داستانهای ائمه: امام صادق (ع): توحید مفضل
۰۸ شهریور ۱۳۹۴ 0
مفضل بن عمر جعفی بعد از آنكه از انجام نماز عصر در مسجد پیغمبر فارغ شد، همان جا در نقطه ای میان منبر رسول اكرم و قبر آن حضرت نشست و كم كم یك رشته افكار، او را در خود غرق كرد، افكارش در اطراف عظمت و شخصیت عظیم و آسمانی رسول اكرم دور می زد.
هرچه بیشتر می اندیشید بیشتر بر اعجابش نسبت به آن حضرت می افزود. با خود می گفت با همه ی تعظیم و تجلیلی كه از مقام والای این شخصیت بی نظیر می شود، درجه و منزلتش خیلی بیش از اینهاست. آنچه مردم از شرف و عظمت و فضیلت آن حضرت به آن پی برده اند، نسبت به آنچه پی نبرده اند بسیار ناچیز است.
مفضل غرق در این تفكرات بود كه سر و كله ی ابن ابی العوجاء، مادی مسلك معروف، پیدا شد و آمد و در كناری نشست. طولی نكشید یكی دیگر از همفكران و هم مسلكان ابن ابی العوجاء وارد شد و پهلوی او نشست و با هم به گفتگو پرداختند.
در آن تاریخ كه آغاز دوره ی خلافت عباسیان بود، دوره ی تحول فرهنگی اسلامی بود. در آن دوره خود مسلمانان برخی رشته های علمی تأسیس كرده بودند. نیز كتبی در رشته های علمی و فلسفی از زبانهای یونانی و فارسی و هندی ترجمه كرده یا مشغول ترجمه بودند. نخله ها و رشته های كلامی و فلسفی به وجود آمده بود. دوره،
دوره ی برخورد عقاید و آراء بود. عباسیان به آزادی عقیده- تا آنجا كه با سیاست برخورد نداشت- احترام می گذاشتند. دانشمندان غیرمسلمان، حتی دهریین و مادیین كه در آن وقت به نام «زنادقه» خوانده می شدند، آزادانه عقاید خویش را اظهار می داشتند. تا آنجا كه احیانا این دسته در مسجد الحرام كنار كعبه، یا در مسجد مدینه كنار قبر پیغمبر، دور هم جمع می شدند و حرفهای خود را می زدند. ابن ابی العوجاء از این دسته بود.
در آن روز او و رفیقش هر دو، با فاصله ی كمی وارد مسجد پیغمبر شدند و پیش هم نشستند و به گفتگو پرداختند، اما آنچنان دور نبودند كه مفضل سخنان آنها را نشود.
اتفاقا اولین سخنی كه از ابن ابی العوجاء به گوش مفضل خورد، درباره ی همان موضوعی بود كه قبلا مفضل در آن باره فكر می كرد، درباره ی رسول اكرم بود. او به رفیق خود گفت:
«عجب كارر این مرد (پیغمبر اكرم) بالا گرفت، رسید به جایی كه كسی از آن بالاتر نرفته! » .
رفیقش گفت:
«نابغه بود. ادعا كرد كه با مبدأ كل جهان مربوط است و كارهایی عجیب و خارق العاده هم از او به ظهور رسید كه عقلها را متحیر ساخت. عقلا و ادبا و فصحا و خطبا خود را در برابر او عاجز دیدند و دعوت او را پذیرفتند. بعد سایر طبقات فوج فوج به طرف او آمدند و به او ایمان آوردند. كار به آنجا كشیده كه نام وی همراه با نام ناموسی كه خود را مبعوث از طرف او می دانست همراه شده است.
اكنون نام او به عنوان «اذان» در همه ی شهرها و ده ها- كه دعوت او به آنجا رسیده- و حتی در دریاها و صحراها و كوهستانها برده می شود. همه جا شبانه روزی پنج نوبت گوش هر كسی فریاد «اشهد انّ محمداً رسول اللّه» را می شنود. در اذان نام این مرد برده می شود، در اقامه برده می شود. به این ترتیب هرگز فراموش نخواهد شد.
ابن ابی العوجاء گفت: «در اطراف محمد بیش از این بحث نكنیم، من هنوز نتوانسته ام معمای شخصیت این مرد را حل كنم. بهتر است بحث را در اطراف مبدأ اول و آغاز هستی كه محمد پایه ی دین خود را بر آن گذاشت دنبال كنیم. » آنگاه ابن ابی العوجاء برخی در اطراف عقیده ی مادی خود- مبنی بر اینكه تدبیر و تقدیری در كار نیست، طبیعت قائم به ذات است، ازلا و ابدا چنین بوده و خواهد بود- صحبت كرد.
