«فاتقي عبد ربه، نصح نفسه و قدم توبته و غلب شهوته فان اجله مستور عنه و امله خادع له و الشيطان موكل به يزين له المعصيه ليزكبها و يمنيه التوبه ليسوفها». (آن بندهاي كه خيرخواه خويشتن گشت و توبه و بازگشت بسوي خدايش را پيش انداخت و به شهوت خود پيروز گشت، تقوي به پروردگارش ورزيد. زيرا اجل آدمي از او پوشيده است و آرزويش فريبندهي او است و شيطان به اغوايش آماده و معصيت را بر او ميآرايد تا مرتكبش شود و او را بر آرزوي توبه قانع ميسازد تا به تاخيرش بياندازد).
خيرخواهي دربارهي خويشتن و شتاب براي توبه و پيروزي بر شهوت از عاليترين علامات تقوي است:
هر سه صفت انساني والا كه در جملات مورد تفسير آمده است از سازندهترين عوامل رشد و تقويت عقل و وجدان و احساسات عالي انساني است.
عامل يكم- خيرخواهي دربارهي خويشتن- اين عامل در درون انسان با دو شرط بوجود ميآيد. 1- حقايقي براي انسان خير و كمال تلقي شود، با آنرا بخواهد. 2- نفس خود براي خويشتن مطرح و با اهميت جلوه كند. كسي كه خود براي خويشتن داراي اهميت نباشد، در صدد شناخت خير و شر و مفيد و مضر بر خود برنميآيد تاخير و مفيد را براي خود جلب و شر و مضر را در خود دفع نمايد. و ميتوان گفت: شرط اول معلول شرط دوم است و با نظر به اين دو شرط است كه اغلب انسانهاي جوامع خيرخواه خويشتن نيستند زيرا خود براي آنان داراي اهميتي نيست كه محرك و شوق آنان بسوي تحصيل خيرات بوده باشد. بياهميت تلقي كردن خود به عوامل متعددي مستند است كه مهمترين آنها عبارتست از بوجود آمدن خود بدون كوشش و تلاش آزادانه. توضيح اينكه انسان پس از سپري كردن دوران كودكي، بروز خود را در درون خويش احساس ميكند، بدون اينكه آنرا از جهان خارجي با زحمت و تحمل مشقت و آزادانه بدست بياورد، لذا هيچ اهميتي به آن نميدهد كه اين خود چگونه بوجود آمد؟ و چرا بوجود آمد؟ و اين خود چه ماهيتي دارد؟ و مختصاتش چيست؟ و چه فعاليتهايي را ميتواند انجام بدهد؟ و محصول عالي آن چيست؟ پس اولاد آدم اين گوهر گرانبها را ارزان بدست آورده است و ارزان از دست ميدهد و احتياجي به گفتگو ندارد كه خود ما همواره اين خطاب و سرزنش را با ما دارد كه:
من ندانم آنچه انديشيدهاي اي دو ديده دوست را چون ديدهاي
اي گران جان خوار ديدستي مرا زانكه بس ارزان خريدستي مرا
هر كه او ارزان خرد ارزان دهد گوهري طفلي به قرصي نان دهد
در نهان جان از تو افغان ميكند گر چه هر چه گوئيش آن ميكند
فقط موقعي ارزش اين گوهر گرانبها را خواهيم فهميد كه هنگام وداعش فرار رسيده باشد و موضوعي براي خيرخواهي و اثري براي درك ماهيت خود باقي نخواهد ماند. مولوي در اين باره مطلبي ميآورد كه بسيار جالب توجه است. ميگويد: در آن هنگام كه ميخواهند تيري را از بدن يك انسان در آوردند، براي جلوگيري از درد كشيدن تير از بدن، مادهي مخدر به او ميدهند و او را بيحس مينمايند و بدان جهت كه آدمي در موقع وداع با روح و جان، بجهت ردك ارزش با عظمت آن سخت ناراحت خواهد گشت و درد بياندازه را خواهد چشيد، لذا در و گيجي لحظات فرا رسيدن مرگ مانند آن مادهي مخدر است كه طعم تلخ از دست دادن چنان سرمايهي بزرگ الهي را نچشد:
ميدهند افيون به مردم زخم مند تا كه پيكان از تنش بيرون كنند
وقت مرگ از رنج او را ميدرند او بدان مشغول شد جان ميبرند
از اينجا روشن ميشود كه تكليف تعليم و تربيت دربارهي شناساندن خود انساني و اهميت آن چقدر بزرگ و حياتي است. متاسفانه آن دسته از جوامعي كه مذهب و اخلاق را در شئون زندگي دخالت نميدهند، به جان انسانها ارزشي قائل نيستند كه موجوديت آنرا به رسميت بشناسند و با اهميتترين مسائل تعليم و تربيت را به خود و جان آدمي اختصاص بدهند.
لذا اين سئوال كه آيا موجب شرمساري مرگآور نيست كه جانها و خودهاي ميليونها انسان دستخوش تمايل فرد يا افرادي قرار بگيرد؟ بايد ديد بكدامين انسان مطرح ميشود اگر سئوال مزبور را به كسي كه انسانها را موجوداتي متحرك ميبيند كه هيچ حقيقتي مهم بنام جان، من، روح، شخصيت، در آنان سراغ ندارد، پاسخ سئوال مزبور منفي است، يعني نه، باعث شرمساري نيست و چه جاي تاسف و شرمساري است، بازي با مشتي موجودات متحرك بوسيلهي تمايل يك يا چند فرد خودخواه كه خود فاقد جان، من، روح است؟! از اينجا بايد دانست كه بيهوده نبوده است كه طلايهداران فكري بعضي از جوامع امروزي براي انكار روان، جان، خود، شخصيت، آنهمه تلاش ميكنند و آن حقيقهالحقايق را ناديده تلقي ميكنند و باصطلاح خودشان رفتارشناسي و شناخت يك عده معلولهاي دروني را بدون تحقيق در علل آنها براي انسان شناسي كافي ميدانند زيرا آنان بنوبت خود از اقتدار فكري قابل توجه برخوردارند و ميدانند كه اگر بگويند: آري جان وجود دارد، من وجود دارد، روان خيال محض نيست، شخصيت يك پندار نيست. فورا انسانهاي همان جامعه بطور جدي خواهند پرسيد كه زود باشيد تكليف ما را با اين حقايق روشن بسازيد، تا بدانيم خير ما چيست و آنرا بخواهيم و بدست بياوريم و شر ما كدام است تا آخر نخواهيم و از خود دور نمائيم. شما كه تعليم و تربيت و مديريت فكري ما را بعهده گرفتهايد، زود باشيد هدف و فلسفهي زندگي ما را بيان كنيد، زيرا ما هر چه انديشيديم نتوانستيم خودمان را در اين زندگاني به خور و خواب و خشم و شهوت قانع بسازيم.
