داستانهای ائمه: امام صادق (ع): ابن سیابه
۰۸ شهریور ۱۳۹۴ 0عبد الرحمن بن سیابه ی كوفی، جوانی نورس بود كه پدرش از دنیا رفت. مرگ پدر از یك طرف، فقر و بیكاری از طرف دیگر روح حساس او را رنج می داد. روزی در خانه نشسته بود كه كسی در خانه را زد. یكی از دوستان پدرش بود. به او تسلیت گفت و دلداری داد. سپس پرسید: «آیا از پدرت سرمایه ای باقی مانده است؟»
«نه».
- این هزار درهم را بگیر، اما بكوش كه اینها را سرمایه كنی و از منافع آنها خرج كنی».
این را گفت و از دم در برگشت و رفت.
عبد الرحمن خوشحال و خرم پیش مادرش رفت و كیسه ی پول را به او نشان داد و جریان را نقل كرد. طبق توصیه ی دوست پدرش به فكر كاسبی افتاد. نگذاشت به فردا بكشد. تا شب آن پول را تبدیل به كالا كرد. دكانی برای خود در نظر گرفت و مشغول كار و كسب شد. طولی نكشید كه كار و كسبش بالا گرفت. حساب كرد دید گذشته از اینكه با این سرمایه زندگی خود را اداره كرده، مبلغ زیادی نیز بر سرمایه افزوده شده است. فكر كرد به حج برود. با مادرش مشورت كرد. مادر گفت:
«اول برو پیش همان دوست پدرت و هزار درهم او را كه سرمایه ی بركت زندگی ما شده بده، بعد برو به مكه».
عبد الرحمن پیش آن مرد رفت و كیسه ای دارای هزار درهم جلو او گذاشت و گفت: «پولتان را بگیرید» آن مرد اول خیال كرد كه مبلغ پول كم بوده است و عبد الرحمن پس از چندی عین پول را به او برگردانده است، گفت:
«اگر این مبلغ كم است، مبلغی دیگر بیفزایم؟».
عبد الرحمن گفت: «خیر، كم نیست، بسیار پول پربركتی بود. و چون من اكنون از خودم دارای سرمایه ای هستم و به این مبلغ نیازمند نیستم، آمدم ضمن اظهار تشكر از لطف شما پولتان را رد كنم، خصوصا كه الآن عازم سفر حجّم و میل داشتم پول شما خدمت خودتان باشد» عبد الرحمن این را گفت و از آن خانه خارج شد و بار سفر حج بست.
پس از انجام مراسم حج به مدینه آمد، همراه جمعیت به محضر امام صادق رفت.
جمعیت انبوهی در خانه ی حضرت گرد آمده بودند. عبد الرحمن كه جوانی نورس بود، رفت پشت سر همه نشست و شاهد رفت و آمدها و سؤال و جوابهایی كه از امام می شد بود. همینكه مجلس كمی خلوت شد، امام صادق با اشاره او را نزدیك طلبیده پرسید:
- شما كاری دارید؟ .
- من عبد الرحمن پسر سیابه ی كوفی بجلی هستم.
- احوال پدرت چطور است؟
- پدرم به رحمت خدا رفت.
- ای وای، ای وای، خدا او را رحمت كند. آیا از پدرت ارثی هم برای شما باقی ماند؟
- خیر، هیچ چیز از او باقی نماند.
- پس چطور توانستی حج كنی؟
- قضیه از این قرار است: ما بعد از پدرمان خیلی پریشان بودیم. مرگ پدر از یك طرف و فقر و پریشانی از طرف دیگر بر ما فشار می آورد، تا آنكه روزی یكی از دوستان پدرم هزار درهم آورد و ضمن تسلیت به ما، گفت من این پول را سرمایه كنم. همین كار را كردم و از سود آن اقدام به سفر حج نمودم. . . . » .
همینكه سخن عبد الرحمن به اینجا رسید، امام پیش از اینكه او داستان را به آخر برساند فرمود:
- بگو هزار درهم دوست پدرت را چه كردی؟ .
- با اشاره ی مادرم، قبل از حركت به خودش رد كردم.
- احسنت. حالا میل داری نصیحتی بكنم؟ ! .
- قربانت گردم، البته! .
- بر تو باد به راستی و درستی. آدم راست و درست شریك مال مردم است. [1]
[1] . سفینة البحار ، جلد 2، ماده ی «عبد» .
منبع: داستان راستان،شهید مطهری،جلد دوم.