شهادت قاسم بن علی علیه السلام
۱۴ مهر ۱۳۹۴ 0به گفته ی خوارزمی:پس از او [عون بن عبدالله بن جعفر بن ابی طالب]، عبدالله بن حسن بن علی علیه السلام به میدان رفت (در برخی روایات، قاسم بن حسن آمده است که نوجوانی بود به سن بلوغ نرسیده). چون حسین علیه السلام به او نگریست، دست در گردن او آویخت و هر دو آن قدر گریستند تا از هوش رفتند. سپس آن نوجوان اذن میدان خواست. عمویش حسین علیه السلام به او اجازه نداد. آن نوجوان پیوسته دست و پای عمو را بوسه می زد و اذن می طلبید تا آنکه به وی اذن میدان داد. در حالی که اشکهایش بر صورتش جاری بود، به میدان رفت و این گونه می گفت:اگر مرا نمی شناسید، من از شاخه ی حسنم، فرزند پیامبر برگزیده و امین.این حسین علیه السلام است که همچون اسیر، گروگان میان مردمی است که هرگز مباد ازآب گوارا سیراب شوند.حمله کرد. چهره اش همچون پاره ی ماه می درخشید، و جنگید و با آن سن اندک، سی و پنج نفر را هلاک کرد. حمید بن مسلم گوید: من در سپاه عمر سعد بودم و به این نوجوان نگاه می کردم که پیراهن و شلوار بر تن داشت و کفشی در پا که بند یکی از کفشهایش پاره شده بود و فراموش نمی کنم که بند پای چپ بود. عمرو بن سعد ازدی گفت: به خدا قسم بر او خواهم تاخت. گفتم: سبحان الله! می خواهی چه کنی؟ به خدا قسم اگر او ضربتی بر من بزند، من دست به روی او بلند نمی کنم. همینها که می بینی او را احاطه کرده اند کافی است. گفت: به خدا که چنین خواهم کرد. بازنگشت مگر آنکه با شمشیر بر سر او زد و آن نوجوان به رو افتاد و فریاد زد: ای عمو! حسین علیه السلام همچون باز شکاری به سوی او پر کشید و صفها را شکافت و حمله ای شیرآسا کرد و شمشیری حواله ی عمرو کرد که دستش را جلو آورد. دستش را از مچ قطع کرد. فریادی کشید و روی برگرداند. گروهی از سپاه کوفه هجوم آوردند تا نجاتش دهند، اما زیر دست و پای اسبهای سواری ماند و هلاک شد. غبار میدان فرونشست، دیدند حسین علیه السلام بالای سر نوجوان است و او پاهایش را به زمین می کشد و حسین علیه السلام می گوید: بر عمویت بسیار گران است که او را بخوانی و جوابت ندهد، یا جوابت دهد ولی یاری ات نکند، یا یاری ات کند ولی بی فایده باشد. دور باد گروهی که تو را کشتند! وای بر کشنده ی تو!سپس او را به سوی خیمه ها کشید. گویا می بینم که یکی از دو پای نوجوان بر زمین کشیده می شود و امام، سینه ی او را بر سینه ی خود نهاده است. پیش خود گفتم: با او چه می کند؟ او را آورد و کنار شهدای خاندانش نهاد. سپس نگاهش را به آسمان گرفت و گفت: خدایا! نابودشان کن و از آنان احدی را باقی نگذار و هرگز آنان را نیامرز. صبر کنید ای عموزادگان! صبر کنید ای خاندان من! پس از امروز، دیگر هرگز خواری نبینید. [1] .