ما حل اين مسئله اساسي را كه از آغاز بروز آگاهي به حيات بشري تاكنون همهي خردمندان را بخود مشغول داشته است، از شما مطالبه ميكنيم كه: روزگار و چرخ و انجم سر به سر بازيستي گر نه اين روز دراز دهر را فرداستي اگر پيشتازان فكري حرفهاي جوامع، قدرت پاسخگوئي صحيح از اين سئوالات را داشتند، و حيات بشري را با آن پاسخها توجيه مينمودند، يقين بدانيد كه تاريخ بشري مسير ديگري را در پيش ميگرفت و اين همه تلفات جسماني و روحي را كه هيچ مغز بزرگي نميتواند كميت و كيفيت آنرا درك كند، متحمل نميگشت. بشر با بياهميتي تلقي كردن جان خود است كه نه به تعقل واقع بينانهاش اهميتي ميدهد و نه به احساسات عالياش كه گاه و بيگاه فضاي درون او را عطرآگين ميسازد و از خويشتن ميپرسد:
در اندرون من خسته دل ندانم چيست كه من خموشم و او در فغان و در غوغاست (حافظ)
اين صدا در كوه دلها بانگ كيست كه پر است زين بانگ اين كه گه تهي است
هر كجا هست آن حكيم اوستاد بانگ او از كوه دل خالي مباد
ميزهاند كوه از آن آواز و قال صد هزاران چشمهي آب زلال
آيا اين فغان و غوغا و اين صداي پرطنيني كه گاهي در كوه دل ميپيچد، نبوده است كه نوع بشر را از خاك بلند كرده و او را به برداشتن عاليترين گامهاي ترقي و اعتلاء وادار نموده است؟ ولي متاسفانه، بعضي پيشتازان فكري حرفهاي با عشق بياساس بيك پديده كه آنرا بعنوان زير بناي تفكرات علمي و جهانبيني و انسانشناسي خود درآورده است، نميتواند اين فغان و غوغا و صداي پرطنين درون را درك و هضم نمايد خود را مجبور ميبيند (كه البته عامل جبرش هم خود او است) که اين جرس خوش آوا و بيدار كنندهي قافلهي تعقلها و انديشهها و احساسات و تجسمها و هدف گرائيها را به خدمت اسافل اعضاء درآورده و در همانجا تكليفش را روشن بسازد كه بله، از نظر علمي، (كدام علمي!!!) اين فغان و غوغا و اين صداي پرطنين، چيزي نيست جز حركات بازتابي سركوفتگي غرايز حيواني كه در راس همهي آنها غريزهي جنسي قرار گرفته است!! اين متفكر حرفهاي كه- جز ذكرني دين اوني ذكر او سوي اسفل برد او را فكر او نميدانست كه در حدود ششصد سال پيش از او، آگاهاني در اين قافلهي بسيار انبوه كه رو به كمال ميروند، وجود داشتهاند كه آنچه را كه امروز باصطلاح در جامعهي متمدن بعنوان بزرگترين كشفيات در علوم انساني، مردم را به بازي با دروازهي ورود به زندگي وادار خواهند كرد، فهميده و خطا بودن آنرا گوشزد كردهاند-
حافظان را گر نبيني اي عيار اختيارت را ببين بياختيار
روي در انكار حافظ بردهاي نام تهديدات نفسش كردهاي!
آقاي فرويد، با شما هستم- بگذار، با مردم با گوش فرا دادن به آن فغان و غوغا و صداي پرطنين دروني كه بزرگترين و آگاهترين و نيرومندترين حافظ و نگهبان وجود او است، قدمي و قدمهائي از حيوانات فراتر نهند. وقتي كه موجوديت دروني انساني را اين پيشتازان حرفهاي از تعهد و ارزشهاي انساني خالي كردند، ديگر ملاكي براي خوبيها و بديها و صواب و خطا نميماند كه احتياجي به تصحيح آن احساس كند. وقتي كه همهي موجوديت و شئون حيات بشري هيچ بايدي نداشته باشد، بازسازي و تطهير و تهذيب و توبه هم منتفي خواهد گشت، اين احساس بينيازي از بازسازي و طهارت و تهذيب و بازگشت به فطرت پاك كه در همه حال و در هر جائي امكانپذير است، او را به بيمارستانهاي رواني و تيمارستانها روانه خواهد كرد كه اين پيشتازان فكري حرفهاي به سراغ آنان بروند و آن بيمار رواني را با معلومات خود مداوا فرمايند! و از روي رختخوابها و اطاقها و حياطهاي بيمارستانها روانهي منازل و خيابانها نمايند!!
