داستانهای ائمه: امام صادق (ع): در ظله بنی ساعده
۰۷ شهریور ۱۳۹۴ 0شب بود و هوا بارانی و مرطوب. امام صادق، تنها و بی خبر از همه ی كسان خویش، از تاریكی شب و خلوت كوچه استفاده كرده از خانه بیرون آمد و به طرف «ظله ی بنی ساعده» روانه شد. از قضا معلّی بن خنیس كه از اصحاب و یاران نزدیك امام بود و ضمنا ناظر خرج منزل امام هم بود متوجه بیرون شدن امام از خانه شد. پیش خود گفت امام را در این تاریكی تنها نگذارم. با چند قدم فاصله كه فقط شبح امام را در آن تاریكی می دید آهسته به دنبال امام روان شد.
همین طور كه آهسته به دنبال امام می رفت ناگهان متوجه شد مثل اینكه چیزی از دوش امام به زمین افتاد و روی زمین ریخت، و آهسته صدای امام را شنید كه فرمود: «خدایا این را به ما برگردان».
در این وقت معلی جلو رفت و سلام كرد. امام از صدای معلی او را شناخت و فرمود:
«تو معلی هستی؟» .
- بلی معلی هستم.
بعد از آنكه جواب امام را داد، دقت كرد ببیند كه چه چیز بود كه به زمین افتاد، دید مقداری نان در روی زمین ریخته است.
امام: «اینها را از روی زمین جمع كن و به من بده».
معلی تدریجا نانها را از روی زمین جمع كرد و به دست امام داد. انبان بزرگی از نان بود كه یك نفر به سختی می توانست آن را به دوش بكشد.
معلی: «اجازه بده این را من به دوش بگیرم».
امام: «خیر، لازم نیست، خودم به این كار از تو سزاوارترم».
امام نانها را به دوش كشید و دو نفری راه افتادند تا به ظله ی بنی ساعده رسیدند.
آنجا مجمع فقرا و ضعفا بود. كسانی كه از خود خانه و مأوایی نداشتند، در آنجا به سر می بردند. همه خواب بودند و یك نفر هم بیدار نبود. امام نانها را، یكی یكی و دو تا دو تا، در زیر جامه ی فرد فرد گذاشت و احدی را فروگذار نكرد و عازم برگشتن شد.
معلی: «اینها كه تو در این دل شب برایشان نان آوردی شیعه اند و معتقد به امامت هستند؟» .
- نه، اینها معتقد به امامت نیستند، اگر معتقد به امامت بودند نمك هم می آوردم [1]
[1] . بحارالانوار ، جلد 11، چاپ كمپانی، صفحه ی 110. وسائل ، جلد 2، چاپ امیربهادر، صفحه ی 49.در ظلّه ی بنی ساعده
منبع: داستان راستان،شهید مطهری،جلد اول