در کتاب انوار المجالس صفحه سیصدو چهارده نقل می کند از حسن بصری (و در چند کتاب دیگر دیدم از مرحوم شیخ بهائی نقل می کنند) که گفت:
یک روز در بازار آهنگران بغداد می گذشتم که ناگهان چشمم افتاد به آهنگری که دستش را داخل کوره حدادی می کند و آهن گداخته شده قرمز را می گرفت بدون آنکه ابداً احساس سوزشی کند روی سن دان می گذاشت و با پُتک روی آن می زد و به هر نوع که می خواست در می آورد و می ساخت. چون مشاهده این کار شگفت انگیز بود مرا وادار به پرسش از او کرد رفتم جلو سلام کردم جواب داد بعد پرسیدم آقا مگر آتش کوره و آهن گداخته بشما آسیبی نمی رساند؟
آن مرد گفت: نه.
گفتم چطور؟
گفت : یک ایّامی در حاینجا خشک سالی و قحطی شد ولی من همه چیز در انبار داشتم. یکروز یک زن وجیه و خوش سیمائی نزد من آمد و گفت ای مرد من کودکانی یتیم و خردسال دارم و احتیاج به آذوقه و مقداری گندم دارم خواهشمندم برای رضای خدا کمکی بکن و بچه های یتیم مرا از گرسنگی و هلاکت نجات بده منهم چون بهمان یک نظر فریفته جمالش شده بودم، در مقابل خواسته اش گفتم: اگر گندم می خواهی باید ساعتی با من باشی تا خواسته ات را برآورده کنم.
آن زن از این پیشنهاد ناراحت و روترش کرده و رفت.
روز دوم باز آن زن نزدم آمد، در حالیکه اشک می ریخت، سخن روز قبل را تکرار نمود، من هم حرفهای روز گذشته را برای او تکرار کردم، دوباره بادست خالی برگشت، دوباره روز سوّم دیدم آمد و خیلی التماس می کند که بچه هایم دارند می میرند بیا و آنها را از گرسنگی و مرگ نجات بده من حرفم را تکرار کردم و دیدم آن زن بطرف من می آید و پیداست که از گرسنگی بیطاقت شده.
خلاصه وقتی که نزدیک می شد به من گفت: ای مرد من و بچه هایم گرسنه هستیم بیا و رحمی کن و گندمی در اختیار ما بگذار؟ من گفتم:ای زن بی خودی وقت من و خودت را نگیر همان که بهت گفتم بیا با من باش تا بتو گندم دهم.
در این موقع زن به گریه افتاد و زیاد اشک ریخت و گفت: من هرگز از این کارهای حرام نکردم و چون دیگر طاقت نمانده و کار از دست رفته و سه روز است که خود و بچه هایم غذائی نخورده ام بآنچه که میگ وئی ناچاراً حاضرم ولی بیک شرط گفتم به چه شرطی؟ گفت: بشرط اینکه مرا بجایی ببری که هیچ کس ما را نبیند.
مرد آهنگر گفت: قبول کردم و خانه را خلوت کردم آنگاه زن را بنزد خود طلبیدم. همینکه خواستم از او بهره ای بردارم. دیدم آن زن دارد می لرزد و خطاب بمن گفت: ای مرد! چرا دروغ گفتی و خلاف شرطت عمل کردی؟ گفتم کدام شرط؟
گفت: مگر بنا نبود مرا بجای خلوت ببری تا کسی ما را نبیند؟
گفتم: آری مگر اینجا خلوت نیست؟
گفت: چطوری اینجا خلوت است بآنکه پنج نفر مواظب ما هستند و مارا دارند می بینند اول خداوند عالم و غیر از او دو ملکی که بر تو موکلند و دو ملکی که بر من موکلند همهشان حاضراندو ما را مشاهده می کنند با این حال تو خیال می کنی اینجا کسی نیست که ما را ببیند؟ بعداً گفت: ای مرد بیا و از خدا بترس و آتش شهوت خود را بر من سرد کن تا من هم از خدای خود بخواهم حرارت آتش را از تو بردارد و آتش را بر تو سرد کند.
من از این سخن متنبه شدم و با خود گفتم این زن با چنین فشار زندگی و شدت گرسنگی اینطور از خدا می ترسید ولی تو که این همه مورد نعمتهای الهی قرار گرفته ای از او (خدا) ن می ترسی؟ فوراً توبه کردم و از آن زن دست کشیدم و گندمی را که می خواست باو دادم و مرخصش کردم. زن چون این گذشت را از من دید و جریان را بر وفق عفت خود دید سرش را به سمت آسمان بلند کرد و گفت ای خدا همینطور که این مرد حرارت شهوتش را بر خود سرد نمود، تو هم حرارت آتش دنیا و آخرت را بر او سرد کن از همان لحظه که آن زن این دعا را در حقم کرد حرارت آتش بر من بیاثر شد.
الهی بیپناهان را پناهی
بسوی خسته حالان کن نگاهی
چه کم گردد ز سلطانی گرنوازد
گدائی را ز رحمت گاهگاهی
مرا شرح پریشانی چه حاجت
که بر حال پریشانم گواهی
الهی تکیه بر لطف تو کردم
که جز لطفت ندارم تکیه گاهی
دل سرگشتهام را رهنما باش
که دل بی رهنما افتد بچاهی
نهاده سر بخاک آستانت
گدائی، دردمندی، عذرخواهی
امید لطف و بخشش از تو دارد
اسیری شرمساری رو سیاهی
تهیدستی که با اشک ندامت
زپا افتاده از بار گناهی
گرفتم دامن بخشنده ای را
که بخشد از کرم کوهی بکاهی
منبع: قصص التوابین؛داستان توبه کنندگان،علی میر خلف زاده