديگر و فعاليّتهاى شديد منافقانى که در انتظار چنين ساعتى بودند از سوى سوّم و اختلاف و تفرقه و عدم انضباط لازم در گروهى از لشکريان امام از سوى چهارم محسوب مى شود.
ج) جنگ نهروان
همان گونه که از داستان «جنگ صفّين» به دست مى آيد، گروه «خوارج» از درون «جنگ صفّين» و داستان «حکميّت» آشکار شدند و اين يکى از پيامدهاى دردناک آن جنگ ويرانگر و خانمانسوز بود.
گروهى که حکميّت را نخست پذيرفته بودند و بعد پشيمان شدند و آن را بر خلاف قرآن و کفر مى پنداشتند، وقاحت و بى شرمى را به جايى رساندند که به امام(عليه السلام) اصرار کردند که توبه نمايند وگرنه به نبرد با آن حضرت بر مى خيزند!
«على»(عليه السلام) که اختلاف شديد را در داخل لشکر ملاحظه کرد (و مشاهده نمود که منافقان پيوسته اين آتش را دامن مى زنند) دستور مراجعت به «کوفه» را صادر فرمود.
در «کوفه» دوازده هزار نفر از افراد لجوج و متعصّب، از مردم جدا شدند و به «حروراء» که قريه اى در دو ميلى «کوفه» بود رفتند و به همين دليل اين گروه از خوارج، حروريّه ناميده شدند. سرانجام در سرزمين «نهروان» که در نزديکى حروراء بود آماده جنگ شدند. عجب اين که، در اين نبرد شوم، در صفوف خوارج، بعضى از ياران ديرينه امام ديده مى شدند; و نيز گروهى که از عبادت، پيشانى آنان پينه بسته بود و آهنگ تلاوت قرآن آنان در همه جا پيچيده بود قرار داشتند.
آنها در حقيقت عابدان خشک و نادان و احمقى بودند که به خاطر افراط آنها در چسبيدن به ظواهر دين و بى اعتنايى به حقيقت آن، «مارقين» ناميده شدند.
هنگامى که دو لشکر در مقابل هم قرار گرفتند، با مذاکره مکرّر به منظور ارشاد «خوارج» و با يک خطابه حساب شده، بسيار روشنگر و بيدار کننده امام(عليه السلام)، قشر عظيمى از لشکر مخالف که فريب خورده بودند جدا شدند و فرياد «التوبة التوبة يا اميرالمؤمنين» بلند کردند و از امام تقاضاى عفو و بخشش نمودند و به اين ترتيب هشت هزار نفر از سپاه دوازده هزار نفرى آنان برگشتند (و طبق روايتى امام پرچمى در گوشه اى از ميدان برافراشت و به توّابين دستور داد کنار آن پرچم قرار گيرند) و بعد از آن که از هدايت باقيمانده آن گروه لجوج و خشک و نادان مأيوس شد، چاره اى جز جنگ نمى ديد; امّا در عين حال فرمود: «تا آنها آغاز به جنگ نکنند شما آغاز نکنيد» همان کارى که در جنگ هاى «جمل و صفّين» انجام داد، او مى خواست هرگز آغازگر جنگ نباشد.
سرانجام «خوارج» حمله را شروع کردند که با عکس العمل شديد و دفاع کوبنده لشکر امام روبه رو شدند و در مدّت کوتاهى تمام چهار هزار نفر ـ جز نه نفر که فرار نمودند ـ کشته شدند و از سپاه امام بيش از نه نفر کشته نشدند و صدق کلام آن حضرت که قبلا فرموده بود: «از اين مهلکه از آن ها ده نفر رهايى نمى يابند و از شما هم ده نفر کشته نمى شوند» آشکار شد.(19)
اين جنگ در روز نهم ماه صفر (سال 38 يا 39) هجرى واقع شد و تمام مدّت جنگ ساعتى بيش نبود.(20)
***
چرا خلافت و بيعت را پذيرفتم؟!
امام(عليه السلام) در انتها، دلايل پذيرش بيعت را به وضوح بيان مى کند و اهداف خود را از اين پذيرش در جمله هاى کوتاه و بسيار پرمعنا شرح مى دهد و در ضمن روشن مى سازد که اگر اين اهداف بزرگ نبود، کمترين ارزشى براى زمامدارى بر مردم قائل نبود، مى فرمايد: «آگاه باشيد! به خدايى که دانه را شکافته و انسان را آفريده سوگند! اگر به خاطر حضور حاضران (توده هاى مشتاق بيعت کننده) و اتمام حجّت بر من به خاطر وجود يار و ياور نبود و نيز به خاطر عهد و پيمانى که خداوند از دانشمندان و علماى هر امّت گرفته که: «در برابر پرخورى ستمگر و گرسنگى ستمديده و مظلوم سکوت نکنند»، مهار شتر خلافت را بر پشتش مى افکندم (و رهايش مى نمودم) و آخرينش را به همان جام اوّلينش سيراب مى کردم» (اَما والَّذى فَلَقَ الْحَبَّةَ، وبَرَءَ النَّسَمَة(21)، لَولا حُضُورُ الْحاضِرِ (22) وَ قيامُ الْحُجَّةِ بِوجُودِ النّاصِرِ، وَ ما اَخَذَ اللهُ عَلَى الْعُلَماءِ اَنْ لا يُقارّوا(23) عَلى کِظَّةِ(24) ظالِم، وَلا سَغَبِ(25) مظلوم، لاَلْقَيْتُ حَبْلَها عَلى غارِبِها(26)، وَلَسَقيتُ آخِرَها بِکأسِ اَوَّلِها).
