صفات خداوندي:
«الحمدلله الذي بطن خفيات الامور» (سپاس مر خداي را است كه به همهي امور مخفي دانا است).
اي خدا، اي خالق بي چند و چون آگهي از حال بيرون و درون براي ذات اقدس ربوبي هيچ پوشيدهاي وجود ندارد ابن ابي الحديد در شرح خود ج 4 از ص 218 به بعد نظريات فلاسفه و متكلمين را دربارهي علم خداوندي تا نُه نظريه ميشمارد:
نظريهي يكم- از متكلمين است كه ميگويند: خداوند سبحان به همهي اشيا دانا است، چه در گذشته و چه در آينده، و عالم است به ظاهر اشياء و باطن آنها و بهر چه كه محسوس يا نامحسوس است. اين نظريه قطعا مطابق حكم ضروري عقل و آيا قرآني است. اما حكم ضروري عقل چنين است كه خداوند متعال جهان هستي را با همهي اجزاء و حوادث و روابطي كه دارند، با مشيت قاهرهي خود در عالم امر تقدير فرموده، سپس با فيض مستمر خود به عالم خلق سرازير نموده و به جريان مياندازد. آيا امكان دارد كه خداوند سبحان به آنچه كه از مشيت و ارادهي ربانياش گذشته و بوسيلهي فيض مستمر او (كه بدون آگاهي به آن فيض نميباشد) به عالم خلق سرازير ميگردد و به جريان ميفتد، عالم نباشد؟! وانگهي با نظر به رابطهي نوري كه با همه ي اشيا دارد، چيزي نميتواند بر او پوشيده بماند. دليل ديگر اينست كه هر چيزي كه از يك موجود، غائب يا براي او مجهول باشد، آن چيز از سلطه و اختيار آن موجود بيرون خواهد بود، در صورتيكه هيچ چيزي در جهان هستي خارج از سلطه و اختيار خداوندي نيست. و در قرآن مجيد به اين دليل اشاره شده است: «الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير» (آگاه باشيد، خداوند آنچه را كه خلق كرده است، ميداند و او لطيف و خبير است). تكيهي متكلمين در اثبات عموميت علم خداوندي بهمين مسئلهي سلطه و اختيار خداوندي است كه كاملا بمورد و متقن است. و اما آيات قرآني كه دلات به عموميت علم خداوندي دارد، بقدري فراوان و صريح است كه بهيچ وجه قابل تاويل نميباشد.
آيا آياتي صريحتر از آيات زير براي اثبات عموميت علم خداوندي ميتوان تصور كرد: «و ان الله قد احاط بكلي شيي علما» (و قطعا علم خداوندي بر همه چيز احاطه كرده است). آيا امور مخفي و امور جزئي و رويدادهاي آينده، شيي نيستند؟! يا آيا كل از كلمات عموم حقيقي نيست؟! آيات مربوط به علم خداوندي را ميتوان در سه گروه مطالعه نمود و با نظر به اين سه گروه روشن ميشود كه هيچ جز و كلي و هيچ آشكار و نهاني و هيچ گذشته و حال و آيندهاي بيرون از علم خداوندي نيست. گروه يكم- صريحا ميگويد: خداوند سبحان بهمهي امور مخفي و امور غيبي دانا است. مانند «الم يعلموا ان الله يعلم سرهم و نجواهم و ان الله علام الغيوب» (آيا دانستهايد كه خداوند راز مخفي (يا درون و صحبتهاي مخفي) آنان را ميداند و اوست داناي كامل همهي امور غيبي). كلمهي الغيوب صيغهي جمع است كه الف و لام بر سرش آمده و باتفاق همهي اهل ادب اين صيغه دلالت بر عموم حقيق دارد نه تقريبي. و آيهي 77 از سورهي البقره و آيهي 23 از سورهي النحل و آيهي 7 از سورهي طه و آيهي 110 از سورهي الانبيا و آيهي 29 از سورهي نور و آيهي 25 و 65 و 74 از سورهي النمل و آيهي 69 از سورهي القصص و آيهي51 از سورهي الاحزاب و آيهي 19 از سورهي غافر و آيهي 26 از سورهي محمد (ص) و آيهي 18 از سورهي الحجرات و آيهي 4 از سورهي التغابن و آيهي 29 از سورهي ال عمران و آيهي 59 و 73 از سورهي الانعام و آيهي 94 و 105 از سورهي التوبه و آيهي 9 از سورهي الرعد و آيهي 92 از سورهي المومنون و آيهي 6 از سورهي السجده و آيهي 3 از سورهي سبا و آيهي 38 از سورهي فاطر و آيهي 46 از سورهي الزمر و آيهي 22 از سورهي الحشر و آيهي 8 از سورهي الجمعه و آيهي 18 از سورهي التغابن و آيهي 26 از سورهي الجن و آيهي 1 از سورهي ممتحنه.
اين گروه از آيات با صراحت تمام علم خداوندي را بر همهي اشياء مخفي در پهنهي هستي و پشت پردهي آن و هر چه كه در درون اسنانها ميگذرد جزئي و كلي و ثابت و متغير گوشزد مينمايد و جائي براي اصطلاح بافي و شطرنج بازيهاي مغزي نميگذارد.
گروه دوم- آياتي است كه علم خداوندي را بهمهي اشيا بدون استثنا اثبات مينمايد. از آن جمله آيهي 13 از سورهي الطلاق است كه در اول اين مبحث آوردهايم. مانند آياتي كه جملهي بكل شي عليم را آورده است و هو بكل شيي عليم (و او به همه چيز دانا است). و آيهي 231 و 282 از سورهي البقره و آيهي 176 از سورهي النسا و آيهي 97 از سورهي المائده و آيهي 101 از سورهي الانعام و آيهي 75 از سورهي الانفال و آيهي 115 از سورهي التوبه و آيهي 35 و 64 از سورهي النور و آيهي 62 از سورهي العنكبوت و آيهي 79 از سورهي يس و آيهي 12 از سورهي الشوري و آيهي 16 از سورهي الحجرات و آيهي 3 از سورهي الذاريات و آيهي 3 از سورهي الحديد و آيهي 7 از سورهي المجادله و آيهي 11 از سورهي التغابن و آيهي 32 از سورهي النسا و آيهي 40 و 54 از سورهي الاحزاب و آيهي 26 از سورهي الفتح و آيهي 80 از سورهي الانعام و آيهي 98 از سورهي طه و آيهي 7 از سورهي غافر.
گروم سوم- آياتي است كه علم خداوندي را بگذشته و حال و آينده با بيانات مختلف متذكر ميشود مانند: يعلم ما بين ايديهم و ما خلفهم (خداوند ميداند موقعيت فعلي و آينده (يا گذشته) آنانرا). و آيهي 19 از سورهي محمد (ص) و آيهي 9 از سورهي العاديات و آيهي 34 از سورهي لقمان. آن كدامين مغالطه و سفسطه بازيست كه در برابر اين آيات صريح بتواند علم خداوندي را محدود به نوع يا انواعي از واقعيات نمايد در حاليكه سفسطه كننده قرآن را كتاب آسماني خود هم بداند؟! جاي شگفتي است كه بعضي از فلاسفهي مسلمين متوجه نشدهاند كه گذشته و حال و آينده، سه نقطه از كشش زمانند كه براي ما طبيعت نشينان مطرحند نه بر ذات اقدس ربوبي.
لامكاني كه در او نور خداست ماضي و مستقبل و حالش كجاست
هست هشياري زياد مامضي ماضي و مستقبلت پردهي خدا
آتش اندر زن بهر دو تا به كي پر گره باشي ازين هر دو چو ني
نظريه دوم- ميگويد: خداوند امور آينده را نميداند و اين عدم علم به آينده را به عدم درك آينده تشبيه نموده و گفتهاند: چنانكه خداوند امور آينده را درك نميكند (چون واقع نشدهاند) همچنان امور آينده را نيز نميداند. ابنابيالحديد اين نظريه را به هشام ابن الحكم نسبت داده است!! اين نسبت از ابن ابيالحديد كه محقق مطلعي است، بسيار بعيد و ناروا است، زيرا هشام بن الحكم از بهترين تلاميذ امام صادق عليهالسلام بوده و آنحضرت علاقهي شديدي به او داشت، و محال است كه هشام با داشتن فكر انحرافي مورد توجه امام صادق (ع) كه علم قرآن در نزد او و پدران و فرزندانش بود، قرار بگيرد. و اما استدلالي كه به ادعاي فوق كردهاند، باضافهي اينكه با آيات قرآني مردود است، مبناي صحيحي ندارد، زيرا مبناي استدلال فوق بر اينست كه چون حوادث آينده را خدا درك نميكند، پس علم به آنها نيز ندارد، اشكال اين مبنا اينست كه اگر مقصود از درك همان دريافت علمي است، اين اصل ادعا است و نميتواند ادعا را ثابت كند و اگر مقصود از درك دريافت تاثري است، دريافت تاثري دربارهي خداوند امكانناپذير است، چه از حوادث گذشته باشد و چه از حوادث حاضر و آينده.
ممكن است اين مدعيان مبناي استدلال خود را بر عدم وقوع حوادث آينده قرار بدهند و بگويند: چون حوادث آينده تحقق پيدا نكرده است، لذا نميتوانند معلوم خداوندي بوده باشند. خطاي آشكار اين مبنا در اين است كه اين مدعيان رابطهي زمان را با خدا مانند رابطهي ما با زمان تصور كردهاند. يعني چنانكه قرار گرفتن يك رويداد در آينده، آنرا از درك و علم ما بر كنار ميسازد، همچنين از درك و علم خداوندي نيز بر كنار مينمايد! اينان نميدانند كه همهي حوادث و رويدادهاي عالم هستي از آغاز تا بانجام بدون طناب ممتد زمان و يكي در كنار ديگري، نه يكي پس از ديگري براي خدا معلوم است.
اي بر ورق تو درس ايام زاغاز نوشته تا بانجام (نظامي گنجوي)
جهان خلق و امر از يك نفس شد كه هم آندم كه آمد باز پس شد
ولي آنجايگه آمد شدن نيست شدن چون بنگري جز آمدن نيست
تعالي الله قديمي كاو بيكدم كند آغاز و انجام دو عالم
جهان خلق و امر آنجا يكي شد يكي بسيار و بسيار اندكي شد (شيخ محمود شبستري)
نظريهي سوم- اينست كه خداوند حوادث و امور فعلي و حاضر را نميداند و اين مطئله را به قدرت خداوندي تشبيه كردهاند و گفتهاند: چنانكه خداوند قدرت به موجود ندارد، (چونكه موجود است) همچنين موجود را هم نميداند. ابن الراوندي اين قول را به معمر بن عباد يكي از شيوخ معتزله نسبت داده است. ابن ابيالحديد ميگويد: اصحاب ما (معتزله) اين نسبت را تكذيب نموده و اين حكايت را از معمر دفع كردهاند. مغالطهي اين نظريه روشن است، زيرا قدرت خداوندي به چيزي كه موجود است تفاوتي با آن چيزي كه موجود نيست و مقدور خداونديست، ندارد، زيرا بقا و دوام همهي موجودات ناشي از فيض دائمي و مستمر خداونديست: «يسئله من في السماوات و الارض كل يوم هو في شان» لذا همان قدرت خداوندي كه پيش از بوجود آمدن هر موجودي براي بوجود آوردن و ادامهي عدم آن، وجود داشت، همان قدرت براي معدوم نمودن و ادامهي وجود نيز وجود دارد.