آيا تاكنون ديده شده است يك انسان عادل و باتقوي و كسي كه خود را رو به يك هدف اعلا در زندگي ميداند و مطابق آن عمل مينمايد و در صورت ارتكاب گناه و خلاف دستورات عقل و وجدان و رهبران الهي، توبه و بازگشت مينمايد، قدم به بيمارستان رواني گذارد و در صورت ترقي روانهي تيمارستانش كنند؟! شما پيشتازان فكري حرفهاي بجاي تعليم طرق پيشگيري از عقدهها و نابسامانيهاي دروني، آدميان را باتلقين بيبند و باري به نام آزادي، آمادهي گرفتاريهاي بيشتر به عقدهها و نابسامانيهاي رواني مينماييد و با اين كار عالمانه!! افزايش دردها را بعنوان دوا تجويز ميكنيد. ايكاش، شما مقداري هم دربارهي وجدان و تعهد و احساس مسئوليت در برابر تكاليف ميانديشيديد و ميفهميديد كه بقول بعضي از متفكران آگاه: براي مضطرب ساختن درون يك نفر كافي است كه به او بگوئيد: تو آزاد مطلق هستي! ميدانيد اين كسي كه شما به او گفتهايد: تو آزاد مطلق هستي چه طوفاني را در درون خود خواهد ديد؟ من آزاد مطلقم، پس ميتوانم قلب خود را از حركت باز داشته و زندگي كنم!! من آزاد مطلقم، پس ميتوانم نفس نكشم و زنده بمانم!! من آزاد مطلقم، پس هيچ كاري را انجام ندهم نتيجه و محصول كار با پاي خود و دست به سينه ميآيد و در پيش من باكمال تسليم و احترام، خود را در اختيار من ميگذارد!! من آزاد مطلقم، اگر بيمار شدم به پزشك مراجعه نكنم، زيرا تندرستي و بهبودي بخاطر آزادي من، زنگ در خانه را ميزند، البته براي اينكه آزادي من لكهدار نشود، بااجازهي اينجانب وارد اطاق من ميشود و دست مرا محكم ميفشارد و آنگاه بيماري را از بدن يا روان من درميآورد، با لگد و مشت از اطاقم بيرون ميكند و به اين هم قناعت نميكند، بلكه فرياد به بيماري زده و ميگويد، پس از اين، ديگر ترا در اين رختخواب نبينم كه آمده و مزاحم آزادي اين آقا گشتهاي!! من آزاد مطلقم، بطوريكه-
گر فلك يك صبحدم با من گران دارد سرش شام بيرون ميروم چون آفتاب از كشورش!
من آزاد مطلقم،
آنقدر بار كدورت به دلم آمده جمع كه اگر پايم از اين پيچ و خم آيد بيرون
لنگ لنگان دم دروازهي هستي گيرم نگذارم كه كسي از عدم آيد بيرون!
من آزاد مطلقم، هم اكنون اگر بخواهم كه سال گذشته برگردد، بدون اينكه به دستور شفاهي يا كتبي احتياجي داشته باشد، منظومهي شمسي با تمام كهكشانهاي مربوطه خواستهي مرا اطاعت نموده سال و ماه و ساعت و دقيقه و ثانيهي گذشته سهل است كه تكون اوليهي خود را برميگرداند و ميلياردها سال گذشته باز ديگر از آغاز شروع ميشود!! من آزاد مطلقم، اگر بخواهم من پدر و واسطهي بوجود آورندهي پدر مادر خود شوم، يعني آنان پسر و دختر من شوند، بهيچ مانعي برخورد نميكند!! من آزاد مطلقم، قوانين طبيعي و قراردادي غلط ميكنند كه مرا به زنجير خود بكشند! بديهي است كه اين پندارها به اضافهي هزاران پندار ديگر طوفاني را در زير جمجمهي اين انسان بوجود ميآورد که از برخورد آن تخيلات با واقعيات زندگي آدمي در جهان هستي ناشي ميشود. من گمان نميكنم آن پيشتازان حرفهاي با آن قدرت فكري كه دارند، از درك نامعقول بودن آزادي مطلق كه پوشاك خوشايندي بر بيبند و باري انتخاب شده است، ناتوان باشند. اينان فقط يك ناتواني دارند كه شايد خودشان بهتر از ديگران به آن ناتواني آگاهي دارند كه از بيان فلسفه و هدف زندگي براي مردم ضعيف و عاجزند. براي ناديده گرفتن مطالبهي مردم دربارهي بيان فلسفه و هدف زندگي، مجبورند آنان را با كلمهي آزادي قانع كنند كه انديشه و تعقل آنان جسارت و فضولي نكند كه بگويند: پس كو فلسفه و خدف اعلاي حيات ما؟!
***
«اذا هجمت منيته عليه اغفل ما يكون عنها. فيا حسره علي كل ذي غفله ان يكون عمره عليه حجه و ان توديه ايامه الي الشقوه». (در آن هنگام كه مرگ بر او تاختن بگيرد، دربارهي آن مرگ غافلتر از همه چيز است. چه حسرت و تاسف دردناكي كه سراغ غوطهور در غفلت را خواهد گرفت كه عمر بر باد رفتهاش حجتي بر ضرر او خواهد بود و پايان روزگارش به شقاوت خواهد رسيد).