جمله «وَالَّذى فَلَقَ الْحَبَّةَ» در حقيقت اشاره به توصيفى است که قرآن مجيد از ذات پاک خدا مى کند و مى گويد: «فالِقُ الْحَبِّ وَ النَّوى; خداوند، شکافنده دانه و هسته است»(27) و اين در واقع اشاره به مهمترين آفرينش پروردگار يعنى آفرينش حيات و زندگى است و جمله «بَرءَ النَّسَمَةَ» اشاره به آفرينش انسان و روح و جان اوست، همان آفرينش عظيم و بسيار مهمّى که قرآن مجيد بعد از ذکر آن «تَبارَکَ اللهُ اَحْسَنَ الْخالِقينَ»(28) مى گويد و اين در واقع سوگند به مهمترين کار خالق در جهان هستى است و دليل بر اهميّت مطلبى است که سوگند براى آن ياد شده است.
جمله «لَولا حُضُورُ الْحاضِرِ» در ظاهر اشاره به «حضور حاضران براى بيعت» با اوست، هرچند بعضى حاضر را اشاره به خود «بيعت» دانسته اند که در معنا تفاوت چندانى نمى کند.
امّا اين که منظور «حضور خداوند» يا «حضور زمانى که پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) آن را براى على(عليه السلام) پيش بينى کرده بود» باشد بسيار بعيد به نظر مى رسد، هرچند بعضى از بزرگان آن را به عنوان احتمال ذکر کرده اند.
به هر حال اين جمله از نظر معنا با جمله «وَ قِيامُ الْحُجَّةِ بِوُجُودِ النّاصِرِ» تقريباً يکى است و هر دو اشاره به اتمام حجّت بر آن حضرت است که با وجود آن همه ياوران و بيعت کنندگان، براى اقامه عدل بپاخيزد.
جلمه «لاَلْقَيْتُ حَبْلَها عَلى غارِبِها» کنايه از صرف نظر کردن از چيزى است، زيرا هنگامى که کارى با شتر نداشته باشند مهارش را برپشتش مى افکنند و آن را به حال رها مى کنند.
جمله «لَسَقَيْتُ آخِرَها بِکَاْسِ اَوَّلِها; آخرينش را با جام اوّلينش سيراب مى کردم» کنايه از اين است: همان گونه که در برابر خلفاى سه گانه گذشته صبر و شکيبايى پيشه کردم، در ادامه راه نيز چنين مى کردم.(29)
ولى به دو دليل خود را ملزم به پذيرش و قيام کردم، زيرا از يکسو با وجود آن همه ناصر و ياور، حجّت بر من تمام بود و از سوى ديگر خداوند از دانشمندان هر امّتى پيمان گرفته که وقتى بى عدالتى را در جامعه مشاهده مى کنند تا آن حدّ که ظالمان از پرخورى بيمار شده و مظلومان از گرسنگى، سکوت روا ندارند، برخيزند و دست ظالم را از گريبان مظلوم قطع کنند و عدل الهى را در جامعه پياده نمايند.
اين سخن امام(عليه السلام) هشدارى است به همه انديشمندان و علماى امّتها که وقتى امکانات تشکيل حکومت و اجراى عدل و قسط الهى فراهم گردد، سکوتشان مسئوليّت آفرين است، بايد قيام کنند و براى بسط عدالت و اجراى فرمان خدا مبارزه با ظالمان را شروع نمايند. آنها که مى پندارند، تنها با انجام فرايضى همچون نماز و روزه و حج و پاره اى از مستحبّات، وظيفه خود را انجام داده اند، سخت در اشتباهند. اجراى عدالت و حمايت از مظلوم و مبارزه با ظلم ظالم نيز در متن وظايف اسلامى آنان قرار دارد.
سرانجام امام(عليه السلام) در ادامه اين سخن و در آخرين جمله اين خطبه داغ سياسى اجتماعى پرمعنا، مى فرمايد: «آرى اگر به خاطر دلايل فوق نبود هرگز تن به پذيرش اين بيعت نمى دادم و در آن هنگام (درمى يافتيد که) ارزش اين دنياى شما (با همه زرق و برقش که براى آن سر و دست مى شکنيد) در نظر من از آب بينى يک بز کمتر است» (وَلاَلْفَيْتُمْ(30) دُنياکُمْ هذِهِ اَزْهَدَ عِنْدى مِنْ عَفْطَةِ(31) عَنْز.(32)
با توجّه به اين که «عفطة» به گفته «صحاح اللغة» همان آبى است که گوسفند (يا بز، هنگام عطسه) از بينى خود پراکنده مى کند، روشن مى شود که تا چه حدّ دنياى مادّى با اين اهميّت و عظمتى که در نظر عاشقان و دلباختگانش دارد، در برابر روح بزرگ على(عليه السلام) کوچک و بى ارزش است، در واقع يک گوسفند يا بز چه اندازه ارزش دارد که آب بينى بى خاصيّت او ارزش داشته باشد; بلکه يک مايه پليد محسوب مى شود و به يقين اين گونه تعبيرات براى کسانى که به ابعاد روح بزرگ آن حضرت آشنا نيستند بسيار شگفت آور است; ولى هنگامى که به جهانى که او در آن زندگى مى کند و مقامات عرفانى و معنوى آن حضرت آشنا مى شويم، مى بينيم کمترين مبالغه اى در اين تعبيرات نيست.
