حر بن یزید ریاحی درارشاد شیخ مفید
۱۵ مهر ۱۳۹۴ 0[برخورد آن حضرت با حر بن يزيد رياحى]
سپس از آنجا رهسپار شد تا بمنزل شراف رسيد چون سحرگاه شد همچنان بجوانان دستور فرمود آب بسيار بردارند، سپس براه افتاد و تا نيمه روز راه رفت، و همچنان كه براه مي رفت مردى از همراهان گفت: «اللَّه اكبر» حسين (ع) نيز فرمود: اللَّه اكبر، چرا تكبير گفتى؟ عرض كرد: درختان خرما ديدم، گروهى از اصحاب گفتند: بخدا اينجا سرزمينى است كه ما هرگز درخت خرما در آن نديده ايم، حسين (ع) فرمود: پس چه مى بينيد؟ گفتند: بخدا مى بينيم گوش هاى اسب است، فرمود: من نيز بخدا همان را مى بينم، سپس فرمود: ما در اينجا پناهگاهى نداريم كه بدان پناه بريم و آن را در پشت سر قرار داده و از يك رو با اين لشكر روبرو شويم؟ ما باو گفتيم: چرا اين منزل ذو حسم است كه در سمت چپ شما است، اگر بدان جا پيشى گيريد آنجا چنان است كه شما مي خواهيد (يعنى تپه اى هست كه آن را پشت سر قرار داده و از يكسو با اين لشكر كه مي رسند روبرو خواهيد شد) پس آن حضرت سمت چپ راه را گرفته ما نيز با او بدان سو رفتيم، چيزى نگذشت كه گردنهاى اسبان پيدا شد و چون نيك نگريستيم از راه به يكسو شديم،و چون كه ديدند ما راه را كج كرديم آنان نيز راه خود را بسوى ما كج كردند، و گويا سرهاى نيزه ايشان چون پرنده يعسوب بود (مترجم گويد: «يعاسيب» جمع «يعسوب» است و مقصود از آن درينجا پرنده هائى است كوچكتر از ملخ كه داراى چهار پر بسيار نازك است، و دم باريك و درازى دارد، و بيشتر در روى آب پرواز مي كند و دم خود را بر آب مي زند، و عرب چيزهاى باريك را بدم آن حيوان يا خود آن تشبيه مي كنند) و پرچم هاى آنان گويا بالهاى پرندگان بود، پس آنان براى بچنگ آوردن آن پناهگاه بسوى ذى حسم پيشى گرفتند، و ما از آنان پيشى جسته آن مكان را در تصرف خويش درآورديم، حسين (ع) دستور داد خيمه ها و چادرها را در آنجا برپا كردند، و آن لشكر رسيدند و نزديك هزار نفر سوار بودند همراه حر بن يزيد تميمى، پس بيامد تا با لشكر خود در گرماى طاقت فرساى نيمه روز در برابر حسين (ع) ايستاد، و حسين (ع) با ياران خود عمامه ها بر سر بسته شمشيرها را بگردن آويزان نموده بودند، حضرت (كه آثار تشنگى در لشكر حر ديد) بجوانان خود فرمود: اين مردم را آب دهيد و سيرابشان كنيد، و دهان اسبانشان را نيز تر كنيد، پس چنان كردند، و پيش آمده كاسه ها و جام ها را از آب پركرده نزديك دهان اسبها مي بردند و همين كه سه دهن يا چهار يا پنج دهن مي خوردند از دهان آن اسب دور مي كردند و اسب ديگرى را آب مي دادند تا همه را باين كيفيت آب دادند، على بن طعان محاربى گويد: من آن روز در لشكر حر بودم و آخرين نفرى بودم كه دنبال لشكر بدان جا رسيدم، چون حسين (ع) تشنگى من و اسبم را ديد فرمود: راويه را بخوابان (راويه بمعناى شتر آبكش، و بمعناى مشك آب نيز آمده، على بن طعان) گويد: راويه پيش من بمعناى مشك بود (و مراد حضرت شتر آبكش بود، از اين رو من مقصود او را نفهميدم، امام (ع) كه متوجه شد من نفهميدم) فرمود: اى پسر برادر شتر را بخوابان، من شتر را خواباندم فرمود: بياشام من هر چه مي خواستم بياشامم آب از دهان مشك مي ريخت، حسين (ع) فرمود: سر مشك را به پيچان، من ندانستم چه بكنم، پس خود آن جناب برخاست و آن را پيچاند پس آشاميدم و اسبم را نيز سيراب كردم.