نظريهي چهارم- خداوند به ذات خود دانا نيست و غير از ذات خود بهمه چيز عالم است. ابن الراوندي اين نظريه را هم بر معمر نسبت داده است و گفته است كه معمر ميگويد: عالم غير از معلوم است و هيچ چيزي نميتواند غير خود باشد. معتزله اين نسبت را هم تكذيب كرده و معمر را از اين تهمت مبرا ساختهاند. صاحب اين نظريه از روشنترين پديدهي ذهني يا رواني خود اطلاعي نداشته است. اين پديدهي ذهني يا رواني علم حضوري (خود هشياري) ناميده ميشود و اين علم منحصر به يك نوع است كه حضور ذات درك كننده در خود درك كننده است. در اين علم، عالم و معلوم يكي است. يعني هم درك كننده ذات انسان است و هم درك شونده. حال كه انسان ميتواند از چنين علم برخوردار بوده باشد، خداونديكه انسان و همهي مختصات و استعدادهاي دروني او را آفريده است، بطريق شايستهتر اين علم را دارا ميباشد. باضافهي اينكه خداوند سبحان صدها صفت و فعل را بخود نسبت ميدهد، آيا ممكن است كه طرف نسبت كه ذات پاك خداونديست براي خدا مجهول بوده باشد.
نظريهي پنجم- خداوند از قديم بهيچ چيز عالم نبوده است، بلكه علم را براي خود ايجاد كرده و با آن علم به اشيا عالم شده است. اين نظريهي جهم بن صفوان است (بنا به نقل ابن ابيالحديد):
اولا- بايد گفت: خداوند به خود آن علمي كه ايجاد كرده و بوسيلهي آن عالم شده است، عالم بوده است يا نه؟ اگر عالم بوده است، آن علم از كجا بوجود آمده است؟ پاسخ اين سئوال اگر اين باشد كه قبلا علم براي خود ايجاد ميكند كه علم باشيا را بوجود بياورد، مسلم است كه چنين علت تراشي تا بي نهايت تسلسل پيدا ميكند. و اگر گفته شود: كه خداوند به آن علمي كه براي خود ايجاد كرده، جاهل بوده است! پس آن علم بطور جبر در خدا بوجود آمده است، نه اينكه او علم را بوجود آورده باشد.
ثانيا- اگر علم خداوندي حادث فرض شود، لازم ميآيد كه ما قبل حدوث علم، ذات پاك ربوبي فاقد كمال علم بوده و اين جهل پستترين نقص است كه با كمال مطلق بودن تناقض دارد. «سبحانه و تعالي عما يقولون علوا كبيرا» (خداوند پاكيزهتر و متعاليتر از آنست كه ميگويند- اعتلايي بزرگ-).
نظريهي ششم- عقيدهي ابوالمعالي عبدالملك بن يوسف جويني معروف به امام الحرمين است كه از متكلمين اشاعره است. او ميگويد: خداوند همهي معلومات را تفصيلا و بطور مشخص نميداند. بلكه علم او به اشياء اجمالي است، صاحبان اين نظريه را مسترسليه ميگويند، زيرا بنابراين نظريه خداوند علم اجمالي خود را به معلوماتش ارسال ميكند، نه علم تفصيلي را. بمناي اين نظريه ممكن است چنانكه در بيان نظريهي هشتم خواهد آمد، اين باشد كه اجزاء جهان هستي در مجراي حركت و تحول است و اگر آن اجزاء در ذات خداوندي منعكس شود، ذات خداوندي محل اجزاء گسيخته و پيوسته و متحرك عالم هستي ميگردد و اين انعكاس با وحدت و بساطلت ذات خداوندي سازگار نيست. پاسخ اين مسئله اينست كه:
اولا- من يا روان انساني در ارتباط با اجزاء گسيخته و پيوسته و متحرك عالم هستي، نه وحدت و بساطت خود را از دست ميدهد و نه با منعكس ساختن حركت و متحرك در خود، موصوف به حركت و متحرك ميگردد. ثانيا- احتمال اينكه علم خداوندي از مقولهي انعكاس معلوم در ذات عالم بوده باشد، پوچترين احتمال است كه بذهن كسي خطور ميكند، زيرا اين يك نقص واضح است كه ذات خداوندي از معلومات متاثر شود و تسليم پذيرندهي معلومات خود گردد! و ممكن است مبناي استدلال امام الحرمين تدريجي بودن تحقق موجودات باشد كه در مجراي زمان يكي پس از ديگري در جريان قرار گرفتهاند. مبناي اين استدلال را در انتقاد از نظريهي دوم بيان نمودهايم، مراجعه شود.
نظريهي هفتم- گفته شده است كه: خداوند بر همهي معلومات مفصل و جزئيات عالم است، مگر اينكه فرض علم به آنها منجر به محال بوده باشد. اين نظريه از ابوالبركات بغدادي نقل شده است. در توضيح منجر شدن به محال را دو مثال آوردهاند:
مثال يكم- اگر بگوئيم: خداوند همه چيز را ميداند، بايد بگوئيم: خدا بايد دانستن خود را هم بداند و شكي نيست كه دانستن علم خود نيز معلومي است كه بايد بداند و بدين ترتيب تا بي نهايت تسلسل پيدا ميكند. پاسخ اين مثال روشن است، زيرا علم مانند نور است كه ذاتا روشن است و روشن كنندهي غير خود نيز ميباشد، روشنائي هر جسمي مستند به نور است و روشنائي نور مستند به ذات خود نور است. علم نيز روشن كنندهي معلوم است و روشنائي آن ذاتي است. اين معني در علم مركب انسان نيز صحيح است، بدون اينكه به محال بيانجامد. انسان بوسيلهي علم معلومي را بدست ميآورد، يعني دربارهي واقعيت آن معلوم به انكشاف ميرسد، ولي براي خاصيت ذاتي انكشاف و روشنائي خود علم چيزي جز خود آن، مورد نياز نميباشد. باضافه اينكه ابوالبركات باين نكته متوجه نشده است كه اگر استدلال او دربارهي علم انساني صحيح باشد، دربارهي علم خداوندي بهيچ وجه صحيح نيست، زيرا علم خداوندي كه عين ذات او است، خود بينهايت است و بعنوان يك حقيقت مشخص و محدود براي علم دوم بر نهاده نميشود.
مثال دوم- ميگويد: اگر گفته شود: خداوند به معلولات و نتايج و لوازم آنها و لوازم لوازم آنها عالم باشد، منجر به تسلسل بينهايت ميگردد و اين امريست محال! پاسخ اين مثال هم كاملا روشن است، زيرا اينكه ميگوئيم: علم خداوندي محيط بر همهي اشيا است، بايد بدانيم كه معناي احاطه، محدوديت علم خداوندي نيست، زيرا مانند احاطهي ظرف به مظروف خود نميباشد، بلكه حضور بينهايت در بي نهايت است (اگر معلومات خداوندي را بينهايت فرض كنيم) كه علم خداونديست.
نظريهي هشتم- از ارسطو و هواداران اوست مانند ابن سينا و غيره. اين نظريه ميگويد: خداوند فقط به كليات عالم است، زيرا كلياتست كه تغيير نميپذيرد، مانند علم به اينكه انسان حيوان است و به ذات خود نيز عالم است.
پاسخ اين نظريه را ميتوان از پاسخ نظريات گذشته درك كرد، با اين حال در اينجا باز بطور اختصار آن را متذكر ميشويم: نخست بايد تقسيم معلومات را بر كلي وجزئي كه در ذهن ما انجام ميگيرد بمقام شامخ الهي تعميم ندهيم، زيرا كلي يك مفهوم انتزاعي است كه ذهن انساني آنرا با يك فعاليت ذهني بوجود ميآورد، و در ذات خداوندي چنين عملي امكانپذير نيست، زيرا او عمل ذهني مانند انسان ندارد كه جزئيات را در برابر خود برنهد و سپس از آنها كلياتي را تجريد و انتزاع نمايد. علم او بر كليات كه از واقعيتها منتزع شدهاند، مانند علم او به جزئيات است و براي علم به آنها احتياجي به درك و بر نهادن جزئيات ندارد. بنظر ميرسد تعبير كليات در اين مسئله تعبير غلطي است، بلكه با نظر به مقصود صاحبان اين نظريه، ثوابت در مقابل متغيرات مناسبتر است، يعني نظريهي هشتم را بايد چنين مطرح كرد كه آيا علم خداوندي منحصر به ثوابت است يا شامل متغيرات هم ميگردد؟ پاسخ اين است كه علم خداوندي شامل هر دو نوع معلومات است، و تفاوتي ميان آن دو نيست، زيرا:
اولا- در پهنهي جهان هستي كه در جريان دائمي حركت است، ثابتي وجود ندارد، آنچه كه وجود دارد نظم و ترتيبي شگفتانگيز است كه ما انسانها از آن نظم و ترتيب، قوانين كلي را بعنوان ثوابت تجريد و انتزاع مينمائيم و در علوم و جهان بينيها مورد بهرهبرداري قرار ميدهيم.
ثانيا- بر فرض وجود اين ثوابت در متن جهان هستي يا در عالمي مافوق جهان هستي، باز علم خداوندي شامل ثوابت و متغيرات ميباشد، زيرا علم به ثوابت كلي را كه خود اين نظريه ميپذيرد و اما متغيرات چنانكه گفتيم، نه گسترده شدن آنها در امتداد زمان، منافاتي با علم خداوندي دارد و نه محدوديتها و مرزبنديهائي كه در آن متغييرات وجود دارد، زيرا امتداد و كشش زمان حوادث و رويدادها را تنها براي ما تدريجي و حلقه حلقه مينمايد كه يكي پس از ديگري در طناب زمان ميخزند، نه در علم خداوندي كه اصلا زماني براي او مطرح نيست، چنانكه كششهاي فضائي فاصلهي اشياء و حوادث را براي علم او متفاوت نميسازد. با اين مطلب كه متذكر شديم، ميتوان نظريهي ابن سينا را در كتاب اشارات، تفسير و مورد پذيرش قرار داد. ابن سينا ميگويد: لازم است كه علم خداوندي به جزئيات علم زماني نباشد كه در جراي حال و ماضي و آينده قرار بگيرد تا تغير در ذات او راه بيابد، بلكه بايد علم او به جزئيات به وجهي مقدس باشد كه عاليتر از زمان و دهر است و لازم است كه او بهمه اشياء عالم باشد. زيرا كه همهي چيرها از او بوجود ميآيد چه با واسطه و چه بيواسطه.
