جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص1
از نامه هاى آن حضرت به مردم كوفه هنگام حركت از مدينه به بصره [در اين نامه كه با عبارت «من عبد اللّه علىّ امير المؤمنين الى اهل الكوفة، جبهة الانصار و سنام العرب» (از بنده خدا، على امير مؤمنان به مردم كوفه، گزيده ترين ياران و برجستگان عرب) شروع مى شود، ابن ابى الحديد پس از توضيح درباره برخى از لغات و اصطلاحات و لطايف آن و اعتراض به قطب راوندى، كه كوفه را دار الهجرة دانسته است، بحث تاريخى زير را آورده است]:
اخبار على (ع) به هنگام حركت به بصره و فرستادگان و پيامهاى او به مردم كوفه:
محمد بن اسحاق از قول عموى خود، عبد الرحمان بن يسار قرشى، چنين روايت كرده است كه چون على (ع) در حال حركت به بصره در ربذة فرود آمد، محمد بن جعفر بن ابى طالب و محمد بن ابى بكر صديق را به كوفه گسيل داشت و براى آنان اين نامه را نوشت.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص2
ابن اسحاق عبارت زير را هم در همين نامه افزوده است: براى من داشتن برادرانى چون شما و يارانى براى دين، نظير شما، بسنده است- در راه خدا سبك بار و سنگين بار حركت كنيد و با اموال و جانهاى خود جهاد كنيد كه آن براى شما بهتر است، اگر دانا باشيد. ابو مخنف مى گويد: صقعب براى من نقل كرد كه خود، از عبد الله بن جناده شنيدم كه مى گفت: چون على (ع) در ربذة فرود آمد، هاشم بن عتبة بن ابى وقاص را پيش ابوموسى اشعرى كه در آن هنگام امير كوفه بود، گسيل داشت كه مردم را براى حركت بسيج كند و همراه او براى ابو موسى چنين مرقوم فرمود: از بنده خدا على، امير مؤمنان، به عبد الله بن قيس. و سپس، من هاشم بن عتبه را پيش تو گسيل داشتم تا مسلمانانى را كه پيش تو هستند نزد من روانه كنى تا آهنگ قومى كنند كه بيعت مرا گسسته و شيعيان مرا كشته اند، و در اسلام اين كار بزرگ را پديد آورده اند. اينك چون هاشم پيش تو رسيد مردم را با او روانه كن كه من تو را بر آن شهرى كه در آن هستى به حكومت مستقر نكرده ام، مگر اينكه از ياران من بر حق و بر اين كار باشى. و السلام.
در روايت محمد بن اسحاق چنين آمده است، كه چون محمد بن جعفر و محمد بن ابوبكر به كوفه رسيدند، از مردم خواستند بسيج شوند و حركت كنند. گروهى از مردم كوفه شبانه پيش ابوموسى رفتند و گفتند: با رأى خويش ما را راهنمايى كن كه در مورد بيرون شدن همراه اين دو مرد و پيوستن به على (ع) چه كنيم. ابو موسى گفت: راه آخرت اين است كه در خانه هاى خود بنشينيد و راه دنيا اين است كه با آن دو برويد، و بدين گونه مردم كوفه را از حركت با ايشان منع كرد. چون اين خبر به دو محمد رسيد نسبت به ابو موسى درشتى كردند و او گفت: به خدا سوگند كه بيعت عثمان برگردن على و من و شما هنوز باقى است و اگر بخواهيم جنگى انجام دهيم، با هيچكس غير از كشندگان عثمان جنگ نخواهيم كرد. آن دو از پيش ابو موسى بيرون رفتند و به على پيوستند و خبر را به او گزارش دادند.
روايت ابو مخنف چنين است كه مى گويد: چون هاشم بن عتبه به كوفه آمد،
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص3
ابو موسى، سائب بن مالك اشعرى را فرا خواند و با او رايزنى كرد. او به ابو موسى گفت: از آنچه براى تو نوشته شده است پيروى كن، ولى ابو موسى نپذيرفت و آن نامه را پوشيده بداشت و كسى را پيش هاشم گسيل و او را تهديد كرد و بيم داد.
سائب مى گويد: پيش هاشم رفتم و از انديشه ابو موسى آگاهش ساختم و او براى على (ع) نامه زير را نوشت: براى بنده خدا، على امير مؤمنان، از هاشم بن عتبة. و سپس اى امير مؤمنان من نامه ات را براى اين مرد سر سخت دور از دوستى كه كينه و دغلى از او آشكار است، آوردم. مرا به زندان تهديد كرد و از كشتن بيم داد. من اين نامه را همراه محلّ بن خليفه، كه از افراد قبيله طى و از ياران و شيعيان توست، براى تو فرستادم. او از آنچه پيش ماست آگاه است، هر چه مى خواهى از او بپرس و نظر خويش را براى من بنويس. و السلام.
گويد: چون محلّ نامه هاشم را به حضور على (ع) آورد، نخست به آن حضرت سلام كرد و سپس گفت: سپاس خداوندى كه حق را به اهل آن رساند و آن را در جايگاه خود نهاد و اين كار را گروهى ناخوش مى دارند، كه به خدا سوگند پيامبرى محمد را هم، كه درود خدا بر او و خاندانش باد، ناخوش مى داشتند، آن چنان كه با او مبارزه و جنگ كردند و خداوند مكر آنان را به گلوى خودشان برگرداند و بدبختى و درماندگى را به ايشان مقرر فرمود. اى امير المؤمنين به خدا سوگند كه همراه تو، با ايشان در همه جا جنگ خواهيم كرد و اين به منظور حفظ حرمت رسول خدا (ص) در افراد خاندان او خواهد بود، كه مردم پس از رحلت رسول خدا (ص) دشمن ايشان شدند.
على (ع) به او خير مقدم و سخن پسنديده فرمود و او را پهلوى خود نشاند و آنگاه نامه هاشم را خواند و درباره مردم و ابو موسى اشعرى از او پرسيد، كه در پاسخ گفت: به خدا سوگند اى امير المؤمنين، به او اعتماد ندارم و ايمن نيستم كه اگر يارانى پيدا كند كه ياريش دهند، بر خلاف تو قيام نكند. على (ع) فرمود: به خدا سوگند در نظر من هم امين و خير خواه نيست. تصميم گرفتم بر كنارش سازم. اشتر پيش من آمد و از من خواست او را همچنان بر حكومت كوفه باقى بدارم و گفت: مردم كوفه به او خشنودند و بدين سبب او را پايدار بداشتم.