آن پشيماني تباه كننده كه سودي نخواهد بخشيد هر گونه غفلتي كه در مورد لزوم آگاهي و هشياري گريبان آدمي را بگيرد، بيشك دير يا زود بيني او را بخاك خواهد ماليد، بدون اينكه توانايي برخاستن از سقوط را داشته باشد. هر اندازه كه اهميت آگاهي در پديدهاي از حيات بيشتر باشد، غفلت دربارهي آن پديده تلختر و نتائجش ساقط كنندتر خواهد بود. روي همين اصل است كه تلخي غفلت از فناي تدريجي زندگي كه حتي يك ميلياردم ثانيهاش قابل بازگشت نيست، فوق تصور ما دربارهي تلخيها است. همهي ما اين جمله را بارها تكرار كردهايم كه آنچه كه قابل جبران است، فوت شدن آن، خيلي ناراحت كننده نيست. روي همين مسئله است كه تلخي گذشت لحظات عمر كه غير قابل بازگشت است، براي كسي كه ارزش لحظات عمر را بداند، طعم تلخي زهري را دارد كه شكنجهي آن از مرگ و فنا ناگوارتر است. افسوسي را كه در رباعي زير ميبينيد، موجي از احساس درد سپري شدن لحظات زندگي است كه بوسيلهي آگاهي خردمندانه ميتوانست كار ابديت را انجام بدهد كه گذشت و سپري شدن آن معنائي نداشته باشد:
افسوس كه ايام جواني بگذشت سرمايهي عمر جاوداني بگذشت
تشنه به كنار جوي چندان خفتم كز جوي من آب زندگاني بگذشت
چگونه عمر آدمي حجتي بر خسارت او ميگردد؟ مسلم است كه عمر به معناي ساليان زمان مجرد كه عبارتست از يك امتداد ذهني منتزع از حركات عيني، نيست كه مجسم ميگردد و با انسان به خصومت و احتجاج ميپردازد، همچنين اگر فرض كنيم زمان يك واقعيت عيني بوده باشد، باز اين واقعيت عيني كه مانند طنابي از دانههاي حوادث ميگذرد، استعداد روياروئي با انسان را ندارد كه با وي به مخاصمه و احتياج برخيزد. آنچه كه ميتواند در برابر انسان ايستاده و از وي علت جريان خاص زندگيش را پرسش و جستجو نمايد، خود اعمال و انديشهها و ميخواهمهاي او است، كه يكي از آنها بياعتنايي وي به گذشت سريع زمان عمر است كه چرا متوجه نشده است كه:
در قطع نخل سركش باغ حيات ما چون ارهي دو سر نَفَس اندر كشاكش است
و اين ارهي دو سر همچنان به كار خود ادامه ميدهد، و بدون اينكه امان بدهد آدمي به گذشته بينديشد، هر آن و لحظهاي كه از راه ميرسد، بدون كمترين توقف به گذشته ميخزد، گوئي كارگاه مغز آدمي دستگاهي مخصوص به گذشته سازي دارد كه در هر كمتر از آن و لحظه مانند جريان دانههاي الكتريسيته، آن و لحظه را از سيم وجود آدمي عبور ميدهد. كسي كه به اين عبور و جريان اعتنائي ندارد، در حقيقت به حركت خود كه چه بخواهد و چه نخواهد، رو به نهايت معيني ميرود، اعتنائي ندارد. اهميت ندادن انسان به اين عبور و جريان، از دو موضوع سرچشمه ميگيرد:
موضوع يكم- جبري بودن گذشت زمان او در مغز خود چنين فكر ميكند كه انديشه و توجه به گذشت زمان كه يك پديدهي جبري بوده و هيچ كس توانائي تصرف در آن را نميتواند، يعني هيچ كس نميتواند آنرا متوقف بسازد يا تند و يا كندش كند، كاملا بيهوده است، پس بهتر اينست كه اصلا در اين باره مغز را خسته و فرسوده نكنم. موضوع دوم- عبارتست از عدم ايمان به اينكه:
يا سبو يا خم مي يا قدح باده كنند يك كف خاك در اين ميكده ضايع نشود
و هيچ حادثهاي در حيات آدمي بروز نميكند مگر اينكه در اوراق كتاب عمرش با خواناترين خط رقم زده ميشود و ثبت و ضبط ميگردد و آنگاه كه پايان عمر طبيعي آدمي فرا رسيد، بايد از عهدهي پاسخگوئي آنها برآيد. دربارهي موضوع اول كه جبري بودن گذشت زمان است. اولا- هيچ حسابگري عاقل براي يك پديدهي جبري محاسبهي اختيار و مسئوليت باز نميكند چه رسد به خداوند حكيم و عدل مطلق. خداوند متعال بهيچ وجه ما را دربارهي زمان و گذشت و حال و آيندهي آن مورد بازخواست و خطاب قرار نميدهد، آنچه كه خداوند ميتواند از ما بازخواست كند، توجه به گذشت زمان و انقراض تدريجي عمر است كه ميگويد: مگر نميديدي كه هيچ آن و لحظهي گذشتهاي برنميگشت و هرگز يك آن و لحظه توقفي بيش از موجوديت گذران خود نداشت؟! پس براي چه علتي بود كه براي وصول به رشد و تعالي و هدف اعلاي زندگي خود، امروز نشد، فردا فردا ميگفتي؟! ثانيا- آيا جبر زمان شديدتر از جبر فضا و مكان آدمي را احاطه كرده است؟ نه هرگز، زيرا موجوديت جسماني آدمي همانطور كه بجهت احساس حركت يا تاثر از آن با ضروريت جبري با زمان سر و كار دارد، همچنان فضا و مكان نيز از همه طرف آدمي را در برگرفته است، انسان در خلاء زندگي نميكند، با اين حال سرنوشتي اختياري را كه او در اين دو امتداد جبري براي خود ميسازد چيزي است كه انكارش كمتر از انكار وجود خويشتن نيست. هم اكنون من مشغول نوشتن اين سطرها هستم، اينكه دو امتداد جبري مرا احاطه كرده است، سهل است كه ميلياردها ميليارد حوادث زنجيري طبيعت از آغاز انفجار كهكشانها تا همين لحظات در عرض يا پشت سر هم در بوجود آمدن اين موقعيت دخالت ورزيدهاند از نظر علمي و جهانبيني مورد قبول است، با اين حال در مسيري كه من براي خود انتخاب كردهام، اينطور نبوده است كه از گذرگاهي باريك و آهنين به اين مسير افتادهام كه اگر نامش را الف بناميم، گذرگاه ب وجود نداشته است.