و حر بن يزيد از قادسيه مى آمد، و عبيد اللَّه بن زياد حصين بن نمير را فرستاده بود و باو دستور داده بود بقادسيه فرود آيد و حر بن يزيد را از پيش روى خود با هزار سوار بسر راه حسين بفرستد، پس حر همچنان برابر حسين عليه السّلام ايستاد تا هنگام نماز ظهر شد، پس آن حضرت عليه السّلام حجاج بن مسروق را دستور فرمود اذان نماز گويد، و چون هنگام گفتن اقامه و وقت خواندن نماز شد حسين عليه السّلام لباس پوشيده و نعلين برپا كرد و از بهر نماز بيرون آمد، پس حمد و ثناى خداى را بجا آورد سپس فرمود:
اى گروه مردم من بنزد شما نيامدم تا آنگاه كه نامه هاى شما بمن رسيد و فرستادگان شما بنزد من آمدند كه بنزد ما بيا زيرا ما امام و پيشوائى نداريم، و اميد است خدا بوسيله تو ما را براهنمائى و حقيقت فراهم آورد، پس اگر بر سر همان گفته ها و سخن خود هستيد من بنزد شما آمده ام، و شما پيمان و عهدى بمن بدهيد (و بيعت خود را با من تازه كنيد) كه بسبب آن آسوده خاطر باشم، و اگر اين كار را نمي كنيد و آمدن مرا خوش نداريد از آنجا كه آمده ام به همانجا بازمى گردم؟
همگى خاموش گشته كسى از آنان سخن نگفت، حضرت باذان گو فرمود: اقامه بگو، و نماز بر پا شد، پس بحرّ فرمود: آيا مي خواهى تو هم با همراهان خود نماز بخوانى؟ عرض كرد: نه، بلكه شما نماز بخوان و ما نيز پشت سر شما نماز مي خوانيم، پس حسين عليه السّلام با ايشان نماز خواند، سپس بخيمه خود درآمد و اصحابش نزد او گرد آمدند، و حر نيز بجاى خويش بازگشت و بخيمه كه براى او در آنجا برپا كرده بودند درآمد و گروهى از همراهانش بنزد او آمده، و بقيه آنان بصف لشكر كه در آن بودند بازگشتند، هر مردى از آنان دهنه اسب خود را گرفت و در سايه آن نشست، چون هنگام عصر شد حسين عليه السّلام دستور فرمود: آماده رفتن شوند، همراهان حضرت آماده رفتن شدند، سپس بمنادى خود دستور داد براى نماز عصر آواز دهد و اقامه نماز گفته، امام حسين عليه السّلام پيش آمده ايستاد و نماز عصر خواند و چون سلام داد بسوى آن مردم برگشت و حمد و ثناى خداى را بجا آورد سپس فرمود:
اما بعد اى گروه مردم همانا اگر شما از خدا بترسيد و حق را براى أهل آن بشناسيد بيشتر باعث خوشنودى خداوند از شما مي باشد و ما خاندان محمد (ص) هستيم و سزاوارتر بفرمانروائى بر شمائيم از اينان كه ادعاى چيزى كنند كه براى ايشان نيست، و بزور و ستم در ميان شما رفتار كنند، و اگر فرمانروائى ما را خوش نداريد و مي خواهيد در باره حق ما نادان بمانيد، و انديشه شما اكنون جز آن است كه در نامه ها بمن نوشتيد و فرستادگان شما بمن گفتند هم اكنون از نزد شما بازگردم؟