ابو مخنف مى گويد: على (ع) پس از رسيدن محل بن خليفه، كه از مردم طى بود،
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص4
عبد الله بن عباس و محمد بن ابى بكر را پيش ابو موسى گسيل داشت و همراه آن دو نامه زير را براى او نوشت: از بنده خدا على، امير مؤمنان، به عبد الله بن قيس، و سپس، اى جولاهى زاده پست فرومايه، به خدا سوگند چنين مى پنداشتم و مى ديدم كه دورى تو از وصول به خلافت كه خداوندت شايسته آن ندانسته و براى تو بهره اى در آن قرار نداده است، ترا از اينكه فرمان مرا رد و بر من خروج كنى باز مى دارد. اينك ابن عباس و ابن ابى بكر را پيش تو فرستادم. آن دو را در امور مربوط به كوفه و مردمش آزاد بگذار و از كارگزارى ما در حالى كه سرزنش و رانده شده اى كناره بگير. بايد چنين كنى و گرنه به آن دو فرمان داده ام كه با تو جنگ كنند، كه خداوند چاره سازى خيانت پيشگان را به سامان نمى رساند و اگر آن دو بر تو پيروز شوند، ترا پاره پاره خواهند كرد. و سلام بر آن كس كه نعمت را پاس دارد و به پيمان و بيعت خويش وفادارى كند و به اميد عافيت عمل نمايد.
ابو مخنف مى گويد: و چون خبر و چگونگى كار ابن عباس و محمد بن ابى بكر به على (ع) نرسيد و ندانست كه آن دو چه كرده اند، از منزل ربذة حركت كرد و به ذوقار فرود آمد. آنگاه پسر خويش حسن (ع) و عمار بن ياسر و زيد بن صوحان و قيس بن سعد بن عباده را همراه نامه اى براى مردم كوفه به آن شهر گسيل فرمود. آنان حركت كردند و چون به قادسيه رسيدند، مردم ايشان را استقبال كردند و چون وارد كوفه شدند، نامه على (ع) را كه چنين بود براى مردم كوفه خواندند: از بنده خدا على امير مؤمنان، به مسلمانانى كه ساكن كوفه اند. و سپس، من كه به اين راه بيرون آمده ام، يا مظلوم هستم و يا ظالم، يا ستمگرم يا بر من ستم شده است. اينك هر كس را كه اين نامه ام به او مى رسد، به خدا سوگند مى دهم كه حركت كند و پيش من آيد. اگر مظلوم هستم ياريم دهد و اگر ظالم و ستمگرم مرا به پوزش خواهى وا دارد. و السلام.
ابو مخنف مى گويد: موسى بن عبد الرحمان بن ابى ليلى، از قول پدرش براى من نقل كرد كه مى گفته است: همراه حسن و عمار ياسر از ذوقار حركت كرديم و چون به قادسيه رسيديم، حسن و عمار آنجا فرود آمدند و منزل ساختند. ما هم با ايشان فرود آمديم.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص5
عمار حمايل شمشير خويش را به گردن آويخت و شروع به پرس و جو درباره مردم كوفه و احوال ايشان كرد و شنيدم مى گفت: در نفس خود هيچ اندوهى بزرگتر و مهم تر از اين ندارم، كه اى كاش جسد عثمان را از گورش بيرون آورده و با آتش سوزانده بوديم.
گويد: و چون حسن و عمار وارد كوفه شدند، مردم پيش ايشان فراهم آمدند. حسن برخاست و سپس گفت: اى مردم ما آمده ايم تا شما را به خداوند و كتابش و سنّت پيامبرش فرا خوانيم و به سوى كسى دعوت كنيم كه فقيه تر فقيهان مسلمانان است و دادگرتر از همه كسانى كه آنان را دادگر مى دانيد، و برتر از همه كسانى كه آنان را برترى مى دهيد. او وفادارترين كسى است كه با او بيعت كرده ايد. كسى است كه قرآن بر او عيبى نگرفته و سنّت او را به نادانى منسوب نساخته است، و كمى سابقه او را بر جاى خود ننشانده است. شما را به سوى كسى فرا مى خوانيم كه خداوند او را به رسول خويش با دو قرابت مقرب ساخته است، يكى قرابت دين و ديگرى قرابت خويشاوندى نزديك. به سوى كسى كه از همه مردم در هر فضيلتى پيشى گرفته است. به سوى كسى كه خداوند رسول خود را به وجود او از مردم- كه از يارى دادنش خود دارى مى كردند- بى نياز ساخته است. او به پيامبر (ص) نزديك شد، در حالى كه مردم از او دور بودند و با پيامبر (ص) نماز گزارد، در حالى كه مردم مشرك بودند و همراه او پايدارى و جنگ و مبارزه كرد، در حالى كه مردم مى گريختند و خاموش مى ماندند. او پيامبر (ص) را تصديق كرد، در حالى كه ديگران تكذيبش مى كردند. كسى كه هيچ روايتى بر ردّ كارهاى او نيامده و هيچ سابقه و پيشى گرفتنى همپايه سابقه و پيشى گرفتن او نيست. اينك او از شما يارى مى طلبد و شما را به حق فرا مى خواند و فرمانتان مى دهد كه به سويش حركت كنيد كه او را يارى دهيد و با او همكارى كنيد. براى جنگ با گروهى كه بيعت او را گسسته اند، و ياران صالح او را كشته اند و كارگزارانش را پاره پاره كرده اند و بيت المال او را به تاراج برده اند. اينك خدايتان رحمت كناد، آهنگ محضر او كنيد، و امر به معروف و نهى از منكر كنيد و كارهايى را كه صالحان فراهم مى آورند فراهم آوريد.
