جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 329
از سخنان آن حضرت (ع) در اين خطبه كه خطاب به يكى از ياران على عليه السلام است كه از آن حضرت پرسيده بود چرا و چگونه قوم شما، شما را از اين مقام يعنى امامت باز داشتند و حال آنكه شما به آن سزاوارتريد فرمود «يا اخا بنى اسد انك لقلق الوضين ترسل فى غير سدد و لك بعد ذمامة الصهر...» (اى برادر اسدى، همانا كه نگران و مترددى و نفس خود را در راهى نادرست مى فرستى وانگهى تو را عهد و حرمت دامادى است).
[ابن ابى الحديد] گويد: اينكه على عليه السلام به آن مرد اسدى گفته است «تو را عهد و حرمت دامادى است» بدين سبب است كه زينب، دختر جحش، همسر رسول خدا (ص) از قبيله بنى اسد است. زينب دختر جحش بن رباب بن يعمر بن صبرة بن مرة بن كثير غنم بن دودان بن اسد بن خزيمه است. مادر زينب اميمه دختر عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف است كه عمه پيامبر (ص) بوده است و حق دامادى كه على عليه السلام در مورد آن اشاره فرموده است بر اين مسئله استوار است.
قطب راوندى اين موضوع را نفهميده است و در شرح خود بر نهج البلاغة گفته است «امير المومنين على عليه السلام همسرى از بنى اسد داشته است». و اين درست نيست چرا كه بدون ترديد على عليه السلام همسرى از بنى اسد نداشته است و ما اينكه فرزندان او و مادرهايشان را بر مى شمريم: حسن و حسين و زينب كبرى و و ام كلثوم كبرى مادرشان فاطمه دختر سرور ما رسول خدا (ص) است، مادر محمد، خوله دختر اياس بن جعفر از بنى حنيفه است، ابو بكر و عبد الله مادرشان ليلى
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 330
دختر مسعود نهشلى است كه از قبيله تميم است، عمرو رقيه مادرشان كنيزى از اسيران بنى تغلب به نام صهباء است كه به روزگار خلافت ابو بكر و امارت خالد بن وليد در عين التمر اسير شد، يحيى و عون مادرشان اسماء بنت عميس حثعمى است، اما جعفر و عباس و عبد الله و عبد الرحمان مادرشان ام البنين دختر حرام بن خالد بن ربيعة بن وحيد از بنى كلاب است، رمله و ام الحسن مادرشان ام سعيد دختر عروة بن مسعود ثقفى است، ام كلثوم و زينب صغرى و جمانه و ميمونه و خديجه و فاطمه و ام الكرام و نفيسه و ام سلمه و ام ابيها و امامه، دختران على عليه السلام، از كنيزان مختلف هستند. اين شمار فرزندان على (ع) است و مادر هيچ يك از ايشان از قبيله بنى اسد نيست و به ما هيچ خبرى نرسيده است كه امير المومنين عليه السلام همسرى از بنى اسد گرفته باشد و براى او فرزندى متولد شده باشد و قطب راوندى آنچه به خاطرش مى گذرد بدون تحقيق مى گويد.
مى گويم: منظور امير المومنين از نفوسى كه بخشش كردند، خود اوست و منظور از نفوسى كه بخل ورزيدند، به عقيده ما، نفوس كسانى از اهل شوراى پس از كشته شدن عمر است كه با خلافت على (ع) مخالفت كردند و به عقيده شيعيان و اماميه نفوس اهل سقيفه بنى ساعده است و در متن و خبر قرينه يى وجود ندارد كه اين سخن را به اهل سقيفه برگرداند و بهتر اين است كه اين سخن را به عبد الرحمان بن عوف برگردانيم كه على (ع) از گرايش او به عثمان متالم بود.