اين يك پندار عاميانه است كه معتقد شوم كه در مسير خود از الفهائي عبور كردهام كه ب نداشته است. اگر در نوشتن اين مطالب بخطا بروم و روزي متوجه خطاي خود شوم، هرگز نميتوانم قيافهي فيلسوفانه بخود گرفته و كيفيت خاصي را كه براي كهكشانها پس از انفجار رخ داده است، مقصر قلمداد كرده و هنگام سئوال از اينكه چه علتي باعث شده است كه تو چنين خطائي را مرتكب شدهاي، پاسخ اين سئوال را بگردن فعاليتها و مسير كهكشانها انداخته و فكر خود را از سئوال چرا مرتكب خطا گشتي؟ راحت بسازم. از طرف ديگر آيا هيچ عاقلي را سراغ داريد كه جبر تابش آفتاب سوزان در دشت بيآب و علف كه بايد از آنجا بگذرد و چه بسا روزهائي را سپري كند كه آبي در آن دشت پيدا نخواهد كرد، فكر نكند كه چون تابش آفتاب سوزان در دشت يك پديدهي جبري است، پس من نبايد دربارهي آن بيانديشم! بله، شما بايد دربارهي آن بيانديشيد تا بتوانيد موجوديت خود را در راه ادامهي حيات توجيه نمائيد و نابود نگرديد.
در اينجا يك مسئلهي بسيار مهم ميماند كه بياعتنائي ما دربارهي آن، ميتواند عمر گذران را روياروي ما قرار داده و به مخاصمه با ما برانگيزد و آن اينست كه: بيائيد رابطهي حيات خودمان را با زمان و مختصات آن تصفيه كنيم ميدانيم كه دربارهي مفهوم و واقعيت زمان تاكنون تفكرات و تحقيقات بسيار فراوان انجام گرفته است، بطوريكه هيچ فيلسوفي را نميتوان پيدا كرد كه دربارهي اين موضوع بسيار مهم نينديشيده باشد. در نتيجه آراء و عقايد بسيار گوناگون دربارهي زمان ديده ميشود كه بعضي از آنها با بعضي ديگر مخالف و متضاد و مقداري از آنها را ميتوان بجامع مشتركي برگرداند. ما در اين مبحث در صدد بحث و تحقيق مفهوم و واقعيت زمان بطور كلي نيستم.
آنچه كه به مبحث ما مربوط ميشود، طرح مطالبي در تصفيهي رابطهي حيات با زمان و مختصات آن ميباشد. با نظر به قوانين جاريه در عالم طبيعت كه حركات در طبيعت را تنظيم مينمايد، اگر ما بتوانيم با همهي انواع حركتها ارتباط ذهني برقرار كنيم، ترديدي نيست در اينكه با قطع نظر از خصوصيات و نمودهاي حاصله از آن حركتها، پيش از يك نوع زمان كه همان كشش و امتداد جاري در ذهن است نخواهيم يافت، يعني چنان نيست كه هر يك از انواع حركتها زماني با مشخصات معين را در ذهن ما بوجود بياورد. ما تنها يك واقعيت معين از زمان را در ذهن خود درمييابيم چه بر لب جوئي بنشينيم و زمان را از حركت و جريان آب در آن جوي دریافت نمائيم و چه در نقطهاي از فضا قرار بگيريم كه از حركت كرهي زمين يا ديگر كرات، جريان زمان را در ذهن خود احساس نمائيم. يا به وسيلهي دستگاههاي بسيار دقيق روئيدن گل و باز شدن تدريجي غنچهي گل را نظاره نمائيم و زمان را بوسيلهي درك حركت روئيدن و باز شدن غنچهي گل يا بوسيلهي درك حركت الكترونها يا بوسيلهي حركت زمانسنج قراردادي مانند ساعت دريافت نمائيم. اگر تفاوتي در ميان زمانهاي دريافت شده از حركات متنوع وجود داشته باشد، مربوط به خصوصيت و نمود شيئي متحرك است كه ممكن است در بازتاب و انعكاسي كه در ذهن در حال حركت ايجاد خواهد كرد، بوجود بيايد.
اين مسئله ما را به تحقيق جدي دربارهي نقش اساسي روان و ذهن آدمي در مفهوم و واقعيت زمان رهنمون ميگردد. بعني اساسيترين حقيقتي كه دربارهي مفهوم و واقعيت زمان بايد مورد توجه قرار بگيرد، قطب، درون ذاتي ما است كه با پديدهاي به نام زمان سر و كار دارد، زيرا قطب درون ذاتي (ذهن يا روان) ما كاري با حلقههاي زنجيري قوانين جاريه در هستي براي دريافت زمان ندارد. مسلم است كه قانون در جريان اجزاي عالم هستي اينست كه معلول پس از علت بوجود بيايد و هرگز معلول مقدم بر علت خود نميباشد و پاسخ از اين سئوال كه اين پيش و پس در واقعيتها با قطع نظر از قرار گرفتن آن در حيطهي قطب درون ذاتي ما چيست؟ براي دريافت ذهني زمان در حال ارتباط مستقيم با حركت، مورد نياز نيست. آنچه كه از واقعيت زمان براي كسي كه ميخواهد با حيات قابل تفسير و توجيه زندگي كند، مربوط و بسيار با اهميت است، چگونگي ارتباط او با خود واقعيتها در هر دو قلمرو آنچنان كه هستند و آنچنان كه بايد باشند است، نه مفهوم و جريان طبيعي زمان (البته مقصود ما نفي اهميت تحقيق و كاوش در مسائل مربوط به زمان نيست، بلكه مقصود ضرورت تصفيهي رابطهي حيات آدمي با گذشت و حال و آينده و كندي و شتاب عبور زمان است).