***
«سيّد رضى» (ره) در ذيل اين خطبه چنين مى گويد:
«بعضى گفته اند هنگامى که کلام اميرمؤمنان(عليه السلام) به اين جا رسيد مردى از «اهل عراق» برخاست و نامه اى به دست آن حضرت داد (گفته شده که در آن نامه سؤالاتى بود که تقاضاى جواب آنها را داشت). على(عليه السلام) مشغول مطالعه آن نامه شد و هنگامى که از خواندن آن فراغت يافت «ابن عباس» عرض کرد: «اى اميرمؤمنان چه خوب بود خطبه را از آن جا که رها فرموديد ادامه مى داديد»!
امام(عليه السلام) در پاسخ او فرمود: هيهات اى ابن عباس! اين سوز درونى بود که زبانه کشيد و سپس آرام گرفت و فرو نشست (و ديگر مايل به ادامه آن نيستم).
«ابن عباس» مى گويد: به خدا سوگند من هيچ گاه بر سخنى همچون اين سخن (خطبه ناتمام شقشقيّه) تأسف نخوردم که على(عليه السلام) آن را تا به آن جا که مى خواست برسد ادامه نداد (قالُوا وَ قامَ اِلَيْهِ رَجُل مِنْ اَهْلِ السَّوادِ عِنْدَ بُلُوغِهِ اِلى هذَا الْمَوْضِعِ مِنْ خُطْبَتِهِ فَناوَلَهُ کِتاباً ـ قيلَ اِنَّ فيهِ مَسائِلَ کانَ يُريدُ الاِجابَةَ عَنْها ـ فَاَقْبَلَ يَنْظُرُ فيهِ (فَلَمّا فَرَغَ مِنْ قَرائَتِهِ) قالَ لَهُ اِبْنُ عَبّاسِ يا اميرَ المُؤمِنينَ! لَوِ اطَّرَدَتْ خُطْبَتُکَ مِنْ حَيْثُ اَفْضَيْتَ! فَقَالَ: «هَيْهاتَ يَابنَ عَبّاسِ! تِلْکَ شِقْشِقَة هَدَرَتْ ثمَّ قَرَّتْ». قالَ ابْنُ عَبّاسِ فَوَاللهِ ما اَسَفْتُ عَلى کَلام قَطٌّ کَاَسَفى عَلى هذَا الْکَلامِ اَلاّ يَکُونَ اَميرُالْمُؤمِنينَ(عليه السلام) بَلَغَ مِنْهُ حَيْثُ اَرادَ).
تعبير به اهل سواد (با توجّه به اين که سواد به معناى سياهى است) اشاره به مناطق پر درخت و مزروع است که از دور به صورت سياه، در نظر، مجسم مى شود; زيرا رنگ سبز در فاصله زياد متراکم مى شود و مايل به سياهى مى گردد و از آن جا که اهل حجاز به زمينهاى خشک و خالى و به اصطلاح بياض، عادت کرده بودند هنگامى که به سوى عراق که بر اثر «دجله و فرات» بسيار خرّم و سرسبز است حرکت مى کردند و انبوه درختان و مزارع از دور نمايان مى شد، به آن جا «ارض سواد» مى گفتند و اهل آن جا را «اهل سواد» مى ناميدند.
در اين که اين نامه چه بود و چه سؤالاتى در آن مطرح شده بود مطالبى از سوى بعضى از شارحان نهج البلاغه عنوان شده که در بحث نکات ـ به خواست خدا ـ خواهد آمد.
جمله «لَوِ اطَّرَدَتْ خُطْبَتُکَ» با توجّه به اين که اطّراد به اين معناست که چيزى بعد از چيزى قرار گيرد، اشاره به اين است که اگر خطبه ات ادامه مى يافت بسيار خوب بود.
جمله «مِنْ حَيْثَ اَفْضَيْتَ» با توجّه به اين که افضا به معناى خارج شدن به فضاى باز است گويى کنايه از اين است که انسان هنگامى که مى خواهد سخن مهمى ايراد کند تمام نيروهاى فکرى خود را متمرکز مى سازد مثل اين که همه آنها را در يک اتاقى جمع و فشرده کرده است، امّا هنگامى که آن تمرکز از ميان مى رود همانند اين است که از آن اتاق در بسته بيرون آمده و در فضاى باز قرار گرفته است.