اما يك بيت شعرى كه در متن خطبه مورد استشهاد امير المومنين (ع) قرار گرفته سراينده آن امرو القيس بن حجر كندى است و نقل شده است كه امير المومنين عليه السلام فقط به يك مصراع از آن بيت استشهاد فرموده است و راويان خطبه آن را به صورت كامل يك بيت نقل كرده و آورده اند. اما داستان امرو القيس در مورد سرودن آن بيت چنين است كه پس از كشته شدن پدرش آواره شد و ميان قبايل عرب مى گشت تا آنكه به مردى از قبيله جديله طى كه نامش طريف بن مل بود پناه برد و آن مرد او را پناه داد و گرامى داشت و نسبت به او نيكى كرد. امرو القيس هم او را
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 331
مدح گفت و پيش او ماند. طريف در مورد ساكنان دو كوهستان «اجاء» و «سلمى» براى امرو القيس تعهدى نكرد و او ترسيد كه مبادا طريف نتواند از او چنان كه شايد و بايد دفاع كند از پيش او رفت و به خالد بن سدوس بن اصمع نبهانى پناه برد. بنى جديله به امرو القيس كه در پناه خالد بود حمله بردند و شتران او را تاراج كردند و كسى كه عهده دار اين غارت بود باعث بن حويص نام داشت.چون اين خبر به اطلاع امرو القيس رسيد براى خالد نقل كرد و خالد به او گفت: اينك شتران سوارى خود را در اختيار من بگذار تا خود را به آن قوم برسانم و شتران تو را برگردانم. امرو القيس چنان كرد. خالد سوار شد و به آنان رسيد و گفت: اى بنى جديله شما شتران پناهنده مرا غارت كرده ايد. گفتند: او پناهنده تو نيست. خالد گفت: به خدا سوگند، پناهنده من است و اين ها شتران اوست كه همراه من است. گفتند اين چنين است خالد گفت: آرى. آنان خالد را از آن شتران پياده كردند و آنها را هم با خود بردند. برخى هم گفته اند كه خود خالد آن شتران را در ربود و امرو القيس اين بيت را سرود: «داستان غارت شتران نخست را كه هياهوى آن برخاست رها كن و اينك داستانى را بگو كه تاراج شتران سوارى من است...».
گويا منظور امير المومنين از استشهاد به اين بيت اين بوده است كه داستان نخست [سقيفه يا شورا] را رها كن و اينك داستان معاويه را بنگر كه مدعى خلافت است. مى گويم: از ابو جعفر يحيى بن محمد علوى نقيب بصره هنگامى كه اين خطبه را پيش او مى خواندم پرسيدم: منظور على عليه السلام از اين سخن كه مى گويد: «خلافت چيز برگزيده يى بود كه نفسهاى گروهى بر آن بخل ورزيد و نفسهاى قوم ديگر آن را بخشيد و از آن گذشت» چيست و آن قومى كه آن مرد اسدى گفته است «شما را از خلافت كنار زدند و حال آنكه شما به آن سزاوارتريد»
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 332
كيستند آيا منظور روز سقيفه است يا روز شورا؟ ابو جعفر كه خدايش رحمت كناد با آنكه شيعه و علوى بود مردى با انصاف و سخت خردمند بود، او گفت: مقصود روز سقيفه است. گفتم: دل من به من اجازه نمى دهد كه اصحاب پيامبر (ص) را چنين تصور كنم كه با پيامبر (ص) مخالفت و نص را رد كنند و ناديده بگيرند. گفت: من هم روا نمى دارم كه به پيامبر (ص) نسبت دهم امر امامت را مهمل داشته باشد و مردم را سرگشته و بيهوده رها فرمايد و حال آنكه هيچ گاه از مدينه بيرون نمى رفت مگر آنكه اميرى بر آن مى گماشت و اين كار در حالى صورت مى گرفت كه پيامبر (ص) زنده بود و از مدينه هم چندان دور نبود، چگونه ممكن است براى پس از مرگ كه قادر به جبران آنچه پيش بيايد نيست كسى را امير نكند.