ابو مخنف مى گويد: جابر بن يزيد، از تميم بن حذيم ناجى براى من نقل كرد كه مى گفته است: حسن بن على (ع) و عمار بن ياسر پيش ما آمدند تا مردم را براى بردن پيش على (ع) حركت دهند. نامه على هم همراهشان بود و چون از خواندن آن نامه فارغ شدند،
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص6
حسن كه جوانى كم سن و سال بود برخاست و گفت: به خدا سوگند من از كمى سن و سال او و دشوارى آن كار براى او بيمناك بودم. مردم از هر سو چشم به او دوختند و مى گفتند: بار خدايا سخن پسر دختر پيامبران را استوار بدار. حسن (ع) دست خود را به ستونى نهاد و بر آن تكيه داد و به سبب بيمارى كه داشت دردمند بود و چنين گفت: سپاس خداوند نيرومند در هم شكننده را، خداوند يكتاى چيره و بزرگ و بلند مرتبه «يكسان است از شما آن كس كه سخن را پوشيده بدارد يا آن را آشكار سازد و آنكه در تاريكى شب خويشتن پوشيده مى دارد و آنكه در روز آشكار كننده خود است» او را بر اين آزمون پسنديده و نعمتها كه ظاهر است و بر آنچه خوش و ناخوش مى داريم، از آسايش و سختى مى ستايم. و گواهى مى دهم كه پروردگارى جز خداى يگانه نيست كه او را انبازى نيست و محمد بنده و فرستاده اوست كه خداوند با پيامبرى او بر ما منّت گزارده است و او را به رسالت خويش ويژه فرموده است، و وحى خود را بر او نازل كرده و او را بر همه خلق خود برگزيده و به سوى آدميان و پريان گسيل داشته است، به روزگارى كه بتها عبادت مى شد و از شيطان فرمانبردارى مى گرديد و خداى رحمان انكار مى شد. و درود و سلام خدا بر او و خاندانش باد و خدايش او را برترين پاداش، كه به مسلمانان ارزانى مى دارد، عنايت كناد. و سپس همانا من چيزى جز آنچه مى شناسيد براى شما نمى گويم. همانا امير مؤمنان، على بن ابى طالب، كه خداوند كارش را به سامان بدارد و نصرتش را عزت بخشد، مرا پيش شما گسيل فرموده و شما را به راه درست و راست و عمل به كتاب خدا و جهاد در راه خدا فرا مى خواند و اگر چه ممكن است در حال حاضر در اين دعوت چيزى كه ناخوش مى داريد باشد، ولى در آينده و آخرت به خواست خداوند چيزى كه خوش مى داريد، در آن نهفته خواهد بود. و شما به خوبى مى دانيد كه على مدتى به تنهايى با رسول خدا (ص) نماز گزارده است و در ده سالگى خويش او را تصديق كرده است، وانگهى همراه پيامبر (ص) در همه جنگهاى او شركت كرده است. كوشش و جهاد او در راه رضاى خداوند و فرمانبردارى از پيامبر (ص) و آثار پسنديده اش در اسلام، چنان است كه خبرش به شما رسيده است و پيامبر (ص) همواره از
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص7
او خشنود بوده است و اين خشنودى تا هنگامى ادامه داشته است كه على چشمهاى پيامبر (ص) را پس از رحلت آن حضرت به دست خويش بست و به تنهايى و در حالى كه فرشتگان يارانش بودند او را غسل داد و فضل، پسر عمويش، برايش آب مى آورد و على جسد مطهر پيامبر (ص) را وارد گور كرد. و پيامبر (ص) به على (ع) در مورد پرداخت ديون و برآوردن وعده هايى كه داده بود وصيت فرمود و كارهاى ديگرى را هم بر عهده اش واگذاشت. و همه اين امور از منتهاى خداوند بر على (ع) بود، و به خدا سوگند كه با اين همه هرگز على مردم را براى بيعت با خود فرا نخواند تا آنكه مردم بر او چنان هجوم بردند كه شتران تشنه به آبشخور حمله مى آورند و در كمال ميل و رغبت با او بيعت كردند. سپس گروهى بدون آنكه او كار خلافى انجام داده و بدعتى آورده باشد، فقط به سبب رشك و ستم بر او، بيعت او را گسستند. اينك اى بندگان خدا، شما را مواظبت به تقواى خداوند و فرمانبردارى از او لازم است و بايد كوشش و پايدارى كرد و از خداوند متعال يارى خواست و بايد به آنچه كه امير المؤمنين شما را به آن فرا مى خواند توجه كرد. خداوند ما و شما را با همان عصمتى كه دوستان و فرمانبرداران خود را حفظ مى فرمايد، حفظ كناد و تقواى خود را به ما و شما الهام فرمايد و ما و شما را در جنگ با دشمنان خويش يارى دهد و از خداوند بزرگ براى خودم و شما آمرزش مى خواهم. امام حسن سپس به ناحيه رحبه رفت و براى پدرش امير المؤمنين منزلى تهيه كرد.
جابر مى گويد: به تميم گفتم: چگونه آن جوان توانست اين مقدار كه تو نقل كردى سخن بگويد گفت: آن مقدار از سخنان او كه فراموش كرده ام بيشتر از اين مقدارى است كه نقل كردم و من بخشى از آنچه شنيدم، حفظ كردم.
گويد: چون على (ع) به ذو قار فرود آمد، عايشه براى حفصه نوشت: اما بعد، به تو خبر مى دهم كه على در ذوقار فرود آمده است و چون خبر ساز و برگ و شمار ما به او رسيده است، همانجا ترسان و بيمناك درنگ كرده، و اينك همچون اسب سرخ خون آلود است كه اگر گامى پيش نهد، پاهايش قطع مى شود و اگر گامى پس رود، كشته مى شود. حفصه، دختر عمر، كنيزكان خويش را فرا خواند تا ترانه بخوانند و دايره بزنند و به آنان دستور داد در ترانه خود چنين بگويند: خبر تازه چيست، خبر تازه اين است كه على در سفر همچون اسب سرخ خون آلود است، اگر گامى پيش نهد، پاهايش قطع مى شود و اگر گامى پس رود، كشته مى شود. زنان و دختران طلقاء (اسيران جنگى آزاد شده قريش در فتح مكه) شروع به آمد و
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص8
شد به خانه حفصه و اجتماع در آنجا براى شنيدن اين ترانه كردند.
اين خبر به آگاهى ام كلثوم دختر على (ع) رسيد، جامه هاى بلند خويش را پوشيد و رو بند انداخت و همراه گروهى از زنان، ناشناس بر آنان وارد شد و پس از چند دقيقه رو بند را از چهره گشود. همين كه حفصه او را ديد شرمسار شد و انا لله و انا اليه راجعون بر زبان آورد. ام كلثوم گفت: اگر شما دو نفر- حفصه و عايشه- امروز پشت به پشت داده و با على (ع) ستيز مى كنيد، همانا پيش از اين نسبت به برادرش- پيامبر (ص)- چنين كرديد و خداوند درباره شما آنچه را كه بايد نازل فرمود. حفصه گفت: خدايت رحمت كناد، كافى است و دستور داد نامه را دريدند و از پيشگاه خداوند طلب آمرزش كرد. ابو مخنف مى گويد: اين موضوع را جرير بن يزيد از قول حكم و حسن بن دينار از قول حسن بصرى روايت كرده اند.