جمله «تِلْکَ شِقْشِقَة هَدَرَتْ ثُمَّ قَرَّتْ» با توجّه به اين که «شقشقه» در اصل به معناى قطعه پوستى بادکنک مانند است که وقتى شتر به هيجان درمى آيد از دهان خود بيرون مى فرستد و هنگامى که هيجانش فرو نشست به جاى خود باز مى گردد و با توجّه به اين که خطباى زبردست هنگامى که در اوج هيجان و شور قرار مى گيرند به آنها «ذو شقشقة» گفته مى شود، کنايه از اين است که اين سخنان، اسرار درون من بود که از سوز دل خبر مى داد، هنگامى که به هيجان آمدم ايراد خطبه کردم ولى الآن که به خاطر مطالعه نامه و سؤالات سائل، آن حال و هوا تغيير يافت ديگر آمادگى براى ادامه آن سخن را ندارم.
نکته قبل توجه اين که ابن ابى الحديد از استادش (مصدّق بن شبيب) نقل مى کند: اين خطبه را براى «ابن خشّاب» خواندم هنگامى که به کلام «ابن عبّاس» رسيدم که از ناتمام ماندن اين خطبه اظهار تأسف شديد کرده، گفت: «اگر من در آن جا بودم به «ابن عباس» مى گفتم: مگر چيزى در دل امام(عليه السلام) باقى مانده بود که به آن اشاره نکند تا تو تأسف بر آن بخورى؟! به خدا سوگند آنچه درباره اوّلين و آخرين خلفا بود بيان کرد»!
«مصدّق بن شبيب» مى گويد: به «ابن خشاب» که مرد شوخى بود گفتم منظورت از اين سخن اين است که اين خطبه مجعول است؟ گفت: «به خدا سوگند من به خوبى مى دانم که آن کلام امام است، همان گونه که مى دانم تو مصدّق هستى»!(33)
«سيّد رضى» در پايان اين خطبه، به شرح چند جمله پرداخته، مى گويد: «مقصود امام(عليه السلام) از اين که او را به شتر سوارى سرکش تشبيه کرده، اين است که اگر زمام او را محکم به طرف خود بشکد، مرکب چموش، مرتب سر را اين طرف و آن طرف مى کشاند و بينى اش پاره مى شود و اگر مهارش را رها کند با چموشى، خود را در پرتگاه قرار مى دهد و او قدرت حفظ آن را ندارد. زمانى گفته مى شود: «اَشْنَقَ النّاقَةَ» که به وسيله مهار، سر شتر را به طرف خود بکشد و بالا آورد و «شَنَقَها» نيز گفته شده است. اين را «اِبْنِ سِکّيت» در «اِصْلاحُ الْمَنْطِق» گفته است.
اين که امام(عليه السلام) فرموده است: «اَشْنَقَ لَها» و نگفته است «اَشْنَقَها» براى اين است که آن را در مقابل «اَسْلَسَ لَها» قرار داده، گويا امام(عليه السلام) فرموده است: اگر سر مرکب را بالا آورد يعنى با مهار آن را نگهدارد (بينى اش پاره مى شود)» (قالَ الشَّريفُ رَضِىَ اللهُ عَنْهُ: قَوْلُهُ عَلَيْهِ السَّلامُ «کَراکِبِ الصَّعْبَةِ اِنْ اَشْنَقَ لَها خَرَمَ وَ اِنْ اَسْلَسَ لَها تَقَحَّمَ» يُريدُ اَنَّهُ اِذا شَدَّدَ عَلَيْها فى جَذْبِ الزِّمامِ وَ هِىَ تُنازِعُهُ رَأسَها خَرَمَ اَنْفُها وَاِنْ اَرخى لَها شَيئاً مَعَ صُعُوبَتِها تَقَحَّمَتْ بِهِ فَلَمْ يَمْلِکْها يُقالُ «اَشْنَقَ النّاقَةَ» اِذا جَذَبَ رَأسَها بِالزِّمامِ فَرَفَعَهُ وَ «شَنَقَها» أيْضاً، ذَکَرَ ذلِکَ «ابْنُ السِّکِّيْتِ» فى «اِصْلاحِ الْمَنْطِقِ» وَ انَّما قالَ «اَشْنَقَ لَها» وَلَمْ يَقُلْ «اَشْنَقَها» لاَنَّهُ جَعَلَهُ فى مُقابَلَةِ قَوْلِهِ «اَسْلَسَ لَها» فَکَاَنَّهُ(عليه السلام) قالَ: اِنْ رَفَعَ لَها رَأسَها بِمَعْنى اَمْسَکَهُ عَلَيْها بِالزِّمامِ).
***
نکته ها:
1ـ پاسخ به يک سؤال
ممکن است گفته شود: بنابر عقيده «اماميّه» و پيروان مکتب اهل البيت(عليهم السلام) امام، منصوب از طرف خداوند به وسيله پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) است نه منتخب از سوى مردم. در حالى که تعبيرات بالا که مى فرمايد: اگر چنين و چنان نبود من هرگز خلافت را نمى پذيرفتم و از آن صرف نظر مى کردم، تناسب با انتخابى بودن امامت و خلافت دارد.