حر گفت: من بخدا نمي دانم اين فرستادگان و اين نامه ها كه مي گوئى چيست! حسين عليه السّلام ببرخى از يارانش (كه نام او عقبة بن سمعان بود) فرمود: اى عقبة بن سمعان آن دو خرجين (و دو كيسه بزرگى) كه نامه هاى ايشان در آن است بيرون بيار، پس آن مرد دو خرجين پر از نامه و كاغذ بيرون آورد و جلوى آن حضرت ريخت، حر گفت: ما از آن كسان نيستيم كه اين نامه ها را بتو نوشته اند، و ما تنها دستور داريم كه چون تو را ديدار كرديم از تو جدا نشويم تا تو را در كوفه بر عبيد اللَّه در آوريم، حسين عليه السّلام فرمود: مرگ براى تو نزديكتر از اين آرزو است، سپس رو باصحاب خود كرده فرمود:
سوار شويد، همراهان آن حضرت سوار شده و درنگ كردند تا زنان نيز سوار شده آنگاه فرمود: (براه مدينه) بازگرديد، همين كه رفتند بازگردند آن لشكر از بازگشت آنان جلوگيرى كردند، حسين عليه السلام بحر فرمود:
مادر بعزايت بنشيند (از ما) چه مي خواهى؟ حر گفت: اگر كسى از عرب جز تو در چنين حالى كه تو در آن هستى اين سخن را بمن ميگفت من نيز هر كه بود نام مادرش را بعزا گرفتن مي بردم، ولى بخدا من نمى توانم نام مادرتو را جز ببهترين راهى كه توانائى بر آن دارم ببرم، حسين عليه السّلام فرمود: پس چه مي خواهى؟ گفت: ميخواهم شما را بنزد امير (يعنى عبيد اللَّه) ببرم، فرمود: بخدا من همراه تو نخواهم آمد، حر گفت: من نيز بخدا دست از تو بازندارم، و سه بار اين سخنان ميان آن حضرت و حر رد و بدل شد، و چون سخن ميانشان بسيار شد، حر گفت: من دستور جنگ كردن با شما ندارم، جز اين نيست كه دستور دارم از تو جدا نشوم تا شما را بكوفه ببرم اكنون كه از آمدن بكوفه خوددارى ميكنى، پس راهى در پيش گير كه نه بكوفه برود و نه بمدينه، و ميانه (گفتار) من و (گفتار) شما انصاف برقرار گردد، تا من در اين باب نامه بأمير (يعنى) عبيد اللَّه بنويسم، شايد خدا كارى پيش آرد كه سلامت دين من در آن باشد و آلوده بچيزى در كار تو نشوم، از اينجا روانه شو، پس حضرت از سمت چپ راه قادسيه (كه بكوفه ميرفت) و راه عذيب (كه بمدينه ميرفت) براه افتاد و حر نيز با همراهانش با آن حضرت مي رفتند، و حر همچنان بآن جناب مي گفت: اى حسين من خدا را در باره خود بياد تو آورم (و بخدا سوگندت دهم) كه اگر بخواهى جنگ كنى كشته خواهى شد! حسين عليه السّلام فرمود:
آيا بمرگ مرا بيم دهى؟ و آيا اگر مرا بكشيد كارهاى شما روبراه مى شود (و خاطرتان آسوده خواهد شد؟
يعنى اين فكر اشتباهى است كه شما مي كنيد؟) و من چنان گويم كه برادر اوس بپسر عمويش كه مي خواست بيارى رسول خدا (ص) برود، و پسر عمويش او را بيم مي داد و مي گفت: كجا مي روى؟ كشته خواهى شد در (پاسخش) گفت:
1- من مي روم و مرگ براى جوان (يا جوانمرد) ننگ نيست، هنگامى كه نيتش حق باشد و در حال اسلام بجنگد.
2- و در راه مردان صالح و شايسته جانبازى كند، و از نابودشدگان (در دين) جدا گشته، بگنه كارى پشت كند.
3- پس (در اين صورت) اگر زنده ماندم پشيمان نيستم و اگر مردم سرزنشى ندارم، بس است براى تو كه زنده بمانى و بينى تو را بخاك بمالند (و زبون شوى).