نظريهي نهم- از كساني است كه ميگويند: خداوند بهيچ چيز عالم نيست، نه كلي و نه جزئي، و جهان هستي از مختص ذاتي او بوجود آمده است، بدون اينكه بداند چه كاري كرده و يا چه شده است و ميشود! اين نظريه را ابن ابيالحديد به بعضي از قدماي فلاسفه نسبت داده است. پاسخ اين نظريه اينست كه اصلا خدايي براي صاحبان آن مطرح نشده است، تا ببينيم علم خداوندي از نظر آنان چيست. جبر و اضطرار و ناآگاهي پستترين نقصي است كه بيك موجود نسبت داده ميشود. وانگهي عامل اين خلقت اجباري و اضطراري در موقع معين چه بوده است؟!!! و سوالات بسيار ديگر.
***
«و دلت عليه اعلام الظهور» (و همهي نشانها و آثار آشكار بوجود او دلالت ميكند).
همهي كائنات علامات آشكار وجود خداوندي هستند:
براي توضيح و تفسير اين جمله، مقدمهاي را متذكر ميشويم: خداوند سبحان اين قدرت را به انسان عطا فرموده است كه هم ميتواند جهان هستي را با ابعاد گوناگون مورد مطالعه قرار بدهد، مانند بعد رياضي، بعد زيبايي، بعد طبيعي، و هم ميتواند خود را بر كنار از موجودات جهان هستي تلقي نموده و اشراف به آن داشته باشد. جهان بيني از ابعاد گوناگون را در مباحث مربوط به خطبههاي گذشته، مخصوصا در مسائل شناخت مطرح نموده و ديديم كه نگرش يك بعدي به جهان هستي، چيزي جز معرفت ابتدائي و محدود نتيجه نميدهد، لذا ترديد نميتوان كرد در اينكه براي بدست آوردن يك معرفت قابل توجه در جهان بيني هيچ يك از دانشهاي محدود به تنهائي بلكه حتي بضميمهي چند دانش محدود ديگر نيز كافي نبوده و ورود به جهان بيني با در دست داشتن دانش يا دانشهاي محدود، جز روشنائيهاي ناقص و گاهي هم غرورانگيز و فريبنده نتيجهاي نخواهد داد. همين غرور و فريبندگي دانشهاي محدود بوده است كه در دو قرن اخير موجب بياعتنائي ارباب دانش به چهرههاي ديگري از جهان هستي شده و اين حقيقت را بكلي فراموش كردند كه انسانها هر اندازه هم از اقتدار فكري برخوردار بوده باشند، دانشهاي آنان از ناحيهي سه عامل محدود ميگردد:
عامل يكم- هدفههائي كه براي شناخت انتخاب ميكنند، بديهي است كه هدفگيري خاص، حواس و ذهن و ديگر ابزار شناخت را بسوي خود جلب ميكند و نميگذارد تعقيب كنندهي هدف به آنچه كه در خارج از حيطهي مسير هدف ميگذرد توجه نمايد.
عامل دوم- مختصات حسي و ذهني و ابزاري است كه بوسيلهي آنها براي تحصيل واقعيات براه ميافتيم، و معلوم است كه اين مختصات نوعي موضعگيري خاص براي انسان بوجود ميآورد كه موجب بازيگري او در صحنهي واقعياتي ميگردد كه ميخواهد شناخت آنها را بدست بياورد. اين همان عامل شييء براي ما برابر شييء براي خود است كه معرفت ما را محصولي از بازيگري و تماشاگري مينمايد. اين مسئله در مباحث شناخت مورد بررسي قرار گرفته است.
عامل سوم- وجود مجهولات فراوان در ارتباط با جهان هستي، حتي اگر چه ما بيش از يك مجهول نداشته باشيم، بدانجهت كه همهي اجزاء و نمودها و روابط جاريه ميان آنها در جهان هستي با يكديگر مرتبط ميباشند، كافي است كه ما از ادعاي علم بهمهي اجزاء و ابعاد جهان خودداري كنيم. (براي توضيح محدوديت علم ناشي از محدوديت هدفگيري يك مثال ساده را مورد توجه قرار ميدهيم. تصور كنيد كه يك عده خاركن براي كندن و جمع كردن خار بطرف يك كوه ميروند، ولي در آن كوه خاري وجود ندارد، اينان بدون اينكه به هدف خود برسند، بر ميگردند، در مسير خود عدهاي را ميبينند كه بطرف همان كوه كه اينان از آن بر ميگردند، ميروند، اين عدهي دوم كه براي پيدا كردن آب بكوه ميروند از آنان كه در حال برگشتناند، ميپرسند كه آيا در كوه چيزي بود يا نه؟ اگر آن عدهي اول كه براي پيدا كردن خار رفته بودند و اكنون با دست خالي برميگردند، پاسخ بدهند كه نه خير، چيزي نبود، آيا منطقي است كه اين عدهي دوم به پاسخ منفي آنان قناعت ورزيده و از رفتن به كوه منصرف شوند و برگردند؟! يا بايد بپرسند كه شما به آن كوه براي بدست آوردن چه هدفي رفته بوديد، با پاسخي كه از آنان خواهند شنيد (براي پيدا كردن خار رفته بوديم) اينان كه براي پيدا كردن آب رهسپار كوه شدهاند، راه خود را بطرف كوه ادامه خواهند داد، تا ببينند آيا به هدفشان كه پيدا كردن آب است ميرسند يا نه.
فرض كنيم اين جويندگان آب هم پس از جستجوي آب، با دست خالي برميگردند، زيرا آبي در كوه وجود نداشته است، با گروه ديگري مواجه ميشوند كه براي پيدا كردن معدن با ارزش بطرف كوه در حركتند، اگر از هر يك از آن دو گروه كه به كوه رفته و به هدف خود نرسيدهاند، بپرسند كه آيا در كوه چيزي بود يا نه؟ و آنان در پاسخ گروه معدن شناس بگويند: نه خير، چيزي در كوه نبود، و معدن شناسان بدون اينكه بپرسند مقصود از چيز چيست، بپاسخ منفي آنان قناعت كنند و برگردند، بدون ترديد از عقل و خرد محرومند. بدين ترتيب ممكن است صدها گروه به طرف كوه براي تحقيق دربارهي هدفشان رهسپار شوند و هيچ يك از آن گروهها به هدف خود در آن كوه نرسند، با اينحال، چون فرض اينست كه هدفهاي آن گروهها با يكديگر مختلفند، لذا چنانكه پاسخ منفي هر يك از آنان به ديگري نميتوانست عامل انصراف از رفتن به كوه براي هدف خود بوده باشد، همچنان گروه ديگري كه غير از آن صدها گروه بطرف كوه راه افتاده و هدف خاصي غير از هدفهاي متنوع آن گروهها دارد، نميتواند با شنيدن پاسخ منفي آن صدها گروه دربارهي هدف خود به نتيجهي منفي برسد، بلكه حتي پاسخهاي منفي آنان در صورتيكه هدف خاص اين گروه بهيچ وجه ارتباطي با هدفهاي آنان نداشته باشد، نميتوانند آنان را دربارهي هدف و كوشش براي وصول به آن، به شك و ترديد بيندازند).
پس از اين مقدمه، ميگوئيم: اگر انسان اين اعتدال فطري خود را محفوظ داشته باشد كه معلومات بدست آوردهي محدود خود را كه نمودها و صورتهائي از واقعيات است، به شكل عينكي در نياورد كه بروح خود نصب نموده، با موضعگيري خاصي كه آن معلومات و حواس و ذهن و ابزار در وي بوجود آوردهاند، ننگرد، يعني استقلال و اشراف روح را بطور صاف و ناب نگهداشته باشد و با آن فطرت پاك و معتدل و بدون فرو رفتن در نمودها و آميزش با آنها در جهان بنگرد، بدون ترديد وابستگي جهان را به يك موجود برين بنام خدا احساس خواهد كرد. اين گونه نگرش و نظارهي ناب بر هستي، وجود آن خداوندي كه موجود با لذات است و اين جهان وابسته به آنست را واقعا با بداهت كامل اثبات ميكند. بقول ميرقندرسكي:
هر چه عارض باشد آنرا جوهري بايد نخست عقل بر اين دعوي ما شاهد گوياستي
البته اين شعر ميرقندرسكي خود قانون وابستگي ما بالغير را به ما بالذات بيان ميكند، نه اينكه خداوند از مقولهي جوهر است و ما آن را بر خدا قابل تطبيق ميدانيم. بهر حال احساس وابستگي جهان به يك موجود برين با آن شرطي كه متذكر شديم، يك احساس اصيل و بديهي است. از آندره ژيد عبارت بسيار زيبا و عالي نقل شده است كه ميگويد: بيايماني بخدا كار آساني نيست، براي داشتن چنين حالتي بايستي بطبيعت ننگريم يعني يك نگرش صاف و ناب بر طبيعت همان، و احساس ارتباط آن با خالق توانا همان. البته اين احساس غیر از معرفت خالق بوسيلهي دلايل اني كه از معلول پي به علت بردنست ميباشد. خلاصه ما دوشادوش ارتباطات علمي با جهان، يك ارتباط مشرفانه را كه توضيح داديم، دارا ميباشيم و شك و ترديد يا انكار اينگونه احساس ناب با اصطلاح بافيهاي حرفهاي، چشم بر هم گذاشتن عمدي است كه رويدادهائي كه موجب احساس تعهد و تكليف در زندگي ميباشد، ديده نشوند.
***
«و امتنع علي عين البصير، فلا عين من لم يره ينكره و لا قلب من اثبته يبصره» (ذات پاكش بر چشم بيننده برنيايد، نه ديدهي كسي كه او را نديده است، نفي و انكارش را بتواند و نه قلب كسي كه بوجودش اذغان دارد بتواند او را ببيند).
آنكس كه با حواس طبيعي، خدا را نديده است نمتواند وجود او را منكر شود، چنانكه اعتقاد بوجود او نيازي به ارتباط حواس طبيعي با او ندارد.
به بينندگان آفريننده را نبيني مرنجان دو بيننده را
چنانكه با آن عقل نظري كه ابزار كارش حواس طبيعي است، نميتوان دريافت صحيحي دربارهي او بدست آورد، زيرا: خرد گر سخن برگزيند همي همان را گزيند كه بيند همي فردوسي ساختمان حواس طبيعي انسان بهيچ وجه نميتواند ملاك واقعيتها بوده باشد، يعني چنين نيست كه هر چيزي كه واقعيت داشته باشد بايد بتوان آنرا با حواس طبيعي دريافت كرد، و بالعكس چنين نيست كه هر چيزي را كه حواس آنرا بعنوان واقعيت نشان داد، از واقعيت برخوردار بوده باشد. اما دليل اينكه ضرورتي نيست كه وجود واقعيتها با حواس اثبات شود، علم ما به هزاران واقعيت است كه با هيچ يك از حواس و آزمايشگاهها قابل ارتباط مستقيم نيست مانند:
يك- واقعيت نظم در جهان طبيعت كه منشا انتزاع قوانين علمي و جهان بيني است، با اينكه وجود نظم مورد قبول همهي متفكران و مكتبها است و هيچ كسي نميتواند در آن ترديدي كند، با اينحال ما از واقعيت نظم كه 78 منشا قوانين كلي علوم و جهان بينيها است، چيزي جز تشابه جريانها نميبينيم يعني ما آنچه را كه ميبينيم تحول نطفه انسان در جنين مثلا از حالي بحال ديگر است و اين تحول در همهي نطفهها مشابه يكديگر است، مگر عوارض ديگري در كار باشد. و آنچه كه در فلزات ميبينيم، اينست كه هر يك از آنها در درجهي معيني از حرارت ذوب ميشوند و اين درجه در همهي موارد ذوب آنن فلز مخصوص مشابه يكديگر ميباشد، اما حقيقتي بعنوان نظم در ماوراي تشابه كه مستقلا منشا قانون باشد، با هيچ يك از حواس و آزمايشگاهها ديده نميشود.