اميرالمومنين (ع) در موارد فراواني از نهجالبلاغه به اين مسئله بااهميت (تصفيهي رابطهي حيات آدمي با زمان) اشاره فرموده هشدارهاي موكدي را در اين مسئله دادهاند. مسلم است كه اين همه هشدارها براي بر هم زدن قوانين جهان هستي برون ذاتي و جهان دورن ذاتي آدمي نيست كه بر هم خوردن مفهوم و واقعيت زمان را به دنبال خود داشته باشد، بلكه منظور اميرالمومنين (ع) همانگونه كه در بالا اشاره كرديم، اينست كه انساني كه ميخواهد از يك حيات معقول در جويبار زمان برخوردار شود حتما بايد رابطهي حيات خود را با زمان تصفيه نمايد. دو مطلب كه در اين مورد قابل طرح است، بدين قرار است: مطلب يكم- نشستن در زير درخت بسيار پر شاخ و برگ خلقت و تماشاي جويبار گذران، عمر هر چند هم لذتبخش باشد، نميتواند اثر اساسي در حيات آدمي بوجود بياورد، اگر چه براي تصفيهي ذهن از خس و خاشاك حوادث و تمايلاتي كه مانع از درك جريان عمر ميباشد، سودمند است يعني آدمي ميتواند با تماشاي جريان جويبارها و حتي قطار بلندي كه سوت زنان در حركت است و حركت كارواني منظم يا با زنگهاي پرطنين طبيعي و عبور ابرها و غير ذلك اشاراتي از گذشت زمان را دريابد:
بنشين بر لب جوي و گذر عمر ببين كاين اشارت ز جهان گذران ما را بس
و اين گونه درك گذشت زمان كه از تحول زنجيري رويدادهاي عيني در ذهن بوجود ميآيد، بسيار عاليتر و مفيدتر از نشستن و چشم دوختن به عقربكهاي ثانيه شمار و دقيقه شمار ساعت شمار ساعتي است كه با دست خود بشر براي نماياندن واحدهاي قرار دادي ماخوذ از كيفيت حركت منظومهي شمسي كه امتداد زمان مجرد را در ذهن ما منعكس ميسازد، يا ذهن ما آنرا بوجود ميآورد. تماشاي برچيده شدن تدريجي نور آفتاب از قلههاي كوه و گسترش تدريجي مهتاب زيبا در آن قلهها و جريان زيباي جويبارها و آبشارها انعكاس عينيتري را از گذشت زمان در درون ما بوجود ميآورد، تا تك تك يكنواخت ساعت و صداي زنگهائي كه در فاصلههاي معين مثلا شصت دقيقه (يكساعت) نواخته ميشود. براي همين سودمند بودن نظاره بر حركات و جريان نمودهاي طبيعت است كه اميرالمومنين (ع) تاكيد به نگرش در عبور قافله بشري مينمايد كه پيش از ما و پيش از هزاران سال يك چند كم و بيش در زير ستارگان اين سپهر لاجوردين زيستند و براه خود رفتند.
مطلب دوم- آنچه كه اثر اساسي در حيات آدمي دارد تنظيم و تصفيهي حيات با واقعيت زمان در سه حلقهي مهم آن است كه گذشته و حال و آينده ناميده ميشود. اين مطلب بيان كنندهي رابطهي مستقيم تاثير زمان با سه حلقهاي كه دارد، با رشد رواني آدمي است: رابطهي مستقيم تاثير زمان با مقدار و كيفيت رشد رواني آدمي اين يك رابطهي قطعي است كه ترديد يا انكار آن حكايت از نبودن بينش عميق دربارهي دو طرف رابطه (حيات انسان و زمان) مينمايد. هر اندازه كه رشد رواني آدمي عاليتر بوده باشد، از فرو رفتن چنگالهاي درندهي زمان در روان بيشتر در امان خواهد بود. علت اين پديدهي بسيار مهم در اينست كه هر اندازه رشد آدمي از نظر روح و روان كاملتر باشد، چنانكه از خصوصيات فرعي واقعيات بالاتر ميرود، و با خود واقعيات ارتباط كاملتري برقرار ميكند، همچنين گريبان روح را از چنگال گذشته و حال و آينده فراتر ميبرد.
بعنوان مثال بسيار روشن كه دركش براي كهنسالي بديهي است، گذشت دوران جواني و ميانسالي و ورود در پيري و كهنسالي است كه اكثريت قريب به اتفاق مردم را ناراحت ميكند و شايد بتوان گفت: مرد معمولي سوزانترين آه را موقعي از درون خود برميآورند كه عمر گذشتهي خود را بياد ميآورند اين آه و نالهها و اين اندوه مستمر حكايت از عدم رشد رواني مينمايد كه آدمي در گذرگاه عمر، آن واقعياتي را كه ديده است، بخوبي ارزيابي ننموده است، مثلا موقت را از پايدار تشخيص نداده است، غذاي حس را بجاي غذاي عقل گرفته، هر تمايلي كه در درونش بوجود آمده است، همهي شخصيت را فداي آن كرده است، براي هر يك از تمايلات، شخصيت را تسليم محض نموده است و با پايان رسيدن مدت تمايل، برگشتن شخصيت بحال حقيقي خود، همواره با احساس تجزئه و شكست ناگوار همراه بوده است. گاهي اين تجزئه و شكست بجهت شدت تسليم در برابر تمايل، به اختلال و نابساماني شخصيت انجاميده است.
آري، زمان براي اينگونه مردم همواره قيافهي مبارزه با ثبات و استقلال شخصيت نشان ميدهد. هنگامي كه بعقب برميگردد و به نقطهاي از زمان مينگرد كه با يك پديدهي بسيار لذتبخش، شخصيت او را بخود جلب نموده و به زانو درآورده و تسليمش كرده بود و امروز از آن پديده حتي خاكستري هم بجاي نمانده است، چنان آهي از درون برميآورد كه گوئي با همه سطوح حياتش به ستيزه با زمان و گذشت آن برخاسته است، در اين كشاكش روحي شكنجهزا، ناگهان ساعت ديواري زنگ ساعت 12 پس از ظهر آن روز را اعلام ميكند كه حتي اين نيز بگذرد بخود بيا و بهوش باش، بجاي پيكار و جنگ با زمان و حلقهي گذشتهي آن، اعلان جنگ جدي به خود طبيعيات بده كه با كوتاهي ورزيدن در واقعيات حيات و تنظيم رابطه با آنها، عمر درازي را از دست ميدهد و سپس بخيال اينكه آههاي پي در پي و سوزان ميتواند همان نقطه را كه شخصيت را تسليم يك پديدهي لذتبخش و گذران نموده بود، برگرداند و جراحت شخصيت را ترميم نمايد!