پاسخ اين سؤال با توجّه به يک نکته روشن است و آن اين که: امامت و خلافت داراى واقعيّتى است و مقام ظهور و بروزى: واقعيّت آن از سوى خدا و به وسيله پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) تعيين مى شود، ولى ظهور و بروز آن و تدبير و تصرّف در امور مسلمين و جامعه اسلامى، منوط به اين است که در مردم آمادگى وجود داشته باشد و يار و ياورانى براى حمايت از آن بپاخيزند و اين جز با بيعت و پذيرش مردم امکان پذير نيست. به همين دليل على(عليه السلام) در دوران خلفاى سه گانه يعنى حدود 25 سال خانه نشين بود و در امر خلافت دخالتى نمى کرد در عين اين که مقام امامت او که از سوى خدا بود هيچ گونه کمبودى نداشت.
شبيه همين معنا درباره بعضى از ديگر از امامان مانند امام صادق(عليه السلام) ديده مى شود که از سوى «ابومسلم» پيشنهاد خلافت به آن حضرت شد و حضرت چون اطمينان به توطئه داشت نپذيرفت. و گاه به امامان پيشنهاد مى کردند که چرا قيام نمى کنيد و مقام خلافتى را که از آن شماست بر عهده نمى گيريد؟ در جواب مى فرمودند: «ما يار و ياور به مقدار کافى براى اين امر نداريم».(34)
2ـ چه سؤالاتى در آن نامه بود؟
مرحوم «شارح بحرانى» در کتاب خود از «ابوالحسن کيدرى» نقل مى کند، در نامه اى که در پايان اين خطبه به دست على(عليه السلام) داده شد، ده سؤال بود:
1ـ جاندارى که از شکم جاندار ديگرى خارج شد و فرزند او نبود چه بود؟
امام فرمود: حضرت «يونس(عليه السلام)» بود که از شکم ماهى خارج شد.
2ـ چيزى که کمش مباح و زيادش حرام بود چه بود؟
فرمود: «نهر طالوت» بود که لشکريانش تنها مجاز بودند کمى از آب آن بنوشند.
3ـ کدام «عبادت» است که اگر کسى آن را به جا آورد عقوبت دارد و اگر به جا نياورد بازهم عقوبت دارد؟
فرمود: «نماز در حال مستى».
4ـ کدام پرنده است که نه جوجه اى و نه اصلى (مادرى) داشته است؟
فرمود: پرنده اى است که به دست «عيسى»(عليه السلام) (به اذن خدا) آفريده شده است.
5ـ مردى هزار درهم بدهى دارد و هزار درهم در کيسه موجود دارد و ضامنى بدهى او را ضمانت مى کند در حالى که هزار درهم دارد و سال بر آن دو مى گذرد، زکات بر کدام يک از دو مال است؟
فرمود: اگر ضامن به اجازه مديون اين کار را کند، زکات بر او نيست; و اگر بدون اجازه او باشد زکات بر او واجب است.
6ـ جماعتى به حج رفتند و در يکى از خانه هاى مکّه منزل کردند يکى از آنها در را بست و در آن خانه کبوترانى بودند و پيش از آن که آنها به خانه بازگردند همه کبوتران از تشنگى مردند، کفّاره آن بر چه کسى واجب است؟
فرمود: بر کسى که در را بسته و کبوتران را بيرون نکرده و آبى براى آنها نگذاشته است.
7ـ چهار نفر شهادت دادند که فلان کس زنا کرده است، امام به آنها دستور داد سنگسارش کنند (چون زناى محصنه بود); يکى از آنها اقدام به سنگسار کردن او نمود و سه نفر ديگر خوددارى کردند ولى جماعتى با او همکارى نمودند، بعداً از شهادت خود برگشت (و اعتراف به دروغ خويش نمود) در حالى که شخص متهم هنوز نمرده بود، سپس مرد. بعد از مرگ او، آن سه نفر نيز از شهادت خود برگشتند، «ديه» بر چه کسى واجب است؟
فرمود: به آن يک نفر و همچنين کسانى که با او همکارى کرده اند.(35)
8ـ دو نفر يهودى بر يهودى ديگر شهادت دادند که او اسلام را پذيرفته است آيا شهادت آن دو مقبول است؟
فرمود: شهادت آنها پذيرفته نيست; زيرا آنها تغيير کلام الهى و شهادت به باطل را مجاز مى شمرند.
9ـ دو شاهد از نصارى درباره يک نفر نصرانى يا مجوسى يا يهودى، شهادت دادند که اسلام را پذيرفته است آيا شهادتشان قبول مى شود؟
فرمود: قبول مى شود، زيرا خداوند فرموده است: «وَلَتَجِدَنَّ اَقْرَبَهُمْ مَوَدَّةً لِلَّذينَ آمَنُوا الَّذينَ قالُوا اِنّا نَصارى; نزديکترين دوستان را نسبت به مسلمانان، کسانى مى يابى که مى گويند ما نصارى هستيم».(36)
10ـ کسى دست ديگرى را قطع کرد، چهار نفر شاهد نزد امام حاضر شدند و شهادت دادند که دستش قطع شده است و در عين حال زناى محصنه کرده است. امام مى خواست او را سنگسار کند ولى قبل از سنگسار شدن از دنيا رفت، حکم او چيست؟
فرمود: کسى که دست او را قطع کرده است بايد ديه آن را بپردازد، ولى اگر شاهدان شهادت داده بودند که او به مقدار نصاب دزدى کرده، ديه بر قطع کننده دست واجب نبود.(37)
البتّه آنچه در بالا ذکر شد مضمون روايت مرسله اى است که از کيدرى نقل شده است و صحّت سند حديث ثابت نيست، لذا در پاره اى از فروع مذکور در اين حديث، گفتگوهايى از نظر فقهى وجود دارد.