دو- روابط قانوني ميان قضاياي كليه كه بعنوان قوانين تلقي ميشوند. بعنوان مثال: رابطهي ضروري عليت ميان علت و معلول در قانون عليت بهيچ وجه و با هيچ يك از حواس و آزمايشگاهها قابل ديدن و لمس كردن نيست. همچنين روابط اصول و قضاياي رياضي، هر چند كه اجزاء قضايا نيز امور تجريدي ذهني ميباشند، با اينحال ما نميتوانيم حقيقت رابطهي ضربدر را (نه علامت آنرا) در ذهن خود بعنوان يك نمود انعكاس حتي بعنوان يك تاثر قابل لمس درك و لمس نمائيم.
سه- استعدادهائي كه اشياء را از بالقوه به بالفعل ميآورند. ما ميدانيم كه هر چيزي از هر چيزي بوجود نميآيد، مثلا سيب از درخت آلبالو نميرويد، بلكه از درخت سيب ميرويد، زيرا فقط سيب است كه بجهت داشتن استعدادهاي مخصوص ميوهاي را بنام سيب به فعليت ميرساند، و همچنين نيرو است كه استعداد به فعليت رساندن حركت را دارا ميباشد. اين استعدادها بهيچ وجه قابل تماس با حواس و ابزار شناخت نميباشند.
چهار- بطور عموم هيچ يك از استعدادها و ابعاد و مختصات پديدهي حيات را نميتوان با حواس و ديگر ابزار شناخت مشاهده كرد. آنچه را كه ميتوان مشاهده كرد، نمودها و پديدههائي است كه اثر و نتيجهي آن استعدادها و ابعاد و مختصات ناميده ميشوند.
بعنوان مثال: حركات مربوط به غريزهي جنسي در جانداران اثر و نتيجه يا معلولهائي هستند كه از جوشش غريزهي جنسي بوجود ميآيند، ولي نه خود آن غريزه را ميتوان با حواس و ديگر ابزار شناخت مشاهده كرد و نه حقيقت جوشش و لذتي را كه عمل مزبور نشان دهندهي آنها ميباشد. پنج- هيچ يك از فعاليتها و پديدهها و استعدادهاي رواني، بلكه حتي خود روان يا من، شخصيت خود و غيرذلك، بهيچ وجه قابل مشاهدهي حسي نميباشند. و ميدانيم كه اين فعاليتها و پديدهها و استعدادها خيلي فراوانند كه بيك اعتبار از هزاران نوع تجاوز ميكنند، فقط اگر اين حقيقت را در نظر داشته باشيم كه انواع گوناگون دو پديدهي لذت و الم از صدها نوع متجاوزند، روشن ميشود كه شمارهي آن فعاليتها و پديدهها و استعدادها به چه حدي ميرسد. اما اينكه چنين نيست هر چيزي را كه حواس ما آنرا بعنوان واقعيت نشان بدهد، حتما بايد واقعيت داشته باشد، مثالهاي فراواني دارد كه ما به بعضي از آنها اشاره ميكنيم:
الف- ما در بيابان زمين شورهزار را مانند آبي ميبينيم كه حتي نمود تموج را هم از خود نشان ميدهد، در صورتيكه نه آبي در آن زمين وجود دارد نه موجي. پس اين حواس نيست را هم هست نشان ميدهد.
ب- هنگاميكه پنكهي برقي با شتاب ميچرخد، با اينكه واقعيت آن سه شاخه است، ما دائرهاي را ميبينيم كه آن پنكه در حال چرخش بوجود آورده است در صورتيكه دائرهاي وجود ندارد و آن نمود معلول ناتواني ذهن ما از ثبت نقطههاي گسيختهي هر يك از شاخههاي پنكهي برقي است.
ج- فضائي كه پيرامون ما را فرا گرفته است، در افقهاي دوردست اتصالي با زمين نشان ميدهد و ما ميدانيم كه چنين اتصالي وجود ندارد. د- در يك بيابان به تنهائي راه ميرويم و از دور جسمي را مشاهده ميكنيم، و از راه حواس و تعقل معتدل هيچ شناختي دربارهي آن جسم نداريم، در اين موقعيت تنهائي و نداشتن وسيلهي دفاع، تدريجا وحشت وجود ما را فرا ميگيرد و در نتيجه آن جسم را راهزن يا يك درندهي هولناك مجسم ميكنيم و با اين تجسم ذهني يك موجود خطرناكي را براي خود مطرح ميسازيم. بطور كلي: ما در همهي موارد تجسيم، يا موجودي را معدوم ميسازيم و يا معدومي را موجود ميكنيم، يا كيفيت و كميت موجودي را تبديل به كيفيت يا كميت ديگري ميكنيم. اينست وضع حواس ما! پس: با اين وضعي كه ما در حواس خود داريم، چقدر ناروا و ضد منطق است كه ملاك واقعيت را حواس قرار بدهيم!! ممكن است گفته شود: دست است كه ما نميتوا
نيم حواس را ملاك وجود و واقعيت بطور مستقيم بدانيم، يعني ميپذيريم كه آنچه كه واقعيت دارد، براي اثبات واقعيت آن، هيچ ضرورتي نيست كه ما بايد بطور مستقيم با آن واقعيت ارتباط برقرار كنيم، ولي راه ديگري براي اثبات واقعيتها بوسيلهي حواس داريم و آن راه عبارتست از آثار و معلولها و نتايج واقعيتها.
بعنوان مثال: درست است كه ما نميتوانيم خجلت و شرمندگي را مانند يك محسوس ببينيم و آنرا لمس كنيم، ولي تغيير جريان خون كه در چهرهي شخص خجل محسوس است، ميتواند وضع رواني شخص خجلت زده را براي ما اثبات كند. و همچنين ديگر استعدادها و ابعاد و فعاليتها و پديدههاي رواني. پاسخ اين مسئله عين پاسخي است كه در نامحسوس بودن خدا قابل قبول است. زيرا جهان هستي با نظم و قانون شگفتانگيز كه فراگير همهي اجزاء و روابط آن است، مصنوع و آثار خداونديست كه اگر وجود نداشت، چنين وضع منطقي و رياضي در جهان هستي واقعيت نداشت، زيرا هيچ يك از اجزاء عالم هستي با نظر به ماهيت آن راهي را كه بعنوان قانون مختص خود آنست، انتخاب نميكند، و اين روشنترين دليل آنست كه مسيري را كه موجودات عالم هستي در پيش گرفتهاند، از موجودي مافوق تعيين ميگردد.
***
«سبق في العلو فلا شيي اعلي منه و قرب في الدنو فلا شييء اقرب منه. فلا استعلاوه باعده عن شيي من خلقه و لا قربه ساواهم في المكان به» (مقام عالي او از هر چيزي بالاتر و نزديكي او بر همهي اشياء از همه چيز نزديكتر است. نه علو مقام ذات اقدسش او را از مخلوقاتش دور ساخته است و نه نزديكي او موجب تساويش با كائنات گشته است).
اي محرم عالم تحير عالم ز تو هم تهي و هم پر (نظامي گنجوي)
رابطهي خداوندي با موجودات و رابطهي خداوندي با انسان در مجلد دوم در تفسير خطبهي يكم بررسي شده است و در آن مجلد ده نوع رابطه مطرح شده است كه هر يك ميتواند وجه يا بعدي از رابطهي كلي را توضيح بدهد. در تفسير جملهي فوق اين مطلب وجود دارد كه با اينكه عظمت و بلندي مقام شامخ ربوبي، فوق همهي عظمتها است، نزديكترين حقيقت به همهي اشياء است. اين عظمت مختص آن مقام الهي است و بس كه هيچ موجودي را چنين علو و كمالي نيست. درك اين اعتلا و نزديكي براي كساني كه در مفاهيم ماخوذه از طبيعت و وجود محدود خود غوطهورند، امكانپذير نيست، زيرا وضع در هر دو قلمرو انسان و جهان چنين است كه اگر حقيقتي در برابر حقايق ديگر اعتلا پيدا كرد، امكان ندارد، با آن حقايق پيوستگي و ارتباط برقرارنمود، در صورتيكه خداوند متعال بهر دو امتياز دارا ميباشد، و در عين حال كه با همهي مخلوقات نزديكترين ارتباط را دارد، با آنها همزمان و هم مكان نبوده و بهيچ وجه مشمول قوانين جاريه در مخلوقاتش نميباشد. از يك جهت ميتوان نور و نفوذ و احاطهي آن را در جسم شفاف مانند شيشه بعنوان يك مثال ناقص در نظر گرفت، كه نور در همهي اجزاء آن بدون كمترين اختلاط نفوذ مينمايد و شيشه را روشن ميسازد و مانند نفوذ حيات در همهي اجزاء كالبد جاندار در حاليكه باردار حيات است، بدون اينكه عين همديگر باشند. و مانند روح كه احاطهي كامل بهمهي اجزاء دروني و بروني انسان دارد، بدون اينكه عين آنها بوده باشد. در اين مثالهاي سه گانه در عين حال كه نور نزديكترين اشياء به شيشه، و حيات نزديكترين اشياء به اجزاء كالبد جاندار، و روح نزديكترين اشياء بهمهي اجزاء دروني و بروني انسان ميباشند، واقعيت و مختصات اصلي خود را از دست نميدهند، يعني پديدهي حيات با پيوستگي به اجزاء كالبد جاندار، عظمت و ابعاد و مختصات خود را كه بسيار ظريفتتر و عاليتر از اجزاء كالبد جاندار است از دست نميدهد و همچنين روح بجهت دمساز بودن با اجزاء مادي بدن، هرگز عظمت و مختصات عالي خود را كه بهيچ وجه با اجزاء مادي بدن قابل مقايسه نميباشد، از دست نميدهد.
***
«لم يطلع العقول علي تحديد صفته و لم يحجبها عن واجب معرفته. فهو الذي تشهد له اعلام الوجود علي اقرار قلب ذي الجحود، تعالي الله عما يقوله المشبهون به والجاهدون له علوا كبيرا» (عقول بشري را از توصيف و تعريف صفتش آگاه ننموده و از معرفت لازم دربارهي وجود و آثار و نشانهاي آشكارش محجوب نفرموده است. او خداونديست كه نمودها و آثار هستي بر اقرار قلبي منكرش شهادت ميدهد. خداوند با عظمتتر است از تخيلات پوچ و بياساس تشبيه كنندگانش و والاتر است از اوهام باطل منكرانش، عظمتي بس والا).
