پيام امام اميرالمؤمنين عليه السلام، ج 1، ص: 449-443
با اين بهانه جويان چه بايد کرد؟!
امام(عليه السلام) در بخش دوّم اين خطبه اشاره به بهانه جوييها و ايرادهاى ضدّ و نقيض ناآگاهان و حسودان مى کند و مى گويد: هر موضعى که من در برابر امر خلافت بگيرم، اين سياه دلان بى خبر ايرادى مطرح مى کند، مى فرمايد:
«اگر درباره خلافت و شايستگى ام نسبت به آن و عدم شايستگى ديگران سخن بگويم و به افرادى که به سراغم مى آيند پاسخ مثبت بدهم مى گويند: او نسبت به حکومت و زمامدارى بر مردم حريص است; و اگر دم فرو بندم و ساکت بنشينم خواهند گفت از مرگ مى ترسد» (فَاِنْ اَقُلْ يَقُولُوا: حَرَصَ عَلَى الْمُلْکِ وَ اِنْ اَسْکُتْ يَقُولُوا: جَزِعَ مِنَ الْمَوْتِ).
آرى! اين شيوه هميشگى نابخردان و لجوجان است که مردان خدا دست به هر کارى بزند ايرادى بر آن مى گيرند و حتّى از تناقض گويى و پريشان بافى در اين زمينه ابايى ندارند! قيام کنند ايراد مى گيرند، قعود کنند اشکال مى کنند، تلاش کننده خرده گيرى مى کنند، نسبت به مسائل بى اعتنا باشند سخن ديگرى مى گويند و به همين دليل مؤمنان راستين هرگز گوششان بدهکار اين گونه سخنان ضدّ و نقيض نيست!
اين همان است که در حديث معروف از امام صادق(عليه السلام) نقل شده است که: «اِنَّ رِضَى النّاسِ لا يُمْلَکُ وَ اَلْسِنَتَهُمْ لا تُضْبَطُ; خشنودى همه مردم به دست نمى آيد و زبانهايشان هرگز بسته نمى شود»!(1)
شبيه همين معنا در خطبه 172 نيز آمده است که مى فرمايد: بعضى به من گفتند اى فرزند ابوطالب تو نسبت به حکومت حريص هستى و من پاسخ دادم به خدا سوگند شما حريص تريد! من حقّى را که شايسته آنم مى طلبم و شما مانع مى شويد (امّا شما مقامى را مى طلبيد که هرگز شايسته آن نيستيد و انگيزه اى جز دنياطلبى نداريد)!
سپس در ادامه اين سخن به پاسخ کسانى مى پردازد که سکوت او را به ترس از مرگ نسبت مى دادند، مى فرمايد: «عجيب است بعد از آن همه حواثد گوناگون (جنگهاى بدر، اُحد، حُنين، خيبر و احزاب بعد از آن همه رشادتها که از من شنيده يا ديده ايد، چه کسى مى تواند وصله ترس از مرگ را به على بچسباند؟!) به خدا سوگند انس و علاقه فرزند «ابوطالب» به مرگ «و شهادت در راه خدا و اطاعت از اوامر الهى) از علاقه طفل شيرخوار به پستان مادرش بيشتر است!» (هَيْهاتَ بَعْدَ اللَّتَيّا وَ الَّتى! وَاللهِ لاَبْنُ اَبى طالِب آنَسُ بِالْمَوْتِ مِنَ الطِّفْلِ بِثَدْىِ اُمِّهِ).
«ولى اگر من سکوت مى کنم به خاطر آن است که علوم و آگاهى و اسرارى در درون دارم که اگر اظهار کنم همچون طنابها در چاه هاى عميق و لرزه درمى آييد!» «بَلِ اَنْدَمَجْتُ(2) عَلى مَکْنُونِ عِلْم لَوْ بُحْتُ(3) بِهِ لاَضْطَرَبْتُمْ اضْطِرابَ الاَرْشِيَةِ(4) فِى الطَّوِىِّ(5) الْبَعيدَةِ).
***
نکته ها:
1ـ سابقه دلاوريهاى امام(عليه السلام):
امام(عليه السلام) با اشاره کوتاهى به شجاعتها و دلاوريها و ايثارگريهاى خود در غزوات و جنگهاى مختلف اسلامى و در مواضعى چون «ليلة المبيت» (شبى که على(عليه السلام) در بستر پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) خوابيد و آن حضرت از چنگال دشمن رهايى يافت) و غير آن، به خرده گيران يادآورى مى کند که من از هيچ حادثه مهمّى وحشت ندارم و امتحان خود را در طول زندگى ام به خوبى پس داده ام; بنابراين سکوت من هرگز دليل بر ضعف يا ترس نيست; بلکه مصالح اسلام و امّت اسلامى را در اين سکوت مى بينم; ولى در بيان اين معنا اشاره به ضرب المثل معروفى از رعب مى کند و مى فرمايد: (بَعْدَ اللَّتَيّا وَ الَّتى).
