جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص315
و قد رئى عليه ازار خلق مرقوع، فقيل له فى ذلك، فقال: يخشع له القلب، و تذل به النفس، و يقتدى به المؤمنون. بر تن او پيراهن كهنه پينه دارى ديده شد سبب را پرسيدند، آن حضرت فرمود: «دل را خاشع و نفس را زبون مى كند و مؤمنان هم به اين كار اقتداء مى كنند.»
در اين باره قبلا سخن گفته شد و گفتيم كه حكيمان و عارفان در اين مورد دو گونه اند، برخى از ايشان پوشيدن جامه هاى ارزان را ترجيح داده اند و برخى بر عكس.
عمر بن خطاب از دسته نخست بوده است، همچنين امير المؤمنين على عليه السّلام و اين كار شعار عيسى عليه السّلام بوده است كه آن حضرت جامه هاى خشن و پشمينه مى پوشيد.
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هر دو نوع را مى پوشيد و بيشتر جامه هاى آن حضرت از نوع خوب و بردهاى يمنى و نظاير آن بود و ملحفه آن حضرت هم چنان با دانه ورس رنگ شده بود كه رنگ آن بر پوستش اثر مى گذاشت. همچنان كه اين موضوع در حديث آمده است.
محمد بن حنفيه را ديدند كه در عرفات بر ماديانى زرد ايستاده و جامه خز زرد بر تن دارد. فرقد سبخى به حضور امام حسن آمد و بر تن آن حضرت جامه خز بود، فرقد كه جامه پشمينه پوشيده بود شروع به خيره نگريستن به جامه امام حسن كرد. امام فرمود: تو را چه مى شود كه چنين بر من مى نگرى و حال آنكه بر تن من جامه بهشتيان است و بر تو جامه دوزخيان همانا برخى از شما زهد را در جامه خود و تكبر را در سينه خويش قرار مى دهد، و به جامه پشمينه خويش شيفته تر است از صاحب جامه خز به جامه اش.
ابن سماك به پشمينه پوشان گفت: اگر اين جامه شما موافق با انديشه هاى پوشيده شماست چرا دوست مى داريد مردم بر آن آگاه شوند و اگر مخالف با سريرت شماست كه هلاك شده ايد.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص316
عمر بن عبد العزيز هم همچون عمر بن خطاب جامه مى پوشيد ولى پيش از خلافت خويش جامه هاى به راستى گران قيمت مى پوشيد و مى گفت: بيم آن دارم كه آنچه خداوند از جامه بهره من مى فرمايد، در قبال آنچه مى خواهم بپوشم اندك باشد و هيچ جامه نوى نمى پوشم مگر همين كه مردم آن را مى بينند چنين مى پندارم كه كهنه و فرسوده است. ولى همين كه به خلافت رسيد همه آن جامه ها را كنار گذاشت.
سعيد بن سويد مى گويد: عمر بن عبد العزيز با ما نماز جمعه گزارد و سپس نشست در حالى كه پيراهنى بر تن داشت كه گريبانش هم از جلو و هم از پشت پينه داشت. مردى به او گفت: اى امير المؤمنين خداوند كه به تو ارزانى فرموده است، كاش جامه خوب مى پوشيدى. عمر بن عبد العزيز لختى سر به زير افكند و سپس سر برداشت و گفت: بهترين اقتصاد و ميانه روى، اقتصادى است كه در توانگرى انجام شود و بهترين عفو، عفوى است كه به هنگام قدرت صورت پذيرد.
عاصم بن معدله مى گويد: عمر بن عبد العزيز را پيش از آن كه خليفه شود مى ديدم و از خوبى رنگ چهره و لباس و سر و وضع او شگفت مى كردم، پس از اينكه خليفه شد پيش او رفتم، ديدم سياه و سوخته شده است آن چنان كه پوستش به استخوان چسبيده و گويى ميان پوست و استخوان هيچ گوشتى وجود نداشت، شب كلاهى سپيد كه پنبه هايش جمع شده بود و نشان مى داد شسته شده است بر سر و جامه هاى كهنه كه رنگ و رويش رفته بود بر تن داشت، روى گليمى خشن كه بر زمين پهن شده بود و زير آن هم عبايى از پشمهاى خشن گسترده شده بود، نشسته بود. مردى هم در حضورش بود و سخن مى گفت، آن مرد صدايش را بلند كرد، عمر بن عبد العزيز گفت: كمى صدايت را كوتاه كن، بلندى صداى انسان همان قدر كه همنشين او بشنود كافى است.
عبيد بن يعقوب روايت مى كند كه عمر بن عبد العزيز معمولا پارچه پشمينه و مويينه خشن مى پوشيد، چراغ او هم عبارت از سه قطعه نى بود كه روى آن گل ماليده بودند.
و در مورد جمله «انّ الدنيا و الآخرة عدوان متفاوتان ...»، «همانا اين جهان و آن جهان، دو دشمن اند ناسازگار و دو راه متفاوت...» می گوید: اين موضوع چنان روشن است كه نياز به شرح ندارد، و اين بدان سبب است كه هر يك از لحاظ عمل ضد ديگرى است. عمل اين جهانى نگرانى و كوشش براى كسب روزى و معاش و زن و فرزند و امورى نظير آن است و حال آنكه كار آن جهانى بريدن علايق و دور انداختن شهوتها و كوشش براى عبادت و روى گرداندن از هر چيزى است كه مانع ياد خدا باشد و بديهى است كه اين دو عمل ضد يكديگر است، ناچار دنيا و آخرت دو هوو هستند كه با يكديگر جمع نمى شوند.