عقول بشري محدودتر از آنست كه بتواند صفات خداوندي را براي شناخت خود محدود بسازد:
ما در مجلدات گذشتهي اين ترجمه و تفسير چندين بار ولو بطور اجمال در محدوديت عقول بشري مسائلي را مطرح كردهايم. البته مقصود ما از عقول جمع همان عقل نظري است كه همواره مواد خام كارش را از محسوسات و يا از آن مفاهيم ذهني كه متكي به محسوسات است، ميگيرد. اين عقل نيروي فعال ذهن بشري است كه حكما و اهل عرفان با بيانات مختلف، دخالت آنرا در مسائل عالي و بنيادين عالم هستي بيجا، بلكه مضر تشخيص دادهاند: از رهبري عقل بجائي نرسيديم پيچيدهتر از راه بود راهبر ما عقل بند رهروانست اي پسر آن رها كن ره عيانست اي پسر عقل سر تيز است ولكن پاي سست زانكه دل ويران شده است و تن درست مسلم است كه معقولاتي كه از محسوسات گرفته ميشود، با انواعي از كيفيتها و كميتها و ديگر مقولاتي كه مخصوص عالم ماده و ماديات است، مشخص ميگردند، لذا اين معقولات نميتوانند براي دريافت مفاهيم و اثبات و نفي مسائل مافوق ماده و ماديات مفيد بوده باشند، بلكه چنانكه گفتيم غالبا مضر بوده و عامل اختلال هم ميباشند، زيرا:
خرد گر سخن برگزيند همي همان را گزيند كه بيند همي
صفات خداوند سبحان چه آن صفاتي كه عين ذات پاك ربوبي باشند و چه آن صفاتي كه از فعل خداوندي منتزع ميباشند مافوق تصورات و دريافتهاي محدود كنندهي ما ميباشند، زيرا صفات خداوندي مانند علم و اراده هم از نظر چگونگي ماهيت و هم از جهت وابستگي ذاتي يا فعلي به ذات اقدس، قابل تعريف و توصيف با مفاهيم مورد شناخت ما نميباشند:
مور ضعيف و ناتوان چون شكل يزداني كشد بيشك به شكل مورچه با شاخ حيواني كشد
مغز شبان هم نقشهي موسي بن عمراني كشد در ذهن ماني گرفتد او صورت ماني كشد
ادراك هر جنبنده نقش خويش را داراستي. با اينحال قضيه چنان نيست كه ما هيچ گونه دريافتي از صفات خداوندي را نداشته باشيم، يعني وقتي كه ميگوئيم: خدا قادر است درست مانند آن بوده باشد كه بگوئيم: خدا يك صفت مجهول دارد، خدا عالم است مساوي باشد با اين قضيه كه خدا داراي يك صفت مجهول است زيرا خداوند اين عظمت را در انسان بوديعت نهاده است كه بهمان اندازه كه در بدست آوردن معرفتهاي صاف و ناب پيشرفت كند و در بدست آوردن آداب و اخلاق الهي موفقيت بدست بياورد، جلوههائي از صفات خداوندي را بدون اينكه آنها را محدود بسازد و ترسيم نمايد، دريافت كند. بيخود از شعشعهي پرتو ذاتم كردند باده از جام تجلاي صفاتم دادند آن منابع معتبر اسلامي كه ميگويد: خدا در دلهاي انسانهاي پاك تجلي ميكند، مسلم است كه حداقل شامل تجلي صفات ذات اقدس ميباشد.
در پاسخي كه اميرالمومنين عليهالسلام به سئوال ذعلب يماني (آيا خدايت را ديدهاي؟) داد، اين جمله را ميبينيم كه: لم اعبد ربالم اره (پروردگاري را كه نديده باشم نميپرستم). البته بايد اين مطلب را هم در نظر داشته باشيم كه جلوهي صفات الهي يا تجلي خدا در دل آدمي، غير از تصور است كه نوعي ترسيم و شكل سازي و صورتگري است، بعنوان مثال ساده: عدالت را در نظر بگيريم- يك انسان عادل كه حقيقتا عظمت عدالت را شناخته و طعم واقعي آن را چشيده است، دربارهي عدالت يك دريافت بسيار عالي دارد كه فقط كلمهي تجلي عدالت در دل آن شخص به خوبي ميتواند از عهدهي توضيح آن برآيد. هر اندازه كه عشق به عدالت و عمل به آن، افزايش پيدا كند، عدالت با معنائي والاتر در دل عاشق تجلي ميكند. خداوند مردم را از بدست آوردن معرفت لازم دربارهي خويش محجوب نساخته است از يك طرف وجدان و عقل سليم آدميان ميگويد: علم به وجود خداوند سبحان يك علم بديهي است و وجود او آشكارترين حقيقتي است كه براي انسانها مطرح است. از طرف ديگر قرآن مجيد نيز اصرار به بداهت وجود آن ذات اقدس مينمايد. مانند: «افي الله شك فاطر السماوات و الارض» (آيا در وجود خداوند آفرينندهي آسمانها و زمين شكي وجود دارد؟!) «هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن و هو بكل شييء عليم» (او است اول و آخر و او است ظاهر و باطن و او بهمه چيز دانا است).
همچنين روايات فراواني كه بجهت صحيح بودن آنها مورد استشهاد و استدلال حكما و متكلمين قرار گرفته است، دلالت صريح به بداهت وجود خدا دارند كه نميتوان آنها را تاويل و تفسير به خلاف ظاهر نمود. يكي از آن روايات همين جملهي مورد تفسير است كه اميرالمومنين ميفرمايد: مردم را از بدست آوردن معرفت لازم دربارهي وجود و آثار و نشانهايش محجوب نفرموده است. در يكي از جملات دعاي عرفه، امام حسين (ع) چنين ميگويد: «الغيرك من الظهور ما ليس لك حتي يكون هو المظهر لك، متي غبت حتي تحتاج الي دليل یدل علیک» (آيا براي ماسواي تو آن روشنائي و ظهور وجود دارد كه تو آن را نداشته باشي و آن شييء ترا ظاهر نمايد، خداوندا، تو كي غائب بودهاي كه به دليل نيازمند باشي) با اينحال اكثريت قريب به اتفاق مردم در همهي دورانها و در همهي جوامع از دريافت اين موجود بديهي محرومند و حتي آن اقليت كه ميتوانند شناخت بديهي دربارهي وجود خدا داشته باشند:
گهي بر طارم اعلي نشينند گهي هم پشت پاي خود نبينند
آيا ميتوان علت واقعي اين قضيه را فهميد؟ آيا ميتوان راهي براي وصول به ظهور وجود خداوندي پيدا كرد؟ منابع عقلي و اسلامي ميگويند: آري، ولي اغلب ميان ما انسانها و آن موجود برين و آشكار حجابي است كه مانع ارتباط با او ميگردد. قطعي است كه اين حجاب را خدا ميان خود و انسانها نينداخته است. اين حجاب يقينا ساخته و پرداختهي خود ما انسانها است، زيرا آن خداونديكه فلسفه و هدف حيات ما را عبادت به معناي عام آن قرار داده است و عبادت بدون شناخت صحيح، پوچ و بيمعنا است، چگونه ميتواند حجابي ميان ما و خود بزند و ما را از شناخت خويش محروم نمايد؟!
اكنون بايد بدانيم كه چيست آن حجابي كه ميان ما و آن مقام شامخ ربوبي زده ميشود و ما را از ارتباط دائمي با او محروم ميسازد. حجابهائي كه ما انسانها را از ارتباط و شناخت بديهي خداوند محروم مينمايد ميتوان حجابهاي متعددي را در نظر گرفت كه مانع ارتباط با خدا و شناخت بديهي او ميباشند. (البته مقصود حجابهاي مانع از ارتباط و شناخت بديهي است، نه اعتقاد و علم به وجود اقدس خداوندي كه از روي دلايل عقلي براي همگان امكانپذير است.) اين حجابها بر دو نوع عمده تقسيم ميشوند:
نوع يكم- حجابهاي ناشي از انحرافات عملي است، مانند غوطهور شدن در معصيتها و ارتكاب جرمها و تسليم شدن به هوي و هوسهاي نفساني و خودپرستيها در اشكال گوناگونش. حجابهاي ناشي از انحرافات عملي نه تنها آدمي را از شناخت بديهي خدا و ارتباط با او محروم ميسازند، بلكه حتي متقنترين و علميترين دلايل وجود خداوندي را هم مات و پريده رنگ مينمايند و آن دلايل را بصورت الفاظ و مفاهيمي بيمحتوي درميآورند كه كمترين اثري در عقل و قلب شخص منحرف بوجود نميآورند. ما افراد فراواني از متفكران بسيار يا اقتدار مغزي در حكمت الهي و غوطهور شده در مسائل آن حكمت عاليه و دقيقا آشنا با دلايل كاملا متقن در اثبات وجود خداوندي، سراغ داريم كه از ارتباط با خدا و دريافت او بي بهره هستند. هيچ احساس تعهد عالي انساني- الهي در آنان ديده نميشود، ديدگان اينان چنانكه با حجابهاي بظاهر علمي پوشيده ميشود، همچنان با حجابهاي ناشي از انحرافات عملي نيز نابينا ميگردد.
نوع دوم- حجابهاي ناشي از برداشتهاي علمي و معمولي از جهان طبيعت است كه در ديدگاهشان قرار گرفته است. توضيح اين حجابهاي چنين است: جاي ترديد نيست كه يك جهان بسيار پهناور و داراي ابعادي متنوع بنام جهان طبيعت در برابر ديدگان ما قرار گرفته است و ما با انواعي از هدف گيريها و با دو نوع ارتباط جبري و اختياري با اين جهان تماس و پيوستگي برقرار ميكنيم. هر مقوله و صورت و شكلي را كه از اين جهان بوسيلهي حواس و علوم مختلف براي شناخت جهان درك ميكنيم، بجاي آنكه آنها را روشن كنندهي ابعادي از جهان طبيعت محسوس از موضع گيريهاي خاص خود تلقي نمائيم، آگاهانه يا ناآگاهانه آن مقولهها و صور و اشكال و روابط را فراگير همهي هستي تلقي ميكنيم! مثلا وقتي كه حاكميت كميت را در بعدي از جهان درك ميكنيم و آنرا بعنوان يك واقعيت مطلق جزء معلومات خود قرار ميدهيم، اين كميت چنان تاثيري در ذهن ما ايجاد ميكند و چنان سطوح ذهن ما را فرا ميگيرد كه هر واقعيتي كه بر ما مطرح ميشود، مقولهي كميت خود را بعنوان يك خاصيت عمومي همهي واقعيات، مانند جز لاينفك همان واقعيت به ذهن ما تحميل ميكند.