حر بن يزيد كه اين سخن را شنيد (دانست آن حضرت تن بكشته شدن داده ولى تن بخوارى و تسليم شدن بپسر زياد نداده، از اين رو،) بكنارى رفت و با همراهان خود از يكسو مي رفت، و حسين (ع) از سوى ديگر، تا بمنزل عذيب الهجانات رسيدند، از آنجا نيز حسين (ع) بگذشت تا بقصر بنى مقاتل رسيد و در آنجا فرود آمد
... چون آخر شب شد [حسین علیه السلام] بجوانان خويش دستور داد آب بردارند، و سپس دستور داد كوچ كنند، و از قصر بنى مقاتل كوچ كرد
.... و چون صبح شد فرود آمده نماز بامداد بخواند و بشتاب سوار شد و با همراهان و اصحاب سمت چپ را گرفته ميخواست آنان را (از لشكر حر) پراكنده سازد، پس حر بن يزيد مى آمد و او و يارانش را (بسمت راست كه بكوفه مي رفت) باز مي گرداند، و هر گاه حر آنان را بسمت كوفه باز مي گرداند و سخت مي گرفت آنان نيز مقاومت كرده از رفتن بسمت راست خوددارى مي كردند، و حر با همراهان بكنارى مي رفتند، پس همچنان بسمت چپ رفتند تا به نينوى همان جا كه حسين (ع) فرود آمد رسيدند، در اين هنگام سوارى كه بر اسبى نيكو سوار بود و سلاح جنگ بتن داشت، و كمان بر دوش افكنده بود از سمت كوفه رسيد، پس همگى چشم براه او ايستادند، چون بآنان رسيد بحرين يزيد و همراهانش سلام كرده و بحسين (ع) و يارانش سلام نكرد، و نامه از عبيد اللَّه بن زياد بحر داد كه در آن نامه نوشته بود: اما بعدچون نامه من بتو رسيد و فرستاده من نزد تو آمد كار را بر حسين سخت بگير، و او را در زمينى بى پناهگاه كه نه سبزى در آنجا باشد و نه آبى فرود آر، پس همانا من فرستاده خود را دستور داده ام همراه تو باشد و از تو جدا نشود تا خبر انجام دستور مرا برايم بياورد. و السّلام.
چون نامه را خواند حر بآن حضرت و يارانش گفت: اين نامه امير: عبيد اللَّه است كه بمن دستور داده همان جا كه نامه رسيد (براى فرود آمدن) بشما سخت بگيرم، و اين نيز فرستاده اوست كه دستورش داده از من جدا نشود تا دستورش را در باره شما انجام دهم، پس يزيد بن مهاجر كندى كه در ميان ياران حسين (ع) بود بفرستاده ابن زياد نگاه كرده او را شناخت، پس باو گفت: مادرت بعزايت بنشيند اين چه كار ناشايسته ايست كه بدنبال آن آمده اى؟ گفت: پيروى از امام خود نموده و به بيعت خود پايدارى كرده ام؟ يزيد بن مهاجر باو گفت: بلكه خداى خود را نافرمانى كرده و پيشواى (ناحق) خود را در باره نابودى خودت پيروى كرده، و ننگ و آتش را براى خويشتن فراهم كرده ا ى، و بد امام و پيشوائى است امام تو، خداى تعالى فرمايد: «و گردانيديم ايشان را پيشوايانى كه مي خوانند بسوى آتش و روز قيامت يارى نمى شوند» (سوره قصص آيه 41) و پيشواى تو از اين پيشوايان است!
[ورود حضرت به زمين كربلا]
و حر بن يزيد كار را سخت گرفت كه در همان مكانى كه نه آب بود و نه آبادى پياده شوند، حسين (ع) فرمود: واى بحال تو بگذار باين ده يعنى نينوى و غاضريه، يا آن ديگر يعنى شفيه فرود آئيم؟ گفت: بخدا نمى توانم (زيرا) اين (فرستاده) مردى است كه براى ديده بانى نزد من آمده (كه ببيند آيا من بدستور عبيد اللَّه رفتار مي كنم يا نه، و من ناچارم در برابر چشم او دستورش را انجام دهم) زهير بن قين گفت:
بخدا اى فرزند رسول خدا من مىبينم كه كار پس از آنچه اكنون مى بينيد سختتر باشد، همانا جنگ با اين گروه در اين ساعت بر ما آسانتر است از جنگيدن كسانى كه پس از اين بنزد ما خواهند آمد؟ بجان خودم سوگند پس از اين لشكرى بسوى ما آيند كه ما برابرى آنان نتوانيم (پس اجازه فرما با اينان بجنگيم؟) حسين (ع) فرمود: من كسى نيستم كه آغاز بجنگ ايشان كنم (و من اين كار را شروع نخواهم كرد) پس آن حضرت فرود آمد و آن در روز پنجشنبه دوم محرم سال شصت و يك هجرى بود.
