جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص320
رب عالم قد قتله جهله، و علمه معه لا ينفعه. «چه بسيار دانشمندى كه نادانى او بكشدش و دانش او با او بود و او را سودى نبخشد.»
اين موضوع بسيار اتفاق افتاده است، آن چنان كه براى عبد الله بن مقفع اتفاق افتاده است و حال آنكه فضل و حكمت او مشهورتر از آن است كه گفته شود و اگر او را كتابى جز اليتيمه نمى بود براى او بسنده بود.
گرفتارى ابن مقفع:
ابن مقفع با خليل بن احمد معاشرت داشت و هر يك از ديگرى حرف شنوى داشت. از خليل در باره ابن مقفع پرسيدند، گفت: علم او را بيش از عقل او يافتم و همچنين بود. ابن مقفع با همه حكمت خويش گستاخ بود و همين گستاخى او را از پاى در آورد. او امان نامه اى براى عبد الله بن على عموى منصور نوشت كه به خط خود ابن مقفع بود و ضمن آن نوشته بود: «هر گاه امير المؤمنين منصور نسبت به عموى خود عبد الله مكر ورزد يا چيزى در نهان بر خلاف آشكار انجام دهد، يا در اجراى يكى از شرطهاى اين امان نامه درنگ كند، همه زنانش مطلقه و همه مركوبهايش بازداشت و همه بردگان و كنيزكانش آزاد خواهند شد و مسلمانان از بيعت او رها و آزاد خواهند بود.» چون منصور بر اين امان نامه آگاه شد، بر او گران آمد و پرسيد: چنين امان نامه اى را براى او كه نوشته است؟ گفتند: عبد الله بن مقفع دبير دو عموى تو عيسى و سليمان پسران على، و در بصره نوشته است. منصور به كارگزار خود در بصره كه سفيان بن معاويه بود نامه نوشت و فرمان داد ابن مقفع را بكشد.
و گفته شده است، منصور گفت: آيا كسى هست كه ابن مقفع را از من كفايت كند و ابو الخصيب اين سخن را براى سفيان بن معاويه مهلبى كه در آن هنگام امير بصره بود نوشت. سفيان بر ابن مقفع خشمگين بود كه ابن مقفع همواره او را بازى مى داد و ريشخند مى زد. روزى سفيان از سخن ابن مقفع خشم برآورد و بر او تهمتى زد. ابن مقفع كه خود
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص321
را در پناه عيسى و سليمان پسران على بن عبد الله بن عباس مى ديد، پاسخى زشت و درشت داد و به سفيان گفت: اى پسر زن لوند غلام باره. سفيان كينه اين سخن را از او در دل گرفت، و چون در باره ابن مقفع چنان نوشته شد، تصميم به كشتن او گرفت. قضا را گروهى از مردم بصره كه ابن مقفع هم از ايشان بود از او اجازه ديدار خواستند و به ايشان اجازه داد. ابن مقفع مدتى پيش از ديگران آمد و او را در آوردند، و به حجره اى در دهليز خانه سفيان بردند. غلام ابن مقفع همراه مركب او بر در نشست و منتظر ماند. ابن مقفع در آن حجره سفيان را همراه چاكرانش ديد و تنور آتشى روشن بود. سفيان به ابن مقفع گفت: به ياد دارى فلان روز چه به من گفتى؟ اينك اگر تو را چنان نكشم كه هيچ كس را چنان نكشته باشند، مادرم لوند و غلام باره باشد، سپس شروع به بريدن اندامهاى او كردند و در حالى كه مشاهده مى كرد در تنور مى انداختند و بدين گونه او را پاره پاره كردند و در تنور انداختند و سر تنور را بستند. سفيان سپس پيش مردم آمد و با آنان به گفتگو پرداخت و چون همگان از خانه او بيرون رفتند، غلام ابن مقفع منتظر او ماند ولى ابن مقفع نيامد. غلام پيش عيسى بن على و برادرش سليمان رفت و آن دو را از موضوع آگاه كرد. آن دو از سفيان در آن باره پرسيدند، او آمدن ابن مقفع را به خانه خود منكر شد. آن دو سفيان را پيش منصور فرستادند و شاهدان گواهى دادند كه ابن مقفع زنده و سالم وارد خانه سفيان شده و از آنجا بيرون نيامده است. منصور گفت: به خواست خداوند فردا اين كار را رسيدگى مى كنم. سفيان شبانه پيش منصور آمد و گفت: اى امير المؤمنين در اين كار كه به خواست خود تو صورت گرفته است و در باره كسى كه فرمان تو را انجام داده است، از خدا بترس. منصور گفت: مترس، فردا آنان را احضار كرده گواهان گواهى دادند و سليمان و عيسى از منصور خواستند سفيان را قصاص كند. منصور در حالى كه به درى كه پشت سرش بود اشاره مى كرد، گفت: اگر من سفيان را در قبال خون ابن مقفع بكشم و ابن مقفع از اين در زنده بيرون آيد چه كسى خود را تسليم من مى كند كه او را در قبال خون سفيان بكشم؟ همگان خاموش ماندند و كار متوقف ماند و عيسى و سليمان هم ديگر سخنى از ابن مقفع بر زبان نياوردند و خون او هدر رفت.
به اصمعى گفته شد: كدام يك از ابن مقفع و خليل بن احمد زيرك تر و باهوش تر بودند؟ گفت: ابن مقفع سخن آورتر و حكيم تر بود و خليل مودب تر و خردمندتر، و گفت: چه تفاوت بسيارى است ميان زيركى اى كه منجر به كشته شدن دارنده آن شود و زيركى اى كه دارنده خود را به پارسايى و زهد در اين جهان برساند، و اين بدان سبب بود كه خليل پيش از مرگ خويش عابد و پارسا شده بود.