واقدى و مداينى هم نظير آن را آورده اند، گويد: سهل بن حنيف هم در اين باره اين اشعار را سروده است: مردان را در جنگ و ستيز خود با مردان معذور مى داريم، ولى زنان را به دشنام و ستيزه چه كار... گويد: كلبى از قول ابو صالح براى ما نقل كرد كه مى گفته است: چون على (ع) در ذوقار منزل كرد و گروهى اندك از لشكريانش با او بودند، زبير در بصره به منبر رفت و گفت: آيا هزار سوار فراهم نيست كه همراه آنان به قرارگاه على بروم و بر او شبيخون زنم يا سپيده دمى غافلگيرش كنم، پيش از آنكه نيروهاى امدادى براى او برسد. هيچكس پاسخى به او نداد. سرگشته از منبر فرود آمد و گفت: به خدا سوگند اين همان فتنه اى است كه از آن سخن مى گفتيم، يكى از وابستگان زبير به او گفت: اى ابا عبد الله خدايت رحمت كناد، اين كار را فتنه مى دانى و با وجود اين در آن شركت و جنگ مى كنى زبير گفت: اى واى بر تو، آرى به خدا سوگند كه بينش پيدا مى كنيم ولى در آن شكيبا نيستيم. آن وابسته انا لله و انا اليه راجعون بر زبان آورد و همان شب گريخت و سوى على (ع) رفت و موضوع
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص9
را به او خبر داد. على عرضه داشت: پروردگارا تو خود او را فروگير.
ابو مخنف مى گويد: و چون حسن بن على (ع) از خطبه خود فارغ شد، عمار بن ياسر برخاست، نخست حمد و ثناى خدا و درود بر پيامبر (ص) بر زبان آورد و سپس چنين گفت: اى مردم برادر پيامبرتان و پسر عموى او از شما مى خواهد براى يارى دين خدا حركت كنيد، و اينك خداوند شما را در مورد دو چيز در بوته آزمايش قرار داده است. نخست در مورد حرمت و حق دين شما و ديگر رعايت حق مادرتان- عايشه- و بديهى است كه حق دين شما واجب تر و رعايت حرمت آن بزرگتر است. اى مردم بر شما باد ملازمت با امامى كه لازم نيست ادبى به او آموخته شود، فقيهى كه لازم نيست فقه و دانشى به او تعليم داده شود، نيرومندى كه در جنگ درماندگى ندارد، كسى كه در اسلام داراى چنان سابقه اى است كه هيچكس را فراهم نيست، و اگر شما به حضورش رويد به خواست خداوند كار شما را براى شما روشن مى سازد.
گويد: و چون ابو موسى سخنان حسن و عمار را شنيد، برخاست و به منبر رفت و چنين گفت: سپاس خداوندى را كه ما را به وجود محمد گرامى داشت و پس از پراكندگى ما را جمع فرمود، و پس از دشمنى و ستيز ما را برادران دوستدار يكديگر قرار داد، و خونها و اموال ما را محترم و تصرف در آن را حرام فرمود، و خداوند سبحان فرموده است: «اموال خود را ميان خودتان به ناحق مخوريد.» و نيز فرموده است: «و هر كس مؤمنى را به عمد بكشد، سزايش جهنم است و جاودانه در آن است.» اينك اى بندگان خدا از خدا بترسيد، و سلاح خويش بر زمين نهيد و از جنگ با برادران خويش خود دارى كنيد. و سپس اى مردم كوفه اگر نخست از خدا فرمان بريد و سپس از من اطاعت كنيد، گروهى برجسته از برجستگان عرب خواهيد شد كه هر نگران و درمانده اى به شما پناه خواهد آورد و هر بيمناكى ميان شما احساس امنيت خواهد كرد، همانا على از شما مى خواهد حركت كنيد تا با مادرتان عايشه و طلحه و زبير كه دو حوارى رسول خدايند و مسلمانانى كه همراه ايشان هستند جنگ و جهاد كنيد. و من به اين فتنه ها آگاه ترم، كه چون روى مى آورد شبهه انگيز است و چون پشت مى كند نقاب از چهره برمى دارد. من بيم دارم كه دو لشكر شما به يكديگر حمله برند و جنگ كنند و كشتگان چون پلاس
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص10
پوسيده در كرانه زمين در افتند و گروهى از مردم باقى بمانند كه نه امر به معروف كنند و نه نهى از منكر. همانا فتنه اى پوشيده و سركش شما را فرا رسيده است كه نمى توان دانست از كجا سرچشمه گرفته است، آن چنان كه خردمند را سرگشته مى سازد. گويى هم اكنون سخن پيامبر (ص) را مى شنوم كه فتنه ها را تذكر مى داد و به من مى فرمود: «اگر تو در آن دراز كشيده و به صورت خفته باشى بهتر از آن است كه نشسته باشى و اگر در آن نشسته باشى بهتر از آن است كه ايستاده باشى و اگر ايستاده باشى بهتر از آن است كه در آن بدوى.» بنابراين شمشيرهايتان را در نيام كنيد و پيكانهاى نيزه ها و تيرها را از آن درآوريد و زه هاى كمانهاى خود را باز كنيد و كار قريش را به خودش واگذاريد، تا شكاف و رخنه آن ترميم شود. و اگر چنين كردند، سودش براى آنان است و اگر نپذيرفتند، زيان اين جنايت بر خودشان است، چربى و پيه آن در پوست خودش خواهد بود، اينك نسبت به من خير خواهى كنيد. و غل و غش مورزيد و از من فرمان بريد و سركشى مكنيد تا رشد و هدايت شما براى شما روشن شود و شراره اين فتنه كسانى را فروگيرد و در آن در افتند كه آن را مرتكب شده اند.
عمار بن ياسر برخاست و گفت: تو شنيدى كه پيامبر (ص) چنين مى فرمود گفت: آرى و متعهد به درستى آنچه گفتم هستم. عمار گفت: بر فرض كه راست بگويى، همانا پيامبر (ص) فقط تو يك نفر را منظور داشته و بدينگونه بر تو حجت گرفته است، اينك به خانه ات بنشين و در فتنه وارد مشو. اما من گواهى مى دهم كه رسول خدا (ص) على را به جنگ با پيمان گسلان فرمان داده و نام آنان را براى او گفته است و هم او را به جنگ با تبهكاران فرمان داده است و اگر بخواهى، براى تو گواهانى بر پاى مى دارم كه گواهى دهند رسول خدا (ص) فقط ترا به تنهايى از اين كار نهى فرموده و بر حذر داشته است كه در فتنه وارد مشوى. سپس به ابو موسى گفت: اگر راست مى گويى دست خود را بر آنچه شنيده اى به من بده. و ابو موسى دست خود را سوى او دراز كرد. عمار به او گفت: خداوند بر هر كس كه با او ستيز و جهاد مى كند، پيروز شود. سپس دست او را كشيد و ابو موسى از منبر فرود آمد.