[روز عاشورا و مقاتله اصحاب آن حضرت]
و چون صبح شد حسين عليه السّلام پس از نماز بامداد ياران خويش را براى جنگ بصف كرده ايشان را كه سى و دو نفر سواره و چهل تن پياده بودند ترتيب داد و زهير بن قين را سمت راست لشكر و حبيب بن مظاهر را در سمت چپ و پرچم جنگ را بدست برادرش عباس سپرد، و خيمه را در پشت سر قرار داده، اطراف آن را كه پيش از آن خندق كنده بودند پر از هيزم و چوب نموده آتش زنند از بيم آنكه دشمن از پشت سرشان نيايد.
و از آن سو عمر بن سعد در آن روز كه جمعه بود و برخى گفتهاند: روز شنبه بود لشكر خويش را راست كرد و با همراهان خويش بسوى حسين عليه السّلام آمدند، و در سمت راست لشكرش عمرو بن حجاج بود، و در چپ شمر بن ذى الجوشن، و عروة بن قيس را فرمانده سوارگان، و شبث بن ربعى را امير بر پيادگان نمود، و پرچم را بدست غلامش دريد داد....
[توبه حر و ملحق شدنش به لشكر امام]
حر بن يزيد چون ديد آن مردم بجنگ با آن حضرت عليه السّلام تصميم گرفته اند بعمر بن سعد گفت: آيا تو با اين مرد جنگ خواهى كرد؟ گفت: آرى بخدا جنگى كنم كه آسانترين آن افتادن سرها و بريدن دستها باشد، حر گفت: آيا در آنچه بشما پيشنهاد كرد خوشنودى شما نبود؟ ابن سعد گفت:
اگر كار بدست من بود مى پذيرفتم ولى امير تو (عبيد اللَّه) نپذيرفت، پس حر بيامد تا در كنارى از لشكر ايستاد و مردى از قبيله او نيز بنام قرة بن قيس همراهش بود باو گفت: اى قرة آيا امروز اسب خود را آب داده اى؟ قرة گفت: نه، گفت: نمي خواهى آن را آب دهى؟ قرة گويد: بخدا من گمان كردم مي خواهد از جنگ كناره گيرى كند و خوش ندارد كه من او را در آن حال ببينم، باو گفتم: من اسبم را آب نداده ام و اكنون ميروم تا آن را آب دهم، و از آنجائى كه ايستاده بود كناره گرفت، و بخدا اگر بدان چه مي خواست انجام دهد مرا نيز آگاه كرده بود من نيز با او بنزد حسين عليه السّلام مي رفتم، پس اندك اندك بنزد حسين عليه السّلام آمد، مهاجرين اوس (كه در لشكر عمر سعد بود) باو گفت: اى حر چه مي خواهى بكنى؟ آيا مي خواهى حمله كنى؟ پاسخش نگفت و لرزه اندامش را گرفت، مهاجر گفت:
بخدا كار تو ما را بشك انداخته، بخدا من در هيچ جنگى تو را هرگز باينحال نديده بودم (كه اينسان از جنگ بلرزى) و اگر بمن ميگ فتند: دليرترين مردم كوفه كيست؟ من از تو نمى گذشتم (و تو را نام مي بردم) پس اين چه حالى است كه در تو مشاهده ميك نم؟ حر گفت: من بخدا سوگند خود را ميان بهشت و جهنم بينم، و سوگند بخدا هيچ چيز را بر بهشت اختيار نمى كنم اگر چه پاره پاره شوم و مرا بسوزانند، (اين را بگفت) و باسب خود زده بحسين عليه السّلام پيوست، و عرض كرد: فدايت شوم اى پسر رسول خدا من همان كس هستم كه تو را از بازگشت (بوطن خود) جلوگيرى كردم و همراهت بيامدم تا بناچار تو را در اين زمين فرود آوردم، و من گمان نمي كردم پيشنهاد تو را نپذيرند، و باين سرنوشت دچارت كنند، بخدا اگر مي دانستم كار باينجا مي كشد هرگز بچنين كارى دست نمي زدم، و من اكنون از آنچه انجام داده ام بسوى خدا توبه ميك نم، آيا توبه من پذيرفته است؟ حسين عليه السّلام فرمود: آرى خداوند توبه تو را مىپ ذيرد اكنون از اسب فرود آى، عرض كرد: من سواره باشم برايم بهتر است از اينكه پياده شوم، ساعتى با ايشان هم چنان كه بر اسب خود سوار هستم در يارى تو بجنگم، و پايان كار من به پياده شدن خواهد كشيد، حسين عليه السّلام فرمود: خدايت رحمت كند هر چه خواهى انجام ده، پس پيش روى حسين بيامد و (تا برابر لشكر عمر بن سعد ايستاده) گفت: اى مردم كوفه مادر بعزايتان بنشيند و گريه كند، آيا اين مرد شايسته را بسوى خود خوانديد و چون بسوى شما آمد شما كه مي گفتيد: در يارى او با دشمنانش خواهيد جنگيد، دست از ياريش برداشتيد پس بروى او آمده ايد مي خواهيد او را بكشيد؟ و جان او را بدست گرفته راه نفس كشيدن را بر او بسته ايد، و از هر سو او را محاصره كرده ايد و از رفتن بسوى زمينها و شهرهاى پهناور خدا جلوگيريش كنيد، بدانسان كه همچون اسيرى در دست شما گرفتار شده نه مي تواند سودى بخود برساند، و نه زيانى را از خود دور كند، و آب فراتى كه يهود و نصارى و مجوس مى آشامند و خوكهاى سياه و سگان در آن مي غلطند بروى او و زنان و كودكان و خاندانش بستيد، تا بجائى كه تشنگى ايشان را بحال بيهوشى انداخته، چه بد رعايت محمد (ص) را در باره فرزندانش كرديد، خدا در روز تشنگى (محشر) شما را سيراب نكند؟ پس تيراندازان بر او يورش بردند، و حر (كه چنين ديد) بيامد تا پيشروى حسين عليه السّلام ايستاد
...پس از اين جريان جنگ درگير شد و از دو طرف گروهى كشته شدند، حر بن يزيد بلشگر عمر بن سعد حمله افكند و بشعر عنترة تمثل جست (كه گويد):
پيوسته تير زدم بسفيدى رويش و بسينه اش تا حدى كه گويا پيراهنى از خون پوشيده بود (اين شعر از معلقه عنترة است كه يكى از معلقات هفتگانه است، و در كتاب معلقه «ثغرة» بجاى «غرة» است و ثغره گودى زير گلو است).
در اين هنگام مردى از بنى حارث بمبارزه حر آمد، پس حر مهلتش نداده او را بكشت
... پس ديگر باره آن بيشرم مردم بسوى حسين عليه السّلام حمله بردند، و شمر بن ذى الجوشن با ميسره لشكر ابن سعد بر ميسره لشكر حسين عليه السّلام حمله برد، و آنان در برابر پايدارى كرده و با نيزه ايشان را باز زدند، پس از هر سو بحسين عليه السّلام و يارانش حمله برد، و ياران آن بزرگوار جنگ سختى كردند و آنان سى و دو نفر سوار بودند و با اينكه اندك بودند بر هر سو از سواران كوفه كه حمله مى افكندند آنها را پراكنده مي كردند.
عروة بن قيس كه فرمانده سوارگان بود كس پيش عمر بن سعد فرستاده گفت: آيا نمى بينى اين سواران من امروز از دست اين مردان انگشت شمار چه مي كشند؟ پيادگان و تيراندازان را بيارى ما بفرست تيراندازان را فرستاد و (اينان كه رسيدند جنگ در گرفت و در اين گير و دار) اسب حر بن يزيد را پى كردند و حر پياده شده چنين مي گفت:
اگر اسب مرا پى كنيد پس من پسر آزاد مردى هستم، كه دلاورترم از شير هژبر و با شمشير بر ايشان حمله كرد، پس گروه بسيارى دورش را گرفتند (و او را شهيد كردند،) و دو تن در كشتن او شريك شدند كه يكى ايوب بن مسرح بود و ديگر مردى از سواران اهل كوفه.
کتاب گوياي: مقتل الارشاد
منبع: ترجمه ارشاد شیخ مفید، رسولی محلاتی، ج2، صص78-108.