سپس گفت: هيچ كس از مردم در اينكه پيامبر (ص) خردمند و كامل عقل بوده است ترديد ندارد، عقيده مسلمانان كه درباره او معلوم است، يهوديان و مسيحيان و فلاسفه هم چنين گمان دارند كه او حكيمى در حكمت تمام است و داراى انديشه يى استوار، ملتى را بر پا ساخته است و دين و آيينى فراهم آورده است و با عقل و تدبير خويش پادشاهى بزرگى را بنا نهاده است، و اين مرد خردمند كامل، خوى و غريزه اعراب را نيكو مى شناخته و خونخواهى و كينه توزى آنان را، هر چند پس از سالهاى دراز باشد، مى دانسته است كه هر گاه كسى مردى از خاندانى از قبيله را بكشد، اهل و خويشاوندان و نزديكان مقتول در جستجوى قاتل بر مى آيند تا او را بكشند و انتقام خون خويش را بگيرند و اگر به خود قاتل دست نيابند برخى از نزديكان و افراد خانواده قاتل را مى كشند و اگر به هيچ يك از آنان دست نيابند فرد يا گروهى از قبيله قاتل را مى كشند هر چند از نزديكان قاتل نباشند و اسلام اين سرشت و خوى آنان را كه در طبيعت ايشان استوار بود چندان تغيير نداده بود و غرائز آنان همچنان به حال خود باقى بود. پس چگونه ممكن است شخص عاقل تصور كند كه پيامبر (ص)، يعنى آن شخص عاقل كامل كه اعراب و به ويژه قريش را سوگوار كرده است كسى كه او را در ريختن آن خونها و كشتن آنان و برانگيختن كينه ها يارى داده و نزديكترين پسر عمو و داماد اوست و پيامبر (ص) به خوبى مى دانسته است كه او هم بزودى مانند ديگر مردم خواهد مرد، پسر عموى خود را به حال خود رها كند در حالى كه دخترش در خانه اوست و از او دو پسر دارد، كه پيامبر از شدت محبت و دلبستگى،
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 333
آن دو را همچون پسران خويش مى دانسته است. آيا درست است كه او را پس از خود حاكم قرار ندهد و او را به جانشينى خود نگمارد و بر خلافت او تصريح نكند. مگر آن خردمند كامل نمى دانسته است كه اگر على و همسر و پسران او را به حال خود و به صورت رعيت و مردم عادى رها كند خونهاى ايشان را پس از خود در معرض ريختن قرار داده است بلكه در آن صورت خودش موجب كشته شدن و هدر رفتن خون ايشان خواهد بود، زيرا آنان پس از رحلت پيامبر محفوظ نخواهند بود و لقمه يى براى خورندگان و صيدى براى درندگان اند كه مردم آنان را خواهند ربود و به اهداف انتقامجويانه خود در مورد ايشان خواهند رسيد. حال آنكه اگر حكومت را در ايشان و كار را به دست آنان قرار دهد، با آن رياست، خون و جان ايشان را محفوظ داشته است و بدان وسيله مردم را از تعرض به آنان باز داشته است، و اين كار با تجربه و دقت نظر در موارد ديگر هم معلوم مى شود. به عنوان مثال، نمى بينى اگر پادشاه بغداد يا جاى ديگرى مردم را كشته و سوگوار كرده باشد و در دلهاى آنان كينه هاى بزرگ نسبت به خود برانگيخته باشد و براى پس از خود كار فرزندان و ذريه خويش را مهمل بدارد و به مردم اجازه دهد كه پادشاهى از ميان خود برگزينند و يكى از خود را بر آن منصب بگمارند و فرزندان خود را همچون افراد ديگر رعيت رها كند بديهى است بقاى فرزندانش پس از او اندك خواهد بود و به سرعت هلاك مى شوند و مردم كينه توز و خونخواه از هر سو بر آنان هجوم مى برند و ايشان را مى كشند و تار و مار مى كنند، و حال آنكه اگر آن پادشاه يكى از پسران خويش را براى پادشاهى معين كند و ويژگان و خدمتكاران و بردگان او به حفظ كار فرزندش قيام كنند خون آنان و خويشاوندانشان محفوظ مى ماند و به سبب اهميت سلطنت هيچ يك از مردم به آنان دستيازى نمى كند و ابهت پادشاهى و نيروى سالارى و پاسدارى امارت مانع از آن خواهد بود.