محمد بن جرير طبرى در تاريخ روايت مى كند كه چون خبر عايشه و طلحه و زبير به على (ع) در مدينه رسيد، كه ايشان آهنگ عراق كرده اند، شتابان بيرون آمد و اميدوار بود كه ايشان را دريابد و برگرداند. چون به ربذة رسيد آگاه شد كه آنان بسيار دور
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6 ، صفحه ى 11
شده اند، اين بود كه چند روزى در ربذة اقامت كرد. و خبر ايشان رسيد كه آهنگ بصره كرده اند، على (ع) شاد شد و فرمود مردم كوفه مرا بيشتر دوست مى دارند و سران و روى شناسان عرب ميان ايشانند، و براى آنان نامه نوشت كه من شما را بر مردم ديگر شهرها برگزيدم و خود از پى اين نامه ام.
ابو جعفر محمد بن جرير، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: على (ع) از ربذة براى مردم كوفه چنين نوشت: اما بعد، من شما را برگزيدم و ترجيح دادم ميان شما منزل كنم. اين به سبب شناختى است كه از مودت و محبت شما نسبت به خدا و رسولش دارم، هر كس پيش من آيد و مرا يارى دهد حق را پاسخ داده است و آنچه را بر عهده اوست، پرداخته است.
ابو جعفر طبرى مى گويد: نخستين كسانى كه على (ع) از ربذة به كوفه گسيل داشت، محمد بن ابى بكر و محمد بن جعفر بودند، مردم كوفه پيش ابو موسى كه در آن هنگام اميرشان بود براى رايزنى آمدند، كه آيا با على بن ابى طالب (ع) بيرون بروند او به آنان گفت: راه آخرت اين است كه خود دارى كنيد، راه دنيا اين است كه بيرون رويد. اين گفتار ابو موسى به اطلاع آن دو رسيد، پيش او آمدند و درشتى كردند، و او هم بر آنان درشتى كرد و گفت: تا هنگامى كه يكى از كشندگان عثمان زنده باشد، جنگ كردن همراه على براى تو حلال نيست.
خواهر على بن عدى كه از خاندان عبد العزّى بن عبد شمس است، و برادرش على بن عدى از شيعيان على (ع) و در زمره لشكر او بود، اينچنين سروده است: بار خدايا شتر على را از پاى در آور، و ناقه اى كه او را بر خود مى كشد فرخنده مدار. مگر در مورد على بن عدى كه اين نفرين بر او نيست.
ابو جعفر طبرى مى گويد، سپس على (ع) تصميم گرفت از ربذة به بصره برود. رفاعة بن رافع برخاست و گفت: اى امير المؤمنين چه تصميمى دارى و ما را كجا مى برى فرمود: آنچه آهنگ و نيت آن را داريم، اصلاح است، به شرط آن كه از ما بپذيرند و تسليم آن شوند. گفت: اگر نپذيرفتند فرمود: آنان را فرا مى خوانيم و آن مقدار حقى كه
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص12
اميدواريم به آن خشنود شوند به ايشان مى دهيم. گفت: اگر خشنود نشدند فرمود تا هنگامى كه آنان دست از ما بدارند، ما آنان را رها مى كنيم، گفت: اگر ما را رها نكردند فرمود: از خويشتن در قبال آنان دفاع مى كنيم. گفت: آرى كه در آن صورت پسنديده ترين كارهاست.
حجاج بن غزية انصارى برخاست و گفت: به خدا سوگند ترا با عمل خود خشنود خواهم ساخت، همانگونه كه امروز مرا با سخن خود خشنود فرمودى و سپس اين ابيات را سرود: او را درياب، او را درياب، پيش از آنكه از دست بشود، ما را با خود به سوى اين بانگ ببر، اگر از مرگ بترسم، جانم آرام نگيرد. به خدا سوگند، همانگونه كه خداوند ما را انصار نام نهاده است، او را يارى خواهيم داد.
ابو جعفر طبرى، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: على (ع) به سوى بصره حركت كرد، رايت او همراه پسرش محمد بن حنفيه بود. بر ميمنه لشگرش عبد اللّه بن عباس و بر ميسره آن عمر بن ابى سلمه فرماندهى داشتند. على (ع) در حالى كه سوار بر ناقه اى سرخ موى بود و اسبى سياه را يدك مى كشيد، در قلب سپاه بود. در فيد به نوجوانى از قبيله بنى سعد بن ثعلبة كه نامش مرّة بود برخورد، آن نوجوان پرسيد اينان كيستند گفته شد: اين امير المؤمنين است. گفت: سفرى فانى و نابود شونده است كه در آن خونهايى از مردم فانى مى شود. على (ع) سخن او را شنيد فراخواندش، و گفت: نامت چيست گفت: مرّة. فرمود خداوند زندگى ترا تلخ بدارد، آيا كاهن اين قومى گفت: نه، نشانه شناسم. على (ع) او را رها كرد، و در فيد فرود آمد. قبايل اسد و طىء به حضورش آمدند و خود را در اختيار او نهادند، فرمود: همينجا و بر جايگاه خود باشيد كه اينك همين مهاجران كافى هستند. مردى از كوفه به فيد رسيد و به حضور على (ع) آمد، فرمود: تو كيستى گفت: عامر بن مطرف. فرمود: ليثى هستى گفت: نه، شيبانيم، فرمود: از پشت سر خود- كوفه- به من خبر بده. گفت: اگر اراده صلح دارى، ابو موسى با تو خواهد بود و اگر اراده جنگ دارى، با تو نخواهد بود. فرمود: هيچ قصدى جز صلح ندارم، مگر اينكه آن را نپذيرند.
طبرى مى گويد: عثمان بن حنيف هم به حضور على (ع) آمد و به دستور طلحه و زبير تمام موهاى سر و ريش و ابروهاى او را از بن كنده بودند. عثمان گفت: اى امير المؤمنين تو مرا در حالى كه ريش داشتم فرستاده بودى و اينك بدون ريش به
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص13
حضورت باز آمدم. فرمود: به مزد و خير رسيدى. و سپس گفت: اى مردم همانا طلحه و زبير با من بيعت كردند و سپس بيعت و پيمان مرا گسستند، و مردم را بر من شوراندند و از شگفتيها اين است كه آن دو از ابوبكر و عمر فرمانبردارى كردند و نسبت به من مخالفت ورزيدند. به خدا سوگند هر دو به خوبى مى دانند كه من از آن دو خليفه فروتر نيستم. بار خدايا آنچه را ايشان پيوسته اند گسسته بدار، و آنچه را در پندار خويش استوار كرده اند استوار مدار و در آنچه مى كنند بدى بهره ايشان قرار بده.