همینكه سخنش به اینجا رسید، مفضل دیگر طاقت نیاورد، یكپارچه خشم وبغض شده بود، مثل توپ منفجر شده فریاد برآورد: «دشمن خدا! خالق و مدبر خود را كه تو را به بهترین صورت آفریده انكار می كنی؟ ! جای دور نرو، اندكی در خود و حیات و زندگی و مشاعر و تركیب خودت فكر كن تا آثار و شواهد مخلوق و مصنوع بودن را دریابی. . . ».
ابن ابی العوجاء كه مفضل را نمی شناخت، پرسید:
تو كیستی و از چه دسته ای؟ اگر از متكلمینی، بیا روی اصول و مبانی كلامی با هم بحث كنیم. اگر واقعا دلائل قوی داشته باشی ما از تو پیروی می كنیم. و اگر اهل كلام نیستی كه سخنی با تو نیست. اگر هم از اصحاب جعفربن محمدی، كه او با ما این جور حرف نمی زند، او گاهی بالاتر از این چیزها كه تو شنیدی از ما می شنود، اما هرگز دیده نشده از كوره در برود و با ما تندی كند. او هرگز عصبی نمی شود و دشنام نمی دهد. او با كمال بردباری و متانت سخنان ما را استماع می كند. صبر می كند ما آنچه در دل داریم بیرون بریزیم و یك كلمه باقی نماند. در مدتی كه ما اشكالات و دلائل خود را ذكر می كنیم، او چنان ساكت و آرام است و با دقت گوش می كند كه ما گمان می كنیم تسلیم فكر ما شده است. آنگاه شروع می كند به جواب، با مهربانی جواب ما را می دهد، با جمله هایی كوتاه و پرمغز چنان راه را بر ما می بندد كه قدرت فرار از ما سلب می گردد. اگر تو از اصحاب او هستی مانند او حرف بزن».
مفضل با یك دنیا ناراحتی در حالی كه كله اش داغ شده بود از مسجد بیرون رفت. با خود می گفت عجب ابتلایی برای عالم اسلام پیدا شده، كار به جایی كشیده كه زنادقه و دهری مسلكها در مسجد پیغمبر می نشینند و بی پروا همه چیز را انكار می كنند. یكسره به خانه ی امام صادق آمد. امام فرمود:
«مفضل! چرا اینقدر ناراحتی؟ چه پیش آمده؟» .
- یا ابن رسول اللّه الآن در مسجد پیغمبر بودم. یكی دو نفر از دهریین آمدند و نزدیك من نشستند. سخنانی در انكار خدا و پیغمبر از آنها شنیدم كه آتش گرفتم.
چنین و چنان می گفتند و من هم این طور جوابشان را دادم
- غصه نخور، از فردا بیا نزد من، یك سلسله درس توحیدی برایت شروع می كنم.آنقدر در اطراف حكمتهای الهی در خلقت و آفرینش، در قسمتهای مختلف، در اطراف جاندار و بی جان، پرنده و چرنده و خوردنی و غیرخوردنی، نباتات و غیره برایت بحث كنم كه تو و هر دانشجوی حقیقت جو را كفایت كند و زنادقه و دهریین را در حیرت فروبرد. فردا صبح منتظرم.
مفضل با یك دنیا مسرت از محضر امام صادق مرخص شد. با خود می گفت این ناراحتی امروز من عجب نتیجه ی خوبی داشت. آن شب خواب به چشمش نیامد. هر لحظه انتظار می كشید كی صبح بشود و به محضر امام صادق بشتابد. به نظرش می آمد كه امشب از هر شب دیگر طولانی تر است. صبح زود خود را به در خانه ی امام رساند. اجازه خواست و وارد شد. با اجازه ی امام نشست. بعد امام به طرف اطاقی كه افراد خصوصی را در آنجا می پذیرفت حركت كرد. مفضل هم با اشاره ی امام از پشت سر راه افتاد. آنگاه امام كه به روحیه ی مفضل آشنا بود فرمود:
«گمان می كنم دیشب خوابت نبرده باشد و همه اش انتظار كشیده باشی كی صبح بشود كه بیایی اینجا».
«بلی همین طور است كه می فرمایید.
- «ای مفضل! خداوند تقدم دارد بر همه ی موجودات، اول و آخر موجودات اوست. . ».
- یا ابن رسول اللّه، اجازه می دهید هرچه می فرمایید بنویسم، كاغذ و قلم حاضر است».
- چه مانعی دارد، بنویس.
چهار روز متوالی، در چهار جلسه ی طولانی، كه حداقل از صبح تا ظهر بود، امام به مفضل درس توحید القاء كرد و مفضل مرتب نوشت. این نوشته ها به صورت رساله ای كامل و جامع درآمد.
كتابی كه اكنون به نام «توحید مفضل» در دست است و از جامعترین بیانها در حكمت آفرینش است، محصول این جریان و این چهار جلسه ی طولانی است.
منبع: داستان راستان،شهید مطهری،جلد دوم