همچنين است ساير كيفيتها و روابط حاكم بر قلمرو طبيعت. بهمين جهت است كه هر چه رشد مغزي يك انسان كمتر بوده باشد، مقولهها و صور و اشكال طبيعت محسوس بيشتر از ديگران در فعاليتها و دريافتهاي ذهني و عقلاني او نفوذ و گسترش پيدا ميكنند. كودكان را در نظر بگيريد كه نخست با معدودها سر و كار دارند نه با اعداد. يعني كودك در اوايل كودكي اگر 2 بشنود، دو توپ يا دو سيب يا دو انسان بنظرش ميآيد نه عدد تجريد شده. مغزهاي رشد نيافته، از زيبائي، فقط زيبائيهاي مشخص را كه ديدهاند، در ذهن خود منعكس ميكنند و از عدالت فقط يك يا چند رفتار فيزيكي مشخص را به تصور در ميآورند كه آنها را با چشم خود ديدهاند. بنابراين، حجابهاي ناشي از برداشتهاي علمي معمولي مستند به ضعف و عدم رشد فكري و روحي انسانهايي است كه قدرت باز كردن حلقههاي زنجير مقولات و صور و اشكال و نمودهاي طبيعت را از عقل و روان خود ندارند. بنظر ميرسد كه يكي از ضخيمترين حجابها ميان انسان و شناخت بديهي خدا، عبارتست از پردهي بسيار ضخيمي كه از قانون عليت بافته شده و جلو چشمان انسان ميافتد و مانع احساس ظهور خدا و بداهت وجود او براي انسان ميباشد. خطا در فهم قانون عليت اين قانون را به شكل حجاب ضخيم در ميآورد ما دربارهي قانون عليت، يك عده معلومات روشن و قطعي داريم، مانند اينكه معلول بدون علت امكانناپذير است. و هيچ موجودي بدون داشتن حقيقتي يا حقايقي نميتواند آنرا به موجود ديگري بعنوان علت منتقل بسازد، زيرا:
ذات نايافته از هستي بخش كي تواند كه شود هستي بخش
خشك ابري كه شود زاب تهي نايد از وي صفت آبدهي
«فاقد الشييء لايعطيه »(چيزي كه حقيقتي را ندارد، نميتواند آنرا بديگري بدهد).
همچنين ميدانيم كه هر چيزي نميتواند هر چيزي را صادر كند و حتما بايستي ميان آن دو اختصاصي وجود داشته باشد كه در فلسفهي كلاسيك آنرا سنخيت مينامند. يعني لازم است كه ميان علت و معلول سنخيتي وجود داشته باشد. اگر ما بخواهيم به اين جهان طبيعت و اجزاء آن، با نظر به ارتباط اين از آنست (رابطهي علي) بنگريم، بدون ترديد وقتي كه دو موجود را بعنوان علت و معلول مورد توجه قرار داديم، حتما آن معلومات روشن و قطعي كه در بالا گفتيم، براي ما مطرح خواهد بود. اما اينكه آيا توجه و نگرش ما به جهان و اجزاي آن حتما بايد از اين ديدگاه يعني عليت بوده باشد؟ و ما هيچ راهي جز اين ديدگاه نداريم؟ قطعا پاسخش منفي است. بگذاريد نخست حجاب شدن اين نگرش را دربارهي جهان، توضيح بدهيم و سپس به پاسخ آن سئوال بپردازيم. تا هر موقعي كه به جهان و اجزاء آن در پيرامون خود مينگريم، موادي گسترده ميبينيم كه اجزاء آن با انواعي از ارتباطات به يكديگر مربوطند، و ميبينيم كه بعضي از آن اجزاء بعضي ديگر را بوجود ميآورند، اجزاء بوجود آورنده را علت و بوجود آورده شده را معلول ميناميم.
اين درك ابتدائي عليت در ميان اجزاء مادهي گسترده فورا همهي احساسهاي ما را دربارهي آن اجزاء اشباع ميكند، زيرا ما بوسيله حواس يا ابزار كمكي حواص كيفيتها و روابط و نمودها را ميفهميم و حس علت جوئي را هم با ديدن جريان اجزاء بطور يكي پس از ديگري اشباع ميكنيم، بدين ترتيب انتظار ما از حواس و ابزار كمكي و ذهن و عقل دربارهي شناخت جهان به پايان ميرسد، زيرا چنين تصور ميكنيم كه آنچه را كه دربارهي جهان شناختني بود، شناخته و بدست آوردهايم!! و بدان جهت كه خدا را بعنوان علت موجودات وارد ذهن كردهايم، همينكه علل اشياء را از متن خود طبيعت و اجزاء آن بدست آورديم، چنين ميپنداريم كه جائي براي خدا بعنوان علت در طبيعت و اجزاء آن نداريم، پس بهتر اين است كه او را از متن طبيعت و ديدگاه خود بر كنار نموده و بعنوان علت العلل در سر سلسلهي طبيعت و اجزاء آن قرار بدهيم و بگوئيم: اداره كنندهي مستقيم طبيعت خود طبيعت است و خدا بعنوان علت العلل بوجود آورندهي اولين علت طبيعي يا اداره كنندهي مجموع طبيعت است. بدين ترتيب قانون عليت يك حجاب ضخيم ميباشد كه ما را از شناخت بديهي خدا محروم ميسازد. و اينست معناي: «العلم هوالحجاب الاكبر» (علم است كه بزرگترين حجاب ديدگان ما است). البته نه علم به معناي حقيقي آن كه روشنائي محض واقعيات است، بدون ايجاد مزاحمت با دريافتهاي عاليتر. عليت از ديدگاه قرآن بيائيد در اين آيات زير دقت بيشتري كنيم:
1- افرايتم ما تمنون. اانتم تخلقونهام نحن الخالقون. (آيا آن مني را كه انزال ميكنيد، ديدهايد.؟ آيا شما آن مني را ميآفرينيد يا مائيم كه آن را ميآفرينيم؟)
2- افرايتتم ما تحرثون. اانتم تزرعونهام نحن الزارعون؟ (آيا آنچه را كه ميكاريد، ديدهايد؟ آيا شما آنها را ميكاريد، يا مائيم كه زراعت ميكنيم؟)
3- افرايتم النار التي تورون، اانتم انشاتم شجرتها ام نحن المنشئون؟ (آيا آتشي را كه روشن ميكنيد ميبينيد؟ آيا شما هستيد كه آوردهايد، يا مائيم كه آنرا بوجود آوردهايم؟) و آيا ديگري در قرآن صراحتا همهي رويدادها و حركتهائي را كه موجب قرار گرفتن اشياء يكي پس از ديگري بعنوان علت و معلول (در برداشتهاي ما) ميگردد، بطور مستقيم به خدا نسبت ميدهد، مانند:
4- و ان من شييء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم (و هيچ چيزي نيست مگر اينكه منابع آن در نزد ما است و ما نميفرستيم آنرا مگر باندازهي معلوم).
5- هو يحيي و يميت و اليه ترجعون. (او است كه زنده ميكند و ميميراند).
6- و ينزل من السما ما فيحيي به الارض بعد موتها. (و آب را از آسمان ميفرستد و زمين را پس از مرگش (خشكي و پژمردگي زمستانيش) احياء ميكند).
7- فانظر الي آثار رحمه الله كيف يحيي الارض بعد موتها. (بنگر در آثار رحمت خداوندي كه چگونه زمين را پس از مرگش احيا ميكند).
8- و لقد خلقنا الانسان من سلاله من طين. ثم جعلناه نطفه في قرار مكين. ثم خلقنا النطفه علقه فخلقنا العلقه مضغه فخلقنا المضغه عظاما فكسونا العظام لحما ثم انشاناه خلقا آخر فتبارك الله احسن الخالقين. (ما انسان را از حقيقتي گرفته شده از گل آفريديم، سپس او را نطفهاي در قرارگاه نگهدارنده قرار داديم سپس علقه را مبدل به مضغه و از مضغه استخوانها آفريديم سپس گوشت به استخوآنهاپوشانديم سپس در انسان خلقت ديگري ايجاد كرديم پس پاكيزه و بركت دهنده است خداوندي كه بهترين آفرينندگان است).
اينگونه آيات كه همهي رويدادها و حركات و بروز و نمود موجودات را در مجراي كون و فساد بطور مستقيم بخدا نسبت ميدهد، خيلي فراوان است. از طرف ديگر آياتي وجود دارد كه جنبهي علت و معلولي اشياء را گوشزد ميكند مانند: فلينظر الانسان مم خلق. خلق من ماء دافق (بنگرد انسان به آنچه كه از آن خلق شده است. او از آبي جهنده آفريده شده است).
از مجموع ملاحظات مربوط به مسئله خلقت و فاعليت خداوندي در قرآن مجيد اين حقيقت بعنوان يك اصل كلي نتيجه ميشود كه فاعل مطلق همهي حركات و رويدادها كه موجب به وجود آمدن و نمودار گشتن موجودات در عالم طبيعت ميگردد، خداي يگانه است، اثر اين ايجاد در پهنهي طبيعت كه موجودات و نمودها و روابط آنها است، با نظم و قانوني در جريان قرار ميگيرند كه چشمگيرترين آنها ارتباطات مادي ميان اشياء است و ما بوسيلهي حواس با آنها ارتباط براقرار ميكنيم و علوم خود را دربارهي آنها بوجود ميآوريم. به عبارت روشنتر آنچه كه در پهنهي طبيعت است آثار مستقيم فاعليت خداونديست كه از ديدگاههاي سطحي و ابتدائي ما نمايش موجودات مستقل و وابسته به علل طبيعي خود، دارند. اينست ضخيمترين حجابي كه تار و پود آنرا از عالم ماده و طبيعت ميگيريم و در كارگاه مغز آنها را ميبافيم و سپس در جلو ديدگانمان ميآويزيم و از ارتباط بديهي با خداوند محروم ميگرديم. اگر ما اين قدرت مغزي را پيدا كنيم كه بفهميم نگرش به پهنهي گستردهي ماده و شناخت نظم و قانون جاري در آن، غير از نگرش به فاعل و بوجود آورندهي لحظات حركتها در آن ماده است، تا حدودي خواهيم توانست كه براي شناخت بديهي خدا، راه صحيحتري را پيدا كنيم. امام حسين (ع) در دعاي عرقه ميگويد: «الهي امرتني بالرجوع الي الاثار فارجعني اليك بكسوه الانوار» (پروردگارا بمن دستور دادهاي كه رجوع كنم به آثار تو، حال مرا بوسيلهي انوار ربانيت به پيشگاه خود ارجاع بفرما). «الهي ترددي في الاثار يوجب بعد المزار فاجمعني بخدمه توصلني اليك» (پروردگارا، گشت و سياحت در آثار ديدار جمال و جلالت را از من دور ميكند، همهي نيروهاي درك مرا بوسيلهي خدمتي كه شايستهي مقام تست بسوي خود بسيج فرما).