3ـ ويژگى هاى خطبه شقشقيّه
در يک جمع بندى نهايى به اين جا مى رسيم که «خطبه شقشقيّه» با محتواى خاصّ خود در ميان «خطبه هاى نهج البلاغه» کم نظير يا بى نظير است و اين نشان مى دهد که «على»(عليه السلام) در شرايط خاصّى آن را بيان فرموده، تا واقعيّتهاى مهم مربوط به خلافت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله وسلم) به فراموشى سپرده نشود و براى ثبت در تاريخ هميشه بماند و صراحت فوق العاده اى که «على»(عليه السلام) در اين خطبه به خرج داده است براى همين منظور است; زيرا نبايد واقعيّتها، فداى ملاحظات گوناگون شود و تعصّبها گرد و غبار فراموشى بر آن بپاشد.
على(عليه السلام) در اين خطبه امور زير را روشن فرموده است:
1ـ شايستگى اولويّت خود را نسبت به مسأله خلافت به وضوح بيان کرده، اين همان واقعيّتى است که تقريباً همه محقّقان اسلامى و غير اسلامى در آن متّفقند، حتّى «معاويه» سر سخت ترين دشمن «على»(عليه السلام) به افضليت او اعتراف داشت.(38)
2ـ مظلوميّت آن حضرت على رغم اين همه شايستگيها.
3ـ اين سخن به خوبى نشان مى دهد که انتخاب هيچ يکى از خلفاى سه گانه مدرک و منبع روشنى نداشته است، بعلاوه معيارهاى چندگانه اى بر آن حاکم بوده، در يک مورد فقط انتخاب يک نفر و در مورد ديگر نيمى از يک شوراى شش نفرى و در مورد سوّم يک شوراى چند نفرى معيارى بوده است!
4ـ فاصله گرفتن تدريجى مردم در دوران خلفا، از تعليمات پيامبر اکرم(صلى الله عليه وآله وسلم) و تشديد بحرانها با گذشت زمان، تا آن جا که وقتى امام(عليه السلام) به خلافت رسيد به اندازه اى زمينه نامساعد بود که بازگرداندن مردم از ارزشهاى زمان پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) ميسّر نشد.
5ـ سرچشمه نابسامانيها و جنگهايى که در عصر امام(عليه السلام) به وقوع پيوست، عشق به مال و مقام و زرق و برق دنيا بود که به صورت يک طبيعت ثانوى براى جمعى از سران ـ مخصوصاً در عصر خلافت «عثمان» ـ پيدا شده بود.
6ـ طبيعى ترين و مردمى ترين بيعت همان چيزى بود که در مورد خود امام(عليه السلام) واقع شد; ولى تحريکات منافقين و عدم تحمّل گروهى از سران جامعه نسبت به عدالت «على»(عليه السلام) موجب شکستن پيمان و بيعتها و برافراشتن پرچمهاى مخالفت شد.
7ـ امام(عليه السلام) هيچ گونه علاقه اى به خلافت ظاهرى نداشت و هرگز به آن به صورت يک هدف نمى نگريست; بلکه تنها به عنوان يک وسيله براى کوتاه کردن دست ظالمان از گريبان مظلومان و برقرارى نظم و عدالت خواهان آن بود.
8ـ شورشهايى که در زمان «عثمان» واقع شد و منتهى به قتل او گرديد، کاملا طبيعى بود و نتيجه اعمال و رفتار او و اطرافيانش از «بنى اميّه» بود. زيرا «بنى اميّه» بر شهرهاى مهم اسلام به عنوان فرماندار و مانند آن مسلط شدند، بيت المال در اختيار آنها قرار گرفت، بخششهاى عجيبى که شرح آن قبلا گذشت صورت گرفت و مردم از اين امور آگاه شدند و بذر شورش از نقاط دوردستى همچون «مصر» و «بصره» و «کوفه» گرفته تا خود مدينه، پاشيده شد.
9ـ جنگهاى سه گانه دوران خلافت «اميرمؤمنان على»(عليه السلام) جنبه تحميلى داشت و هيچ يک از آنها از سوى «على»(عليه السلام) شروع نشد، بلکه همه آنها از سوى افراد فرصت طلب و جاه طلب يا افراد ناآگاه و خشک و جامد به وجود آمد.
10ـ داستان «تنزيه صحابه» و عدالت همه اصحاب و ياران و معاصران پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) مطلبى است که با هيچ يک از واقعيتهاى تاريخى سازگار نيست و اعتقاد به آن، موجب تضاد و تناقض آشکار است چرا که آتش افروزان جنگ جمل دو نفر از صحابه بودند و آتش افروز جنگ صفّين نيز يک نفر از آنان بود و در ميان جنگ افروزان نهروان نيز گروهى از صحابه ديده مى شدند. همه آنها بر امام وقت که از سوى قاطبه مردم و حتّى غالباً از سوى خود اين جنگ افروزان پذيرفته شده بود، شوريدند و شکاف در جامعه اسلامى به وجود آوردند و راه بغى و ستم را پيش گرفتند.