داستان ضرب المثل از اين قرار است که مردى اقدام به ازدواج کرد. اتفاقاً همسر او زنى کوتاه قد، کم سن و سال، بد اخلاق و نامناسب بود و درد و رنجهاى زيادى از او کشيد و سرانجام طلاقش داد. در مرحله دوّم با زن بلند قامتى ازدواج کرد که او هم بيش از همسر اوّل او را رنج و عذاب و آزار داد و ناچار به طلاق او شد; و بعد گفت: «بَعْدَ اللَّتَيّا وَ الَّتى لا اَتَزَوَّجُ اَبَداً; بعد از آن زن کوتاه قد و ديگر زن بلند قامت، هرگز همسرى انتخاب نخواهم کرد» و اين ضرب المثلى شد براى حوادث بزرگ و کوچک و صغير و کبير; اشاره به اين که من در زندگانيم همه گونه حوادث را با شجاعت و شهامت پشت سر گذاشته ام و ديگر جاى اين توهّمات درباره من نيست.
2ـ چرا از مرگ بترسم؟!
نکته ديگر اين که امام(عليه السلام) مى فرمايد: علاقه من به مرگ از علاقه طفل شيرخوار به پستان مادرش بيشتر است. درست است که شير و پستان مادر مايه حيات طفل هستند که طفل آب و غذا و حتّى دارو را از آن مى گيرد، به همين دليل هنگامى که پستان را قبل از رفع حاجت از او مى گيرند چنان داد و فرياد و جزع مى کند که گويى تمام دنيا را از او گرفته اند; هنگامى که به او باز مى گردانند آن چنان اظهار خشنودى مى کند که گويى تمام عالم را به او داده اند; ولى اين علاقه هرچه هست از غريزه سرچشمه مى گيرد; امّا علاقه امام(عليه السلام) و همه عارفان الهى به مرگ و ملاقات پروردگار (مخصوصاً شهادت در راه خدا) علاقه اى است که از عقل و عشق مى جوشد. آنها مرگ را سرآغاز زندگى نوين در جهان بسيار گسترده تر مى بينند. مرگ براى آنها دريچه اى است به سوى عالم بقا، شکستن زندان است و آزاد شدن، گشوده شدن درهاى قفس است و پرواز کردن به عالم بالا و به سوى قرب پروردگار، کدام عاقل، آزادى از زندان را ناخوش مى دارد؟(6) و نجات از دنياى پست و محدود و آميخته با هزار گونه ناراحتى و آلودگى و گام نهادن در دنيايى پر از نور و روشنايى را بد مى شمارد؟!
آرى کسانى از مرگ مى ترسند که آن را پايان همه چيز مى پندارند، يا آغاز عذاب اليم به خاطر اعمال زشتشان مى بينند.
امام(عليه السلام) با آن همه افتخارات و معارف والايش چرا از مرگ بترسد؟ و لذا با سوگند و تأکيد مى فرمايد: «پسر ابوطالب اُنس و علاقه اش به مرگ از اُنس و علاقه طفل به پستان مادرش بيشتر است».
لذا در يکى ديگر از کلماتش مى فرمايد: «فَوَ اللهِ ما اُبالى دَخَلْتُ اِلَى الْمَوْتِ اَوْ خَرَجَ الْمَوْتُ اِلَىَّ; به خدا سوگند باک ندارم که من به سوى مرگ بروم يا او به سوى من آيد (هنگامى که در راه هدف مقدّس الهى باشد)».(7)
نيز به همين دليل در کلام معروفش که يک دنيا عظمت از آن مى بارد در آن لحظه که شمشير «ابن ملجم» بر فرق مبارکش وارد شد، فرمود: «فُزْتُ وَ رَبِّ الْکَعْبَةِ; به پروردگار کعبه پيروز شدم (و رهايى يافتم)».(8)
3ـ چرا سکوت کردم؟
امام(عليه السلام) مى گويد: سکوت من به خاطر آگاهى بر اسرارى است که اگر آن را آشکار سازم همچون طنابها در چاه هاى عميق به لرزه در مى آييد. روشن است که چاه ها هر چه عميق تر باشند لرزش طناب و دلو در اعماق آنها بيشتر است; زيرا مختصر لرزشى در يک سوى طناب تبديل به لرزش وسيعى در سوى ديگر مى شود.