خلاصه آنچه كه واقعيت است، اينست كه روان يا روح يا شخصيت آدمي سر و كارش با حقائق و واقعيتها است و نظري در خصوصيات فرعي ن سايهها و ابعادي از جهان كه در اختيارش نيست ندارد، مگر اينكه هر يك از آنها بعنوان يك واقعيت و حقيقت سر راه روح را بگيرد، مانند تحقيق در حقيقت سايه و نمود آيينه، و حركات بسيار گوناگون برگهاي يك درخت كه با وزيدن باد بوجود ميآيد. حتي خود گذشت زمان كه يك مفهموم قابل درك است، ممكن است سر راه مغز و روح را گرفته و تحقيق جدي ماهيت خود را مطالبه نمايد. در اين هنگام روح يا مغز بوسيلهي چنگالهاي تيز لحظات گذشته پاره پاره نميشود، بلكه بعنوان يك واقعيت در جهان هستي كه ذهن با قدرت تجريدي كه دارد آنرا مورد درك و شناخت قرار ميدهد و با شناخت ماهيت و خصوصيات آن لذت ميبرد و احساس ميكند كه مغز و روح با شناخت مزبور به شكوفائي مطلوبي رسيده است، اين احساس و لذت با پايان عمر اگر چه قرنها بوده باشد، پايدار ميماند.
بنابراين، رشد روحي انسان مستلزم ارتباط او با واقعيات است، نه غلطيدن در امواج زمان كه پشت سر هم از راه ميرسند و راه گذشته را پيش ميگيرند. اين جملهي اميرالمومنين عليهالسلام كه: و ابتاعوا ما يبقي لكم بما يزول عنكم (و آنچه را كه براي شما پايدار خواهد ماند، در برابر آنچه كه از شما جدا و رو به فنا خواهد رفت، بخريد)، بهترين عبارتي است كه بيان كنندهي طريق تنظيم و تصفيه رابطهي مغز و روح شما با واقعيات آنچنان كه هستند با صرف نظر از آنچه كه دو ستون ساختمان درون ذات (زمان در جريان) و برون ذات (مكان و فضا) سر و كار داشته باشد و چيزي را بيندوزد كه مانند خود روح پايدار بماند، بيمي از گدشت زمان و تنوع و تشخيص فرعي بيشمار آن واقعيات نداشته باشيد. سيبي كه در جويبار به سوي شما ميآيد و ميتواند دست دراز كرده آنرا بگيريد، اگر وجود شما به چنان سيبي نيازمند است، فورا آن را بگيريد و تحقيق دربارهي جريان و گذشت قطرات آن جويبار و اينكه پيش از آمدن شما بر لب آن جويبار چه ميوههائي از آن جويبار گذشته است، مسئلهايي ديگر است كه اگر هيچ مانعي ندارد. با نظر به اين مطلب دوم است كه منابع معتبر اسلامي و حكم قاطع عقل و وجدان اهميت حياتي اندختن مايهي بقاء ابدي را هشدار ميدهند. اگر انساني در اين دنيا صدها سال زندگي كند و فقط شدنها و گرديدنهائي را سپري كند بدون اينكه حقيقت ثابتي را براي روح مطرح نمايد، هيچ تفاوتي با گردبادهاي پرشتابي كه نميتوانند يك بوتهي گل يا بوتهي علف را جزء ذات خود قرار بدهند ندارد، چنين انساني نه فنائي ميفهمد و نه بقائي و نه متغيري و نه ثابتي.
در دو بيت زير كه اولي از سعدي و دومي از حافظ است، دقت فرمائيد:
سعديا گر بكند سيل فنا خانهي عمر دل قويدار كه بنياد بقاء محكم از او است
اي دل ار سيل فنا بنياد هستي بركند چون ترا نوح است كشتيبان ز طوفان غم مخور
البته مضمون هر دو بيت يك حقيقت عالي را بازگو ميكند كه عبارتست از اتصال و تكيهي هستي محدود انساني به خداوند لم يزل و لايزال در برابر كسي كه خيال ميكند:
يك چند به كودكي به استاد شديم يك چند به استادي خود شاد شديم
پايان سخن شنو كه ما را چه رسيد از خاك برآمديم و بر باد شديم
با اين حال، اين بحث باقي ميماند كه آيا سرمدي بودن خدا و احساس تكيه بر آن موجود برين است كه ميتواند پاسخگوي احساس فنا و خاموشي شعلهي حيات ما انسانها باشد، يا اينكه وسائل آمادگي براي بقاي ابدي را خود انسان بايد در اين زندگاني بدست بياورد و باصطلاح ديگر ابديت خود را از همين حيات پيريزي نمايد اگر بخواهيم موقعيت خود انسان را در مسئلهي فنا و بقاء در نظر بگيريم، حتما بايد وسائل آمادگي بقاي ابدي در قلمرو نور الهي را خود ما بدست بياوريم و اگر اين انديشه به ذهن ما خطور كند كه آن وسائل دراين دنياي گذران بوجود آمده و كار خود را كرده است، حقيقت عالي كه در دو بيت ديده ميشود، (پيوستگي اين فانيها در سطح طبيعت به بقاي ابدي در ماوراي طبيعت) عاليترين پاسخ است و اگر بخواهيم با دو بيت مزبور خود را در برابر وحشت نيستي تسليت بدهيم، باز كاري است شايسته. و اما اگر بخواهيم فنا و بقا را ارزيابي و مقايسه نموده و بگوئيم: بدانجهت كه فناي عمر ما نيستي محض نيست، بلكه فاني نمائي در برابر بقاي ابديست، راه ديگري هم وجود دارد كه اصلا از مطرح كردن من دست برميدارد و ميگويد:
در غم ما روزها بيگانه شد روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو رو باك نيست تو بمان اي آنكه جز تو پاك نيست
***
«و نسئل الله سبحانه ان يجعلنا و اياكم ممن لاتبطره نعمه و لاتقصر به عن طاعه ربه غايه. و لاتحل به بعد الموت ندامه و لا كابه» (و از خداوند سبحان مسئلت ميداريم كه ما و شما را از آن گروه قرار بدهد كه نعمتهاي اين دنيا او را در كاموريهاي طغيانگرانه فرو نبرد و هيچ هدفي او را در اطاعت پروردگارش مقصر نسازد و پس از مرگ ندامت و اندوهي وجودش را فرا نگيرد).