ابو جعفر مى گويد: محمد بن ابى بكر و محمد بن جعفر به حضور على برگشتند و او را در حالى كه به ذوقار رسيده بود ديدند و خبر را به او گزارش دادند. على (ع) به عبد الله بن عباس فرمود: تو به كوفه برو و ابو موسى را به فرمانبردارى دعوت كن و او را از سركشى و مخالفت بر حذر دار و مردم را به حركت وادار كن. عبد الله بن عباس حركت كرد و چون به كوفه رسيد با ابو موسى ديدار كرد. سالارهاى مردم كوفه هم جمع شدند. ابو موسى برخاست و براى ايشان سخنرانى كرد و گفت: اصحاب رسول خدا (ص) كه در جنگهاى بسيارى در التزام آن حضرت بوده اند، از ديگر مردمى كه با رسول خدا (ص) مصاحبت نداشته اند، به خدا و احكام خداوند آگاه ترند، و همانا شما را برگردن من حقى است. كه آن را به شما مى پردازم و آن اين است كه به شما فرمان مى دهم سلطه خداوند را سبك مشمريد، و بر خدا گستاخى مكنيد، و هر كه را از مدينه در اين مورد و براى حكومت پيش شما آمده است، بگيريد و به مدينه برگردانيد تا آنكه امت نسبت به امامت كسى كه به آن خشنود است هماهنگ شوند. به هر حال اين فتنه اى سخت دشوار است، كه خفته در آن بهتر از بيدار و بيدار دراز كشيده بهتر از نشسته و نشسته بهتر از ايستاده و ايستاده بهتر از سواره است. شما استوانه و مايه اى از مايه هاى عرب باشيد، شمشيرهايتان را در نيام كنيد و سر نيزه هاى خود را باز كنيد و زه هاى كمانهايتان را بگشاييد، تا اين فتنه از ميان برخيزد و كار سامان گيرد.
ابو جعفر طبرى، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: ابن عباس پيش على (ع) برگشت و موضوع را گزارش داد. على (ع) پسر خويش حسن (ع) و عمار بن ياسر را فرا خواند و آن دو را به كوفه گسيل داشت. چون آن دو به كوفه رسيدند، نخستين كسى كه پيش ايشان آمد مسروق بن اجدع بود كه بر آن دو سلام كرد. سپس رو به عمار آورد و گفت: اى ابو اليقظان، امير المؤمنين- عثمان- را به چه سبب كشتيد؟ گفت: بدين سبب كه دشنام مى داد و آبروى ما را مى برد و ما را مى زد. گفت: به خدا سوگند بدانگونه كه
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص14
عقوبت شده بوديد، عقوبت نكرديد. و حال آنكه اگر صبر و شكيبايى مى كرديد براى شكيبايان پسنديده تر بود. آنگاه ابو موسى آمد و با حسن ديدار كرد و او را كنار خود نشاند و خطاب به عمار گفت: اى ابو اليقظان آيا تو هم در آن بامداد، همراه ديگران بر امير المؤمنين- عثمان- ستم ورزيدى و خويشتن را در زمره تبهكاران در آوردى عمار گفت: چنين نكرده ام، ولى از آن كار بدم نيامد و چرا تو اينك با من چنين به بدى رفتار مى كنى؟ در اين هنگام امام حسن (ع) سخن آن دو را قطع كرد، و به ابو موسى گفت: اى ابو موسى چرا مردم را از يارى ما باز مى دارى كه به خدا سوگند ما اراده اى جز اصلاح نداريم. امير المؤمنين على كسى نيست كه در موردى بتوان از او بيم داشت، ابو موسى گفت: پدر و مادرم فداى تو باد، راست گفتى اما با آن كس كه رايزنى مى شود بايد ايمن باشد. من خود از پيامبر (ص) شنيدم كه مى فرمود: «بزودى فتنه اى خواهد بود كه...» تا آخر حديث، عمار را بد آمد و خشمگين شد و گفت: پيامبر (ص) اين سخن را فقط براى تو فرموده است.
مردى از بنى تميم برخاست و به عمار گفت: اى برده ساكت باش، تو ديروز با غوغاى مردم بودى و امروز امير ما را سفله مى شمرى، در اين هنگام زيد بن صوحان و گروهش برجستند و به يارى عمار سخن گفتند. ابو موسى شروع به بازداشتن مردم از حمله و دشنام كرد و آنان را از پديد آوردن فتنه منع مى كرد، و سپس حركت كرد و به منبر رفت. در اين هنگام زيد بن صوحان، در حالى كه دو نامه از عايشه همراه داشت، پيش آمد يكى از عايشه كه فقط براى زيد نوشته بود و ديگرى خطاب به عموم مردم كوفه كه آنان را از يارى دادن على (ع) منع كرده و فرمان داده بود بر زمين بنشينند و در خانه هاى خويش آرام گيرند.
زيد بن صوحان خطاب به مردم گفت: اى مردم اين زن را بنگريد كه به او فرمان داده شده است در خانه خود بنشيند و به ما فرمان داده شده است جنگ كنيم تا فتنه اى باقى نماند، و اينك او كارى را كه خود مأمور آن است به ما واگذار مى كند و كارى را كه مربوط به ماست او مرتكب مى شود. شبث بن ربعى برخاست و به زيد گفت: اى عمانى احمق ترا با اين سخنان چه كار در گذشته در جلولاء دزدى كردى و خداى دستت را بريد، و اينك به مادر مؤمنان دشنام مى دهى. زيد در حالى كه دست بريده خود را تكان مى داد، به ابو موسى اشاره كرد و گفت: اى عبد الله بن قيس مگر تو مى توانى از امواج رودخانه فرات جلوگيرى كنى. چيزى را كه به آن نمى رسى رها كن. سپس اين آيه را
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص15
تلاوت كرد: «آيا مردم مى پندارند كه فقط به اينكه بگويند ايمان آورده ايم رها كرده مى شوند...» و تا آخر آيه دوم خواند. آنگاه فرياد برآورد كه به سوى امير مؤمنان كه نمودار سرور پيامبران است حركت كنيد، و همگان به سوى او برويد. در اين هنگام حسن بن على (ع) برخاست و گفت: اى مردم دعوت امام خود را پذيرا شويد و سوى برادران خود حركت كنيد، كه بزودى افرادى كه براى اين كار حركت كنند فراهم مى شوند. به خدا سوگند اگر خردمندان عهده دار اين كار شوند براى حال و آينده بهتر و پسنديده تر است. اينك دعوت ما را پذيرا شويد و ما را در كارمان يارى دهيد، خداوندتان به صلاح آورد.