آيا گمان مى كنى و چنين مى بينى كه اين موضوع از نظر رسول خدا (ص) پوشيده مانده و از خاطرش رفته است يا دوست مى داشته است كه ذريه و افراد خاندانش پس از او ريشه كن و درمانده شوند در آن صورت شفقت آن حضرت نسبت به فاطمه كه در نظرش بسيار عزيز و محبوب دلش بوده است كجا مى رود؟ آيا معتقدى كه پيامبر دوست مى داشته است فاطمه را همچون يكى از
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 334
بينوايان مدينه قرار دهد كه پيش مردم دست نياز بر آورد و اينكه على را كه در نظرش بسيار گرامى و بزرگ بوده و حال او در نظر پيامبر معلوم است همچون ابو هريره دوسى و انس بن مالك انصارى قرار دهد كه اميران در مورد خون و آبرو و جان او و فرزندانش هر گونه مى خواهند فرمان دهند و او نتواند از خود دفاع كند و بر سرش صد هزار شمشير كشيده باشند تا سوز جگر خود را نسبت به او فرو نشانند، به ويژه كه آنان دوست مى داشتند خون على را با دهانهاى خود بياشامند و گوشت او را با دندانهاى خود پاره پاره كنند و بخورند، چرا كه فرزندان و برادران و پدران و عموهاى ايشان را كشته بود و چندان روزگارى از آن نگذشته بود و هنوز زخمها بهبود نيافته و بر آن پوست تازه بر نيامده بود.
به نقيب ابو جعفر گفتم: همانا در آنچه گفتى نيكو از عهده بر آمدى جز اينكه گفتار على عليه السلام دلالت بر آن دارد كه نصى در مورد او نبوده است. مگر نمى بينى كه مى گويد «ما از لحاظ نسب والاتريم و وابستگى ما به رسول خدا استوارتر است» و حجت و برهان را در نسب و شدت قرب قرار داده است و حال آنكه اگر نصى بر او شده بود به جاى اين سخن مى فرمود «و من كسى هستم كه بر من تصريح شده و نام من برده شده است».
خدايش رحمت كند چنين پاسخ داد: على عليه السلام پاسخ آن مرد را از همان جهتى كه معتقد بوده و مى دانسته است داده است نه از آن جهتى كه آن را نمى دانسته و به آن معتقد نبوده است. مگر نمى بينى كه مرد اسدى از او پرسيده است: چگونه قوم شما، شما را از اين مقام راندند و حال آنكه شما به آن مقام سزاوارتريد و منظورش سزاوارتر بودن آنان از جهت عزت و خويشاوندى و اينكه در واقع پاره تن پيامبر بوده اند بوده است و آن مرد اسدى به هيچ روى تصور وجود نص را نمى كرده و به آن معتقد نبوده است و به خاطرش خطور نمى كرده و اگر اين موضوع در انديشه و خاطرش مى بود به على (ع) مى گفت: چرا مردم تو را از اين مقام كنار زدند و حال آنكه رسول خدا (ص) در مورد تو تصريح فرموده است. او چنين سخنى نگفته بلكه سخنى گفته است كه در مورد همه افراد بنى هاشم است و پرسيده است: چگونه قوم شما را از اين كار كنار زدند و حال آنكه شما به اعتبار اينكه هاشمى و نزديكان رسول خداييد به آن سزاوارتر بوديد، و على (ع) پاسخى به او داده است كه مورد نظر مرد اسدى بوده است و گفته است: آرى با آنكه ما از ديگران به رسول خدا
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 335
نزديكتريم اين كار را كردند و پيش از خود ديگرى را بر ما برگزيدند. اگر على عليه السلام به او پاسخ مى داد «آرى با آنكه به من و نام من در زندگى رسول- خدا (ص) تصريح شده است» پاسخ او را نداده بود كه آن مرد اسدى نپرسيده بود «آيا در اين مورد بر تو نصى شده است»، همچنين نپرسيده بود «آيا رسول خدا در مورد خلافت كسى تصريح فرموده است يا نه» بلكه پرسيده بود «چرا قوم، شما را از حكومت كنار زدند و حال آنكه شما به معدن و چشمه دين از آنان نزديك تر بوديد» و امير المومنين به او پاسخى كه منطبق سوال اوست داده و او را نرم ساخته است و اگر براى او تصريح به نص مى كرد و باطن امر را با تفصيل براى او نقل مى كرد او از على رويگردان مى شد و او را متهم مى كرد و سخنش را نمى پذيرفت و به تصديق گفتارش كشيده نمى شد و در تدبير كار مردم و رهبرى سزاوارتر است به گونه يى پاسخ داده شود كه موجب رويگردانى و طعنه نگردد.