چگونه مى توان گفت: هم «على»(عليه السلام) راه حق را پيمود و هم «طلحه» و «زبير» و «معاويه» و امثال آنان؟! و پناه بردن به مسأله اجتهاد در اين گونه موارد توجيه بسيار غير منطقى است که به وسيله آن هر گناه کبيره اى را مى توان توجيه نمود.
***
پی نوشت:
1. «راعَنى» از ماده «رَوْع» بر وزن «نوع» در اصل به معناى ترس و وحشت و نگرانى است و گاه به معناى شگفت زدگى نيز آمده است.
2. «عُرْف» در اصل به معناى چيزهايى است که پشت سر هم قرار گرفته و به صورت انبوه درآمده است به همين دليل به يال حيوان اطلاق مى شود زيرا موهاى انبوه و پرپشتى را تشکيل مى دهد.
3. «ضبُع» به گفته «مقاييس» سه معنا دارد: نخست حيوان معروف (کفتار) و ديگر عضوى از اعضاى انسان (بازو) و سوّم يکى از اوصاف شتر مادّه است و گاه اين کلمه کنايه از سالهاى قحطى است که چون کفتار به انسانها حملهور مى شود.
4. «ينثالون» از ماده «ثول» (بر وزن قول) در اصل به معناى انبوه زنبوران عسل است هنگامى که جمع مى شوند و رفت و آمد مى کنند سپس به معناى هر اجتماع انبوهى که توأم با شور و رفت و آمد باشد به کار رفته است (مقاييس اللغة، صحاح و لسان العرب).
5. «مرق» از ماده «مُروق» (بر وزن غروب) به معناى خارج شدن از چيزى است و هنگامى که در مورد تير به کار مى رود ـ به گفته صحاح اللّغة و لسان العرب ـ مفهومش آن است که از هدف بگذرد و به آن طرف اصابت کند و به همين دليل «خوارج» را «مارقين» ناميده اند زيرا آنها افرادى بسيار افراطى و خشک و متعصّب و لجوج بودند که از اميرمؤمنان على(عليه السلام)مسلمان تر شدند!!
6. «قسط» گاه به معناى «ظلم و عدول از حق» آمده، لذا «قَسَط» (بر وزن فقط) به افرادى گويند که پاهايشان کج و معوج است و گاه به معناى «عدالت». «راغب» در «مفردات» مى گويد: «قسط» به معناى «سهم و نصيب» است و هرگاه سهم و نصيب ديگرى گرفته شود قسط به آن گفته مى شود و اين مصداق ظلم است و «اِقساط» به معناى پرداختن قسط و سهم ديگرى است و اين عين عدالت است. بنابراين هر دو معنا به يک ريشه برمى گردد. در «لسان العرب» مى گويد: در حديث على(عليه السلام) آمده: «اُمِرْتُ بقِتالِ النّاکِثينَ وَ الْقاسِطينَ وَ الْمارِقينَ» سپس لسان العرب مى افزايد: «وَالقاسطُونَ اَهْلُ صفّين».
7. مستدرک الصّحيحين، ج 3، ص 139 (چاپ دارالمعرفة).
8. اين کتاب در ذيل مستدرک چاپ شده است (همان جلد و همان صفحه).
9. اسدالغالة، ج 4، ص 33.
10. تاريخ بغداد، ج 13، ص 187 (طبع دارالفکر).
11. سوره قصص، آيه 83.
12. «وَعَوْها» از ماده «وَعى» (بر وزن نفى) در اصل به گفته «مقاييس» به معناى ضميمه کردن چيزى به چيز ديگر است و به گفته مفردات به معناى حفظ حديث و مانند آن است (و هر دو به يک معنا باز مى گردد).
13. «راق» از ماده «رَوْق» - به گفته «مقاييس» - به معناى تقدم چيزى بر چيز ديگرى است و گاه به معناى حسن و جمال آمده و به همين جهت بخش اوّل خانه را (خانه يا حرمهاى مقدّسه را) «رواق» مى گويند و در کلام امام(عليه السلام) به همان معناى حسن و جمال است.
14. «زبرج» به معناى زينت و طلا و گاه به معناى نقش پارچه آمده است.
15. به خوبى روشن است که مرجع ضميرها در اين جمله و جمله هاى بالا، طوايف سه گانه ناکثين و مارقين و قاسطين هستند که در عبارت قبل، به آنها اشاره شده، ولى مرحوم علامه بزرگوار مجلسى در بحار ترجيح مى دهد که اين ضماير به خلفاى سه گانه پيشين برگردد، ولى اين احتمال بسيار بعيد به نظر مى رسد. و شايد به همين دليل مرحوم مجلسى در پايان سخن خود اين احتمال را نيز مطرح مى کند که ضميرها به جميع کسانى که در خطبه به آنها اشاره شده است برگردد.
16. فى ظلال نهج البلاغه، ج 1، ص 96.
17. آنچه در بالا آمد عمدتاً از تاريخ کامل ابن اثير، ج 3، تلخيص و اقتباس شد.
18. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2، ص 259.
19. نهج البلاغه، خطبه 59.
20. کامل ابن اثير، ج 3; شرح خويى بر نهج البلاغه و طبرى، ج 4، فروغ ولايت و مروج الذّهب، ج 2 (با تلخيص).
21. «نَسَمَه» در اصل به معناى وزش ملايم باد است و گاه به نفس کشيدن يا به خود انسان اطلاق مى شود و در کلام مورد بحث به معناى «انسان» يا «روح» است.
22. «حاضر» به معناى «شخص يا چيزى» است که حضور دارد و به گفته ارباب لغت گاه به معناى «قبيله و طايفه بزرگ» نيز آمده است و در کلام بالا به هر دو معنا ممکن است آمده باشد.
23. «لايُقارّوا» از ماده «قرار» به معناى «سکون و آرامش» است. بنابراين مفهوم جمله اين است که ساکت ننشينند و آرام نباشند.
24. «کِظَّة» به معناى «حالت ناراحت کننده اى است که از پرخورى حاصل مى شود» و در جمله بالا «کنايه از تعدّى بر ديگران و غصب حقوق آنان است».
25. «سَغَب» در اصل به معناى «گرسنگى» است و لذا به سال هاى قحطى «ذو مسغبه» گفته مى شود و در قرآن مى خوانيم: «اَوْ اِطْعام فى يَوْم ذى مَسْغَبَة» و در کلام امام(عليه السلام)«کنايه از پايمال شدن حقوق مظلومان» است.
26. «غارِب» فاصله اى «ميان گردن و کوهان شتر» را مى گويند که وقتى مى خواهند شتر را رها کنند معمولا مهارش را به آن محل از پشت مى اندازند.
27. سوره انعام، آيه 95.
28. سوره مؤمنون، آيه 14.
29. شاهد اين سخن شعرى است که از آن حضرت در داستان مخالفت «طلحه» و «زبير» و «فراهم آوردن مقدّمات جنگ جمل نقل شده که فرمود: «فِتَن تَحِلُّ بِهِمْ وَهُنَّ شَوارِعُ تُسْقى اَواخِرُها بِکَاْسِ الاَوَّلِ» اشاره به اين که: فتنه هايى در پيش است که همه را در بر مى گيرد و هرکس به سهم خود در آن گرفتار مى آيد (بحارالانوار، ج 32، ص 118).
30. «اَلْفَيْتُمْ» از ماده «الْفاء» به معناى يافتن چيزى است.
31. «عفطة» در اصل به گفته «مقاييس اللغة» به معناى «صداى مختصر است، به همين جهت به عطسه کردن گوسفند يا بز «عفطة» مى گويند و در کلام بالا اشاره به ذرّات آب بينى است که به هنگام عطسه کردن به اطراف پراکنده مى شود. اين تفسيرى است که در مقاييس آمده است ولى بعضى ديگر از ارباب لغت به بعضى از صداهاى ديگرى که از حيوان خارج مى شود نيز عفطه گفته اند.
32. «عنز» به معناى بز ماده است.
33. شرح ابن ابى الحديد، ج 1، ص 205 (با تلخيص).
34. اصول کافى، ج 2، ص 242. کتاب الايمان و الکفر، باب فى قلّة عدد المؤمنين، ح 4.
35. اين در موردى است که شاهدان گرفتار خطا و اشتباه شده باشند و اگر متعمّد باشند حکم آنها «قصاص» است به شکلى که در کتاب «قصاص» گفته شده، اين نکته نيز قابل توجّه است که کسانى که به خاطر شهادت آنها اقدام به سنگسار کردند مى توانند برگردند و آنچه را پرداخته اند از آن چهارنفر به طور مساوى بگيرند (براى آگاهى بيشتر به کتاب جواهر، ج 41، ص 225 مراجعه شود و بايد توجه داشت که آنچه در اين حديث آمده، با آنچه در کتب فقهى مى خوانيم کمى تفاوت دارد).
36. سوره مائده، آيه 82.
37. شرح نهج البلاغه ابن ميثم بحرانى، ج 1، ص 269 و مستدرک، ج 7، ص 55.
38. اين معنا، در نامه معروفى که «معاويه» در پاسخ به نامه «محمّد بن ابى ابکر» به «مصر» فرستاد و در بسيارى از منابع اسلامى از جمله «مروج الذّهب» آمده است، منعکس مى باشد. او با صراحت مى گويد: «من و پدرت ـ يعنى ابوبکر ـ فضل و برترى على بن ابى طالب را اعتراف داشتيم و حق او را بر خود لازم مى ديديم... ولى هنگامى که پيامبر چشم از جهان فروبست نخستين کسانى که با او به مخالفت پرداختند و حقّ او را گرفتند پدرت و فاروقش (عمر) بودند. «مروج الذهب، ج 3، ص 12) ـ يعقوبى نيز در تاريخ خود با صراحت مى گويد: «وَکانَ الْمُهاجِرُونَ وَ الاَنْصارُ لا يَشُکّونَ فى عَلىًّ(عليه السلام); مهاجران و انصار کمترين شکّى در خلافت على(عليه السلام) و شايستگى او نداشتند» (تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 124).