براي توضيح بيشتر در اين مسئله كه معماي اصلي قضيه ناشي از اينست كه ما آگاهانه يا ناآگاه از علل و عوامل مادي و صوري اشياء، علت فاعلي را بيرون ميآوريم و استقلال و بينيازي آنها را از فاعل و خالق مستقيم نتيجه ميگيريم و خدا را ميبريم در آغاز سلسلهي هستي قرار ميدهيم و يك اصطلاح جالب هم براي او اختراع نموده و ميگوئيم: خدا يعني علت اولي، خدا يعني عله العلل!! آري، معماي مسئلهي ما همين است و بس. ما بايد بدانيم چنانكه خداوند علت اولي و عله العلل است، خدا فياض مطلق و فاعل و خالق بالفعل همهي حركات و ذرات هستي است. بيائيد براي روشن شدن اين مسئله نگاهي به درون خود بيندازيم كه از همه چيز بما نزديكتر است و علم ما به آن، علمي مستقيم و بديهي است. در آن هنگام كه ما فكر ميكنيم، يك عده قضايا را با روابط مناسب با نتيجهاي كه در نظر داريم، در ذهن خود بجريان مياندازيم، مسلم است كه همهي واحدهاي قضايا و هر يك از اجزاء آنها پيوستگي كامل به من مان دارد كه مديريت جريان آنها را بعهده دارد، بطوريكه با كمترين قطع رابطهي مديريت از اجزاء و واحدهاي قضايا تفكر ما مختل خواهد گشت. در اين جريان كه براي همگان قابل فهم و مشاهده است، واحدها و اجزاء قضايا هيچ استقلال و بينيازي از خود نشان نميدهند، زيرا استقلال و بينيازي از من را ندارند كه آنرا نشان بدهند. همچنين وقتي كه اراده براي رسيدن به يك مقصود در درون ما به وجود ميآيد، جريان خاصي را در درون خود مشاهده ميكنيم كه آنرا خواستن ميناميم، جريان اين اراده هم مانند تفكر پيوستگي مستقيم به مديريت من دارد كه با بروز كمترين دگرگوني در مختصات بوجود آورندهي مديريت دربارهي آن اراده، قطعا اراده نيز دگرگون خواهد گشت.
اين دو مثال به خوبي ميتوانند مسئلهي ارتباط موجودات را با فياضيت و خالقيت مستقيم خداوندي توضيح بدهند. فقط چنانكه گفتيم: نخست بايد ما اين قدرت را داشته باشيم كه بتوانيم با يك تحليل ساده محل و موضوع جريان خلقت را كه ماده در زنجير علل و معلولات است، از كاري كه در آن انجام ميگيرد، تفكيك نمائيم و فاعل كار را كه غير از حلقههاي زنجيري ماده بنام علل و معلولات مستقيم منظور ميشوند، با كمال بداهت و وضوح ببينيم. يكي از بزرگترين مغزهاي متفكر كه به اين نكته متوجه شده و با بيانات گوناگون توجه به آنرا توصيه نموده است، جلال الدين محمد مولوي است. او ميگويد: ماداميكه در زندان حواس طبيعي و عقل نظري كه وسيلهي كاري جز محسوسات طبيعي ندارد، گرفتار هستي، همهي دريافتهاي تو در اسباب و علل ظاهري طبيعي خلاصه خواهد گشت، در صورتيكه چشم نافذ از اين اسباب و علل نفوذ ميكند و با آگاهي والاتري سبب مستقيم همهي حقايق و نمودها و روابط و حركات را ميبيند:
بيسبب بيند چو ديده شد گذار تو كه در حبسي سبب را گوش دار
با سببها از مسبب غافلي سوي اين روپوشها زان مايلي
هين ز سايه شخص را ميكن طلب در مسبب رو گذر كن از سبب
ملاحظه ميشود كه در بيت دوم كلمهي روپوش را دربارهي اسباب و علل طبيعي بكار برده است كه همان حجاب است. در حقيقت خالق آثار، اوست ليك جزء علت نبيند اهل پوست در بيت سوم صريحا فياضيت و خالقيت مستقيم خداوندي را گوشزد مينمايد.
اي ز غفلت از مسبب بيخبر بندهي اسباب گشتستي تو خر
دربارهي شناخت عليت هنوز تحت تاثير درك و فهم دوران كودكي خود هستيم چه اسفانگيز است حال مردمي كه به اندوختههاي دوران كودكي و ابتدائي خود كه بر محور علت و معلول طبيعي دور ميزنند، چنان عشق و علاقه بورزند كه پس از ورود به مراحل رشد روحي و مغزي و باز شدن استعدادهاي عالي كه ابعاد عاليتري از جهان را اثبات ميكنند، باز به همان اندوختهها دو دستي بچسبند!! تو ز طفلي چون سببها ديدهاي در سبب از جهل بر چفسيدهاي حاصل آنكه در سبب پيچيدهاي ليك معذوري همين را ديدهاي اگر آن انس ذهني كه از دوران ابتدائي ذهن دربارهي اين از آن است گريبان ترا گرفته و نميگذارد واقعيت هستي در جريان را كه مستقيما به فاعليت خداوندي پيوسته است، ببيني، اين بدان معني نيست كه ما منكر قانون عليت و سببيت در جريان موجودات باشيم، نه هرگز، زيرا ما ميدانيم كه:
سنگ بر آهن زني آتش جهد، جستن آتش معمولي است كه از زدن سنگ بر آهن كه علت است، بوجود ميآيد و ما منكر آن نيستيم، يعني چنين جرياني همهي پهنهي طبيعت را فرا گرفته است، ولي چرا چنين است كه سنگ بر آهن زني آتش جهد؟ توصيفات ما دربارهي توضيح اين جريان بجائي نخواهد رسيد، مگر اينكه بپذيريم كه: هم به امر حق قدم بيرون نهد يعني قناعت به ديدن اين جريان كه سنگ بر آهن زني آتش جهد قناعت به ديدن يك پديده است كه اگر بخواهيم آنرا خوب تحليل كنيم به چند معما ميرسيم كه پاسخ از آنها را فقط با حواله به فلسفههاي ابهامانگيز و يا متافيزيك ميتوان شنيد. از آن جمله: حقيقت حركتي كه سنگ را بر آهن زده است چيست؟ رابطه ميان آن دو كدام است؟ رابطه ميان ضربهي سنگ و آهن و جستن شراره از آن ضربه چه رابطهايست؟
اينها سئوالاتي است كه فقط با توصيف محسوسات زير و رو ميشوند، نه با بيان علل واقعي محيط بهمهي جوانب سئوالات. اگر شما جريان ضربهي سنگ و آهن را با رابطهي عليت براي خود تفسير ميكنيد، آيا دربارهي خود همين رابطه نبايد بينديشيد كه اين ضرورت از كجا آمده است؟ پاسخي براي اين مسئله جز اين نداريد كه بگوئيد: سنگ و آهن خود سبب آمد وليك تو ببالاتر نگر اين مرد نيك كاين سبب را آن سبب آورد پيش بيسبب هرگز سبب كي شد ز خويش اين سبب را آن سبب عامل كند باز گاهي بيپر و عاطل كند در اين مواقع كه سببها از تاثير ميافتند، اگر قدرت مغالطه و سفسطه داشته باشي، دست به كار مغالطه و سفسطه ميشوي و اگر از مغالطه بازي هم ناتوان گشتي:
چون سببها رفت بر سر ميزني ربنا و ربناها ميكني!!
رب هميگويد برو سوي سبب چون ز صنعم ياد كردي اي عجب!
حكم عقل نظري دربارهي عليت تنگ نظرانه است خلاصه كردن همهي مبادي و علل در اين سببها و علتهاي رو بنائي كار عقول نظري ما است كه قدرت نفوذ به اعماق جريان هستي ندارد: اين سبب را محرم آمد عقل ما وان سببها راست محرم انبيا آن سببها كانبيا را رهبر است آن سببها زين سببها برتر است يك تشبيه سادهاي در اين مورد ميتواند به حل مسئله ما كمكي كند: اين سبب چه بود؟ بتازي گور سن اندرين چه اين رسن آمد به فن گردش چرخ اين رسن را علت است چرخ گردان را نديدن زلتست اين رسنهاي سببها در جهان هان و هان زين چرخ سرگردان مدان تشبيه بسيار لطيف و رسائي است مخصوصا از اين جهت كه ارادهي آن شخص كه در بيرون چاه و لبهي آن نشسته و چرخ را ميگرداند و با چرخش چرخ حركت به طناب و سطل منتقل ميگردد، در همهي لحظات حركتهاي مربوط به چرخ و طناب و سطل اراده و فعاليت شخص گردانندهي چرخ وجود دارد يعني همهي آن حركتها تجسمي از فاعليت خداوندي است كه حجاب طناب و سطل و وابستگي نمود جريانها به يكديگر نميگذارند آن تجسم را مشاهده نمود. آن مطلب را كه در مبحث گذشته دربارهي بطلان اطلاق علت العلل و علت اولي دربارهي خدا متذكر شديم، مولوي نيز متوجه شده و ميگويد: اين اصطلاح علت اولي و علت العلل را دربارهي خدا از كجا آوردهايد؟!
چار طبع و علت اولي نيم در تصرف دائما من باقيم
تا اينجا اين حقيقت را دريافتيم كه دو نوع حجاب (عملي و علمي) در برابر ديدگان ما كشيده ميشود و ما را از ارتباط مستقيم با خدا محروم ميسازد، حجاب دوم كه حجاب بظاهر علمي است، همان فرو رفتن در علل جاريه در متن ظاهري طبيعت است كه بار ديگر مولوي آنرا گوشزد ميكند و تعبير لطيفي در اين باره ميآورد:
كز چنان روئي چنين قهر اي عجب هر كسي مشغول گشته در سبب
مركب همت سوي اسباب راند از مسبب لاجرم محجوب ماند
با ديدن مسبب الاسباب نه بمعناي علت العلل اصطلاحي اسباب و علل طبيعي بطور صحيح ارزيابي ميشوند و مطلق گرايي آدمي را اسير و گرفتار خود نمينمايد. يعني اسباب و علل منفي نميشوند، بلكه در عين حال كه با انسان رابطهي منطقي واقعي برقرار ميكنند، چنان صيقلي و شفاف ميشوند كه مشاهدهي آنها همراه توجه به خدا ميباشد چنانكه با ديدن نوشتههاي قضائي يك قاضي دادگر، عظمت شخصيت آن قاضي از سطور و كلمات آن نوشتهها نمودار ميگردد و چنانكه تماشاي هر يك از اجزاي يك تابلوي ابتكاري، با يك انتقال ظريف ذهني به آن هنرمندي كه آن اثر را بوجود آورده است همراه ميباشد، در صورتيكه جنبهي فيزيكي و نمود عيني تابلو براي خود قوانين و اصولي دارد كه مراعات آنها به بررسيها و تحقيقات جداگانهاي احتياج دارد. اينكه ميبينيد غائلهي بسياار ديرينهي عليت هنوز برطرف نشده و در ميان مسائل و مباحث ابهامانگيز غوطهور است، براي همين است كه بجاي آنكه قانون عليت را بعنوان يك جريان مستمر در صدور اشياء از يكديگر در پهنهي رو بنائي تلقي كنيم و براي تفسير نهائي آن، ارتباط ميان آن جريان و فيض مستمر الهي را در نظر بگيريم، رنگ مطلق به عليت ميزنيم و وقتي كه ميخواهيم به بررسي ابعاد ديگر مسئله بپردازيم، گيج و متحير ميشويم و ميگوئيم:
از سبب سازيش من سودائيم وز سبب سوزيش سوفسطائيم
با تولد دوم گام بر مافوق عليت معمولي ميگذاريم با همهي اين مسائل تا آدمي به تولد دوم نائل نشود، يعني آگاهيها و رشد او به حيات معقول توفيق نيابد، نه تنها قدرت برطرف كردن حجاب بظاهر علمي قوانين حاكمه بر طبيعت را نخواهد داشت، بلكه آن قوانين بمنزلهي عينكي دائمي كه بر چشمانش زده است، نخواهد گذاشت چيزي مافوق آنچه را كه با عينك مزبور ميبيند، مشاهده كند: چون دوم بار آدميزاده بزاد پاي خود بر فرق علتها نهاد براي ديدار آن سبب اعلي و آن فياض مطلق:
ديدهاي بايد سبب سوراخ كن تا سبب را بركند از بيخ و بن
صاحبان اين ديدار:
سرمهي توحيد از كحال حال يافته رسته ز علت و اعتلال
اگر بخواهيد قانون عليت را چنان تعميم بدهيد كه حتي بوسيلهي اين قانون، به خدا هم تكليف معين كنيد!! حتما اين مشكلات بر سر شما فرو خواهد ريخت كه خداوند چگونه بيسابقه و علل مادي و صوري جهان هستي را بوجود آورده است؟! مسئلهي ابداع و انشاء مستمر چگونه حل ميشود؟! فيض وجود بدون استعداد بر اشياء چه معني دارد؟! معجزات را چگونه بايد تفسير كرد؟! بلكه بياسباب بيرون زين حكم آب رويانيد تكوين از عدم صد هزاران معجزات انبياء كان نگنجد در ضمير و عقل ما نيست از اسباب تصريف خداست نيستها را قابليت از كجاست قابلي گر شرط فعل حق بدي هيچ معدومي به هستي نامدي جريان قانون عليت براي تكاپو است حركت و تكاپوي بشري كه عامل به فعليت رسيدن استعدادها و نهادهاي با ارزش او است همراه با مقداري از پديدهها و جرايانات حيات به خوبي نشان ميدهد كه مسئلهي تكاپو و تلاش در زندگي بشري يك اصل داراي اهميت حياتي است. از آن جمله: حصول تدريجي معلومات و تجارب است كه هيچ كس از مادر، عالم متولد نميشود و بايد در اين دنيا علم را با كوشش و تكاپو بدست بياورد. هر گونه امتياز قابل توجه كه بتوان آنرا به خود انسان مستند ساخت، نه به عوامل جبري (كه ممكن است امتيازاتي را براي انسان بچسباند)، يعني همهي امتيازات اختياري احتياج به كار و كوشش دارد.