طبری گفته است:از حمید بن مسلم چنین نقل شده است:نوجوانی به سوی ما بیرون آمد که چهره اش همچون پاره ی ماه بود، شمشیری در دست، پیراهن و شلواری بر تن و کفش در پا که بند یکی از آنها باز شده بود. فراموش نمی کنم که پای چپ بود. عمرو بن سعد ازدی به من گفت: به خدا بر او خواهم تاخت. گفتم: سبحان الله! می خواهی چه کنی؟ همانها که پیرامونش گرد آمده اند برای کشتن او بسند. گفت: به خدا بر او خواهم تاخت حمله کرد و بازنگشت مگر پس از ضربه ی شمشیری بر سر او.نوجوان با چهره بر زمین افتاد و گفت: عموجان به فریاد برس! حسین علیه السلام همچون باز شکاری پر کشید و چون شیر خشمگین حمله کرد و با شمشیر بر سر عمرو زد. وی بازوی خود را جلو آورد که دستش از مچ قطع شد. ناله ای زد و عقب نشست. جمعی از سپاه کوفه تاختند تا او را از دست حسین علیه السلام برهانند. سواره ها به عمرو برخوردند و اسبها تاختند و او را زیر لگدهای خود گرفتند و جان باخت. غبار که فرونشست، حسین علیه السلام را دیدم که بر سر نوجوان ایستاده است و نوجوان پای بر زمین می نهد و حسین علیه السلام می گوید: (از رحمت خدا) دور باد قومی که تو را کشتند! کسانی که در قیامت، جد و از آنان دادخواهی خواهد کرد. سپس گفت: به خدا قسم بر عمویت دشوار است که او را بخوانی جوابت ندهد، یا پاسخ دهد ولی تو را سود نبخشد. به خدا سوگند! این صدایی است که جفاکاران آن بسیار و یاوران آن اندکند.سپس او را با خود برد. گویا می بینم که دو پای نوجوان بر زمین کشیده می شود و حسین علیه السلام سینه ی او را بر سینه ی خود نهاده است. پیش خود گفتم: با او چه می کند؟ دیدم که او را آورد و کنار فرزندش علی اکبر و دیگر کشتگان اهل بیت علیهم السلام بر زمین نهاد. پرسیدم: آن جوان کیست؟ گفتند: او قاسم بن حسن بن علی علیهم السلام است. [2] .
صدوق گفته است:وی چنین رجز می خواند:ای نفس! بی تابی مکن، همه رفتنی اند. امروز بهشتیان را دیدار خواهی کرد. [3] .
ابن شهر آشوب گفته است:چنین رجز می خواند: من قاسمم، از نسل علی. به خانه ی خدا سوگند! ما به پیامبر سزاوارتریم از شمر ذی الجوشن یا ابن زیاد.در روایتی آمده است:بر آن قوم حمله کرد. پیوسته می جنگید تا آنکه هفتاد نفر از سواران را کشت. ملعونی سر راه او کمین کرد و ضربتی بر فرق سرش زد. سرش از آن ضربت شکافت. بر زمین افتاد و در خون خویش غلتید. به رو افتاد، در حالی که می گفت: ای عمو! مرا دریاب. حسین علیه السلام شتافت و آنان را از دور او پراکنده ساخت و بالای سرش ایستاد، در حالی که او پا بر زمین می زد، تا آنکه جان داد. حسین علیه السلام نزد او فرود آمد و او را بر پشت اسب خود نهاد، در حالی که می گفت:خداوندا! تو می دانی که اینان دعوتمان کردند تا یاری مان کنند، ولی ما را خوار ساختند و دشمنان ما را بر ضد ما یاری کردند. خدایا! باران آسمان را از آنان دریغ دار و از برکات خویش محرومشان کن. خدایا آنان را پراکنده ساز، گروه گروهشان گردان و هرگز از آنان راضی مباش. خدایا! اگر در سرای دنیا یاری را از ما دریغ داشتی، آن را در آخرت برای ما قرار بده و انتقام ما را از گروه ستمگران بگیر. [4] .
منبع: مقتل امام حسین علیه السلام، گردآورنده گروه حدیث پژوهشکده باقر العلوم علیه السلام، ترجمه جواد محدثی، صص236-239