امّا اين که اين اسرار اشاره به کدام امر است، در ميان شارحان «نهج البلاغه» گفتگوست و احتمالات زيادى درباره آن داده اند; گاه آن را اشاره به وصيّت پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) به سکوت و ترک درگيرى دانسته اند و گاه اشاره به آگاهيهاى آن حضرت بر عواقب امور و مصالح و مفاسد جامعه اسلامى که سبب سکوت مى گشت دانسته اند.
بعضى آن را اشاره به آگاهى آن حضرت بر احوال آخرت مى دانند يعنى من مسائلى از جهان ديگر مى دانم که اگر براى شما آشکار سازم تکان خواهيد خورد.
بعضى آن را اشاره به «قضا و قدر» حتمى الهى دانسته اند که دامان امّت را فرو گرفته و به بيراهه ها مى کشاند.
ولى انصاف اين است که هيچ يک از اين احتمالهاى چهارگانه با محتواى خطبه و جلمه هاى قبل و شأن ورود آن سازگر نيست و بهتر اين است که گفته شود اين جمله اشاره به دگرگونى هايى است که در حال «صحابه» و مدّعيان اسلام و ايمان بعد از پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) رخ مى داد و افرادى که مردم ديروز، آنها را پرچمدار حق مى دانستند پرچمدار ضلالت و باطل مى شوند و کسانى که ديروز پشت سر پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) و در سايه او با دشمنان پيکار مى کردند و شمشير مى زدند زير پرچم منافقان قرار مى گيرند و چنان دين به دنيا مى فروشند که مردم آگاه در تعجّب و حيرت فرو مى روند.
مى فرمايد: من آگاهيهايى از حوادث آينده و دگرگونى حال افراد دارم که اگر بازگو کنم سخت تکان خواهيد خورد و همينهاست که مرا به سکوت و تحمّل زجر و شکيبايى واداشته است.
چه کسى باور مى کرد «طلحه و زبير» که در صفوف مقدّم صحابه جاى داشتند آتش افروز جنگ جمل شوند؟ چه کسى باور مى کرد «عايشه» همسر پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) و امّ المؤمنين ابزار دست نفاق افکنان گردد و خون بيش از ده هزار نفر ريخته شود؟ و سؤالات مهمّ ديگرى از اين قبيل. با اين حال چگونه مى توانم بر افراد تکيه کنم و به اعتماد آنها قيام نمايم من که از اين اسرار با خبرم!
* * *
پی نوشت:
1. «بحارالانوار»، ج 67، ص 2 و «تفسير نورالثقلين»، ج 1، ص 405.
2. «اندمجت» از ماده «اندماج» به معناى پيچيده شدن و پنهان گشتن است و در اين جا اشاره به اسرار نهانى در قلب پاک امام(عليه السلام) است.
3. «بُحْت» از ماده «بَوْح» (بر وزن لوح) به معناى آشکار کردن و ترک کتمان است و به همين جهت به فضاى وسيع «باحه» و به اعمال مجاز «مباح» گفته مى شود.
4. «اَرشية» جمع «رشاء» (بر وزن رضاء) به معناى طناب بلند است و «رشوه» را به اين خاطر «رشوه» مى نامند که همچون طنابى است که به دلو وصل مى کنند تا آب از چاه برکشند و رشوه دهنده به کمک آن به مقصود خود مى رسد.
5. «طَوىّ» از ماده «طىّ» به معناى پيچيدن و در نورديدن است و در اين جا به معناى چاه است به خاطر اين که اطراف چاه را سنگ چين مى کنند.
6. يکى از شعراى معروف اين مسأله را ضمن تشبيه جالبى بيان کرده است، مى گويد: افراد کم معرفت همچون ميوه هاى خامند که سخت به شاخه ها مى چسبند امّا عارفان همچون ميوه هاى رسيده اند که به آسانى از شاخه ها جدا مى شوند:
اين جهان همچون درخت است اى کرام! *** ما بر او چون ميوه هاى نيم خام!
سخت گيرد خامها، مر شاخ را *** زان که در خامى نشايد کاخ را
چون بپخت و گشت شيرين لب گزان *** سست گيرد شاخه ها را بعد از آن
چون از آن اقبال شيرين شد دهان *** سست شد بر آدمى ملک جهان
7. نهج البلاغه، خطبه 55.
8. بحارالانوار، ج 42، ص 239.