وقتي كه از روي آگاهي همه جانبه به متن جريان خلقت مينگريم، ميبينيم كه خود اين جريان بزرگ هم كه بشر بايد وضع زندگي خود را با آن تطبيق بدهد، بطوري صورت ميگيرد كه به هدفها و وسائل تقسيم ميگردد و آن هدفها با فاصلههايي كم و زياد انسان را وادار به تلاش و تكاپو ميكنند بعنوان مثال: براي رسيدن به يك محصول زراعي مجبور است روزها بلكه ماهها تلاش كند تا آن محصول را بدست بياورد. در امتداد اين روزها و ماهها علل و معلولاتي قرار گرفته است كه براي تحقق بخشيدن به آنها مجبور ميشود تلاش كند، مثلا براي نمو آن زراعت كه تدريجا صورت خواهد گرفت، بايد آبياري كند و دفع آفات نمايد، تا به آن محصول كه هدفگيري شده است، برسد: ليك اغلب بر سبب راند نفاذ تا بداند طالبي جستن مراذ چون سبب نبود چه ره جويد مريد پس سبب در راه ميآيد پديد تعبير بسيار عالي است كه مولوي براي بيان حكمت عاليهي علت و معلول در جريان طبيعت، ميآورد، خلاصهي اين تعبير اينست كه تسلسل علل و معلولات در جريان طبيعت و فاصلههاي كم و بيش ميان موقعيتهاي انساني و هدفهائي كه بايد به آنها برسد، براي جستجو و كوشش و تلاش ميباشد: اين تقاضاهاي كار از بهر آن شد موكل تا شود سرت عيان در اول مبحث دو نوع پرده و حجاب را متذكر شديم كه مانع دريافت بديهي خداوندي ميگردند:
نوع يكم- حجاب عملي كه عبارتست از خودخواهيها و شهوت پرستيها و تعدي از اصول و قوانين سازندهي انساني. نوع دوم- حجاب علمي كه عبارتست از برداشتهاي علمي معمولي از جهاني كه در ديدگاه بشري قرار گرفته است و چنانكه گفتيم: اساسيترين حجابها برداشت مطلق گرايانه از قانون عليت است كه ذهن معمولي آنرا با مفاهيم مطلق اشباع ميكند و حس مطلقگرايي خود را در شناخت اصول و مبادي كلي هستي خفه و خنثي مينمايد.
با اينحال، يعني با اينكه دو پردهي عملي و علمي جلو ديدگان انساني را گرفته و نميگذارند كه واقعيتها براي انسان قابل ديدن باشند، تسلط تاريكي مطلق بر اعماق قلب آدمي بسيار بندرت اتفاق ميافتد. و بقول بعضي از انسان شناسان تباهي مطلق قلب آدم و ابتلاي آن به نابينائي مطلق يك پديدهي سادهاي نيست، بلكه براي سقوط قلب در نابينائي مطلق مبارزه با همهي هستي و سقوط از مرتفعترين قلهي هستي به پستترين نقطهي آن لازم است. لذا قاطعانه بايد گفت: انكار خدا و ناديده گرفتن اين موجود آشكار اغلب ناشي از اشتباه در تطبيقها و اصطلاح پرستيها و لجاجتهاي سطحي و خودخواهيهاي بياساس است كه قدرت نفوذ به اعماق دلهاي آدميان ندارند. «و جحدوا بها واستيقنتها انفسهم »(آنان آيات ما را منكر شدند در حاليكه منهاي آنان آن آيات ما را بيقين دريافته بودند). فرقههاي مشبهه چه ميگويند؟ بكار بردن كلمهي فرقهها كه به معناي طوائف و گروهها است كه امروز كلمهي مكتب را بجاي آنها بكار ميبرند، ناشي از عدم دقت محققان در آرا و عقايد است (كه محققان در ملل و نحل ناميده ميشوند).
حقيقت اينست كه در اسلام مانند ديگر مكتبها اشخاصي پيدا شدهاند كه نظريات بسيار بياساس و پوچي را با شرايط ذهني شخصي خود بيان كردهاند كه شايد ده نفر موافق نظريهي آنان نبوده است، محققان در ملل و نحل هر يك از آن نظريات شخصي را به عنوان يك فرقه يا يك گروه و به اصطلاح امروزي يك مكتب ياد كردهاند! و مكتب شناسان و مذهب شناسان هم به پيروي آنان، چنين نتيجه گرفتهاند كه مثلا مسيحيت به صدها مكتب تقسيم شده است. اسلام به صدها مكتب تجزيه شده است!! يكي از موارد همين مكتب سازي عقيدهي اشخاصي است كه به مشبهه معروفند. و معناي كلي مشبهه اينست كه اين اشخاص خدا را به انسان يا ديگر موجودات تشبيه ميكنند كه البته اغلب خدا را به انسان تشبيه مينمايند!! ابن ابيالحديد آرا عجيب و غريبي را از عدهاي از اشخاص در تشبيه خداوندي نقل كرده است كه بسيار بيمعني و احمقانه ميباشند. او ميگويد: گروهي از كوتهنظران متكلمين بر خلاف فلاسفه و محققان متكلمين تجسم را از خدا نفي نكردهاند. از آن جمله هشام بن حكم ميگويد: خداوند جسمي است مركب مانند اين اجسام و اين نظريه از هشام مختلف نقل شده است بعضي گفتهاند: خدا باندازهي هفت وجب خود او است … و ما نميدانيم اين خرافات و مزخرفات را با چه دليلي به هشام بن حكم كه از تلامذهي خاص امام صادق (ع) است، نسبت دادهاند.
آنچه كه در روايات آمده است، اينست كه هشام بن الحكم چنين نظري را اظهار كرده است كه خدا جسم است، سپس از او نقل شده است كه او جسمي است نه مانند ديگر اجسام (جسم لاكاالاجسام) و سپس امام صادق (ع) و حضرت موسي بن جعفر (ع) اين عقيده را رد و طرد فرمودهاند و چون هم هشام بن حكم و هم هشام جواليقي با امام معصوم در ارتباط بوده و همواره از آن معادن حكمت و وحي استفاده ميكردند، قطعا آن نظريه تجسم را رها كردهاند. از محمد بن نعمان الاحول و هشام بن سالم معروف به جواليقي و ابومالك بن حضرمي نقل شده است كه خدا نوري است بصورت انسان …
آيات قرآني با صراحت تمام هر گونه تشبيه خدا را بر ديگر موجودات ممنوع و مطرود مينمايد. از آن جمله: »ليس كمثله شييء و هوالسميع البصير: (هيچ چيزي مثل او نيست و او است شنوا و دانا). «سبحانه و تعالي عما يصفون» (خداوند از آن توصيفاتي كه ميكنند پاكيزهتر و بالاتر است). اين مضمون در آيهي 22 از الانبياء و 91 از المومنون و 159 از الصافات و 180 از الصافات و 82 از الزخرف آمده است. علت اساسي تشبيه خداوند به ديگر موجودات، كه در همهي اقوام و ملل در همهي دورانها ديده ميشود، عدم توجه دقيق و دريافت صحيح خداوند متعال است. اين عدم توجه خود معلول ضعف شعور و تعقل و دريافتهاي مربوط به حقايق عاليتر است كه از دسترس محسوسات عيني بالاتر ميباشند.
درست دقت بفرمائيد: ذهنهاي ابتدائي از درك زيبائي و عدالت و حقيقت و آزادي و كمال و تعهد برين، چيزي جز نمودهاي مجسمي از اين حقايق كه محسوس و جزئي ميباشند در نمييابند. در صورتيكه واقعيت اين حقايق در ذهنها و تعقلهاي رشد يافته داراي واقعيتهاي بيرون از ذهن و ساختههاي آن ميباشند. و بهترين دليل واقعيت اين حقايق هدف قرار گرفتن آنها است كه شديدترين اشتياقها و عشقها را بوجود آورده و عوامل پيشرفت بشري را ايجاد كردهاند. يك انسان تكاپوگر در تحقق بخشيدن به زيبائي و شناخت همه جانبهي زيبائي به شناخت و بوجود آوردن يك دسته گل زيبا قناعت نميورزد هرگز يك انسان عاشق شناخت و تحقق بخشيدن به عدالت به رابطهي عادلانه ميان دو شخص معين اكتفاء نميكند. همچنين ذهنها و تعقلهاي رشد يافته با توجه به قوانين حاكمه در طبيعت، بدون قناعت به جريانات محسوس طبيعت كه هر لحظه در تغير و دگرگوني است، شناخت ثابتها و بهرهبرداري از آنها را بعنوان واقعيتهاي بيرون از ذات خود، هدف اصلي قرار داده و عمل ميكنند. در صورتيكه براي اذهان خام و ابتدائي دريافت چنان حقايق بدون تشبيه به محسوسات امكانناپذير ميباشد.