عبد خير خيوانى هم برخاست و گفت: اى ابو موسى درباره اين دو مرد- طلحه و زبير- به من خبر بده، كه آيا با على بيعت كرده اند گفت: آرى، بيعت كرده اند. عبد خير گفت: آيا على مرتكب كار و گناهى شده است كه شكستن بيعت او روا باشد گفت: نمى دانم. گفت: هرگز ندانى، اينك كه تو نمى دانى ما ترا رها مى كنيم تا بدانى. وانگهى مگر كسى بيرون از اين چهار گروهى است كه مى گويم، على پشت كوفه است، طلحه و زبير در بصره اند، معاويه در شام است و گروه چهارم در حجاز نشسته اند، نه غنيمتى مى خواهند و نه جنگ مى كنند، ابو موسى گفت: آنان بهترين مردمند. عبد خير گفت: اى ابو موسى ساكت باش كه دغلى تو بر تو چيره شده است.
ابو جعفر طبرى مى گويد: و چون اخبار مربوط به اختلاف مردم با يكديگر در كوفه به اطلاع على (ع) رسيد به اشتر نخعى فرمود: تو در مورد ابو موسى شفاعت كردى كه او را بر كوفه مستقر دارم، اينك برو و آنچه را تباه كردى اصلاح كن. اشتر برخاست و آهنگ كوفه كرد. هنگامى وارد كوفه شد كه مردم در مسجد اعظم بودند. اشتر از كنار هر قبيله كه مى گذشت آنان را فرا مى خواند، و مى گفت: از پى من به كاخ بياييد. چون اشتر به قصر رسيد و ناگاه وارد آن شد ابو موسى در مسجد مشغول سخنرانى براى مردم بود و آنان را از حركت باز مى داشت و عمار با او بگو و مگو مى كرد، و حسن (ع) به او مى گفت: اى بى مادر از كار ما كناره گيرى كن و از منبر ما دور شو.
ابو جعفر طبرى مى گويد: ابو مريم ثقفى روايت كرده و گفته است: به خدا سوگند من هم آن روز در مسجد بودم كه ناگهان غلامان ابو موسى شتابان وارد مسجد شدند و
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص16
خود را به ابو موسى رساندند و فرياد برآوردند كه اى امير اينك اشتر آمد و وارد كاخ شد و ما را زد و بيرون كرد. ابو موسى از منبر فرود آمد و خود را به كاخ رساند. اشتر بر او بانگ زد كه اى بى مادر از كاخ ما بيرون شو كه خداى جانت را بيرون آورد كه به خدا سوگند از ديرباز از منافقان بوده اى. گفت: تا شامگاه مهلتم بده. اشتر گفت: مهلتت دادم و امشب را نبايد در كاخ بگذرانى. مردم به منظور تاراج لوازم و اثاثيه ابو موسى آمدند و اشتر آنان را منع كرد، و گفت: او را از اميرى بر شما عزل و بيرون كردم و مردم از آن كار دست بداشتند.
ابو جعفر مى گويد: شعبى از ابو الطفيل روايت مى كند كه مى گفته است، على (ع) فرمود: از كوفه دوازده هزار و يك تن به مدد شما مى آيند. و به خدا سوگند من روى تپه ذوقار ايستادم و آنان را يكى يكى بر شمردم نه يك تن كمتر بود و نه افزون.
فصلى در نسب و اخبار عايشه:
اينك سزاوار است همينجا اندكى درباره نسب و اخبار عايشه و آنچه ياران متكلم ما درباره او مى گويند سخن بگوييم. بر عادت خودمان كه هرگاه به نام يكى از صحابه مى رسيم همين گونه رفتار مى كنيم. اما نسب پدرى او چنين است كه او دختر ابو بكر بود. ما ضمن مباحث گذشته نسب ابو بكر را آورده ايم. مادرش ام رومان است و او دختر عامر بن عويمر بن عبد شمس بن عتاب بن اذينة بن سبيع بن دهمان بن حارث بن تميم بن مالك بن كنانة است. پيامبر (ص) در مكه دو سال، و گفته شده است سه سال قبل از هجرت در حالى كه او شش يا هفت ساله بود، او را به عقد خويش درآورد. و در مدينه در حالى كه او نه سال داشت و در اين مورد اختلافى نيست با او عروسى فرمود. قبلا از عايشه براى همسرى با جبير بن مطعم نام برده مى شد و به اصطلاح نامزد او بود. در اخبار صحيح آمده است كه پيامبر (ص) پس از رحلت خديجه، رضى الله عنها، عايشه را در خواب ديد كه در جامه حرير است و فرمود: اگر اين موضوع خواست خداوند باشد خودش آن را مقدر خواهد فرمود. سه سال پس از رحلت خديجه و در ماه
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص17
شوال او را عقد فرمود، و هجده ماه پس از هجرت به مدينه در ماه شوال با او عروسى فرمود.
ابن عبد البرّ در كتاب الاستيعاب مى گويد: عايشه دوست مى داشته است كه زنان خويشاوندان و دوستانش در ماه شوال به خانه شوهر بروند. مى گفته است ميان همسران پيامبر (ص) هيچكس بهتر و پر حظتر از من نبوده است، و پيامبر (ص) مرا در ماه شوال عقد كرده است و در ماه شوال با من عروسى فرموده است. مى گويد [ابن ابى الحديد]: اين خبر را براى يكى از مردم خواندند، گفت عايشه روابط ميان خود و خويشاوندان و افراد خاندان شوهرش را چگونه مى ديده است.
ابو عمر بن عبد البر در همان كتاب مى گويد: پيامبر (ص) هنگامى كه رحلت فرمود، عايشه هجده ساله بود. پيامبر (ص) نه سال با او زندگى كرد و با دوشيزه اى جز او ازدواج نفرموده است، عايشه از پيامبر (ص) براى انتخاب كنيه اجازه خواست، فرمودند: به نام پسرت عبد الله كنيه خود را انتخاب كن. يعنى عبد الله بن زبير كه خواهر زاده اوست و بدين سبب كنيه اش ام عبد الله بوده است.
