داستانهای ائمه: امام صادق (ع): حق مادر
۰۸ شهریور ۱۳۹۴ 0زكریا، پسر ابراهیم، با آنكه پدر و مادر و همه فامیلش نصرانی بودند و خود او نیز بر آن دین بود، مدتی بود كه در قلب خود تمایلی نسبت به اسلام احساس می كرد؛ وجدان و ضمیرش او را به اسلام می خواند. آخر برخلاف میل پدر و مادر و فامیل، دین اسلام اختیار كرد و به مقررات اسلام گردن نهاد.
موسم حج پیش آمد. زكریای جوان به قصد سفر حج از كوفه بیرون آمد و در مدینه به حضور امام صادق علیه السلام تشرف یافت. ماجرای اسلام خود را برای امام تعریف كرد. امام فرمود:
«چه چیز اسلام نظر تو را جلب كرد؟ » گفت:«همین قدر می توانم بگویم كه سخن خدا در قرآن كه به پیغمبر خود می گوید:«ای پیغمبر! تو قبلا نمی دانستی كتاب چیست و نمی دانستی كه ایمان چیست اما ما این قرآن را كه به تو وحی كردیم نوری قرار دادیم و به وسیله ی این نور هر كه را بخواهیم رهنمایی می كنیم» [1]درباره ی من صدق می كند».
امام فرمود: «تصدیق می كنم، خدا تو را هدایت كرده است».
آنگاه امام سه بار فرمود: «خدایا خودت او را راهنما باش» سپس فرمود:«پسركم! اكنون هر پرسشی داری بگو» جوان گفت: «پدر و مادر و فامیلم همه نصرانی هستند، مادرم كور است، من با آنها محشورم و قهرا با آنها همغذا می شوم، تكلیف من در این صورت چیست؟» .
- آیا آنها گوشت خوك مصرف می كنند؟ .
- نه یا بن رسول اللّه، دست هم به گوشت خوك نمی زنند.
- معاشرت تو با آنها مانعی ندارد.
آنگاه فرمود: «مراقب حال مادرت باش. تا زنده است به او نیكی كن. وقتی كه مرد جنازه ی او را به كسی دیگر وا مگذار، خودت شخصاً متصدی تجهیز جنازه ی او باش. در اینجا به كسی نگو كه با من ملاقات كرده ای. من هم به مكه خواهم آمد، ان شاء اللّه در منا همدیگر را خواهیم دید».
جوان در منا به سراغ امام رفت. در اطراف امام ازدحام عجیبی بود. مردم مانند كودكانی كه دور معلم خود را می گیرند و پی درپی بدون مهلت سؤال می كنند، پشت سرهم از امام سؤال می كردند و جواب می شنیدند.
ایام حج به آخر رسید و جوان به كوفه مراجعت كرد. سفارش امام را به خاطر سپرده بود. كمر به خدمت مادر بست و لحظه ای از مهربانی و محبت به مادر كور خود فروگذار نكرد. با دست خود او را غذا می داد و حتی شخصا جامه ها و سر مادر را جستجو می كرد كه شپش نگذارد. این تغییر روش پسر، خصوصاً پس از مراجعت از سفر مكه، برای مادر شگفت آور بود. یك روز به پسر خود گفت:
«پسر جان! تو سابقا كه در دین ما بودی و من و تو اهل یك دین و مذهب به شمار می رفتیم، این قدر به من مهربانی نمی كردی؟ اكنون چه شده است كه با اینكه من و تو از لحاظ دین و مذهب با هم بیگانه ایم، بیش از سابق با من مهربانی می كنی؟» .
- مادر جان! مردی از فرزندان پیغمبر ما به من این طور دستور داد.
- خود آن مرد هم پیغمبر است؟ .
- نه، او پیغمبر نیست، او پسر پیغمبر است.
- پسركم! خیال می كنم خود او پیغمبر باشد، زیرا این گونه توصیه ها و سفارشها جز از ناحیه ی پیغمبران از ناحیه ی كس دیگری نمی شود.
- نه مادر، مطمئن باش او پیغمبر نیست، او پسر پیغمبر است. اساسا بعد از پیغمبرما پیغمبری به جهان نخواهد آمد.
- پسركم! دین تو بسیار دین خوبی است، از همه ی دینهای دیگر بهتر است. دین خود را بر من عرضه بدار.
جوان شهادتین را بر مادر عرضه كرد. مادر مسلمان شد. سپس جوان آداب نماز را به مادر كور خود تعلیم كرد. مادر فرا گرفت، نماز ظهر و نماز عصر را به جا آورد.
شب شد، توفیق نماز مغرب و نماز عشاء نیز پیدا كرد. آخر شب ناگهان حال مادر تغییر كرد، مریض شد و به بستر افتاد. پسر را طلبید و گفت:
«پسركم! یك بار دیگر آن چیزهایی كه به من تعلیم كردی تعلیم كن».
پسر بار دیگر شهادتین و سایر اصول اسلام یعنی ایمان به پیغمبر و فرشتگان و كتب آسمانی و روز بازپسین را به مادر تعلیم كرد. مادر همه ی آنها را به عنوان اقرار و اعتراف بر زبان جاری و جان به جان آفرین تسلیم كرد.
صبح كه شد، مسلمانان برای غسل و تشییع جنازه ی آن زن حاضر شدند. كسی كه بر جنازه نماز خواند و با دست خود او را به خاك سپرد، پسر جوانش زكریا بود [2]
[1] . «ما كُنْتَ تَدْرِی مَا اَلْكِتابُ وَ لاَ اَلْإِیمانُ وَ لكِنْ جَعَلْناهُ نُوراً نَهْدِی بِهِ مَنْ نَشاءُ مِنْ عِبادِنا» : سوره ی شوری، آیه ی 52.
[2] . اصول كافی ، ج /2ص 160 و 161.
منبع: داستان راستان،شهید مطهری،جلد دوم.