اشباع نامشروع شكم و شهوات، روح آدمي را در گرسنگي غذاي حيات و تشنگي معرفتي آن تباه ميكند. انگيزهي اشباع نامشروع شكم و شهوات آنچنان كه بنظر مردم معمولي ميرسد، ضعيف و ناچيز نيست، كامجوئي لذت پرستانه اگر بجوشد و سربلند كند، آنچنان سهل و آسان نيست كه پشيمانيهاي موقت و توبههاي اعتيادي بتواند از عهدهي آثار بنيانكن آن برآيد. سهل شمردن اين دو امر يكي از مهمترين عوامل بروز دشواريهاي زندگي آدميان است كه هر گونه راه حل و فصل آنها بر روي آدميان بسته است. بنابر مشاهدات و تجربياتي كه اغلب مردم آگاه حتي انسانهاي نيمهآگاه با وجود لمس كردهاند اين حقيقت را ميدانند كه پس از هر كامجويي و اشباع غير عقلاني شكم و شهوات، نوعي سستي و ندامت تلخ ببار ميآيد كه انسان فقط با بلعيدن چند قرص باري به هر جهت و امثال آن خود را تخدير مينمايد. تكرار سستي و ندامتها و بلعيدن قرص مزبور بر سائيده شدن دندانههاي قانونگير مغز ميانجامد و تدريجا حيات آدمي را چنان پريده رنگ ميسازد كه حتي از تفسير كاملا طبيعي محض هم ناتوان ميگردد. اين يك جريان فكري بيدليل نيست كه متفكران (باصطلاح) حمايت كننده از بطر (كامجوئي و كاموريهاي فسادانگيز) خود نيز از تفسير طبيعت حياتي كه بطربازي را نقل و نبات قانوني زندگي معرفي ميكنند، عاجز و ناتوانند، چون خودشان بهتر از همه از سستي و ندامتي كه در دنبال كامجوئيها سراغ سطوح ظاهري و عميق شخصيت را ميگيرد، با خبرند و خواه اطلاع داشته باشند كه مولوي چنين گفته است:
آتشش پنهان و ذوقش آشكار دود او ظاهر شود پايان كار
و يا اطلاع نداشته باشند، قطعا خودشان تجربه كردهاند. خداوندا، عنايات رباني خود را شامل حال ما فرما، تا نعمتهاي ترا وسيلهي نكبت و اين عامل عبادت را به عامل معصيت تبديل نكنيم بامدادان كه سر از بستر خواب برميداريم، نسيمهاي صبحگاهي براي نوازش جسم و روح ما از راه ميرسند و ما را در لطافت و نوازش خود فرو ميبرند، جسم و روان خسته شده از كار و تلاش روز گذشته تجديد قوا مينمايند، آفتاب سر برميكشد و همه جا را روشن ميسازد و به اعتراض و گستاخيهاي خفاشان اعتنائي نميكند و بار ديگر فضا را پر از نور مينمايد و سنگهاي جامد محقر را در راه تبديل به مواد مفيد معدني به حركت درميآورد و نباتات را با اشعهي خود تغذيه و انرژي حيات جانداران را تامين نموده و دربارهي انسانها چه فعاليتهاي ضروري و مفيد كه انجام نميدهد. طبيعت با همهي اجزاء و روابطش در يك جريان قانوني براي شيرين كردن كام آدميان غورهها را مبدل به انگور نموده، انگورها را آمادهي عصارهگيري براي مادهي شيرهاي مينمايد كه مغز آدمي را تقويت و آمادهي تموج انديشه و تفكري كند كه او را براي ساختن يك دنياي زيبا و آشيانهي حيات بخش مهيا نمايد.
ديگر دربارهي زيبائيها سخني نميگويم كه چه ارتباط سازندهاي با روح و جان بشري دارند. دربارهي نعمت حواس و تعقل و نيروهاي روحي چه بگويم كه اگر جهان هستي به شكل صفحهاي برآيد براي نوشتن كميت و كيفيت نعمتهاي درون استخواني بنام جمجمه، اين صفحهي بزرگ پر خواهد گشت و نويسنده همچنان در اول وصف آن نعمتها در خواهد ماند. بطربازان مقداري از محتويات اين جمجمه را با مواد الكلي از كار مياندازد، و مقداري ديگر از آنرا در راه از كار انداختن محتويات جمجمهي ديگر انسانها مصرف مينمايند و باقيمانده را در توجيه اين دو نابكاري مستهلك ميسازند! اميرالمومنين (ع) از اين خطر بزرگ كه همواره انسانها را از ورود به صحنهي حيات قابل تفسير و توجيه جلوگيري ميكند، بخدا پناه ميبرد و دست نيايش ببارگاهش بلند نموده و از آن مقام ربوبي خواستار در امان بودن از خطر مزبور ميگردد.