عايشه زنى فقيه و دانا به امور و مسائل ميراث و شعر و پزشكى بوده است. روايت شده كه پيامبر (ص) فرموده است: فضيلت عايشه بر زنان همچون فضيلت تريد بر ديگر خوراكيهاست. ياران معتزلى ما در اين روايت مقصود از كلمه زنان را همسران پيامبر (ص) مى دانند، زيرا در نظر ايشان فاطمه، عليها السلام، افضل از عايشه است، زيرا پيامبر (ص) فرموده است كه او سرور زنان جهانيان است. به سال ششم هجرت و هنگام بازگشت از جنگ بنى مصطلق، متهم به صفوان بن معطل سلمى شد كه همراهش بود و تهمت زنندگان و اهل افك درباره او ياوه سرايى كردند. قرآن به برائت او از آن اتهام نازل شد. گروهى از شيعيان پنداشته اند آياتى كه در سوره نور است، در مورد عايشه نازل نشده است، بلكه درباره مارية قبطيه و تهمتى است كه در مورد اسود قبطى به او زده اند. ولى تواتر اخبارى كه در مورد نزول آن آيات درباره عايشه آمده است، ادعاى آنان را
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص18
منكر مى شود. سپس در مورد او و حفصه و آنچه ميان ايشان و پيامبر (ص) در مورد سخنى كه پوشيده و به صورت راز به آن دو فرموده بود و آن را فاش كرده بودند، امورى پيش آمد كه قرآن عزيز آن را بيان كرده است. و پيامبر (ص) مدتى از آن دو و همه زنان خويش كناره گرفت و بعد با آنان آشتى كرد و حفصه را طلاق داد و سپس به او رجوع فرمود. آنگاه ميان عايشه و فاطمه (ع) پيامهايى رد و بدل شد و سخنانى كه سينه را دردمند مى كند. ميان عايشه و على (ع) نيز نوعى كينه و ستيز پديد آمد، و اشاره على (ع) به پيامبر (ص) در داستان افك، به اينكه كنيز عايشه را بزنند و از او اقرار بگيرند و اينكه «زنان براى تو بسيارند» بر آن كينه افزوده شد.
پس از آن داستان نماز گزاردن ابو بكر با مردم- در بيمارى پيامبر (ص)- پيش آمد و شيعه چنين مى پندارد كه پيامبر (ص) به آن كار فرمان نداده بود، و ابو بكر به دستور دخترش عايشه با مردم نماز گزارد و پيامبر (ص) در حالى كه بيماريش سنگين بود و به ديگران تكيه داده بود، آمد و او را از محراب كنار زد، البته بيشتر محدثان چنين پنداشته اند كه آن كار به فرمان و گفته رسول خدا (ص) صورت گرفته است، ولى در مورد بقيه امور آن اختلاف دارند. برخى مى گويند پيامبر (ص) او را از محراب كنار زد و خود با مردم نماز گزارد، برخى مى گويند آن حضرت مانند ديگر مردم به ابو بكر اقتدا فرمود، و برخى مى گويند مردم به ابو بكر اقتدا كرده و با او نماز گزاردند و حال آنكه ابو بكر به نماز پيامبر (ص) اقتدا كرده بود.
پس از اين در داستان عثمان و شوراندن مردم بر او آن كارها برفت كه در جاى خويش آورده ايم، و از پى آن داستان جنگ جمل پديد آمد. متكلمان درباره حال عايشه و همه آنانى كه در جنگ جمل حاضر شده اند مختلف سخن گفته اند، اماميه معتقدند شركت كنندگان در جنگ جمل همگى كافر شده اند، چه سالارها و چه پيروان. گروهى از حشويان و عامه گفته اند: آنان اجتهاد كرده اند و گناهى ندارند و نه به خطاى ايشان و نه به خطاى على (ع) و يارانش حكم مى كنيم. برخى از اينان مى گويند: ما مى گوييم و معتقديم كه شركت كنندگان در جنگ جمل خطا كرده اند ولى خطاى در خور آمرزش، همچون خطاى مجتهد در پاره اى از
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6، ص19
مسائل فرعى، آن هم در نظر كسانى كه معتقد به اشبه بوده اند، و بيشتر اشعريان بر اين عقيده اند.
ياران معتزلى ما مى گويند همه شركت كنندگان در جنگ جمل- آنان كه با طلحه و زبير و عايشه بوده اند- هلاك شده اند، مگر كسانى كه توبه ايشان ثابت شده است. و معتقدند كه عايشه و همچنين طلحه و زبير از كسانى هستند كه توبه آنان ثابت شده است. عايشه در جنگ جمل براى على (ع) اقرار به خطا و از او تقاضاى عفو كرد، و روايات متواتر رسيده است كه اظهار پشيمانى كرده و مى گفته است: اى كاش ده پسر از رسول خدا (ص) مى داشتم كه هر يك از ايشان به فضيلت عبد الرحمن بن حارث بن هشام بود و شاهد مرگ ايشان مى بودم، و جنگ جمل وجود نمى داشت. و مى گفته است اى كاش پيش از جنگ جمل مى مردم، و هر گاه از روز جنگ جمل ياد مى كرد، چندان مى گريست كه روسرى و رو بندش خيس مى شد.
زبير همينكه على (ع) مطالبى را فرايادش آورد، در حالى كه معترف به خطاى خود بود از ميدان جنگ برگشت. اما طلحه در همان حال كه زخمى در ميدان افتاده بود، سوارى از كنارش گذشت، طلحه به او گفت بايست و چون آن سوار ايستاد، طلحه از او پرسيد از كدام گروهى گفت: از ياران امير المؤمنين على هستم. طلحه گفت: مرا بنشان، او را نشاند، طلحه گفت: دست خود را پيش آور تا با تو براى امير المؤمنين بيعت كنم و بيعت كرد. شيوخ معتزله ما مى گويند: كسى را نشايد كه بگويد اين اخبار آحاد كه درباره توبه ايشان رسيده است نمى تواند با علم قطعى ما به معصيت ايشان تعارض داشته باشد. زيرا حكم به توبه براى مكلف در همه موارد طبق گمان غالب صادر مى شود نه به طور قطع. مگر نمى بينى كه ما در مورد كسى كه به ظاهر توبه خود را آشكار مى سازد، حكم به كذب و نفاق نمى كنيم. بنابراين روشن مى شود كه قبول توبه در همه موارد طبق گمان كفايت مى كند و بدين گونه جايز است بگوييم كه گمان توبه اينان كفايت مى كند كه با علم قطعى به معصيت ايشان تعارض داشته است.